تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تعلیق» ثبت شده است

سر یخچال پارک کردیم. پیاده که شدیم ریحانه اشاره کرد به "لیمو ترش" و گفت که برگشتنی ازش غذا بگیریم. چشمم افتاد به رستوران بقلیش. لانجین. نمیدونم چرا توی ذهنم بود که لانجین رستوران طوره. از کنارش که رد شدیم بوی قهوه اش خورد به دماغمون. توش رو نگاه کردم دیدم یه فضای خوب با انواع و اقسام کیک و قهوه هایی که حداقل بوی خوبی میدن موجوده. به مامانم گفتم که یادم باشه به بچه ها بگم اینجا سر بزنن. با خودم گفتم حتما اینجا یه قرار جور میکنم. بعد ولی چند لحظه فکری شدم که خوب حالا کافه هم رفتیم. از چی بگیم؟ بهتر بگم. از چی بگم ؟ هیچ موضوع، هیچ ایده ای، حتی هیچ سوال چالش بر انگیزی برام وجود نداره. نه اینکه همه چیز عالی باشه. نه. واقعا چیزی در این مدت طولانی و اخیر در ذهنم شکل نگرفته که ارزش گپ زدن داشته باشه. برای گَپ حرف کم دارم. حتی ادا کم دارم. خنده و گریه کم دارم . میتونم بشینم تا خود صبح به آدما گوش کنم ولی حرفی ندارم که بزنم. شاید مثلا به حال اون موقع من بشه گفت : "مرگِ یک گپ زننده" . یا یه چیزی تو همین مایه ها. جالب تر این که اصلا به این موضوع توجه نکردم که حالا با کی بیام بِگَپَم ؟؟ یا مثلا افسوس بخورم که چرا یه معشوق طوری وجود نداره که هی بزنیم بیرون بریم بشینیم یه گوشه واسه گَپ. فقط به ذهنم این اومد که من دیگه قدرتِ گپ زنیم رو از دست دادم. مثل یه قدرت ماورایی که صبح پا میشی و دیگه نیست. من این قدرت رو از دست دادم و هیچ ایده ای هم راجع به چگونه باز گردوندنش هم ندارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۳ ، ۰۷:۱۴
راحله عباسی نژاد

آدم باید توی زندگیش یه قصه ای داشته باشه. یه قصه ای که خودش قهرمانش باشه. یه قصه ای که راویش یه سوم شخصی باشه و خودش فقط توش بازی کنه. این قصه میتونه عاشقانه، تراژیک ، اکشن یا هر مدلی که فکرش رو بکنید باشه، فقط مهم اینه که یه نقطه ی عطفی داشته باشه. مهم اینه که ازت بازی بگیره و دیالوگ و حس داشته باشه. این قصه میتونه حتی در تنهایی آدم رخ بده. میتونه حتی توی ذهن آدم اتفاق بیفته ، ولی باید تو رو درگیر خودش بکنه. باید تو رو یه  مدتی با خودش همراه بکنه. 

مهمه که قصه ی خودت باشه. مهمه که خودت از توصیفش عاجز باشی و گاهی برای تعریفش به آدم های دیگه متوسل بشی. مهمه که تو توی مرکزش باشی. و مهمه که برای یه مدتی ،هر چند کوتاه، برای زندگیت حاشیه درست کنه. حاشیه ی خوب یا بد. 

آدم های معمولی. یا حتی آدم های خاص با زندگی های معمولی. این ها همه آدم های بی قصه ای هستن که یکهو یه جایی ، مثلا پشت چراغ قرمز توی ترافیک وقتی سرشون رو چسبوندن به شیشه ماشین، یا توی مترو و آویزون به میله ی بالای سر و تلو تلو خورون، یادشون میفته که یه چیزی کم دارن. نمیدونن که قصه نداشتن مشکلشونه. نمیدونن چرا با خودشون و زندگیشون مشکل دارن. ولی من میدونم. اینا قصه ندارن. یا گیر کردن توی مقدمه و توصیفات اولیه یا دارن توی کتاب دوم زندگیشون بعد از پایانِ هوشمندانه و غافلگیرانه ی کتاب اول زندگی می کنن. ادامه ای که صرفا به علت درخواست مکرر خواننده ها نوشته شده. 

برای همینه که آدم ها یه وقت ها خودشون دست به کار میشن و تلاش میکنن قصه های مصنوعی برای خودشون بسازن. به زور خودشون رو عاشق می کنن تا شکست بعدش بشه داستان موقت زندگی شون. وقتی همه ی نمره هاشون خوبه و مشکل درسی ندارن ، به زور مسئول آموزش رو بد اخلاق معرفی می کنن و تلاش می کنن که بهت اثبات کنن که دچار داستان تحصیلی اونم از نوع کمدی درامش هستن. وقتی زندگی خوبه و همه چی آرومه ، شده باهات دعوا راه بندازن تا زندگی شون رو پر قصه کنن. 

تحمل آدم های بی قصه برای خودشون هم گاهی دشواره. سعی کنید که سریع مقدمه رو جمع کنید و داستان رو به نقطه ی عطفش نزدیک کنید. یا اون چنان پایانی طراحی نکنید که دیگه زندگی بعدش بی مزه بشه. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۴۸
راحله عباسی نژاد

نیازه که گاهی آدم برای چند لحظه زبون خدا رو بفهمه . برای چند لحظه باهاش دیالوگ دو طرفه داشته باشه. برای چند لحظه بهش گوش کنه . و حتی حتی حتی لازمه که برای چند لحظه حس کنه خدا هم مثل اون مشکل داره. سر دو راهی می مونه . غصه میخوره و کم میاره. آدما هیچ وقت تنها نیستن. خدا هست ولی خدا کافی نیست . شاید هم برعکس. خدا زیادی کافیه. آدم نیاز داره به کسی که باهاش تکمیل بشه و بالعکس، تکمیلش کنه . آدم نیاز داره که هم درک بشه و هم درک کنه . این لازمه ی هر گفت و شنودیه. این لازمه ی هر ارتباط دو طرفه ی نزدیک در حدِ رگ گردنیه . من نیاز دارم که گاهی خدا برام درد و دل کنه . من نیاز دارم که گاهی حس کنم موجود پاک و منزهی هستم که خدا بهم تکیه میکنه . من نیاز دارم که گاهی از خدا نترسم و به جای اینکه به پاش بیفتم ، سرم رو بالا بگیرم و ازش کمک بخوام . من نیاز دارم که خدا یه وقت ها برام خدایی نکنه . من نیاز دارم که یه وقت ها خود خدا منو صدا کنه و بگه که باهام حرف داره . من نیاز دارم که خدا گاهی به من نیاز داشته باشه . و من . و من . و من نیاز دارم که بعد از تمام این حرف ها حس نکنم که دارم کفر میگم . من نیاز دارم که گاهی خدا منو به حال خودم رها کنه تا بازخواستش کنم . و نیاز دارم که قول ندم که تکرار نمیشه. من نیاز  دارم که گاهی جایی بشینم و فک نکنم که عمر چه زود میگذره و همین چند ثانیه دیگه شاید اصلا نباشم. من نیاز دارم که گاهی به خدا دستور بدم که زندگی رو بزنه روی دور کند و بهم بگه که تا هر وقت که دلت میخواد روی دور کند میمونه . تو فقط آروم شو . 

من به همه ی اینا نیاز دارم . به همه شون. و میدونم که فقط من نیستم و مثل من زیاده. بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۰۵
راحله عباسی نژاد

اون روز اصلا حس کار خیر نداشتم. یه جور خودخواهی توی وجودم لونه کرده بود که نمیذاشت سنگ های سنگ فرش ناصر خسرو رو بشمرم. اصلا هم حس سبکبالیِ قبل از درس دادن توی وجودم بال بال نمیزد. توی کوچه شکیلا و شکیبا رو دیدم. شکیلا گفت دیگه نمیخواد بیاد . گفتم حیفه، تا ششم بخون حداقل . گفت خانوم اینا که درس خوندن مگه چی کار کردن ،میرم کار یاد میگیرم . جدی نگرفتم. به خیالم جدی نگرفتم ولی اوقاتم رو تلخ کرد. حس مامانایی رو داشتم که بچه هاشون قدر زحمتشون رو نمیدونن. رفتم کلاس. جبار رو سه بار صدا کردم تا بالاخره اومد. زهرا ناله طور بود. فریبا و بصیره شل بازی در می آوردن و کُفریم کرده بودن. گفتم برگه بذارین روی میز. 7 تا ضرب نوشتم گفتم حل کنید. گیر کردن. بلد نبودن . تقسیم نوشتم. محمد گفت نمی فهمم. توضیح دادم . فکر کردم خوب شاید اون جلسه که تقسیم گفتم نبوده. ولی زهرا که گفت بلد نیست دیگه ترکش آخر رو بهم زدن. صدامو بردم بالا گفتم جلسه بعد سه بار از روی جدول ضرب مینوسین میارین. جدی نگرفتن. داد زدم که هر کی نیاره جلسه بعد میشینه توی حیاط . زهرا تازه باورش شد که راستکیه . گفت چند بار ؟ سه بار. همین امروز تا رسیدین خونه شروع کنید به نوشتن. با جواب. زیاده . تا پس فردا شاید نشه که بشه ولی به من ربطی نداره. مینویسید میارین. از همین امروز. جبار گفت خانوم من که بلدم ولی 8 که از سر کار رفتم خونه می نویسم. همین جمله ی جبار کافی بود که خودِ واقعیم برگرده و حواسش بیاد سر جاش . مثل فیلما برگشتم سمت جبار و گفتم چی ؟ گفت 8 که از سر کار رفتم خونه می نویسم . گفتم باشه . باشه 8 که رفتی بنویس. یه لبخند کمرنگی اومد روی صورتم. نگاه محمد و صورت کثیفش کردم. نشستم . گفتم برید . امروز درس نمیدم. رفتن ولی زهرا این پا و اون پا می کرد. رفیق شکیلا بود. گفتم زهرا حیفه ، تو بخونیا. شکیلا میخواد ول کنه . گفت نه خانوم من میخوام تا آخرش برم . گفتم میخوای چی کاره بشی ؟ گفت دکتر قلب.

دست خودم نبود ولی خندیدم. گفتم اووووووووو . پس خیلی باید بخونی. گفت خانوم چند سال یعنی ؟ شمردم واسش . 9 سال تا دیپلم و پیش دانشگاهی. 7 سال پزشکی عمومی. 4 سال تخصص. 20 سال زهرا . 20 سال باید بخونی. توقع داشتم بگه چه زیااااااااد . ولی گفت خانوم آخه اینجا میتونم برم دانشگاه؟ داداشم میگه نمیشه افغانی ها برن . نشسته بود جلوم . انگار که میخواد فقط حرف بزنه. دلداریش دادم . گفتم تا 9 سال دیگه خدا بزرگه . گفت آخه اینجا نامه دادن بردم سفارت ، میگن نمیشه کاری بکنیم واستون. میخوام برم مدرسه دولتی ولی کارت ندارم . گفتم به بابات بگو پیگیرش باشه. بعد ادامه دادم : بابات که مشکلی با درس خوندنت نداره ؟ گفت نه خانوم. داداش بزرگم فقط میگه نرو . آخه خانوم، زن داداشم اونجا (هرات) مدرسه رفته. داداشم میگفت نرو مدرسه ، زنم میاد بهت سواد یاد میده. من منتظر اون موندم واسه همین درسم دیر شد. آخه خانوم من 13 سالمه ولی الان کلاس سومم. گفتم نه اشکال نداره میرسی ، نگران نباش. ولی کلا توی دنیای خودش بود. گفت خانوم توی خانواده ی ما کسی سواد نداره. یعنی مامانم داشته ولی ایتقدر کتک خورده که یادش رفته . مثلا بهش الف و ب رو یاد میدم ، یه ساعت بعد میرم میام یادش رفته. بردیمش دکتر ولی خوب نشد. آخه خانوم میدونید ما توی افغانستان که بودیم، خواهر بزرگم عاشق فامیل بابام شد. بعد یه روز عموم، اینا رو با هم دید ، اومد خونمون. بابام اون موقع رفته بود شهر . داداشم هم نبود. بزرگه که اصلا ایران بود. عموم اومد محکم درمون رو زد ولی مامانم داشت خونه رو تمیز میکرد نشنید. عموم از دیوار اومد بالا. آخه خانوم میدونید، عموم فکر کرده بود خواهرم و فامیل بابام زن و شو کردن. مامانم گفت چی شده ؟ چرا اینجور میکنی ؟ ولی عموم یه عالمه کتکش زد. خانوم از این چنگک ها دیدی که کاه رو باهاش بر میدارن ؟؟ با اونا زد توی سر مامانم . عموم حقیقه رو با خودش برد توی اتاق حبس کرد و کلی کتکش زد. حقیقه ؟ خواهرم خانوم. اسمش حقیقه است . بابام که اومد دید مامانم اینجوریه رفت سراغ عموم. ولی میدونید خانوم ، بابام یکم زود باوره. حقیقه رو خیلی دوست داره. منو و اون یکی خواهرم رو هم دوست داره ها ولی حقیقه رو خیلی بیشتر دوست داره. دختره اول خوب . شب خانواده ی پسره اومدن گفتن اومدیم عروسمون رو ببریم. ما نشسته بودیم توی خونه. خانوم همه چی خیلی سریع بود. ما گفتیم عروس کیه ؟ خانوم اصلا از خواهرم نپرسیدن دوستش داری؟ نداری؟ هیچی هم براش نیوردن. یه زنجیر نازک آوردن ها ولی آخه اون که چیزی نبود. بردنش یه جایی گفت زیر یه چیزی رو امضا کن . خانوم خواهرم سواد داشت ولی اینقدر زدنش که دیگه نمیتونه بخونه. به زور مجبورش کردن امضا کنه . گفتم : " مگه بابات خواهرت رو دوست نداشت؟" چرا خوب خانوم، ولی زود باوره. می ترسید آبروش بره. خانوم حقیقه رو بردن توی یه اتاق 40 متری ، یه تشک دادن بهش، همه اش هم بهش زور میگن . همه ی کاراشون رو میکنه. بعد خانوم، داداش من رفت خواهر همین دامادمون رو گرفت. ولی خانوم ما برای عروسمون کلی کادو و طلا بردیم. ازش پرسیدیم دوست داره ؟ دوست نداره ؟ بعد خانوم هنوز برامون یه پسر هم نیورده. همه اش هم به مامانم حرف بد میزنه. 18 سالشه خانوم . من یه بار نشستم بهش گفتم این رفتار درست نیست. تو نباید اینجوری بکنی ولی گوش نکرد خانوم . خانوم قرص های جلوگیری هم میخوره آخه . من توی تلویزیون دیدم که اینا که قرص جلوگیری میخورن بعدا بچه شون مریض میشه. گفتم نه زهرا . قرص جلوگیری امتحانش رو پس داده ، نگران نباش . برای بهداشت و سلامت واجبه. گفت نمیدونم خانوم . آخه مامانم به داداشم میگه اینو ببر دکتر . شاید یه مشکلی داره روش نمیشه به ما بگه ، به دکتر بگه . گفتم : " زهرا شاید مشکل از داداش خودت باشه. اصلا شاید مشکل از هیچ کدوم نباشه ، این دو تا باهم نمیتونن بچه دار بشن . تست های قبل از ازدواج مال همینه دیگه . تست دادن ؟" نه خانوم. "ای بابا. حالا اشکال نداره. تو خودت چی ؟ بابات که نمیخواد زود شوهرت بده؟" نه خانوم. من اختیارم رو ندادم دست بابام . وگرنه بدبخت میشدم. من میخوام درس بخونم. گفتم: " حواست باشه ها . تو راه این ور و اون ور میری با پسرا نپری که بابات الکی الکی بهت پیله کنه و شوهرت بده." گفت نه خانوم داداشم هم بهم گفته این پسرا مخ میزنن . حواست باشه. حواسم هست. گفتم : "خوب زهرا حالا نگران دانشگاه هم نباش. تو اینجا دیپلم هم بگیری میتونی برگردی افغانستان معلم بشی ." آره خانوم اونجا دکتر و معلم کم داره . داداشم (دومی) خیلی دوست داره من درس بخونم. میگه حداقل یکی از ما درس بخونه. میگه حتی آمپول زدن هم یاد بگیری خیلیه. گفتم آره آره. اصلا خوبه که به پرستاری فکر کنی. خیلی شغل خوبیه واسه ی تو . پزشکی رو ایرانی ها هم سخت قبول میشن. خانوم خیلی سخته یعنی ؟ آره زهرا خیلی. چند تا کتاب باید بخونم ؟؟ خیلی زهرا ، خیلی. من خودم از پسش بر نمی اومدم رفتم ریاضی. خندید. غزاله ( معلم کلاس بعد ) اومد تو و صحبتمون قطع شد. 

ازش حدافظی کردم و رفتم. توی دلم دعا می کردم که زهرا یه جا یه قدم اشتباه نره که تمام آرزوها و تلاشش به فنا بره. کافی بود یه لحظه غفلت کنه.

 

پی نوشت. اینکه زیاد از خانه کودک می نویسم فقط برای اینه که داستان بچه ها رو برای خودم ثبت کنم. اصلا نمیخوام تیریپ خیّری و اینا بیام ولی اینا هر کدوم لیاقت دارن در حد یک پست واسشون نوشته بشه . هر کدوم . به خصوص که فهمیدم اسم بچه های دوره ی قبل رو به زور یادم میاد.

پی نوشت 2 . خدایا به تو می سپرم زهرا و زهراها رو . از دست بنده ات هم هر کاری بر میاد بگو

پی نوشت 3. چند تا پارادوکس رو خواستم ریز توی متن بیارم . مثل اینکه بابای زهرا دخترا رو دوست داره (افغان ها پسر دوستن) ولی رفتارش باهاشون اینجوریه. یا مامان زهرا که شعورش میرسه که عروسش شاید روش نمیشه به اونا بگه چه مشکلی داره ولی با قرص جلوگیری مشکل داره . یا خیلی چیزای دیگه . 

پی نوشت 4. افغانستان ایرانه 100 سال پیشه. اینو یه بار امیرخانی گفته بود. اینجا فهمیدم که هست. اینکه دکتر و معلم لازمن . اینکه هنوز حق دخترا برای انتخاب در حد احترام به خانواده ی دختره نه جزو حقوقِ اون. و خیلی چیزای دیگه.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۰۸:۲۹
راحله عباسی نژاد

سر صبحانه ذهنم درگیر سفر هوایی فردا بود.  پرواز با هواپیما در یک سفر داخلی که با ماشین شخصی 4 ساعت بیشتر نبود دست کمی از زیر دیوارِ کج نشستن نداشت. فکر کردم که اگر سقوط کنیم و بلایی سرمان بیاید چه ؟ بعد اتفاق افتاد. در عرض چند صدم ثانیه این فکر به ذهنم آمد که اصلا برایم مهم نیست که آن دنیا چه خواهد شد. چند لحظه حس کردم که اصلا از مرگ نمی ترسم. نه تنها نمی ترسم که بسیار هم استقبال می کنم. با آغوش باز. در این حالت حداقل از دفاع پروژه و امتحان زبان و فرایند مزخرفِ اپلای معاف خواهم شد. یک لحظه جمله ی قصارِ "در اوج خداحفظی کردن" برایم دیگر شوخی نبود ، خیلی جدی به هدف تبدیل شد. حس غریبی بود که تا این اندازه جدی تا به حال سراغم نیامده بود. بعدتر که به عمق ماجرا فکر کردم دیدم که قضیه بسیار ساده است. تفاوت میانِ "دیلیت" و "شیفت دیلیت" است. آنچه که در آن صبحِ مثلِ همیشه آرام در ذهنم آمد، طلب مرگ نبود . مرگ یعنی شیفت دیلیت. یعنی که تو اساسا از صحنه روزگار حذف بشوی و دیگر آینده ای نداشته باشی. دیگر شانس حضور در هیچ ظرف مکانی و زمانی ای نداشته باشی. اما من مرگ نمیخواستم. من یک عدم حضورِ موقت لازم داشتم تا  به کارهایم سامان بدم. یک دیلیتِ ساده. به جایی مثل ریسایکل بین محتاج بودم تا کمی به خطی خطی های ذهنی سر و سامان بدهم. کمی از زندگی کردن و به جلو حرکت کردن جدا بشوم و از بالا به همه چیز نگاه کنم. 

کاش مثلا چنین جایی وجود داشت. برای چند روزه و چند ماه و چند سال آدم را در خودش جای میداد و هر وقت حس بازگشت به زندگی برگشت، با یک ری اِستور همه چیز به حالت عادی باز می گشت.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۳ ، ۰۰:۳۰
راحله عباسی نژاد

حکایت را شنیده بودید؟ همان که می گفت روزی سواره ای، پیاده ای را سوار کرد. بعد از طی مسافتی، پیاده به روی سواره تیزی کشید و اسب و سرمایه اش را با خود برد و پیاده را در بیابان رها کرد . سواره پشت سرِ پیاده فریاد کشید که می بری ، ببر، می روی برو ، فقط از ناجوان مردی ات برای کسی نگو. نگذار بفهمند در این دنیا آدم ها با هم چنین می کنند. 

ولی چنین می کنند. نه با هم و نه در شرایطِ حتی کمی برابر. که 170 نفر با 80 میلیون و یکی در خانه ی ملت و دیگری دست به دامانِ رای همین خانه. کتمان می توان کرد ولی انکار نه. وزیر علوم ، استاد تمام دانشگاهِ تهران را در صحن علنی مجلس زیر رگبار حرف های بی ربط از وزارت خلع می کنند تا شاید سد راهِ نفوذِ حماقتشان در وزارت علوم، در دانشگاه ، میان دانشجویان و نخبگان کشور، شکسته شود. هم می زنند، هم می برند و هم جار می زنند. وزیرِ مردم را در خانه ی مردم از مردم می گیرند. و چه تلخ تر که این همه را به پای دلسوزی و مسلمانی می نویسند. و بی صبرانه برای ثبتش در دل تاریخ می کوشند. و چه بخوانند آینده گان از این روزهای ما. چه بخندند و باور نکنند فرزندان ما. 

این ها که بالاتر گفتم را همه میدانیم. همه در ذهنمان با کلمات و عبارات مخلتف چندین بار بیان می کنیم. اما آنچه که برای من مهیج تر از استیضاح بود، جنگ قدرتی بود که از اوایل هفته از مرزها به خاکِ داخل رسیده بود و باز دوباره به جز نظامیان (بخوانید سیاسیون)، مردم عادی را هم به کارزار کشاند. تماشای هماوردِ بازوهای قدرت یک نظام، با ابزاری چون رسانه، چون بیان، چون حتی لمپن بازی، بی برو برگرد برای من از جذاب ترین اتفاقات است. چنگ و دندان نشان دادن های مدرن ، لابی های زیر و رو. رویتِ جرقه های ناشی از اصطکاک ایجاد شده میانِ عقلا و صد البته سفها(!). از پیش تولیدِ جنگ در روزهای گذشته تا خط مقدم آن، امروز در بهارستان. این فحش می دهد و از آمدن به جنگ به بهانه ی سفر سر باز می زند. این به آب و آتیش می زند و با انواع و اقسام مدیاهای ممکن استیضاح می کند. این امتیاز نمی دهد و آن یکی رسما و در ملا عام درخواست امتیاز می کند. ( لاریجانی در آخرِ استیضاح). این یکی اخلاق به خرج می دهد و فقط از خودش دفاع می کند. آن یکی اصلا گوش نمی دهد و رای اعتماد نمی دهد. این یکی دهن کجی می کند و از جایی بسیار دورتر از بهارستان نجفی را سرپرست می کند و ... . سکانِ هدایت مملکت انگار کن که دسته ی آتاری یا چنین چیزی باشد. این یکی مشت می زند و آن یکی جواب می دهد. جفتشان هم برای هم خوب زیر و رو می کشند. 

شاید فکر کنید اینها همه نشانه های شومِ بدبختی است. من ولی می گویم همین که آهنگِ امروزِ کتاب فروشیِ شیک و سوسولیه "داستان" به جای چرا رفتیِ همایون می شود پخش زنده ی استیضاح از رادیو فرهنگ. همین که بدون اینکه بخواهیم درگیر می شویم با ریز و بزرگه سیاست. این ها خوبست و لازم . ما هنوز از آن آدم بزرگ هایی که کار را بدهیم دستشان و خودمان برویم لالا نداریم. خوبست که همه با هم درگیرِ بالا و پایین مملکت باشیم. نه پشت لپ تاپ و توی فضای مجازی. گوش چسبانده به رادیو و خیره شده به صفحه ی خبرگزاری های مختلف من بابِ افشاگری های تازه. ما هر وقت با هم بودیم، بیشتر فهمیدیم. 88 را یادتان هست ؟

سال 90 اشتباه کردیم و فرادی دست به حرکتی جمعی و احساسی زدیم. امروز ولی جمعمان کردند تا منطقمان به کار بیفتد. دانشگاه تا انتخابات آتیى‌ مجلس در عطشِ انتقام می سوزد و هر روز بیش از روز قبل برای اکثریتِ راست مجلس ضربتی کنار می گذارد. نخبگان دوباره دور هم جمع شده اند و این بار نه بر سر دفاع از حقوقِ پایمال شده ی 88 ،که برای بی احترامی به شعور و منزلتشان. 

روزشماری شروع شده. مجلسیون زیر آتشی را روشن کردند که خودشان در آن خواهند سوخت. فرجی دانا دیروز و پس از استیضاح ، فرجی دانای دیگری بود. نمادِ به هیچ انگاشتنِ تدبیر و مدیریت و عقلانیت. این بار لیاخوف مجلس را به توپ نمی بندد. صبر کنید. این مردم هستند که اسفند سال بعد مجلس را زیر و رو خواهند کرد.

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۳ ، ۰۹:۰۶
راحله عباسی نژاد

گرمم بود. عرق کرده بوده ام و کم خوابی هم مضاف بر علت شده بود تا کلافه ی اخمویی باشم. صندلی ها همه پر بود و کف مترو هم جایی برای نشستن پیدا نمی شد. دستم به دستگیره ی بالای سرم بود و مدام تاب می خوردم. بالاخره ایستگاه مفتح جایی کنار درب مترو خالی شد که تکیه گاهی هم برای ایستادن داشت. ساعت پیک ترافیک دست فروش ها بود و از درب کنار من هم بیشترین ورود و خروج صورت می گرفت. ذهن درهم و برهمی داشتم و مثل همیشه رمیکسی از انواع و اقسام فکرها توی کله ام پِلِی می شد. بلندگوی بالای سرم با آرامشِ روی اعصابی ایستگاه حقانی را اعلام کرد. انگار که صدای بلندگو روی امواج ِ هذیانات فکری ام پارازیت انداخته باشد و کمی در کارش اختلال ایجاد کرده باشد، چند لحظه به خودم آمدم و متوجه اطرافم و به خصوص دست فروشی شدم که قصد خارج شدن از مترو را داشت. خانمی بود میان سال . شصت سال به بالا به نظر می رسید و سر و وضع موجه و معقولی داشت . ظرف غذا می فروخت و دستش دو تا کیسه ی بزرگِ سیاه ظرف بود که حملشان کار آسانی نبود. به محض دیدنش چهره ی کریم آمد جلوی چشم هایم. امروز، اواخر کلاس و بعد از دو هفته غیبت سر و کله اش پیدا شد. همان طور عبوس و خاموش، بدون کلمه ای حرف وارد کلاس شد و نشست. از دیدنش ذوق کرده بودم . درس را سریع جمع کردم و رو کردم به کریم و از علت نیامدنش پرسیدم . باز هم مثل مجسمه نگاهم می کرد . دستپاچه به دنبال موضوعی برای صحبت می گشتم که یادم به حرف خانوم صادقی افتاد. "کریم راستی مادرت بچه دار شد؟ " لبخند کمرنگ بالاخره به چهره اش برگشت . برخاست و همین طور که به سمت میز جلو می آمد گفت که ١۵ روزش رفته. پرسیدم دختر یا پسر؟ اسمش چیه ؟ گفت "بچه" است . مجتبی. می دانستم افغان ها به پسر می گویند بچه ولی باز هم با تعجب تکرار کردم : بچه ؟! محمد و کریم چیزی نگفتند. فریبا همان طور که در ماژیک روی میز را باز می کرد تا روی تخته نقاشی کند گفت : خانوم پسره . رفتم نشستم روبروی کریم که بالاخره نطقش باز شده بود . گفتم چه خبر ؟؟ چرا مدام غیبت می کنی ؟ محمد به جایش جواب داد که خانوم کار می کنه، میره جیگرکی . با هم کار می کنیم. گفتم چه خوووووب . آدرس بده مزاحم بشیم . دل هم میزنی؟!؟ گفت بال بیشتر میزنم . جدی برام سوال شد که بال ؟! مگه گوسفند بال داره ؟! محمد و کریم با هم شروع کردند به توضیح و نتیجه این شد که من چیزی نفهمیدم ولی حداقل کریم به حرف آمده بود. توضیحشان که تمام شد کریم رو کرد به محمد و گفت : دیگه علوم امتحان نگرفت ؟ بعد رو کرد به من : من بالاترین نمره شدم دفعه پیش. گفتم آفرین و رفتم سر بحث خودمون . " کریم ما با بچه ها ضرب یاد گرفتیم. چهار رقمی ها رو که بودی؟ ( سر تکون میده) پس سریع میتونی برسی به کلاس . " محمد به جاش و با یه مهر دوستانه ای گفت : خانوم تازه خودش ضرب بلده. مگه نه کریم ؟ بازم سر تکون داد . کلاس بعدی داشت شروع می شد . بهش یه کتاب ریاضی دادم و گفتم از هفته ی بعد به موقع بیاد. گفت صاحب کارش اجازه داده شنبه ها و دوشنبه ها و چهارشنبه ها بیاد مدرسه . تو دلم گفتم خدا پدرش رو بیامرزه و خدافظی کردم.

کریمِ سرِ صبح و خانومِ میان سالِ سر ظهر حس مزخرفی رو بهم می دادن . دیشب کابوس های وحشتناکی راجع به امتحان زبان و رد شدن ددلاین ها می دیدم که یه بخشی از بی خوابیم مال اونا بود . امروز ولی با دیدن این دو تا از خودم و دغدغه ها و کابوس هام خجالت می کشیدم . اشک تو چشمام جمع شده بود و مدام توی ذهنم این جمله می اومد که " زندگی من میون همین آدما جریان داره " من دارم میخوام برم به کجا ؟ برای چی ؟ یکی عاشق درس خوندنه و باید واسته توی جیگرکی و من برم اون لنگه ی دنیا دکترا بگیرم ؟ اونم با این وضع تنبلی؟ اصلا اگر برگردم با دکترا چه گلی به سر اینا میزنم . چهره ی زهرا، محمد، جبار و کریم چرخشی می اومد جلوی چشمام .

زهرا با اون کلیپس های موی ده سانتی و چادر ملی و ناخون های لاک زده ی تا به تا که با تمام وجودش می خواست یاد بگیره و همه چیز رو خوب بفهمه . دفعه ی پیش بعد از کلی بدبختی که کسر رو یادشون دادم ، خیلی جدی پرسید : حالا اصلا کسر به چه دردی می خوره ؟ و من که خوشحال بودم وسط این بدو بدوی من یکی حواسش هست که ریاضی حفظ کردنی نیست.

یا جبار که وقتی میخواد تهدیدم کنه میگه دیگه کلاس رو نمیاد و وقتی می پرسم جاش چی کار می کنه ؟! میگه میرم سر کار . هفته ی قبل برای هزارمین بار با شکیلا دعواش شد و آخرش بهش گفت که اگر شکیلا خواهرش بود " سرش رو می برید ." جباری که بی اغراق بهترین شاگرد کلاس بود و تنها کسی بود که به نقاشی زینب کوچولو نه تنها نمی خندید که با یه نگاه برادرانه ای هم سعی می کرد تشویقش کنه .

یا محمد که هنوز املاش در حد اول دبستانه و یه "هشت" ساده نمیتونه بنویسه اما تمام تکالیفش رو حل می کنه و بعضا زنگ تفریح ها میشینه که کارای کلاس بعدی رو انجام بده . تکلیفایی که تقریبا به جز زهرا و جبار ، بقیه حتی یادشون هم نمی مونه که انجام بدن و جلسه ی بعد یه بهونه ای واسه انجام ندادنشون  بتراشن.  میگه ریاضی دوست داره و من شخصا معتقدم هوش خاصی در این زمینه داره.

و کریم. و این بچه که مدام بهش میگم سوال قبل رو ولش کن . بیا الان سر این سوال که همه هستیم . و اون اصلا نمی شنوه که چی میگم تا خودش بالاخره بتونه سوال رو حل کنه و بفهمه .

و این کریم که چهارشنبه ( یک هفته بعد از این قضایا) فهمیدم با وجود اجازه ی صاحب کار، مادرش نمیذاره بیاد مدرسه و از یازده صبح تا ١ شب میره سر کار تا کسری حقوق پدرش رو جبران کنه . و من که بازم برای هزارمین بار و وسط تمام کارای اپلای، بازم درگیر رفتن یا نرفتن میشم.

پی نوشت: در پست ناصر خسرو ، تصویر کاملی از کنجکاوی و علاقه ی کریم به درس موجود است.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۲۱:۵۶
راحله عباسی نژاد

ساعت را باز می کنم می گذارم کنار پایم روی صندلی. کمی بعد پشیمان می شوم و می گذارم داخل جامدادی که یک وقت جا نماند. شروع می کنم به نوشتن. این داستان تکراریِ من و ساعت و دست راست است. ماجرای تکراری و ساده ولی مرموز برای دوستان و به خصوص همکلاسی ها که هر روز با این صحنه مواجه می شوند. چند وقت پیش بالاخره دوستی زبان باز کرد و پرسید ماجرای چندباره باز کردنِ ساعت سر هر کلاس چیست ؟ خندیدم و گفتم ساده تر از آنچه که فکرش را بکنی! ساعتم را دست راست می بندم. موقع نوشتن آزارم می دهد. باز می کنم که مشکلی برای نوشتن و تایپ کردن و اینها نداشته باشم. لبخند زد و گفت که خودش هم همین حدس را می زد ولی بارها دیده است که در مواقع  دیگری هم ساعت را باز می کنم. باز هم خندیدم و گفتم ایراد از مغزِ بیچاره است که شرطی شده. کافی است به قدرِ لحظه ای فکرِ نوشتن از سرم بگذرد، بی درنگ دست می برم و بند ساعت را باز می کنم . گاهی حتی خودم هم متوجه نمی شوم که ساعت روی مچ دست نیست. گاهی نه تنها باز شدنش را که حتی دوباره بستنش را هم متوجه نمی شوم. موقع رمزگشایی از این داستانِ مرموز، دیگرانی هم بودند که بسیار کنجکاوانه ماجرا را دنبال می کردند و مشخص بود که برای آن ها هم سوال شده بوده است. ماجرایی که بخشی جدایی ناپذیر از زندگی هر روزه ی من شده. پاسخ را که دادم، چایم را مثل همیشه تلخ خوردم و پا شدم که بروم سمت کلاس. یادم به اردوی شمال و هدی افتاد . وقت صبحانه بود و من مشغول خوردن نان و پنیر با چای. چای را که بردم بالا، هدی جیغ کوتاهی کشید و با ذوقی غیر قابل درک انگشت گرفت سمت لیوانم. با تعجب نگاهش کردم که جواب داد، اولین بار است که می بیند کسی دیگر هم مثل اون چای را تلخ می خورد. به خصوص صبح. خنده ام گرفت. به لیوانِ کاغذی چای نگاه کردم . به لیوانی که شده بود وجه اشتراکم با فردی دیگر. وجه تمایزم با خیلی ها که می شناسم و نمی شناسم. بخشی از شخصیتم که حداقل با عده ای ولو محدود متفاوتم می سازد. 

از آن روز به بعد مدام توجهم می رود سمت خرده کارها و رفتارهایی که انگار خاص خودِ خودِ من است. خرده رفتارهایی که راحله ی بیرونی را از دیگران تمیز می دهد. خرده کارهایی را که همه و به خصوص خودم به آنها عادت کرده ام ولی در حقیقت عادی نیستند. مثلا برق انداختنِ لیوان های شیشه ای قبل از استفاده. تا کردنِ گوشه ی صفحه ی کتاب ها محضِ نشانه. خیره شدن به جای نامعلوم و فکر کردن برای چند ثانیه، حتی زمانی که این جای نامعلوم شخص خاصی باشد که برداشت بد هم بکند. و قص علی هذا. 

امشب، و بعد از دو شب که زودتر از مواقع معمول خواب رفته بودم ، وقتی که ساعت از دو گذشت و کمی استرس برم داشت که برای قرارِ 8 صبح فردا خواب نمانم، دلم یکهو هوس بی خوابی های همیشگی را کرد. بی خوابی های پر از فکر توی اتاق، پشت لپ تاپ ، توی سکوت و توی شبِ دوست داشتنی. دلم یکهو برای خودم ، برای راحله ای که صبح با چشم های پف کرده و بی خوابی از خواب می پرد و پر از حالتِ فلاکت است تنگ شد. برای کسی که همه ی اطرافیان با چرت های بی موقع وسط کنسرت و کلاسش اخت پیدا کرده اند. برای کسی که کم خوابی هایش گاهی مایه ی حسادت دیگران هم می شود. یکهو حس غریبگی با خودم را کردم. با خودم که دو روز تصمیم گرفته بود خوابِ کامل داشته باشد ، کارهایش را به موقع و در وقت مقتضی انجام بدهد و برای وقت اضافی کاری نگذارد. این راحله بیگانه و بسیار دور می نمود.

آدم ها مجموعه ای از خصوصیت های خاص خودشان هستند که گاهی وجهی خنثی دارند و گاهی حتی برای خودشان و دیگران مضر هستند ، ولی بدون آن ها به هیچ حساب می شوند و شاید آدم موفق تر، محبوب تر، عزیز تر، کارآمد تر و هزار  تَر  دیگر بشوند، اما هرگز خودشان نیستند. 

و این نبودن ، این "خود" بودن گاهی به قیمت بسیار گزافی به دست می آید. 

این که من بپذیرم لذتی که در انجام کارِ دقیقه نود هست، در انجام همان کار ولی به موقع نیست، گرچه درست ولی علیه تمامی اهدافم هست. این نه فقط سخت، که حتی با پرسش روبروست ! تا چه حد باید خودمان را تغییر بدهیم ، تا هم خودمان باشیم هم خودِ بهینه و مفید و محبوبمان !؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۳ ، ۱۳:۴۹
راحله عباسی نژاد

می گویم خسته نباشید و در ماژیک را می بندم. کریم مثل جلسه ی قبل توی مساله ی آخر گیر کرده و متوجه پایان کلاس نمی شود. جبار انگار که بهش جایزه داده باشم، دوباره برای اطمینان، همین طور که نگاهش به بیرون از کلاس است، می پرسد که یعنی کلاس تمام شده؟ شکیلا و زهرا هم که غرق پچ پچ های دخترانه خودشان هستند . شاید فریبا تنها کسی است که دقیق متوجه حرفم می شود. البته بعد از محمد که قبل از اتمام حرف هایم اولین لگدش را هم به توپ زده. زینب بلند می پرسد که ساعت بعد چه درسی دارند و من مثل دو جلسه قبل شانه بالا می اندازم. هوای کلاس دم کرده. شروع می کنم به جمع و جور کردن وسایلم از روی میز . کریم که چند ثانیه ای است از خماری مساله در آمده، رو می کند به من و می گوید که تمرینِ خانه را نمی فهمد و در خانه هم رویش فکر نخواهد کرد . می گویم بیا همین الان برایت توضیح بدهم . فریبا و زینب که این حرف را می شنوند قید بازی را می زنند و می آیند جلوی تخته. اولین توضیحی که به ذهنم می رسد را می گویم . فریبا گرچه نفهمیده ولی سر تکان می دهد . کریم ولی با چشم های تنگ شده و درهم می گوید که هیچ چیز متوجه نشده. دو سه بار دیگر تلاشم را می کنم ولی بدتر گیج می شوند . حواله شان می دهم به جلسه ی بعد. کیفم را بر می دارم که بروم که کریم شروع می کند از علومِ سوم گفتن و سخت بودنش. شروع می کنم بگویم اگر تلاش کند حتما می فهمد که بِدو می رود سمت کیفش تا کتاب علومش را بیاورد. شیطنتم گل می کند و از حافظه ام در ثبت جزییاتِ بیخود استفاده می کنم و می گویم که کیفش عین کیف رحیم است . چه جالب. می خواهم خودم را از آن معلم حواس جمع ها نشان بدهم. با سر تاییدم می کند. برق ذوق را در چشمانش می بینم . برقی که رضایتش را از مورد توجه  قرار گرفتن نشان می دهد . کتاب علوم را می گذارد روی میز و می رود صفحه ی سه.دستش را روی یکی از سوال ها می گذارد و می گوید باید جوابش را این جلسه به معلم بدهند، ولی چیزی به ذهنش نمیرسد. راستش چیز خاصی به ذهن من هم نمی رسد ولی همین جوری جوابی می دهم . کمی نا امید می شود . اما با روی باز می رود . او که می رود، من هم راه می افتم سمت در خروج. با بچه ها دوباره خداحافظی می کنم و مثل عاشقی که برای رسیدن به معشوق قرار ندارد، با بی قراری وارد کوچه ی باریک می شوم. روسری آبی آسمانی سرم کردم و کمی استرس ته دلم هست که شاید در این نقطه ی تهران کمی خلاف عرف باشد و جیغ به نظر بیاید. پا تند می کنم.  چند ثانیه بعد رسیده ام سر کوچه ی باریک و بلند "خدابنده لو" . اولین قدم را که می گذارم روی سنگ فرش های ناصر خسرو، ناخودآگاه دست می برم سمت گره روسری و بند کیف. اولی را محکمتر می کنم و دومی را کمی جا به جا. گام هایم آهسته تر می شود . ردیف موتور های پارک شده را رد می کنم تا به طزفِ دیگر خیابان برسم. جلوی دکه اول می ایستم. معمولا روزنامه ها و مجلات دلخواهم را ندارد ولی به عنوان ایستگاه اول می ایستم تا کمی نفس تازه کنم. تیترهای مجله ی آشپزی که تمام شد راه می افتم سمت "صور اسرافیل" . ردیف کت و شلوار فروشی های یک دست از همین جا شروع می شود. قبل از این که بپیچم توی صور اسرافیل، سرم را بلند می کنم ، نفس عمیقی می کشم، به آسمان آبی بالای سرم که فقط در این نقطه از تهران مشخص است نیم نگاهی می اندازم . هنوز وقت نگاه کامل نرسیده. چند متری جلوتر ، قبل از وزارت اقتصاد ، جلوی دکه دوم می ایستم. این یکی هم شرق و اعتماد دارد و هم اندیشه پویا و همشهری جوان. روزنامه های ورزشی را هم جوری چیده که می توان هم زمان به آنها هم چشم انداخت. جلوی این دکه همیشه از بقیه شلوغ تر است. خوراکی هم دارد. ملت هم روزنامه دید می زنند و هم آب و خوراکِ اول صبح را ابتیاع می کنند. پنج دقیقه ای را به این دکه اختصاص می دهم و دوباره راه می افتم. سرم در تمام طول کوچه صور اسرافیل چرخیده سمت وزارتِ وزین اقتصاد. وزارت خانه ی تو دل برو و خوش ساختی دارند. با آن فواره ی مرتفع و پر سر و صدایش . به بافت ِ سنگ فرشی می آید. وزارت خانه که تمام می شود می افتم توی باب همایون. بالاخره. قدم ها را از قبل هم آرام تر می کنم. سرم بین 4 جهت اصلی در نوسان است. یک لحظه قدم هایم روی سنگ فرش ها را مراقبت می کند و یک لحظه به آسمانی که بر خلاف همیشه پشتِ ساختمان های بلند گم نشده، نگاه می کند. لحظه ی بعد ولی به کت شلواری ها و سر درهای کاشی کاری شده شان خیره می شوم. همه یکدست و یک شکل. می روم سمت چپ خیابان. کتاب فروشی به سبک قدیم را رد می کنم، آب میوه فروشی را هم همین طور تا برسم به دکه ی شماره سه. همیشه یک پیرمرد آرام توی این دکه نشسته. مشتری کمی داره ولی پیشخوان پر و پیمانی تدارک دیده است. این دکه ، دکه ی محبوب من است. ساختمان های اطراف همه کوتاه. درخت های یکی در میان. سکوتی جاری از زندگیِ غیر ماشینی. هیچ موتور و ماشینی این سمت نمی آید. همه اش عابر و پیاده. آرام ِ آرام. اینجا ، همین نقطه بهشت من است . کنار مجله ها و روزنامه های دوست داشتنی ، در خیایانی به سبک تهران قدیم. بین ساختمان های کم ارتفاع. زیر آسمان کاملا آبی. با حال خوشِ معلمی. بعد از حس خوبِ مفید بودن. ده صبح. وقتی که همه رهسپار کار شدن. 

شاید اگر بگویند فقط یک هفته زنده ام. دکه شماره 3 رو اجاره کنم و یک هفته فقط توی همین نقطه ی شهر باقی بمونم. 

ناصر خسرو هم که همون بقله ، از نظر دارویی هم مشکلی نخواهم داشت . 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۳ ، ۰۴:۱۹
راحله عباسی نژاد

یک وقت ها ،شاید برای لحظه ای، شاید حتی برای چند میلی ثانیه، آدم به طور غیر منتظره ای آمادگی پذیرش یک تراژدی را دارد. یک تراژدی از آن انواع خاص و شوک آمیزش. اصلا چیزی ورای آمادگی. گاهی این دلِ آدمی می خواهد یک خبر بد بشنود. مثلا کسی از در بیاید تو و بگوید که سرطان دارد. که تا دو ماه دیگر بیشتر زنده نیست. در این "گاهی"، آدم ها آنچنان استوار و آن چنان صبور و آن چنان آرام می شوند که شاید تا آخر عمرشان دیگر هرگز فرصت چنین تجربه ای را نداشته باشند. در این "گاهی" ، جوان ناگهان بزرگ می شود و گاهی چنان پخته عمل می کند که هوس می کند تا به آخر عمر زندگی به همان منوال بگذرد. 

راز تراژدی در غیر منتظره بودنِ آن است. راز تراژدی در ضربه ای است که آن چنان کاری و عمیق فرود می آید که آدم ها برای مدتی، هر چند کوتاه، از زندگی کَنده می شوند. دقیق تر بخواهم بگویم ، راز تراژدی در آن است که چند لحظه، که به چند روز هم می تواند برسد ؛ اطرافیان ، محیط، و به طرز مسخره ای خودِ " زندگی " به تو این اجازه را می دهند که از "زنده مانی" کنده شده و لختی "زندگی" کنی. راز تراژدی در آن تغییر جهتی است که به زنده مانیِ آدمی می دهد. به آن چند صباحی که پیش خودت می نشینی و دو دو تا چهار تا می کنی. دو دو تا چهارتای جون دار و حسابی. راز تراژدی در آن بی پروایی و بی قیدی آدمی است که دنیای بیرون را برایت محو می کند و تو به هر آن کار و رفتاری که سال ها می خواستی دست می زنی.

تراژدی می تواند همچون آتشی باشد که بچه ققنوسی را از خاکستر می زایانَد. همان اندازه تیز. همان اندازه داغ. و به همان اندازه دلهره آور. اما ورای تمامی این خصلت ها آرامش دهنده. یاری دهنده و رهایی بخش. 

تراژدی را نباید طلب کرد. تراژدی را نباید در دسته بندی های ابلهانه ی مردمی جای داد. تراژدی را نباید به دیگران نمایاند. نباید گروهی برگزار کرد. نباید منتظر صاعقه نشست. باید زنده مانی را بی وقفه ادامه داد تا شاید یک روزی و یک ساعتی و یک لحظه ای، یک تراژدی از آسمان بیاید. یک تراژدی که لزوما از جنس مرگ و میر نیست. از جنس بدبختی نیست. تراژدی در تعریف های مرسوم جای نمیگیرد. گاهی ازدواج دوستی هم تراژدی است. و تو محکومی که این تراژدی را فُرادی ادا کنی. در خلوتِ تاریکی که شاید سال هاست به آن سرکشی نکرده ای. خودت و خودت و خودت. 

همین.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۳ ، ۰۸:۲۴
راحله عباسی نژاد