تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

آرزو داشتم جایی بود در این کلان شهر آلوده با صندلی لهستانی ها و میزهای چوبیِ کوچک دایره ایِ یک نفره که روی هر کدام یک کاسه ی کوچک توت خشک قرار داشت و یک سری کاغذ و یک قلم. سقف کوتاه بود، تمام دیوار های اطرافت شیشه ای و نور به حدی که تصویر بیرون را مخدوش نکند. دانه ی برف می خورد به شیشه کنار صندلی و تو ساعت ها به بارش برف و شیشه ی بخار گرفته نگاه می کردی. گه گداری هم بدون این که نگران جیبت باشی، دستت را بالا می بردی و می گفتی : "ببخشید یه چایی دیگه ! " . یک وقت ها هم کتابت را باز می کردی و یک خطی می خواندی و یک خطی هم خودت کنارش می نوشتی. کنارت در آن  به اصطلاح کافه به جای یک سری دانشجوی خوشحالِ مرفه بی درد با لباس های رنگی رنگی که یک لاته و دو سه نوع کیک سفارش می دهند خدا تومان ، پر بود از  n جور آدم از هر سن و سالی و هر پوششی و هر طبقه ای. یکی با چادر و یکی بی حجاب. یکی بی سواد و یکی دکتری . بوی روشن فکرنمایی و سرخوشی الکی دماغت را    نمی زد و بحث ها حول پوچی زندگی و این سوژه های مد روز نباشد. یک جای ساده، یک جای ارزون ارزون ، یک جایی برای تمام ایرانی ها، یک جای گرم برای روزهای برفی، برای کسانی که حول زندگی حرف می زنند.

14 آذر - کتاب فروشی داستان - اولین برف پاییز 92 - نشسته روی یک صندلی لهستانی ده متر دورتر از شیشه و برف :) 

نظرات  (۳)

۱۳ آذر ۹۲ ، ۲۲:۱۱ الهه فرمد
آخ چه خوب
بقل؟!!!!
پاسخ:
:دی درستش کردم !!! دیگه تند تند داشتم اونجا می نوشتم، همین از دستم بر اومد !!
۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۸:۵۵ امیرحسین مجیری
یعنی اینی که الان گفتید (کتاب فروشی داستان) همون کافه ایه که توصیف کردید؟! یعنی باید باور کنیم که همچین جایی وجود داره؟!!! می شه بگید جاش کجاست؟ نیاز فراوون دارم.
پاسخ:
نه متاسفانه ! این یه کتاب فروشیه فقط که چند تا صندلی و میز گذاشته یه گوشه ی مغازه ! البته همه جور آدمی همیشه میان میشینن کتاب و مجله میخونن، ولی خوب متاسفانه کافه نیست و خوراکی نداره :) اون توت و چایی که گفتم نیست ! بعد هم خوب نور و ایناش زیاده و شلوغ تر از یک کافه است ! یه چیزی تو مایه های شهر کتاب مرکزی ولی خودمونی تر !!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی