تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۱ مطلب با موضوع «امیر» ثبت شده است

سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خودشان و باز جمعمان جمع میشد تا زمانی که مریم عروسی کرد و رفت خانه ی خیابان دولت و کمتر از ده روز بعدش هم فاطمه و عباس برای همیشه رفتند آمریکا. قرارهای 5شنبه اما تا همین 4 سال پیش سر جایش بود و هر هفته من و ریحانه و مامان و بابا خانه بودیم و مریم و امیر هم از خانه خودشان می آمدند و شام دور هم بودیم. فروردین 95 که من نامزد کردم، محمد هم به این پنج شنبه ها اضافه شده بود، اما چند هفته ای بیشتر جمع من و ریحانه و مامان و بابا و مریم و امیر و محمد دوام نیاورد و امیر هم برای همیشه رفت. تا شهریور 95 که من بیایم کانادا، قرار پنج شنبه ها باز هم سرجایش بود، فقط دیگر امیر نبود که گوشه ای بنشیند و مجله بخواند. من بودم و محمد و ریحانه و مامان و بابا. بعد از شهریور 95 که من رفتم کانادا، حاضرین در قرارهای پنج شنبه شده بودند ریحانه و مامان و بابا و مریم که از خانه خیابان قبا می آمد و محمد که از نسترن سر میرسید و من که گاهی با اسکایپ مهمانشان بودم. اما محمد هم سال 96 آمد کانادا و چند ماهی قرار پنج شنبه ها شد مامان و بابا و ریحانه و مریم که آن هم دوامی نداشت و مریم که کم حوصله شده بود ترجیح داد به جای پنج شنبه ها، هر وقت که اعصابش را داشت برود خانه مامان اینا. گاهی حتی دو سه هفته یک بار. حالا اکثرا پنج شنبه ها مامان و بابا و شاید ریحانه باشند که مینشینند دور میز شام و خندوانه میبینند و غذا میخورند و من هر پنج شنبه خودم را گوشه ای از سالن پذیرایی میبینم که مامان و بابا و ریحانه و مریم و فاطمه و عباس و امیر و محمد و مامان حاجی را در خودش جای داده و احتمالا دایی محسن هم از طبقه بالا آمده و مجلس را دستش گرفته. و تمام تلاشم را میکنم تا به تصویر واقعی فکر نکنم. به این که نفر بعدی چه کسی خواهد بود که قرار پنج شنبه ها میپیچاند؟ 


#مرگ #مهاجرت #ازدواج

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۸
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - دوشنبه ۳ اسفند ۱۳٩۴

نام آلبوم را گذاشم امیر. از عمه بابایم کجاست تا Evanescene داخلش پیدا میشد. هفته اول و دوم و سوم مدام همان ها رو گوش میکردم. بغض میکردم و تا میرسید به "در این شب سرد ... " بغضم می ترکید. کم کم ترک عادت کردم. آنقدر گوش نکردم که بعد از 6 ماه که آهنگ ارمغان تاریکی یکهو توی گوشی play شد به مصرع دوم نرسیده کل این یک سال از جلوی چشم هایم گذشت. اشک دیدم را مختل کرد و آب بینی ام راه افتاد. آنقدر سریع زدم آهنگ بعدی که اشک ها مهلتِ پایین آمدن پیدا نکردند. انگار که میانه ی فیلم برق برود، رشته ی خاطراتم پاره شد و آهنگ ها، که اکثرا جزو ده آهنگِ پربازدیدم بودند حبس شدند در همان فولدرِ مذکور تا امروز. امروز بعد از مدت ها جرات کردم و رفتم سراغ عکس های فیس بوکم. اولی و دومی و سومی که گذشت رسید به عکس امیر و موسوی با نوشته ی خودم. عجیب فراموشش کرده بودم. دو ماه پیش آشنای دوری که مرا نمیشناخت گفته بود متن، گریه اش را درآورده بود. همان موقعِ عزاداری ها از این حرف ها زیاد می شنیدم. میگذاشتم به پای تعارف. امروز ولی خودم ، خودِ داغدارم نبودم که متن را خواندم. خودِ نسیان زده بود که متن را تا انتها یک نفس خواند. گریه امانم نمیداد. چرا این همه خوب احساسم را گفته بودم ؟ آیا کسی فهمیده بود که این همه کلمه چیزی بیش از یک انشای ساده ارزش داشت ؟ هر چه فکر میکردم چیزی برای اضافه کردن نداشتم ، آنقدر کامل و عمیق همه ی آنچه را که در دل داشتم گفته بودم که انگار از قصد میخواستم همه چیز را از ذهنِ درهم برهمم بیرون بکشم و برای همیشه جایی چالشان کنم. تا به حال کسی یا چیزی را چال کرده اید ؟ گویا که من کرده بودم. اینکه بفهمی عزیزی را چال کرده ای درد دارد. نوشته و آلبوم آهنگ را از خاطر برده باشی درد دارد. اینکه یادش را حتی با سر خاک رفتن زنده نگه نداشته باشی درد دارد. و اینکه بی اختیار و به خاطر جبر زندگی چال کنده باشی بیش از همه ی اینها جانت را شرحه شرحه میکند. من کِی این همه بی احساس شدم ؟ این همه بیرحم. چه دردی بزرگتر از رفتنِ او بود که سایه انداخت بر غیبتِ طولانی مدت اش ؟ کاش دست کم دعایم کرده باشد در این مدت. ای کاش.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۰
راحله عباسی نژاد

I have learned that I never really knew what to say to others in need. I think I got this all wrong before; I tried to assure people that it would be okay, thinking that hope was the most comforting thing I could offer. A friend of mine with late-stage cancer told me that the worst thing people could say to him was “It is going to be okay.” That voice in his head would scream, How do you know it is going to be okay? Do you not understand that I might die? I learned this past month what he was trying to teach me. Real empathy is sometimes not insisting that it will be okay but acknowledging that it is not. When people say to me, “You and your children will find happiness again,” my heart tells me, Yes, I believe that, but I know I will never feel pure joy again. Those who have said, “You will find a new normal, but it will never be as good” comfort me more because they know and speak the truth. Even a simple “How are you?”—almost always asked with the best of intentions—is better replaced with “How are you today?” When I am asked “How are you?” I stop myself from shouting, My husband died a month ago, how do you think I am? When I hear “How are you today?” I realize the person knows that the best I can do right now is to get through each day

این بخشی از نوشته ی خانومی هست که همسرش رو ناگهانی از دست داده و من من خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم.

پی نوشت : با تشکر از سارا کریمی عزیز که لطف کرد و اینو برام فرستاد.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۹۴ ، ۲۱:۲۹
راحله عباسی نژاد

برای دیگران سه هفته گذشته و برای ما ... برای ما هنوز اتفاق نیفتاده. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۴
راحله عباسی نژاد
آدم میدونه که باید adjust کنه و میدونه که میتونه adjust کنه . اما ... اما انگار دلش نمیاد که کنار بیاد با قضیه ... I'm bound with the life you left behind
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۴ ، ۰۶:۲۲
راحله عباسی نژاد

زندگی فاصله ی بینِ دو مصرع از یک ترانه است .  

1. تو ماهی و من ماهی این برکه ی کاشی...... 2. اندوه بزرگی ست زمانی که نباشی

These wounds won't seem to heal, this pain is just too real
There's just too much that time cannot erase

این آهنگ رو گوش کنید :

my immortal - evanescene

http://falyric.ir/%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-my-immortal-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D9%85%D8%AA%D9%86-%D8%A2%D9%87%D9%86%DA%AF-my-immortal-%D8%AA%D8%B1%D8%AC%D9%85%D9%87-%D9%84/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۳۸
راحله عباسی نژاد

و این بازگشت به روتین. این تلاشِ مذبوحانه برای بازگشت به روتینِ زندگی سابق. به خوردن. به خوابیدن. به بیرون رفتن. به دوست داشتن. به دعوا کردن. به این روالِ عادی و بی مزه ی با مزه شده. و نظاره ی زندگیِ عادی و روال و میزونِ بقیه در فضای مجازی که یعنی دنیا نایستاده. این خندیدن ها. اینکه هنوزم مثل سابق میشه وسطِ نوحه و عزا به اتفاقات خندید. میشه شوخی کرد. اینکه هنوز وقتی خیلی خسته ای خوابت میبره و صبح که از خواب پا میشی یه صدم دو صدم ثانیه طول میکشه که یادت بیاد کجایی و چرا و باید چی کار کنی و چه اتفاقاتی در هفته ی گذشته افتاده. و این روندِ کند و فرسایشی برای گذر از فاجعه. این صبر برای لحظه ای که "خدا بهمون صبر رو نهایتا داده" . و پیش آمادگی برای از سر گرفتنِ زندگی با تمامِ مشکلاتِ مسخره ای که پیشِ اتفاقی که واستون افتاده هیچه. و انتخابِ انکار به جای باور برای ادامه ی راهی که هر لحظه خدا اراده کنه تمومه. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۵:۲۷
راحله عباسی نژاد
حال عزادارى رو دارم که چون گریه نمی کنه و هنوز میتونه شوخی و خنده کنه ، کسی بهش اعتبارِ عزادار بودن نمیبخشه و همه فکر میکنن میتونن مثل قبل اذیتش کنن. عزاداری که اساسا حالش برای کسی مهم نیست جز خودش. عزاداری که اینقدر به خودش قبولونده که به نیست شدنِ عزیزش فکر نکنه که در ظاهر به بهترین شکلِ ممکن نقش بی تفاوت بودن رو بازی میکنه و خودشم کم کم باورش میکنه. عزاداری که حق نداره تنهایی کنه، کم حرف بشه، بد اخلاق باشه و هزار کوفتِ دیگه. عزاداری که مدام حتی نه برای تسکینِ آلامِ اطرافیان و داوطلبانه که به دنبالِ دستورِ بزرگترها و بالاجبار حواسش رو جمع بقیه میکنه و اجازه ی فرار از بدخلقی ها و گیر دادن ها رو نداره. من عزادارم و هنوز بعد از هشت روز نه خودم نه اطرافیانم کمکی برایِ باور کردنش نکردیم. اینقدر که گاهی عزادار بودن یادم میره. اینقدر که گاهی از آدما دلگیر میشم و دلم میخواد از کنارشون برم و حالم از خودم به هم میخوره .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۵۷
راحله عباسی نژاد

یه لحظه ای هم به خودت میای و می بینی گریه و لابه ی کسی داره آزارت میده. بهش نگاه میکنی و حالت به هم میخوره. ساعت ها و روزهاست که اشک میریزه و تو به طرز ابلهانه ای باهاش هم ذات پنداری که نمیکنی هیچ، احساسِ غریبی می کنی. انگار دروغی گریه میکنه. انگار حجم گریه اش با حجم سوگِش برابری نمیکنه. انگار میدونی و میفهمی که برای خودش و برای احساسِ ترس و یاس و ماتم خودش گریه میکنه. انگار برای دلِ تنگِ خودش گریه میکنه و انگار میفهمی هنوز خودش رو جای داغ دیده های واقعی نذاشته. انگار میدونی که میخواد اینقدر گریه کنه که خالی بشه از غصه و بعد از یه مدت شروعِ مجدد داشته باشه. انگار میفهمی که نمیفهمه این عزا کِش میاد.باید اشک هاش رو نگه داره برای روزها و سال های دیگه . انگار میفهمی که اصلا قرار نیست روزها و سال های دیگه گریه کنه. همه چیز همین چند روز براش تموم میشه. انگار میفهمی داره بازی میکنه. یا انگار چون خودت اشکِت نمیاد دلت میخواد باور کنی داره بازی میکنه. انگار دلت میخواد فکر کنی چقدر گریه کردن کلیشه است. انگار یادت میاد که این گریه رو برای چه چیزای پیش پا افتاده ای خرج کردی و خودِ خرِت میفهمی که برای این مصیبت گریه ات چقدر بی ارزشه. بعد میخندی و حرف میزنی. لابد میخوای ادای شخصیت های محکمی رو در بیاری که جلوی بقیه گریه نمیکنن تا بقیه رو آروم کنن. انگار منتظری یا یکی توی دلش بگه این دختره خیلی به مرحوم نزدیک نبوده که اینقدر سرخوشه. یا به خودت و به بقیه بگن چقدر  آرومی و میتونی خواهرت رو آروم کنی. و بعد گیر کنی بین این که گریه کنی یا بخندی. چون جفتش به نظرت نقشِ یکی هست جز خودت. بعد یهو بفهمی نمیدونی چطور به عزا بشینی. بعد شک کنی که شاید اصلا واقعا عزادار نیستی. بعد حالت از خودت به هم بخوره که چرا عزادار نیستی. بعد احساس کنی سنگی و دیگران احساس کنن سنگی و همه یه جوری باهات رفتار کنن که انگار برای تو ، فقط برای تو همه چیز سرجاشه چون وقتی بهت یادآوری میکنن که تازه عروسی و به عزا نشستی هیچیت نمیشه. بعد اینقدر خودت رو غرق کنی توی کارای کوچیک و بزرگه عزادارا که یادت بره سنگی و کسی برای دلت ارزش قائل نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۸
راحله عباسی نژاد

به یه جایی هم میرسی که فشارِ جریانِ افکار و خاطراتِت اون چنان قوی میشه که صدای ترک برداشتنِ سدی که جلوشون ساختی رو آروم آروم میشنوی. به یه جایی هم میرسی که میفهمی نمیخواستی فکر کنی اما ذهنت برای خودش تا دلش خواسته فکر بافته و مغزت پر از لایه لایه حرفه. به یه جایی هم میرسی که ناخودآگاه دست می بری سمتِ سَرت که یه وقتی از هم نپاشه. به یه جایی هم میرسی که از هم گسسته شدنِ مغزت رو با تمام وجود احساس میکنی و به روی همه لبخند میزنی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۰۲
راحله عباسی نژاد