گفت و شِنو و ذوق
اشک همین طور یک هویی از گوشه ی چشمت آرام لیز بازی می کند تا روی لب ها. امانش نمی دهی. بی خیالی طی میکنی تا شاید بند آمد. کلمات را پشت هم ردیف می کنی و تحویل میدهی . عرضه و تقاضا با هم همخوانی ندارند. سرعت حرف زدن از سرعت فکر کردنت جلو زده. گاه مفهوم جمله ی قبل را خودت هم نمی فهمی. خیره شده اما. انگار فقط دوست دارد حرفی بشنود. برقی در نگاهش هست که از تو بی اختیار می خواهد تا ادامه بدهی. یک ته لبخندی در آن عمقِ نامعلومِ چشمهایش کشف کرده ام که حاضر نیستم به هیچ قیمتی از دستم در برود. کلمه به کلمه انگار لبخند گشاده تر می شود. کم کم از چشم ها به لب ها هم سرایت می کند . اشکم باز گوشه چشم جا خوش می کند. حرف دیگری نیست. ندارم. نگاهش میکنم. طبق معمول برای چند لحظه خود خلوتی می کند و یکهو انگار از خواب می پرد. از یک دنیای دیگر. لبخندی می زند به چه بزرگی و ذوق می کند به چه دلنشینی . اشکِ دم مَشکم را رها میکنم به شکرانه ی این لحظه. برای لبخندِ رضایتی که جان کَنَدم برای دریافتش. درست و غلطش را نمیدانم ولی حس می کنم. حس می کنم چیزی روی دوشش سنگینی می کرد که با دو سه لبخند و ده ها کلمه و عبارت و جمله ی بعضا بی ربطِ من، به چشم بر هم زدنی رفته. لذتی دارد تماشای معجزه ای که خلق کردی و سروری که تزریق کردی. ذوق در بند بند وجود. از آن ها که دلت می خواهد کمی بلرزی. به جایش اما به همان دو سه قطره اشک قناعت می کنی.
کم نبوده است فرصت هایی که با دوستی بر سر مشکلی حرف بزنم و حتی جواب بگیرم. حرف بزنم و مشکل را حل کنیم. حتی حرف بزنم و ذوق کنیم. ولی این بار، باری بس عزیز تر و عجیب تر بود. گویی نیازی به فکر های آن چنانی نبود. بداهه می دانستی چه بگویی و از چه دری وارد شوی و چه بکنی تا نرم نرمک برسی به آن چه میخواهی. تا برسی به همان سرخوشیِ بی پایاناش. به همان حس رضایتی که از خودت نصیبت می شود. یک حال غریبی میشوی یک هو و در دم. یک حالِ ناشناس. دلت می خواهد هی مشکل بگوید و تو هی به ظاهر هم که شده برایش حل کنی. بعد هر دو ذوق کنید. حسِ قدرت می کنی. قدرتی که به تو این اجازه را میدهد تا کسی را غرق در آرامش کنی. و این ندانم کاری . این که نمیدانی از کجا یکهو می توانی حرف های به جا بزنی. از کجا جواب های در خور بدهی. این ها همه تو را به عرش می برد، آن قدر که بخواهی همان جا بمیری. همان جا همه چیز را تمام کنی تا نکند خدای ناکرده دفعه ی بعدی وجود نداشته باشد. یا دفعه ی بعد این طور تمام نشود یا تو این حال را نداشته باشی یا او از آن خود خلوتی خوشحال بیرون نیاید.
لوکیشن: داخلی . ماشین. تاریک. چند قدم مانده به کافه.
آدم ها فقط باید حرف بزنند. جا و مکان و زمان مهم نیست. مهم همان فهمی است که از ناکجا در مغزت نصب می شود و فقط خودت و خودش می فهمید.