تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

گَپ ...

يكشنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۳، ۰۷:۱۴ ق.ظ

سر یخچال پارک کردیم. پیاده که شدیم ریحانه اشاره کرد به "لیمو ترش" و گفت که برگشتنی ازش غذا بگیریم. چشمم افتاد به رستوران بقلیش. لانجین. نمیدونم چرا توی ذهنم بود که لانجین رستوران طوره. از کنارش که رد شدیم بوی قهوه اش خورد به دماغمون. توش رو نگاه کردم دیدم یه فضای خوب با انواع و اقسام کیک و قهوه هایی که حداقل بوی خوبی میدن موجوده. به مامانم گفتم که یادم باشه به بچه ها بگم اینجا سر بزنن. با خودم گفتم حتما اینجا یه قرار جور میکنم. بعد ولی چند لحظه فکری شدم که خوب حالا کافه هم رفتیم. از چی بگیم؟ بهتر بگم. از چی بگم ؟ هیچ موضوع، هیچ ایده ای، حتی هیچ سوال چالش بر انگیزی برام وجود نداره. نه اینکه همه چیز عالی باشه. نه. واقعا چیزی در این مدت طولانی و اخیر در ذهنم شکل نگرفته که ارزش گپ زدن داشته باشه. برای گَپ حرف کم دارم. حتی ادا کم دارم. خنده و گریه کم دارم . میتونم بشینم تا خود صبح به آدما گوش کنم ولی حرفی ندارم که بزنم. شاید مثلا به حال اون موقع من بشه گفت : "مرگِ یک گپ زننده" . یا یه چیزی تو همین مایه ها. جالب تر این که اصلا به این موضوع توجه نکردم که حالا با کی بیام بِگَپَم ؟؟ یا مثلا افسوس بخورم که چرا یه معشوق طوری وجود نداره که هی بزنیم بیرون بریم بشینیم یه گوشه واسه گَپ. فقط به ذهنم این اومد که من دیگه قدرتِ گپ زنیم رو از دست دادم. مثل یه قدرت ماورایی که صبح پا میشی و دیگه نیست. من این قدرت رو از دست دادم و هیچ ایده ای هم راجع به چگونه باز گردوندنش هم ندارم.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی