تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

کش میاد. روز کش میاد. وقتی منتظری،‌ منتظر یه خبر. یه اتفاق بد یا اتفاق خوب، زمان همین‌طور مدام کش میاد. دلت شور میفته. هر لحظه. حواست پرت میشه. دم به دقیقه. هراسونی. بی‌قراری. مدام از این صفحه به اون صفحه. از این دستگاه به اون دستگاه، از این پنجره به اون پنجره میری و بر میگردی. طاقت نداری. میخوای سر خودت رو گرم کنی و حواست رو پرت، ولی وسطش دوباره یادت میفته به خبر. دوباره هول میکنی. دوباره ضریان قلبت تند میشه. دوباره تیره پشتت یخ میکنه. با هر صدای گوشی میپری. با هر تق روی در میجهی. کارها رو به تعویق میندازی. یه جایی ته ذهنت خیال میکنی قراره این انتظار به همین زودی‌ها تموم بشه. میگی بذار این انتظار سر بیاد بعد فلان کار رو میکنم. به خودت وعده میدی،‌ وعید میدی. سر تا ته خونه رو میری و بر میگردی و فکر میکنی لابد توی اون دو دقیقه زمانی که گذشته خبر جدیدی اومده. کم کم معتادش میشی. خبر اینقدر نمیاد، انتظار اینقدر کش میاد که خمار میشی. بدنت درد میگیره. سرت گیج میره. چشمات توی حدقه مدام میچرخه. دیگه اصلا یه جاهایی اصل خبر یادت میره. اصلا یادت میره چرا اینقدر ناآرومی. چی شد که اینطور بی قرار شدی؟‌ اصلا هدف از بیدار شدنت چی بود؟‌ منتظر بودی؟‌ منتظر چی بودی؟‌ چرا انگار همه‌اش یه کار ناتمومی داری؟‌ کار ناتمومی داری؟ چه کار ناتمومی داری؟‌چی؟ خبر؟‌ منتظر خبر بودی؟ دستگاهت رو چک کردی؟ پشت در رو نگاه کردی؟ گوشت رو پنجره چسبوندی؟ صندوق پست و ایمیل رو چک کردی؟ چک کردی؟ خوب برو آب بخور بیا. دستشویی هم برو. یه چیزی هم بخور. خوردی؟‌ خوب میخوای دوباره چک کنی؟‌ در؟‌ دستگاه؟ پنجره؟ صندوق؟ نبود؟ چی نبود؟‌ خبری نبود؟ چه خبری قرار بود باشه؟ خوب اگر نبود که برگرد سر کار! ساعت چنده؟‌ یه ربع دیگه دوباره چک کن. ۵ دقیقه گذشت. میخوای همین الان بری ببینی خبری هست یا نه؟ شاید توی ۵ دقیقه خبر جدید اومده باشه. نیومده؟ چی نیومده؟ چه خبری نیومده؟ ساعت چنده؟ چقدر دیگه امکان داره که خبر بیاد؟ کی تعطیل میکنن که برن؟ تا اون موقع چقدر مونده؟ دو ساعت مونده؟ تا دو ساعت دیگه چی کار میخوای بکنی؟ کار میکنی؟‌ خوب کار بکن، ولی قبلش دوباره یه چک بکن. در و دستگاه و پنجره و صندوق رو. شاید توی همین دو دقیقه که اینا رو نوشتی یه چیزی شده باشه. نشده؟ حالا شاید تا ۱ ساعت و پنجاه و هشت دقیقه بشه.

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۰۶
راحله عباسی نژاد

از اعماق قلبم دوستش دارم، و احمقانه‌است که گاهی به این دوست داشتن شک‌ میکنم. ابلهانه‌است که عقل به خودش اجازه میده به حسی که سرتاسر وجودت رو دربرگرفته و زیر پوستت دویده شک بکنی و زیر سوالش ببری. ولو برای چند دقیقه. 

 

پی نوشت: فردا دقیق یک سال میشه که همدیگه رو از نزدیک ندیدیم، بغل نکردیم، نبوسیدیم، قلقلک ندادیم، ماساژ ندادیم، دوتایی با هم آشپزی نکردیم، در حالی که از خنده روده بر شدیم روی هم آب نریختیم، از پشت بی هوا دیگری رو در آغوش نگرفتیم، وسط خونه دوتایی با هم نرقصیدیم، با هم خرید خونه نکردیم، برای رسیدن به اتوبوس پابه‌پای هم ندویدیم، شب چند لحظه قبل از اینکه جفتمون از خواب بیهوش بشیم با پا به همدیگه اطمینان خاطر ندادیم، از هم عکس و فیلم بی‌هوا نگرفتیم، یواشکی وقتی حواس دیگری نیست قربون صدقه‌اش نرفتیم، صبح ژولیده پولیده و با چشم بسته به هم سلام نکردیم، صبحونه نخوردیم، سر دمپایی خیس با هم دعوا نکردیم.

درستش اینه که بگم ما را به سخت جانی خود این گمان نبود، ولی راستش اینه که اتفاقا این گمان بود.اتفاقا به نظرم ما سخت جون‌تر از این حرفا هم میتونیم باشیم.

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۱۷
راحله عباسی نژاد