تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

اکتبر ۲۰۱۸

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۴۰۰، ۰۹:۲۵ ب.ظ

رفتم سرک کشیدم به پیام‌های دو سال و خورد‌ه‌ای پیش. روزهای منتهی به اکتبر ۲۰۱۸. پیام داده بود کجایی؟ من خسته و کوفته رسیده‌ام به فلان ایستگاه. پیام داده بودم که تا یک ربع دیگر میرسم. کارم کمی دانشگاه طول کشید.

چند روز بعد پیام داده بود فکر میکنی کی برسی؟‌ غذا را گرم کنم؟‌ پیام داده بودم که گرم کن ولی شاید کمی دیر برسم.

پیام داده بود که رفته است بساط ته‌چین بخرد، ماست میخواهیم یا نه؟ پیام داده بودم همین دیروز دو سطل ماست خریدم،‌ دستت درد نکند. پیام داده بودم که دیر نیست؟ شاید ته‌چین به مهمانی نرسد! یادم بود که ته‌چین کم و بیش به مهمانی رسیده بود، اما موضوع همان‌جا رها  و به مکالمه حضوری منتقل شده بود.

پیام تصویری فرستاده بود از خودش که وسط آشپزخانه با آهنگ میرقصد. بعد پیام تصویری دیگری از حمام و دستشویی که با افتخار اعلام میکند آنقدر سابیده که از تمیزی برق میزند. پیام داده بودم که چه آهنگ خوبی،‌ لینک بده و پاسخ دیگیری به ویدیوها نداده بودم. شاید همان لحظه تماس گرفته بودم یا دقایقی بعد رسیده بودم خانه؟

پیام داده بود پیازها را تفت دادم، مرحله بعد را بلد نیستم، یا خودت بیا یا من قیمه بادمجانش میکنم. پیام داده بودم الان بساطم را جمع میکنم و می آیم. چه غذایی بوده که بلد نبوده؟‌ الله الاعلم. بعد گفته بودم باید برای مصاحبه باهام تمرین کند. هر چه فکر کردم یادم نیامد چه مصاحبه‌ای. هر چه گشتم هم پیام دیگری درباره مصاحبه نبود. 

 

چند لحظه‌ای میخکوب شدم. انگار راستی راستی یادم رفته بود که روزگاری با هم هم‌خانه بودیم. با هم خرید خانه میکردیم. غذا میپختیم. خانه تمیز میکردیم. بخش اعظم مکالماتمان حضوری بود و پیام‌های نوشتاری در حد کجایی؟‌ کی میایی؟‌ چی بخرم؟‌ چی بپزم؟ چقدر دور و غریب و عجیب و غیرممکن به نظر می آمد. اسنادش تمام و کمال موجود بود اما حسی نداشتم. چیزی از جنس خاطره با دیدنشان در بدنم جان نمیگرفت. تو گویی فیلم خانوادگی دیگران را میبینم. داستان دوست و همسایه و فامیل را میخواندم. این من نبودم. محمد نبود. نمی‌توانست خانه ما باشد. این خانه مدت‌هاست آدمی جز من به خودش ندیده. 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۰/۰۳/۰۲
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۱)

منم دارم میرم آمریکا و احتمالا با همسرم وضعیت مشابهی رو تجربه میکنیم ولی خیلی می ترسم...مدام از خودم میپرسم یعنی می ارزه؟اروپا و کانادا بهتر نبود؟ولی وقتی به دور شدن از آرزوهام فکز میکنم...همه ی چالش ها و دعوا و سختیای این ۶ سال رابطمونم جلو چشمم میاد ...به این فکر میکنم آیا تضمینی هست واقعا همسرم...پسر خوبی که دوستش دارم واقعا تا آخر عمر وفادار کنارم باشه که به خاطرش از رویاهام بزنم..؟!...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی