تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

حرکتی نیست جز لرزشِِ دستام

شنبه, ۲۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۱:۰۴ ب.ظ

دستم می لرزه. سیگار روشنه و داره کم کم به ته میرسه. دود از دهنم بیرون نمیاد. یه بطری کنارم روی پله هاست. دستم بهشه. یه پک سیگار یه قلپ از بُطر. دستم می لرزه. پله ها خیسه. آسفالت خیسه. همه چی آینه شده توی خیسیِ خیابون. طاق بالا سرم خیسه. آب چکه میکنه . نور نیست. تاریکه. اون دور. خیلی دور یه چراغی هوا رو زرد کرده. زمین زیر پاش رو ، چاله ی زیر پاش رو زرد کرده. پله ها سیمانی و زشته. خونه ی پشت سرم ساکته. چراغ توش روشن نیست. دیواراش قرمزه، کثیفه. چوبِ قابِ پنجره ها جا به جا کنده شده. پوسیده. سیگارم تموم میشه. سیگار بعد رو روشن میکنم. باد میاد . سخت روشن میشه. دست می کشم به سرم . آب چکه کرده روش. سرم کچله. بدون مو. صورتم تکیده است. لاغر. دستام جون نداره بطری رو بلند کنه. زور میزنم. لباسم خاکستری. آستین بلند. پارچه کشی. جلوم دیواره. اطرافم آدم نیست. تاریکه. دستام می لرزه. مزه ی دود سیگار مخلوط میشه تو مزه ی شراب. نمیدونم چه مزه ای میده ولی مخلوط میشن تو هم . آب دماغم راه افتاده. کفشام عروسکیه. سیاه. تخت. بدونِ زلم زیمبو. یه پا رو جمع کردم. یه پام رو بغل گرفتم. پشت سرِ کچلم با روسری کوچیکه آبی و زردِ زشت گرم مونده. لبام کبوده. مزه ی شورِ تخمه میده. ملتهبه. دست میکشم به سرم. دور لبم. پام رو عوض میکنم و اون یکی رو بغل میکنم. جلوم دیواره. دستام می لرزه. هوا تاریکه و خیسه. همه چی مثلا آرومه و ساکن. هیچ حرکتی نیست جز لرزش لعنتی دستام. مست نشدم. نمیشم. بلد نیستم. جلوم رو می بینم. دیوار رو می بینم و باز پاهام رو جابه جا میکنم. تنها دلخوشیم اینه که آدم نیست. هیچ کس نیست. الان نیست . تو این خیابون نیست ولی او ور تر. یه خیابون اون طرف تر پر از آدمه . دلخوشیم اینه که اینجا . همین لحظه همین نقطه آدم نیست. هیچ کس نیست. برای هیچ کس هیچ توضیحی لازم نیست. هیچ کس کاری بهم نداره. هیچ کس مواظبم نیست. هیچ کس مراقبم نیست. هیچ کس به پر و پام نمیپیچه. به هیچ کس نباید فکر کنم. برای هیچ کس نباید کاری بکنم. می لرزم و نشستم و نگاه میکنم. 

نظرات  (۴)

با جملات اخرش ادم رو اتیش میزنی...
چه خووب تصویر شده بود.
این شخصیتی که نوشتیش، اتفاقا خیلی به آدمهای دیگه نیاز داره. همین طوری احتمالا چند روز دیگه بیشتر زنده نیست!
طعم تنهایی رو  خود تنها میفهمه ... طعمیست نایاب اما اعتیاد اور ! موفق باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی