تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

دم آخر در وطن

يكشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۲، ۱۰:۰۸ ق.ظ

مهاجرت موقتی حتی تحت عنوان ادامه ی تحصیل، برای کسی که خصومت چندانی با مملکت و اطرافیان و فرهنگش ندارد، مثل یک مرگ زودهنگام است . دست کشیدن از شهری که در آن بزرگ شدی، خانواده ای که از صمیم قلب دوستشان داری، دوستانی که دنیای بدون آن ها برایت غیر قابل تصور است و زندگی ای که سالها طول کشیده است تا برای خودت ساخته ای مثل یک خودکشی است . یک "خود"کشی انتزاعی. و من روز به روز به این مرگ نزدیک تر می شوم . حال مریضی را دارم که دچار بیماری صعب العلاجی است و فی الحال تنها تجویز پزشکان برایش "لذت بردن" از این "دم آخر " است. 

و من این "دم آخر" در ایران ،در تهران را غنیمت می شمرم. از هر کاری حتی تاکسی سوار شدن، از هر هوایی حتی همین هوای آلوده و از هر صحنه ای حتی میدان در هم بر همِ توپخانه در این شهر دوست داشتنی لذت می برم. یا بهتر است بگویم "سعی می کنم" لذت ببرم. تلاش می کنم همه چیز را با جزییات در ذهنم ضبط و ثبت کنم . هر آن چه را که دوست داشتم و دارم انجام بدهم . احتمالا یک روز به دست فروشی در مترو بروم. ساعت ها زیر نم باران در ولی عصر قدم بزنم. بروم دانشکده ی علوم اجتماعی و خودم را جعلی بچپانم میان دانشجوهای جامعه شناسی و بحث هایشان که احتمالا هرگز در بلاد کفر تجربه نخواهم کرد و غیره و غیره و غیره. 

اصولا زندگی را زیباتر گذران می کنم و زندگی هم با من زیباتر تا می کند. و بسیار بسیار خوشحالم که واحد کم برداشتم تا جا برای انجام هر کار که هوسش می آید باشد . 

خوشم می رود و امیدوارم همچنان خوشم برود در این دو سال که یحتمل منتهی می شود به admission گرفتن . 

پی نوشت 1 : در این چند وقت حتی عجیب به شلنگ دستشویی علق خاطر پیدا کرده ام. احتمالا می دانید که در فرنگ، دستشویی ها شلنگ آب ندارند. حتی تصورش هم کابوس است.  از یک شلنگ هم نباید غافل شد، تو خود حدیث مفصل بخوان از مجمل . 

پی نوشت 2 : یک پست بلند بالا نوشته بودم در توصیف خانه کودک ناصر خسرو. با وسواس زیاد تک تک بچه ها را توصیف کرده بودم که متاسفانه به علت "خطای سایت پرشین بلاگ " در هنگام ارسال، از بین رفت. پست خوبی بود که همت مجدد می خواهد نوشتنش . 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی