۷۰، ۸۰، ۹۰ اعدام
غین در حال خانه خریدن است. موقع تماس ویدیویی ما، همسرش که در شرکت آب و فاضلاب کار میکند در حال چانه زدن با بنگاهی و مالک خانه بود و دل توی دل غین نبود. غین گفت که مبلهای خانه را خودشان ساختهاند. دستگاه پرینتر ۳بعدی را به عنوان کادوی عقد گرفتهاند و قرار است اتاق دوم خانهی جدید را کارگاه کنند. کار جدیدی پیدا کرده است و دیگر معلمی نمیکند. با شوق و ذوق از کار جدید گفت و برنامههای آینده. من از کتابفروشی گفتم و میم و چیز بیشتری برای ارائه نداشتم. گفتم که خط چشم سفید خریدهام و هفته قبل سایه چشم سبز زده بودم و امروز برنامه سایهی زرد و طلاییاست. دلم برایش تنگ شد. گفتم که دنبال هنری میگردم که دستهایم را درگیر کند. نقاشی. قالیبافی. گلدوزی. گفت چرا چوبتراشی را امتحان نمیکنی؟ یک تکه چوب میخواهی و یک چاقوی خوب. بعد صفحه کسی را فرستاد که چوبتراشی یاد میدهد. اضافه کرد که نوعی هنر هم هست نزدیک به قالیبافی اما کوچکتر و دم دستتر و فلان نخ را میخواهد و باز یکی دو صفحه دیگر فرستاد و بعد آبرنگ جدیدش را نشان داد که هنوز افتتاح نشده. برای غین از لام گفتم که پی دکتری خواندن است. از میم پرسیدم که موقعیت استادی دانشگاهی در کانادا را قبول کرده و قرار است به زودی بیاید سمت ما. پرسیدم ازش خبر دارد؟ گفت نه و مدتهاست از هم دور شدهاند و افسوس خورد و قرار شد فردا پسفردا تماس بگیرد. گفتم دهه ۴ام را میخواهم به خودم جایزه بدهم و هر آنچیزی که به خود حرام کرده بودم را امتحان کنم و لذت ببرم و از خوب نبودن نترسم و فضای رقابت را به کل دور بریزم. حتی با وجود اخبار روز. غین دقیقا یک روز از من بزرگتر است. تعریف کرد که روز تولدش رفتهاند رستوران و گوشیها را خاموش کردهاند و تازه حوالی نیمهشب که گوشی را راه انداخته اخبار حمله به شریف را خواندهاند. گفتم که تولد من هم فردای حمله بود و هرکسی پیام تبریک فرستاد یک فحش هم به جیم الف حواله کرد و آرزوی سالی بی آخوند را برایم و برای همه داشت. غین گفت که اگر قرارداد خانه بسته نشود میروند شمال. گفتم چرا شمال؟ بروید شهر خودتان که زمین و خانه دارید. گفت آب نیست. گفت که همسرش که در شرکت آب و فاضلاب کار میکند گفته مخازن آب تهران خالی خالی است و عملا فاضلاب را تصفیه میکنند تا آب شهر را تامین کنند. بعد خنده عصبی کرد که چرا ماندهاند ایران؟ بعد خودش جواب داد که چه کسی حال دارد برود یک جای دیگر دنیا از صفر شروع کند و باز گوشی را چک کرد تا شاید خبری از مذاکرات خرید خانه شده باشد. خبری نبود. گفتم که میفهمم چرا مانده است ایران و آدم باید هر آنجا که دلش خوش است زندگی کند و اگر آنجا حال دلش خوب است کافی است. بعد اضافه کردم که ماههاست میدوم و این ماه آخری به خاطر سرما زیاد بیرون نرفتهام، و برایش از اهمیت و تاثیر دویدن در حال و روز و زندگیام گفتم. بعد از خودش گفت که چندان با دویدن ارتباط نگرفته و من به سختی جلوی خودم را گرفتم که نگویم "خوب با شال و روسری و شلوار که نمیشود دوید و لذت برد!" از خانواده سوپر مذهبی ولی مهربان همسر گفت و از خانواده سوپر غیرمذهبی اما کنترلگر خودش. آخر مکالمه ازش قول گرفتم که تماس بعدی نرود تا یک سال دیگر و خبر خانه را بدهد. گرسنه بودم و ساعت نزدیک به ۲ ظهر بود. فکری شدم که غذا از بیرون بگیرم که یادم افتاد شب با میم قرار دارم و میخواهیم برویم الکل و غذا بخوریم و خرجم زیاد میشود. وسوسه شدم که حداقل با ناهار یک قلپی الکل بخورم که باز یاد قرار شام و کوه کارهای نکرده افتادم و از خیرش گذشتم. الکل لخت و شنگول و بیخیالم میکرد. فعلا وقت لخت و شنگول و بیخیال شدن نبود. هفته پش دعوت شدم به یک میهمانی که کوچکترین فرد جمع بودم. همه همدیگر را میشناختند و اهل الکل و علف بودند و چند تا چندتا و مدام میرفتند بیرون سیگار یا علف میکشیدند. دور آخر یکی رو کرد به من و گفت "تو نه علف میکشی نه سیگار؟" گفتم علف میکشم ولی با داروهایم اختلال دارد و نمیشود. برای آنکه دیگران را معذب نکنم رفتم میز الکلیجات. هیچ کدام را نمیشناختم. صاحبخانه به دادم رسید. پرسید چی میخوری؟ گفتم وودکا که گویا ندارید. بقیه را تا به حال امتحان نکردهام. برایم ترکیب جین و تونیک درست کرد. خوشم آمد. دو سه لیوان دیگر هم خوردم و سرم شل شده بود و کمی خوابآلود شده بودم و صرف بودن در جمع بهم لذت میداد. بغل دستیهایم درباره نیلوفر حامدی و الهه محمدی حرف میزدند. گروهی سه نفره در گوشهای دیگر درباره کردستان بحث میکردند. کاف گفت که میخواهد برایمان فال دهخدا بگیرد. یکی گفت که دهخدای فاشیست را ول کن. دیگری گفت که بدبخت کجا فاشیست بود و اگر اینطور باشد همه نویسندههای آن زمان فاشیست بودهاند. سین گفت که خوب فاشیست و ضد زن بودهاند دیگر! برو ببین امیرشاهی را چقدر سر کانون نویسندگان اذیت کردهاند. بحث همانجا خاتمه پیدا کرد و مشغول بازی شدیم. گروهی دوباره رفتند حیاط که سیگار و علف بکشند و وقتی برگشتند چراغها خاموش شد و همه منتظر رقصیدن شدند. من کمی خجالت میکشیدم. از همان روی مبل دستها را میچرخاندم که سین بلند و به خنده گفت الان از همه فیلم میگیرم و توی توییتر منتشر میکنم که وقتی مردم در ایران میمیرند شما اینجا به بزن و برقص مشغولید. کسی داد زد که دهنت سرویس! چرا اذیت میکنی و حالا دو دقیقه رقصیدن ما چه کار به بقیه دارد؟ سین گفت که شوخی کرده و من چشمها را بستم و در تاریکی و آرام و به یاد نیکا و سارینا و ژینا و خدانور رقصیدم. آهنگ آخر که لوث شد آرام آرام مهمانها شروع به ترک مجلس کردند و تک و توکی باقی ماندیم و درباره غربت سیستان و بلوچستان حرف زدیم و آه کشیدیم. موقعیت خندهداری بود که گروهی چت و مست در تورنتو ساعت ۲ بامداد نشستهاند و برای مظلومیت مردم بلوچ غصه میخورند. من کمی گیج بودم اما اثر الکل رفته بود و دلم برای محمد تنگ شده بود و دلم میخواست هر چه زودتر بروم خانه و زنگ بزنم. زنگ که زدم از الکل و علف چیزی نگفتم. گفتم که مهمانی خوبی بود و آدمها جالب بودند و خوشحالم که مرا در جمع خودشان پذیرفتند. محمد برایم خوشحال بود و شروع کرد از روزش گفتن و خندیدن و یک ساعتی حرف زدیم و طرف ۳ شب بود که خوابیدم. محسن شکاری هنوز زنده بود.
امروز نیست.
حالا که مینویسم ماهان صدرات هنوز زندهاست.
فردا هم هست؟
نیم ساعت پیش، غین پیام داد که قرارداد خانه را نوشتهاند و از اینجا به بعد باید دنبال پول و قرض و وام باشند.
انگار همهی اینها توی یه پرده از مه اتفاق افتاده