زیر و زبر شدن
زن و مرد دعوا می کنند. در صحنه ای رمانتیک و بعد از مدتی طولانی آشتی می کنند و شبی به غایت عاشقانه را می گذرانند و صبحِ فردا که مرد از خانه بیرون می رود تا دو روز بعد بر نمی گردد. و تو به عنوان بیننده، از نویسنده ی سریال انتظار نداری که سرانجامِ ماجرا، باز گرداندنِ تمام و کمالِ مرد به سریال باشد و نویسنده تو را از خودش مایوس کند. عاخ که چه پایان یخ و بی مزه ای برای یک مجموعه ی درام. حتی زمانی که مرد از یک تصادف جان سالم به در می برد کمی توی ذوقت می خورد و تازه زمانی که مرد در یک حادثه ی یکهویی از دور خارج شد، در میان اشک و آه و ناله نفسِ راحتی میکشی و با خودت میگویی که آفرین بر من. اصلا همین بالا و پایین شدن های گاه اعصاب خورد کن تو را پای ثابت این سریال نگاه داشته است. و کمی هم در دل به ستایشِ خلاقیتِ نویسنده در طراحی صحنه ای غیر منتظره برای پایان ماجرای این دو می پردازی و غافل از اینکه کل ماجرا بیش از حد تصورت قابل پیش بینی بوده است. تو از همان اول هم در ناخودآگاهت میدانستی که سریالی که مخاطب داشته باشد همانی است که در اوج خوشیِ شخصیت ها با پُتک بکوبد بر سرشان و در اوج بدبختی هاشان کیسه ای پول از آسمان هم که شده بفرستد همین طور یکهویی تا زندگی شان زیر و زبر شود.
خاطرم نیست آخرین بار که از وحشتِ مرگ ناگهانیِ عزیزی در شب، تا صبح گریه کردم و پلک نزدم کی بود. شاید دوره دبیرستان. شاید هم اوایل دانشگاه. وحشتی که از مرگ های ناگهانی داشته ام و چند زمانی است که دوباره بر روی تمام زندگی ام سایه انداخته. همین که با حضورِ عزیزی هر چند دور بخوابی و بدونِ حضورِ او چند ساعت بعد بیدار شوی. اینکه با کسی خداحافظی کنی و چند ساعت بعد دیگر نباشد تا خدایی از او حفاظت کند. از ثانیه های لعنتی که می تواند مرزِ بودن و نبودن عزیزترین های زندگی باشد. می توانند صدایی را برای ابد خاموش و چهره ای را برای همیشه به زیر خاک بکشند. وحشت از خدایی که جان تو را به سرعتِ سوزن زدن به بادکنکی می گیرد و لابد صد البته در آن حکمتی است که تلخیِ ادامه ی راه را به زور هم که شده توجیه می کند.
من هرگز تجربه ی مرگ عزیزی نزدیک را نداشته ام. حداقل نه عزیزی که در خاطرم باشد. تمام تصورم از مرگ ناگهانی، تصویرِ محو و مبهمی است از مادرم با چادرِ سیاه که در کوچه می دوید و من که سر خوش از استخر بر میگشتم و تلاش می کردم متوجه اوضاع بشوم. متوجه بشوم که پدر بزرگم مثل همیشه از خانه بیرون رفته و مثل همیشه سر ساختمان رفته و بر خلافِ همیشه دیوارهای تازه ساز مستحکم نبوده اند و بر سرش آوار شدند و همین. این تنها خاطره ای است که حتی نمیدانم جزییاتش درست است یا غلط و فقط مطمئنم که عاقبتش مرگ بود و ساعت مچیِ شیشه شکسته در خرت و پرت های مادرم و همین. همین و دیگر هیچ. و من که هر روز بیش از دیروز با وحشتِ از دست دادنِ ناگهانی عزیزانم زندگی میکنم و به طور خاص عزیزی که به تازگی به عزیز ترینم تبدیل شده.
به خدا فکر میکنم و سناریوهای زیر و زبر کننده ای که برای مخلوقاتش می نویسد و چرایی آنها. چراییِ کار خدا در تکان دادنِ زندگی آدم ها همچون ملحفه ای که بخواهد غبار روبی کند و ناگهان به داستان هایی ساختِ دست بشر بر میخورم، پر بیننده و پر خواننده و پر از مرگ و میر. حوادثِ منجر به مرگ در این داستان های بشر ساز حتی گاه از دنیای واقعی هم پر تعداد تر و هولناک تر است، اما همچنان به جذب مخاطب ادامه می دهد و تنه به تنه ی داستانک های خدا ساز می زند و از هیچ کدام از هزار و یک ابزاری که خدا برای گرفتنِ جانِ یک انسان در این دنیا قرار داده نمی گذرد. گاه همه را در زندگی یکی در فیلمی یا در کتابی به زور جای میدهد تا بالاخره جوری شخصیت را بِتِرکاند. و چرا ؟ چرا این بشر که خود قربانیِ سناریوهای به ظاهر هیجان انگیز خداست، تمایل عجیبی به باز تولید همان ها در شخصیت ها و داستان های خودش دارد ؟ و چرا مخاطب استقبال می کند ؟
این طور بگویم ، چرا خدا را برای گرفتنِ ناگهانیِ عزیزانمان نقد می کنیم و باز آغوش باز می کنیم به ساخته و پرداخته شدنِ همان ها به دست خودمان ؟
گویی بشر هم فهمیده که جذابیتِ احمقانه زندگی به همین زیر و زبر شدن های ناگهانی است. به همین نیست شدن های یکهویی.
خدا خالق است و گویی که این بار هم در آموزشِ " چگونه یک زندگی هیجان انگیز را به رشته تحریر در آوریم ؟ " پیش دستی کرده.