تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعلیق» ثبت شده است

گاهی همین سوال های ساده مرا برای چند روز و چند ماه درهم می کند : 

" دنیایی با دوست های صمیمی و نیمه صمیمی را بیشتر می پسندم یا دنیایی بدون آنها را ؟ " 

" دنیایی پر از حرف و تبادل نظر را بیشتر می پسندم یا دنیایی مسکوت را ؟ " 

" دنیایی محصور به ذهن خودم را ترجیح می دهم یا دنیای مملو از تفکرات دیگران را ؟"

" ذهنیاتم را باید با دیگران به اشتراک بگذارم ؟"

" ذهنیاتم برای دیگران مهم است؟ " 

" اگر حرف نزنم، اگر کار خاصی نکنم که دیگران هرگز از من ناراحت نشوند بهتر است یا اینکه خودم باشم؟

در یک کلام، عزلت را می پسندم یا با هم بودن را ؟ 

اصلا "بودن" را دوست دارم ؟ 

اصلا دیگران از تو چه مقدار "بودن" را انتظار دارند ؟

اصلا ...

 

پیوست شماره 1 به تاریخ 15 تیر 1393 

 

آرام بودم. برای چند لحظه آرام بودن در جمع را تجربه کردم. و بعدها قطعا هرگز در خاطرات هیچ کسی حضور من باقی نخواهد ماند و من نهایتا همان دختر با روسری آبی آسمانیِ عکس های افطاریِ دسته جمعی خواهم بود. هرگز از آن روز من نقل قولی نخواهید شنید. هیچ ارجاعی به من نخواهند داد . این من بودم . یک "من"ِ آرام و کم حرف. 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۳ ، ۱۲:۰۲
راحله عباسی نژاد

اولین بار که فیلم Robocop 1  رو تو بچگی دیدم ، شبش خواب بدی اومد سراغم. نمی دونم از چه چیزه فیلم ترسیده بودم ولی یکی از واضح ­ترین کابوس ­های زندگیم بعد از دیدن همین فیلم بود. وقتی تبلیغ فیلم 2014 اش رو دیدم، بیش از اندازه مشتاق بودم که بفهمم چه نکته ای توی داستان بوده که من رو اون چنان ترسونده بود. دانلود کردم و به تماشا نشستم. واقعیت اینه که ده دقیقه اول فیلم (چیزی که اتفاقا توی نسخه ی اول نبوده) به شدت من رو وحشت زده کرد. داستان از جایی شروع میشه که یک برنامه ی تلویزیونی در حال معرفی پروژه ی جدید ارتش آمریکاست که طی اون سربازان آمریکایی دیگه قرار نیست انسان ها باشند و روبات ها میخوان جای اونا رو بگیرن. برنامه تلویزیونی با خبرنگارش در یک کشور ارتباط تصویری می گیره تا نحوه اشغال اون کشور توسط این ارتش روباتی رو نشون بده. فیلم داشت جلو می رفت و من هم حس خاصی نداشتم. اومدم این قسمت رو بزنم جلو تا برسه به روبات شدنِ شخصیت اصلی داستان که یهو دیدم توی نمای بالایی که از شهر اشغال شده نشون داد، برج میلاد خود نمایی میکنه. فیلم رو زدم عقب که دیدم بعله ، خبرنگار مذکور داره  operation freedom Tehran رو گزارش میکنه مثلا، و از اون جایی که مثل همیشه شهرهای ایران رو مثل شهرهای عراق و افغانستان و امثالهم با سه چرخه و زنانی که حجاب عربی دارند نشون داده، من متوجهش نشدم. دقتم بیشتر شد. نماینده ی پنتاگون یا همچین چیزی داشت توضیح می­داد که دیگه از این به بعد ارتش آمریکا برای آزاد کردن مناطق مختلف جهان حتی یک قربانی هم نمیده و قرار نیست اتفاقات ویتنام و افغانستان و عراق تکرار بشه. تاکید می­کرد که " Honest people over there  will appreciate it".  و مجددا مجری روی حرف اون نماینده صحه میذاشت که

           For the first time in their lives (honest people), they get to  watch     their children grow up in safety and security 

و باز تهران رو نشون میداد که توی اون روبات ها مردم رو کنار خیابون به صف کردن و به شکل زننده ای شهر رو به اشغال خودشون در آوردن. یه چیزی تو مایه های صحنه ­های فیلم بازمانده، البته بدون مرگ و میر. و در ادامه اش هم که عملیات انتحاری یک سری جوون که بعضی­ هاشون با لحجه فارسی دَری حرف می­زدن و من کاری به اونا ندارم.

واقعیت اینه که به نظرم این تیکه از فیلم حکم یک اخطار علنی به ایرانی­ها و حکومت بود. که نگران نباشید ، ما به هر قیمتی شده بهتون حمله می­کنیم و دیگه این دفعه ترمزی به اسم "مردم آمریکا " و جان سربازهای آمریکایی هم نیست که جلومون رو بگیره. و تاکید مسخره و همیشگی آمریکا روی صلح ­آمیز بودن اعمالش و جنگ ­هایی که به راه می ­اندازه حکم مشروعیت بخشیدن به این ارتش جدید رو داشت. من تمام اون ده دقیقه حس می ­کردم دارم آینده ­ وحشتناک ایران رو می­بینم که هیچ­کاری هم برای جلوگیری ازش به ذهنم نمیرسه. و می­تونم به جرات بگم که چنین پروژه ­ای برای مقابله با ایران قطعا وجود داره. روبات ­هایی که انسان نیستند و قدرتشون به قدری هست که حتی مردم با ایمان و  جان بر کف ایران هم نمی تونن با اونها مقابله کنند. (تنها سلاح احتمالی ایران)

دوست داشتم  این ده دقیقه رو  می ریختم روی گوشیم و می رفتم سراغ آدمایی که پارسال موقع تبلیغات انتخاباتی بهم می گفتن ، "بذار بهمون حمله کنن ، وضعمون از این بدتر نمیشه که دیگه، بذار جلیلی بیاد سر کار که اصن این حمله هر چه زودتر اتفاق بیفته" . دوست دارم بهشون نشون بدم قراره چه حقارتی رو در جربان حمله خارجی تحمل کنیم .  و دوست دارم بهشون ثابت کنم که همیشه بین دو گزینه بد ، یکی بد هست و دیگری "بدتر" .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۲۵
راحله عباسی نژاد

در راه بازگشت به خانه، مثل همیشه داشتم کارها و حرف هایی که در آن روز انجام داده بودم و گفته بودم را با خودم مرور می کردم که ناگهان متوجه شدم جلوی فلانی کاری را کردم که می تواند بعدا با تعریف کردن آن پیش دیگران من را مسخره کند. یادم نیست چه کاری بود یا حتی چه حرفی بود. هر چه بود دلم نمیخواست برود و جایی برای کسی در غیبت هایش تعریف کند که :" ببین راحله رو که میشناسی؟ اون روز داشت فلان کار رو میکرد، یا داشت فلان حرف رو میزد!!"  بعد حسِ بعد از به یاد آوردن آن اتفاق و فکر پس از آن را به خوبی به یاد دارم. این که ناگهان یادم افتاد که فلانیِ مذکور فرد مومن و معتقدی است و اگر همان قدر که در ظاهر نشان می دهد ، در باطن هم انسان با اخلاق و خدا ترسی باشد ، هرگز غیبت نمی کند ، چه برسد به این که موضوع من را هم در غیبت هایش پیش این و آن مطرح کند. فلانی چادری بود و نماز و روزه را به موقع به جا می آورد و یکی دو چشمه هم مسلمان بازی در آورده بود . مثل اینکه تقلب نمی کرد چون این کار را بی اخلاقی و گناه می دانست. واقعیت این است که ابدا نمی دانم بعدها برای کسی گفت یا نه ؟ حتی نمی دانستم که این میزان اعتماد من به ایمان و مسلمانی او درست بود یا نه ؛ اما حقیقت این است که بعد از آن آرام گرفتم و مطمئن بودم اگر به جای فلانی ، ایکس و ایگرگ و زِد که حتی از نزدیکترین دوستانم هم هستند،  بودند ، این چنین اطمینان قلبی پیدا نمی کردم . چرا که ایکس اساسا غیبت را اشکال نمیداند، ایگرک اصلا بچه ی مذهبی نیست و حس اینکه مثلا غیبت برایش گناه می آورد، ندارد و شاید فقط به خاطر بی اخلاق بودن آن حرفی نزند و زِد نیز. و جالب تر اینکه من از همان فلانیِ مومن چندان خوشم نمی آمد ،اما به شکلی غیر عادی در ناخودآگاهم مطمئن بودم که اهل غیبت نیست.

بعد از آن بود که به صرافت افتادم تا ببینم آیا آدم های اطرافم چنین حسی به دارند یا نه ؟ قضیه بسیار مفصل تر از غیبت بود. من دوست داشتم بدانم که آیا آدم ها حس می کنند که من فردی امین هستم و در نتیجه رازهایشان را به من می گویند؟ آیا حاضرند پولی گزاف را نزد من به امانت بگذارند ؟ آیا من را فردی راستگو می دانند؟ آیا زمانی که می خواهند از حقیقت موضوعی مطلع شوند، با پرسش از من خیالشان راحت می شود یا حرف های من را با نوعی غرض ورزی شخصی همراه می دانند؟ آیا من را فردی مسئول می بینند ؟ آیا از اینکه من در کارشان اهمال کنم بیم دارند ؟ آیا ممکن است فکر کنند که من اهل خاله زنک بازی و دودوزه بازی و دو به هم زنی هستم ؟ آیا فکر می کنند که مثلا اگر شوهرشان را با من تنها بگذارند ، شاید من در صدد تیک زدن با آنها بر می آیم ؟ ( این را به عینه درباره ی یکی از دوستان دیده ام ) آیا مثلا حس می کنند من ممکن است از حسودی کاری کنم که آنها متضرر بشوند؟ و بسیار بسیار مسائلی از این دست . 

این دغدغه در ذهنم هر روز پررنگ تر می شد و تمام کارهایم را تحت الشعاع قرار می داد. تغییراتم در حدی نبود که اطرافیانم متوجه آن بشوند ولی خودم می فهمیدم.  البته بیشتر از آن که در خودم به دنبال تغییر باشم ، به این فکر می کردم که مثلا چه می شود که ایکس را فردی می بینند که نباید هر حرفی را پیش او زد؟ یا چرا ایگرگ را فردی می بینند که نمی توان با آسودگی خاطر بخشی از پروژه را به او بسپارند ؟ یا چرا و چرا و چرا ؟ و پاسخ این پرسش ها به من کمک می کرد تا بیشتر به آن چه که میخواستم نزدیک بشوم. چرا که هر پاسخ به من نشان میداد چه کارهایی را نباید بکنم . 

این دغدغه ادامه داشت تا مساله بلیط فروشی کنسرت چارتار. از روز اول تبلیغات دوستان اس ام اسی یا تلفنی به من می سپردند که برایشان بلیط جور کنم . و راستش را بخواهید کاری نداشت. ولی به همه جواب منفی دادم . شب قبل از کنسرت دوست یازده ساله ام که الطافش به من گوش فلک را پر کرده، به من زنگ زد و گفت که فقط دو بلیط می خواهد . گفتم نه . فردا صبح دو تا از دوستانم سر کلاس درباره ی چند و چون بلیط فروشی پرسیدند و من با تاکید خاصی گفتم که قطعا به آنها بلیط می رسد و نیازی به پا در میانی من نیست و بیایند در صف بایستند. همه ی دوستانم که با هم ربطی داشتند می دانستند که راحله برای هیچ یک از دوستانش بلیط جور نکرده و از آنجایی که خیلی ها تصور می کردند من مسئول برنامه هستم، فکر می کردند در کل سیستم بلیط فروشی همان طور که من دست رد به سینه ی همه زدم ، بقیه هم پارتی بازی نمی کنند.  همین باعث شد تا دوستانم بدون نگرانی و ناراحتی از من و با اعتمادی که به من کرده بودند بروند داخل صف. ساعت 9 بود که فهمیدم پارتی بازی بیش از تصور من در حال صورت گرفتن است و من اعتراض تندی کردم که بعضی از دوستانی که پشت در بودند شنیدند. بلیط فروشی مکانیک شروع شد و از آن جایی که نصف بلیط های سانس دوم قبلا فروش رفته بود (خارج از صف) ، تعداد کمی برای فروش آن روز موجود بود. دو دوستی که صبح به آنها اطمینان داده بودم، نفرات چهارم صف بودند. آمدند داخل و من با سری افکنده گفتم که بلیط تمام شده و آنها از من دلیل منطقی می خواستند که چه طور امکان دارد که هیچ بلیطی از آن صد تا به نفر چهارم در صف نرسد ؟ و پاسخ بسیار روشن بود. صد تایی وجود نداشت. دوست 11 ساله ام هم چنین وضعی داشت و با وجود آن که دو بار در دو صف مکانیک و پایین ایستاده بود ، بهش بلیط نرسیده بود و مدعی بود جلوی چشمانش آدم ها از طریق دوستانشان 10 تا 15 بلیط خارج از صف می گرفتند و حتی خودش هم آخر سر به همین طریق بلیط گیر آورده. پارتی بازی ها عیان بود و آدم خاصی هم مقصر نبود. فقط هر کس حس می کرد این کار اشتباه نیست ، مرتکب آن می شد. و من کسی بودم که تمام آن شب داشتم از همه دوستانم عذرخواهی می کردم که چرا برای آنها پارتی بازی نکردم .

اما نکته ی بسیار دوست داشتنی قضیه این بود که دوستانم همه در حرف هایشان به طور ضمنی اشاره می کردند که از من مطمئن هستند و می دانند که مرتکب چنین کاری نمی شوم. فردایش هم دوستی که از اعتراض 9 صبح من مطلع بود، آمد و گفت که کسانی به پارتی بازی ها معترض اند و او فکر می کند که من تنها کسی هستم که از داخل سیستم می توانم به او کمک کنم، چون می داند من این کاره نیستم.

من از اتفاقات صورت گرفته بسیار عصبانی بودم . و ناراحت بودم که به دوستانم بلیط نرسیده. ولی هرگز نمی توانم منکر این قضیه بشوم که چقدر از این موضوع خوشحال بودم که جمع زیادی از اطرافیانم می دانستند که اگر من مسئول کاری باشم ، برایم دوست و غریبه فرقی نمی کند و کار جفتشان را مانند هم راه خواهم انداخت و این مساله نه فقط در یک بلیط فروشی ساده که بعد ها در کارهای بزرگتر و کلان تر نمود پیدا خواهد کرد. 

این یکی از همان ده ها سوالی بود که بالاتر گفتم ؟ آیا دوستانم فکر می کنند اگر کاری را به عهده من بگذارند، حق و حقوشان را رعایت خواهم کرد ؟ بله 

یا مثلا آیا  فکر می کنند که می توانم دیگران را هم مجبور به رعایت این حق و حقوق بکنم ؟ خیر

من به مجموعه ی پرسش های بالا میگویم "اخلاق مسلمانی" . و به نظرم اگر کسی نماز و روزه بخواند و بگیرد و حجاب را رعایت کند و قرآن بخواند و چه و چه و چه ولی دیگران از او انتظار برآورده کردن اخلاق مسلمانی را نداشته باشند ( مثل اینکه فردی مذهبی، یکی از غیبت کنندگانِ اعظم کلاستان باشد یا آدم مسئولی نباشد یا دروغ بگوید یا  ...)، یا حتی ادایش را هم در نیاورند، اصولا مسمان نیست. و حیف که خیلی ها نیستند . و یادمان نرود که پیامبر اول امین بود و بعد مسلمان شد. 

 

پیوست شماره 1 . تاریخ 6 خرداد 1393

از صفحه شخصی مهندس خدایاری در فیس بوک:

"پیامبر گوش"

آن روزها در آن سرزمین سخنوری و فصاحت، بیان بزرگترین هنر مردان به‌شمار می‌رفت. نکوهشگران لب به استهزاء گشودند که این چه پیام‌آوری است که سخنوری و فصاحت نمی‌داند و فقط گوش می‌دهد، و او را به طعنه ” گوش“ نام نهادند.
سروش وحی پیام آورد که به این افراد بگو خیر شما در گوش بودن پیامبر است. او را که به خدا ایمان آورده است و به مؤمنین اطمینان دارد، چه نیازی به درازگویی است. این پیامبر شنوا برای کسانی که او را باور کرده‌اند، رحمت فراگیر و لطف مطلق است. 
گویی پیام‌آور علم، گفتگو و دانایی برای ابلاغ پیام خویش، که همه از جنس کلام بود، نیازی به زبان نداشت. او رفتار، کردار، و همه وجود خود را ترجمان پیام خویش قرار داده بود، و بارها از کسانی که ادعای همراهی و یاری او را داشتند خواسته بود که مردم را با وسیله‌ای غیر از زبان به راه او بخوانند.

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۲:۴۷
راحله عباسی نژاد

خوب یه چیزی بود که فهمیدنش یکم بهم قوت قلب داد. بدم نیومد بنویسم تا شاید یکی دیگه هم قوت قلب بگیره. قضیه اینه که من وقت زیادی رو صرف رسیدگی به انواع و اقسام اعتیادهام می کنم. مثل اعتیاد به سریال های خارجی. مثل اعتیاد به فیلم دیدن. اعتیاد به فیس بوک (البته الان دیگه نه) و غیره. این قضیه همیشه به من عذاب وجدان میداده و میده و من هر وقت یک آدم موفق ( نسبتا) رو می بینم بیشتر از کارام شرمنده میشم و حس می کنم چقدر دارم زندگیم رو تلف می کنم. این مساله همین طور ادامه داشت تا یکهو خیلِ عظیمی از اطرافیانم به بازی candy crush معتاد شدن. قضیه در حدی بود که حتی می دیدم کسانی هم که اسمارت فون ندارن ، به زور مال بقیه رو میگیرن تا از خماری در بیان. وضعیت جوری بود که دیگه فضاهایی مثل کتابخونه دانشجویی برام قابل تحمل نبود ، چون همه داشتن به طور همزمان کندی کراش بازی می کردن. حتی چندین بار از من هم خواستن که رکوردم رو بگم که البته من کلا تا حالا بازی نکردم. بعد این کندی کراش متصل شد به بازی 2048 (اگر اشتباه نکنم ) . این یکی حتی خیلی بیشتر از قبلی همه گیر شد و تقریبا هر کسی رو می بینم یه عکس از رکوردش رو یه جا آپ کرده یا وایبر کرده به بقیه تا کَل بخوابونه. این وسط یه چیزی برای من خیلی جالب بود. این که من هرگز حتی وسوسه هم نشدم که این بازی ها رو انجام بدم . یعنی اصلا از بچگی از اعتیاد به بازی های کامپیوتری و در ادامه اش اعتیاد به پلی استیشن و این اواخر اعتیاد به بازی های موبایل بدم می اومده . ته تهش یه چند بار تو اوقات بیکاری یا مثلا جاهایی که نمیشده کار دیگه ای کرد یه ناخونک هم به این بازی ها زدم و در حد یکی دو مرحله جلو رفتم. و این برای خودم خیلی جالب بود. این که این همه آدم توسط این بازی ها تسخیر میشن و من کوچکترین علاقه ای بهشون ندارم و حاضر نیستم واسشون وقت بذارم . این مساله باعث شد که بفهمم که فقط من نیستم که اعتیاد به کارهای بیخودی و بی حاصل دارم و اگر زمینه اش واسه آدم ها فراهم بشه ، همه (حتی بدتر از من ) وقت و انرژیشون رو پای چیزای مزخرف هدر میدن. حتی آدم هایی که من هرگز فکر نمی کردم حاضر باشن وقت گران بهاشون رو این طور تلف کنن . این یک نقص عمومی است که فقط مصداق هاش با هم توفیر میکنه و لزومی نداره که من به خاطر نقص خودم حس بدی داشته باشم . یا در واقع نباید فکر کنم از خیلی از آدم ها عقبم. من عقب نیستم و فقط باید تلاش کنم که با کاهشِ زمانِ سرگرم شدن با این عفیون ها از اطرافیانم پیشی بگیرم . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۲۱
راحله عباسی نژاد

یک وقت ها آدم ها حرف جدی برای گفتن ندارند. حتی فکر جدی هم در سرشان وجود ندارد. یک وقت ها آدم ها دلشان می خواهد فقط از خودشان حرف بزنند. دلشان می خواهد دیگران هم از او حرف بزنند. دلشان می خواهد کسی به لبخندشان شاد شود و به لبخند کسی هم شاد شوند. دلشان میخواهد برای مکالمه با کسی بال بال بزنند. دلشان می خواهد کوچکترین هیجان زندگی شان را هم با او در میان بگذارند. دلشان میخواهد کسی باشد که جلویش هر طور می خواهند رفتار کنند. کسی باشد که از او ناراحت نشود . دلشان میخواهد کسی باشد که بدانند به او فکر می کند ، که تک تک حرکاتشان را زیر نظر دارد. دلشان می خواهد کسی باشد که ساعتی در سکوت کنار هم باشند و حضورشان آرامش روزهای بعد را به آنها هدیه کند. کسی که از آن ها انتظاری ندارد. دلم میخواست جایی بود که چنین کسانی را به تو اجاره می داد. که یک هفته از بودنشان لذت ببری و بعد تمام . دلم عاشق پیشگی نمیخواست. دلم شور و شوق نامزد بازی و ازدواج نمیخواست. دلم یک عدد آدمی میخواست که مرا بی دلیل دوست داشته باشد و من هم. و به نظرم بسیار کسانی هستند که چنین کسی را ندارند . حتی بسیار کسانی که به خیال خودشان و دیگران یار خود را پیدا کرده اند. و اصلا زمانی فکر می کردم که قرار نیست کسی در این دنیا چنین کسی را پیدا کند . که خود خدا تنها کسی است که از پس این نقش بر می آید. ولی حالا فکر می کنم که نه خدا و نه هیچ کس دیگری برای پر کردن این خلا وجود ندارد، چرا که خدا فقط مرا دوست دارد و این دوست داشتن نه حرف زدن دارد، نه نگاه کردن، نه حتی لبخند زدن . آدم دلش میخواهد به طور عینی دوست داشته شود ، نه از راه غیب و عرفان و سلوک. همین طوری الکی. همین طوری واقعی .

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۰
راحله عباسی نژاد
حرف برای نوشتن زیاد دارم و خیلی هم مطمىن نیستم که روزی برای ثبتشان زمان بگذارم . شاید چون همیشه هستند و محو شدنشان حداقل برای مدتی منتفی است . برای همین حال را تنها برای نوشتنِ بخشی از تفکرات ِ گذری و سیال ام انتخاب می کنم . حرف این است که من به قدری از تکرار تاریخ می ترسم که از انجام بعضی کارها و اعتقاد به برخی باور ها فرار می کنم . این مساله به خصوص زمانی بیشتر آزارم می دهد که حادثه ای از جنس حمله به بند ٣۵٠ اوین رخ می دهد . و یا زمانی که یادی از میرحسین می شود . حرف این است که مثلا من از بت سازی های پی در پی جامعه ی خودمان که بارها و بارها امتحانش را پس داده خسته ام . از قدیس سازی هایی که به مویی بند است . حرف این است که در جامعه ای زندگی می کنم که تاب پذیرش این نکته را ندارد که روزی همین امامی که امروز به او فحش می دهند هم شخصیتی قابل ستیاش همچون میرحسین داشته است . چه بسا حتی کاریزماتیک تر . ولی باز هم همچون گذشته میرحسین را ابر مردی می سازند که از عالم و آدم سر است . و باز هم نگاه نقادانه شان را به روی او می بندند . و باز هم اختلافاتشان را با او نادید می گیرند . و من چنان وحشت دارم که میرحسین نیز سرنوشتی تلخ همچون امام پیدا کند که از هر سوژه ای که او را مرکز توجه و ستایش قرار بدهد فرار می کنم . چون توان تزریق دغدغه ام به جامعه را ندارم ، به خودم سخت می گیرم و انگار که این بت سازی بیماری مسری باشد ، از آدم های این شکلی فاصله می گیرم . یا مثلا قضایای بند ٣۵٠ . قطعا فاجعه سنگین و دهشتناک بوده است ولی از هرگونه بحث احساسی پیرامون آن می گریزم. چرا ؟ چون میدانم عاقبت زندانی سیاسی پرستی در این مملکت تنها به زیان خود اوست . چون می ترسم از روزی که فرزندان ما به هم بگویند : که هر چه می کشیم از همین بچه شهیدها و زندانی های مدعی السهم و غیره و ذلک است . چون می ترسم که یادمان برود زندانی بودن یک فرد ، شرط لازم و کافی برای بی خطا بودن و حتی اخلاق مدار بودن او نیست . و من باز هم بین دو راهی منطق و احساس ، چنان خفت بار راه منطق را پیش می گیرم که حتی در جهت گیری های سیاسی و اجتماعی ام هم شاید گاهی نتوانم با قطعیت از "حق انتزاعی"* مردم و جامعه دفاع کنم . * حق انتزاعی : حقی که عینی نیست و برای اثبات آن لزوما مدارک بیرونی و عینی موجود نیست . حقی که کاملا و تماما بر منطق عقلی سوار نیست . این یک اصطلاح من در آوردی است .
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۱۱
راحله عباسی نژاد

چند سال پیش و به هنگام شروع فاز اول یارانه ها ، بر خلاف عموم که این کار را پوچ و مُضر می دانستند و عده ی فراوانی حتی از پر کردنِ فرمِ اطلاعات خانوار نیز سر باز می زدند، پدرم تلاش می کرد تا اطرافیان را ترغیب به تسلیم فرم مذکور نماید. حرکت پدرم اتفاقا نه از سر پذیرش سیستم یارانه و عقلانی دانستن آن که به دو دلیل کاملا متفاوت بود . اول آنکه معتقد بود که دولت بالاخره راهی، هر چند با نقص های فراوان، برای دسترسی به اطلاعات اقتصادی مردم پیدا کرده است. او کاملا بر این امر واقف بود که درصد بالایی از مردم ، به عمد یا سهوا، اطلاعات غلط را وارد می کنند ؛ اما مصرانه باور داشت که در طول سال های آینده و با بهینه سازی سیستم ، می توان راهی برای جلوگیری از به اصطلاح دروغ گویی مردم یافت. در حقیقت شروع فاز اول را به نوعی گام نخست و البته متزلزل برای دستیابی به اطلاعات اقتصادی می دانست که در صورت به نتیجه رسیدن می توانست اقدام مثبتی در راستای جلوگیری از فساد های اقتصادی ، بهبود سیستم مالیاتی و غیره باشد. دلیل دومِ همراهی پدرم با فاز اول پرداخت یارانه ها ، یا در حقیقت مخالفتش با عمده ی قشر متوسط رو به بالا که اساسا چنان با پرداخت یارانه ها مخالف بودند که در هر کوی و برزن اعلام می کردند که یارانه گرفتن را چنان مسخره می دانند که نه تنها فرم پر نکرده که ابدا برایشان اهمیتی هم ندارد که یارانه ی ناچیز را بگیرند یا نه ، همان دلیلی است که می خواهم اینجا به آن بپردازم. قبل از شرح دلیل دوم دوست دارم تا کمی با فضای پدرم و زندگی اش آشنا شوید. 

پدربزرگ من مردی بی سواد بود که از راه باغبانی خرج خانواده ی 8 نفره خود را در می آورد. 2 دختر داشت و 4 پسر. خانواده پدرم در دو اتاق کوچک در خانه ی عموی پدرم در تهران زندگی می کردند. دو دختر و پسر اول دیبپلم نگرفته رفتند سراغ خیاطی. برادر دیگری هم رفت سراغ کار آزاد. عموی کوچکم و پدرم تنها کسانی بودند که درسشان را ادامه دادند . پدرم که به قول خودش شاگرد اول شمیرانات بود سال اول در کنکور موفق نشد. خودش می گفت آن موقع تازه متوجه شدم که چرا سال آخر دوست صمیمی ام رفت مدرسه البرز. آن موقع تازه فهمیدم درس خواندن تنها راه قبولی نیست و کمی هم باید خرج کلاس و کتاب کمک درسی کنی. هر چه بود کنکور که قبول نشد با وجود تنبلی چشم و صافی کف پا رفت سربازی . خودش می خندد و می گوید مهندسی برق که نشد ، گفتم این جوری مرد شوم . در همان سربازی درس خواند و کنکور قبول شد. بعدش هم همیشه درس خواند . پدرم از آن نابغه های خاص نیست ولی تا جایی که در توانش بود درس خواند. تا جایی که بورسیه ایران شد و رفت فرنگ دکتری گرفت و آمد. پدرم امروز نه تنها وضع مالی به نسبت خوبی دارد که کسوت استادی، مرتبه ی اجتماعی او را بسیار بالا برده است. پدرم از هیچ به همه چیز رسید . مثل داستان ها ولی در واقعیت ، تلاش کرد ، خواست و توانست. اتفاقی که هنوز هم در خانواده ی پدری به دیده ی خرق عادت به آن نگریسته می شود. 

حال به شرح دلیل دوم می پردازم. 

پدرم بعد از اینکه مطمئن شد سیستم پرداخت یارانه ها چه منطقی چه غیر منطقی، در نهایت به اجرا در خواهد آمد ، به هیچ وجه نمی پذیرفت که خودش ( یا  افرادی شبیه به او) از دریافت یارانه شانه خالی کنند ،ولو اینکه به آن نیازی نداشته باشند. حرف این بود که سرمایه "ملی" است و نفت و گاز فقط برای فقیران ایران نیست که برای آحاد مردم ایران است. و هیچ گاه نباید کسانی که از راه مشروع ( نه زد و بند و کلاه برداری و ... ) به جایی رسیده اند ، از ثروت ملی محروم شوند . حرفی که امروز و در هنگامه ای که رسانه ها تلاش می کنند تا اغنیا را ترغیب به انصراف از دریافت یارانه ها کنند بیشتر معنی پیدا می کند. 

پدرم حرف خوبی می زند. او می گوید که لزوما این طور نیست که فقیر از شکم مادرش فقیرِ مادرزاد به دنیا بیاید و هیچ راهی برای تغییر اوضاعش وجود نداشته باشد. (به زندگی خود پدرم نگاه کنید ) بخشی از فقرا اتفاقا خودشان عامل فقرشان هستند. مثلا تنبلند ، طماعند ،پر توقع اند ، کاری نیستند ، تلاش گر نیستند و غیره و غیره و غیره. برای اثبات این قضیه کافی است نگاهی به خدمه ی محل کارتان بیندازید . یا مثلا کارگرانی که برای تمیز کردن خانه می آیند. اگر دقت کرده باشید  ،بعضی هاشان کار را از سر باز می کنند و بعضی هاشان آن چنان دل به همان کار ساده می دهند که آدم دلش می خواهد مدام به آنها تشویقی بدهد . 

حال از ما می خواهند که از سهم خودمان بگذریم تا سهممان برود توی جیب فقرا. ولی از کجا معلوم که جیب کدام فقیر ؟ فقیری که حقیقتا فضای اقتصادی کمرش را خم کرده است ، یا فقیری که حتی در بعضی از مواقع انگل جامعه هم محسوب می شود و در بهترین شرایط اقتصادی هم بعید است گلیم خود را از آب بیرون بکشد؟ و آن وقت اگر سرمایه ملی که ابدا ارث پدر فقرا نیست برود توی جیب چنین فقیری ، این ابهام در آینده ی نه چندان دور به وجود نمی آید که اساسا ، تحصیل ، تلاش ، کار کردن و غیره برای "هیچ" است ؟ چرا که در نهایت سرمایه "ملی" برای کسی است که ذره ای هم زحمت نمی کشد . 

بگذارید مساله را جور دیگری بیان کنم . ایده ی انصراف از یارانه ها گرچه در نگاه اول یک حرکت خیرخواهانه است و این طور به نظر می آید که داد مظلومان و مستمندان از اغنیا ستانده می شود ، ولی در حقیقت در دل خود ترویج "مفت خوری است" . مارکس را می شناسید؟ همان که وعده داده بود که روزی همه با هم برابر خوهند بود و پورولتاریا و بورژوا مفهوم خود را از دست خواهند داد ؟ آه مارکس عزیز . چه ملت ها که با دلی صاف و امیدی قابل ستایش برای رسیدن به وعده های تو تلاش نکردند. آدم هایی روشنفکر و ستودنی که دنیایی برابر میخواستند و بین پزشک و کارگر فرقی نمی گذاشتند . هنوز هم رویای زیبایی است و بدن انسان را به رعشه می اندازد. اما این رویای زیبا در بلوک شرق نابود شد . اولش کسی تصورش را هم نمی کرد که چنین رویایی به بن بست برسد . ولی رسید . چند چپی و توده ای در همین ایران خودمان می شناسید که با نیتی پاک به مارکسیسم گرویده بودند ؟ و مگر نه اینکه اولش آن ها هم با شعارِ فقیر دوستی جلو آمدند ؟ 

اما پاشید . چون نمی توانی از کسی که تمام عمرش برای رسیدن به جایگاه اجتماعی اقتصادی خود ، شبانه روز تلاش کرده است بخواهی که سهمش از سرمایه ی همگانی را به کارگری ساده که احتمالا هرگز در طول زندگی اش به اندازه ی او ندویده است ، ببخشد ! 

شاید بگویید همین یک بار ! ولی دوست عزیز از کجا می دانی که در بدنه ی اقتصادی ایران ما که از خانه عنکبوت هم سست تر است، چند بار دیگر از تو چنین تقاضایی خواهند داشت ؟ بله، شاید هم همین یکبار باشد ، ولی شاید هم نه . حرف این است که از قشر به اصطلاح متفکر و دارای شعور انتظار می رود که برای چند لحظه هم که شده به حالت دوم و تکرار این ماجرا فکر کنند . به عاقبتی که ممکن است پس از تکرار های متوالی گریبانمان را بگیرد . از گذشته برای آینده باید درس گرفت. این را همیشه می گوییم ولی کمتر به آن عمل می کنیم .

پی نوشت 1 : یکی از دلایلی که پدرم به طور کلی با سیستم پرداخت یارانه مخالفت می کرد این بود که این 80 هزار تومان که به ظاهر اندک است ، بشود منبع درآمد خیلی ها . آن موقع من حداقل باور نمی کردم ، ولی حالا شده و حتی ملت بچه دار می شوند تا یک یارانه ی دیگر هم تحویل بگیرند . به آن روز ها که فکر می کنم ، حرف های بالا بیشتر مرا می ترساند. 

پی نوشت 2: میدونم که دلایل پاشیده شدن بلوک شرق متعددتر از این هاست ، ولی این دلیل خود یکی از مهم ترین ها بوده است.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۴:۱۳
راحله عباسی نژاد

منزجرکننده ترین حَسَد ، حسدی است که در دنیای مجازی به آدم های حقیقی در دنیای حقیقی خودت می بری حال آن که می دانی آن شخصِ حقیقی، نه خودش و نه زندگی اش و نه باورهایش و نه حتی خوشی هایش در زندگی حقیقی برای تو کمترین جذابیتی ندارد ! حسد ورزی های گاه حتی لحظه ای به چند عکس ناقابل یا حال نوشته ها * در دنیای مجازی، هنوز برایم قضیه ای غیر قابل پذیرش است. 

*حال نوشت = استتوس

*تبصره بعد از آمدن پارگراف اول توی ذهنم و بعد از کمی تامل روی آن

شاید اگر کارهایی را که برای خودم در زندگی تعریف کرده ام ( حتی مثلا در حد خواندن یک رمانِ 100 صفحه ای)  یک به یک و به خوبی به سرانجام برسانم و انجام دهم ، آن وقت از زندگی حقیقی خودم گلگی نخواهم داشت و هیچ گاه درگیر پاراگراف بالا در دنیای مجازی نشوم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۵
راحله عباسی نژاد

صبح بعد از بیدار شدن ، سریع بهشون زنگ می زنم. گوشی رو بر می داره و بازم مثل دفعات قبل از روی صدام می فهمه کی ام. تنها آدمایی که به اسم فامیل مادرم صدام می کنن همین دوستان هستن. مثل دفعات قبل چند صدم ثانیه مبهوت می مونم که آخه چه جوری منو یادش میمونه هر دفعه. بعد از بهت اولیه می پرسم که آیا خانوم فلانی هست؟ و اگر هست وقت داره که بیام سریع کارم رو انجام بده؟ یه زمانی میده و قطع میکنه. بعد از ظهر روی لباس خونه ام یه مانتو می پوشم و یه شلوار جین پام می کنم و بعد از اینکه موهام رو جمع می کنم و یه روسریِ همین جوری رو می اندازم روی سرم، مجله ام رو بر می دارم و راه می افتم سمتشون. پشت در که میرسم خدا خدا می کنم سرشون خلوت باشه. یه بار زنگ می زنم و در باز میشه . میرم تو. صدای سشوار. صدای خانومی که یه سری جنس گذاشته روی صندلی و داره به یه خانومی می فروشه. صدای خانومی که داره درباره ی شماره رنگ موی دفعه ی قبل سوال میکنه. سر و صدای تو آشپزخونه و آرایشگرها که یکیشون زده زیر آواز. صدای یه خانوم پیری که داره از بچه هاش توی کانادا میگه. تا حالا دم عید نیومده بودم. یکم جا می خورم . چشم میندازم تا وسط این همه شلوغی جا واسه نشستن پیدا کنم . خیلی ناز و دخترونه و با حیا از یه خانوم سانتی مانتالی می پرسم که آیا بقلشون خالیه یا نه که خالیه گویا . میام بشینم که سوری خانوم ، همون که آواز میخونه، از تو آشپزخونه میاد بیرون و سلام میده. چطوری خانوم شمس ؟ خواهرا خوبن ؟ مامان خوبه ؟ یه چند ثانیه توی همون شمس اول که به هر حال بهش عادت ندارم گیر می کنم . بعد از گیر اول خیلی آروم و خجالتی تشکر می کنم و می شینم. مثل بچه کوچولو ها یه نگاه کامل به کل اتاق و آدما می اندازم و مثل همون بچه کوچولو ها که همه چیز واسشون جالبه ، با یه ذوق خاصی به تک تک مشتری ها خیره میشم . یکی بند می اندازه. یکی ابرو رنگ می کنه. یکی رفته زیر این سشوار غول آساها. یکی داره موهاش رو فر می کنه. تک تکشون برام جالبه.    بر اندازم که تموم میشه پا میشم که مانتوم رو در بیارم. دیگرون خیلی شیک و خوشگل اومدن و موهاشون رو گرچه کاری نکردن ولی خوب تر و تمیز و مرتبه . پشیمون میشم . من یه لباس خونه ای تنم هست و موهام رو هم که درست درمون نبسته ام . اولین فرق اساسی ام با بقیه همین جا معلوم میشه . یه نیم ساعتی میشینم تا نوبتم بشه. تو همین زمان هی صندلی اصلاح خالی و پر میشه و آدما بدون اینکه از کسی نوبتشون رو بپرسن میرن میشینن تا کارشون انجام بشه . بعد از اون نیم ساعت ، همون سوری خانوم بر میگرده می گه : خانوم فلانی  ، خانوم شمس خیلی وقت منتظر هستن ها ، کارشون رو انجام بدین ! تازه می فهمم که کلا همه بدون نوبت می رفتن میشستن و فقط چون خیلی حس آشنایی با فضا و آدما رو داشتن ، دلیلی برای سوال کردن هم نمی دیدن. من مجله ام رو که هیچ سنخیتی به آدمای اون جا نداشت دستم گرفته بودم و تلاش می کردم تو اون شلوغی یه کار مفیدی جز نشستن بکنم، ولی نمیشد . برام جالب بود که دیگران با وجود این که همدیگر رو نمیشناسن ، چه قدر زود با سوژه های آرایشی و بهداشتی و خونه داری و خرید با هم رفیق میشن و بعضا از چیزایی صحبت می کنن که من ابدا نمی فهمم . من خیلی آروم و گوشه گیر نشستم و با کسی حرف نمی زنم و حتی اگر سوری خانوم نباشه روم نمیشه سر نوبتم برم روی صندلی. یه دفعه هم خنده ام می گیره و هم یه حس غریبی خاصی میاد تو وجودم. بامزه است که من که بی تعارف اصولا روابط اجتماعی بدی ندارم و استعداد خاصی توی دوست یابی در محیط پر از غریبه دارم این جوری اینقدر تنهام اینجا. همیشه عادت دارم تا با پرت ترین بچه ها هم یه سوژه واسه حرف زدن پیدا کنم،  ولی اینجا مطلقا یک شوت و نادان هستم ( دان بن مضارع دانستن  ) .  نه تنها نادان که فک کنم سوری خانوم و همکاراش کلا فک می کنن که این دختر سومی خانوم شمس چقد خجالتی و کم حرفه . بعد هم نه این که دیر به دیر میرم پیششون ، تصورشون اینه که این از این خجالتی خرخوناست که با محیط بیرون ارتباطی برقرار نمی کنن. این تصورشون که خوب تفاوت اصلی با شخص من داره برام خیلی هیجان انگیزه. کلا فضای آرایشگاه ، انزوام در این فضا، آروم بودنم ، نفهم بودنم و اینا تجربه ای است که همیشه برام جذابه. این که اونجا مهم نیست اصلا سواد داری یا نه .  حتی واسشون مهم نیست دیپلم داری یا نه . اصن تمام اون چیزی که تو مغز تو هست برای اونا هیچ اهمیتی نداره. تمام اولویت های تو در زندگی برای اونا ابدا مطرح نیست . همیشه به نظرم آرایشگاه نمونه ی خوبی از عوام بوده و هست. عوامی که حتی گاهی تو به قیافه شون به پوستشون ، به موهاشون حسودی ات میشه ، در حالی که حقیقتا بیرون از در آرایشگاه این چیزا برات هیچ اهمیتی نداره . عوامی که تو بین اون ها حتی حرف زدنت هم باید متفاوت باشه و باید توی هر جمله ات ده بار جان جان کنی و هزار بار قربون صدقه شون بری. عوامی که موقع بحث سیاسی، اجتماعی و فرهنگی فقط باید سرت رو بالا و پایین کنی و هرگونه تلاشی برای تفهیم ساده ترین مسائل بهشون میتونه تو رو بندازه تو هچل. عوامی که زندگی آروم و خوبی دارن که تنها دغدغه شون بالا و پایین شدن قیمت هاست . عوام ( بدون هیچ بار منفی) رو اینجا بهتر میشه درک کرد . عوامی که صبح پا میشن ، به خودشون میرسن، میرن سر کارشون ، با همکاراشون کلی فان دارن ، کلی کار می کنن و زحمت می کشن و شب بر می گردن خونه و احتمالا توی راه هم یه شلواری که چشمشون رو گرفته می خرن و  توی خونه در کانون گرم خانواده یه سریال از جم تی وی می بینن و یکم با شوهرشون به حساب کتابا رسیدگی می کنن و بعد هم میخوابن . اعتقادی هم به فضای مجازی و اینها ندارن و همین داستان تا همیشه.

آرایشگاه جای هیجان انگیزی است :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۴
راحله عباسی نژاد

خوب این یک واقعیت انکار ناپذیر در زندگی من است. یک بخش از آن که هر چقدر هم که کوچک باشد به هر حال ذهن من را برای مدتی درگیر خود کرده است. حقیقت این است که در چند ماه اخیر علق خاطر خاصی به تفکرات مارکس و کمونیسم پیدا کرده ام . یا دقیق تر بگویم ، از گذشته کمی گرایشات چپ در من وجود داشته که بالاخره به آنها اجازه ی جولان منطقی داده ام . جالب اینجاست که موارد فراوانی مثل کتاب، موسیقی ، مجله و فیلم که درباره ی مارکس، شوروی و کمونیسم کار شده اند به صورت کاملا اتفاقی و مداوم سر راهم قرار می گیرند و خوب من هم از آنها نمی گذرم . تاکید می کنم که قصد گرویدن به عقاید توده ای و چپی ندارم و صرفا و کاملا آگاهانه مشغول به جمع آوری اطلاعاتی در رابطه با آن هستم . به نظرم واضح است که اگر کسی کمترین علاقه ای به این تفکرات داشته باشد در همان شروع کار جذب شوروی و حکومت کمونیستی آن بشود و در پروسه ی مطالعه ی خود گوشه ای از ذهنش را به این سمبل شکست حکومت کمونیستی اختصاص بدهد. به همین خاطر امروز با دیدن پوستر فیلمی از جنگ جهانی دوم که در نبرد استالین گراد می گذرد بی فوت وقت آن را دانلود کردم. فیلم البته تِم عاشقانه دارد اما نکاتِ هیجان انگیزی داشت که به شدت برایم جالب بود . داستان درباره تک تیراندازی روس است که توسط یکی از افسران ارتش سرخ که در بخش مطبوعات و تبلیغات و به نوعی شانتاژ رسانه ای فعال است کشف می شود. افسر این سرباز را در تمام رسانه ها bold می کند و از او به عنوان قهرمان استالین گراد یاد می کند تا مردم به امید او و حماسه هایش ، با روحیه ای بهتر به ادامه جنگ بپردازند. افسر مرد خوبی است و با این تک تیر انداز که توسط خودش از یک سرباز به یک قهرمان تبدیل شده است دوست می شود و دوست هم می ماند. تا جایی که هر دو عاشق یک زن می شوند و زن عاشق تک تیر انداز . افسر همچنان آدم خوبیست و جز در یک قسمت هیچ حرکت منفی ای انجام نمی دهد و حتی آخر فیلم هم همان کار کوچک و منفی خود را به نوعی جبران می کند . در همان انتهای فیلم دیالوگ جالبی را گفت که به نظرم برای خودم قابلیت ثبت شدن دارد. کل این پست برای ثبت همین دیالوگ نوشته شده است .

.Man will always be man

.There is no new man

We tried so hard to create a society that was equal, where there'd be nothing

.to envy your neighbor. But there's always something to envy

 ...A smile

...a friendship

.Something you don't have and want to appropriate

...In this world

...even a Soviet one.. there will always be rich and poor

...*Rich in gifts

...poor in gifts

...Rich in love

...poor in love

*فکر می کنم منظور استعداد تک تیر انداز در تیراندازی بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۳۶
راحله عباسی نژاد