تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

پازل طور

يكشنبه, ۱۳ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۰۱ ب.ظ

هفته ی پیش همین جوری توی دلم ، مثلا شاید برای اینکه مرام و معرفت خدا رو امتحان کنم ، یا شایدم برای اینکه قبل از تموم شدن 22 سالگی یه کار کلیشه ای و لوسی که همیشه توی دلم مسخره میکنم کرده باشم ، گفتم خدا جون ، 11 مهر بارون بیاد. و اومد. و قضیه ابدا به همین جا ختم نشد. فردای قضیه رفته بودم دعای عرفه علوم اج. یه دوستی اومد جلو و سلام کرد و یهو برگشت گفت : ببین من و تو  چند بار همدیگر رو دیدیم ؟ گفتم فک کنم با این دفعه میشه سه بار. گفت : ولی من دیشب خوابت رو دیدم. میخوای اپلای کنی ؟ گفتم آره . گفت آمریکا ؟ گفتم آره. گفت خب من خواب دیدم تو اپلای کردی رفتی آمریکا ، درحالی که نمیدونستم که حتی رشته ات چیه. اون موقع خندیدم و بعدش هم تا شب با هیجان برای همه تعریف کردم و مسخره بازی که خواب زن چپه و اینا. ولی بعدش. بعدش مثل یه پازل بارون و خواب توی ذهنم اومدن کنار هم نشستن و از اون موقع درگیرم که یعنی خدا جون میخواستی چی بهم بگی ؟؟ چرا شب عرفه؟ چرا وقتی میدونستی میخوام بیام به عجز و لابه و چرا وقتی میدونستی اینقدر از خودم ناراحتم که تنهایی روم نمیشد دعا بخونم ؟؟ 

پی نوشت 0: عزیزترین آدمی که میشناسنم وارد زندگیم شد. خدا می شنوه و گاهی به قشنگ ترین شکل ممکن شادت میکنه. محمد 11 مهر اومد توی زندگیم و 11 مهر من تکون خوردم . 

پی نوشت 1 : جاش هست که یه دعایی ، آیه ای چیزی بذارم ! ولی بلد نیستم ! تف !تف به من که حتی کتابت رو هم درست نخوندم و اون وقت تو به هر شکلی سعی میکنی دلمو بدست بیاری ! تف واقعا ! 

پی نوشت 2 : بعد از نوشتن این پست رفتم سراغ آرشیو وبلاگم و شروع کردم به گشت و گذار. اول اینکه به وضوح قدیم بهتر و با دقت بیشتر و پر مغزتر می نوشتم. دوم اینکه بیشتر فکر می کردم. اصلا کلا فکر می کردم. سوم اینکه خودم نقش چندان مهمی توی اکثر نوشته هام نداشتم و بیشتر به مسائل دور و برم توجه می کردم . چهارم اینکه خود اون موقع رو بیشتر دوست داشتم به نظرم.

 پی نوشت 3 : حتی یادم نبود که قول دادم محرم روزه بگیرم و سیاه بپوشم. در این حد فرق کردم.

نظرات  (۱)

بعضی وقتها هم می شه که اصلا نمی خواستم یه کاریو بکنم، اینقدر از زمین و زمان بهم فشار آورده برا اون کار ، که آخرش انجامش دادم. و ایـنـــــــــــــــــــــقدر اتفاقای خوب بعد از انجام دادن اون کار واسم اتفاق افتاده که اصلا می مونم چی بگم! کلا قبول دارم که هیچ چیزی تصادفی نیست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی