گرمم بود. عرق کرده بوده ام و کم خوابی هم مضاف بر علت شده بود تا کلافه ی اخمویی باشم. صندلی ها همه پر بود و کف مترو هم جایی برای نشستن پیدا نمی شد. دستم به دستگیره ی بالای سرم بود و مدام تاب می خوردم. بالاخره ایستگاه مفتح جایی کنار درب مترو خالی شد که تکیه گاهی هم برای ایستادن داشت. ساعت پیک ترافیک دست فروش ها بود و از درب کنار من هم بیشترین ورود و خروج صورت می گرفت. ذهن درهم و برهمی داشتم و مثل همیشه رمیکسی از انواع و اقسام فکرها توی کله ام پِلِی می شد. بلندگوی بالای سرم با آرامشِ روی اعصابی ایستگاه حقانی را اعلام کرد. انگار که صدای بلندگو روی امواج ِ هذیانات فکری ام پارازیت انداخته باشد و کمی در کارش اختلال ایجاد کرده باشد، چند لحظه به خودم آمدم و متوجه اطرافم و به خصوص دست فروشی شدم که قصد خارج شدن از مترو را داشت. خانمی بود میان سال . شصت سال به بالا به نظر می رسید و سر و وضع موجه و معقولی داشت . ظرف غذا می فروخت و دستش دو تا کیسه ی بزرگِ سیاه ظرف بود که حملشان کار آسانی نبود. به محض دیدنش چهره ی کریم آمد جلوی چشم هایم. امروز، اواخر کلاس و بعد از دو هفته غیبت سر و کله اش پیدا شد. همان طور عبوس و خاموش، بدون کلمه ای حرف وارد کلاس شد و نشست. از دیدنش ذوق کرده بودم . درس را سریع جمع کردم و رو کردم به کریم و از علت نیامدنش پرسیدم . باز هم مثل مجسمه نگاهم می کرد . دستپاچه به دنبال موضوعی برای صحبت می گشتم که یادم به حرف خانوم صادقی افتاد. "کریم راستی مادرت بچه دار شد؟ " لبخند کمرنگ بالاخره به چهره اش برگشت . برخاست و همین طور که به سمت میز جلو می آمد گفت که ١۵ روزش رفته. پرسیدم دختر یا پسر؟ اسمش چیه ؟ گفت "بچه" است . مجتبی. می دانستم افغان ها به پسر می گویند بچه ولی باز هم با تعجب تکرار کردم : بچه ؟! محمد و کریم چیزی نگفتند. فریبا همان طور که در ماژیک روی میز را باز می کرد تا روی تخته نقاشی کند گفت : خانوم پسره . رفتم نشستم روبروی کریم که بالاخره نطقش باز شده بود . گفتم چه خبر ؟؟ چرا مدام غیبت می کنی ؟ محمد به جایش جواب داد که خانوم کار می کنه، میره جیگرکی . با هم کار می کنیم. گفتم چه خوووووب . آدرس بده مزاحم بشیم . دل هم میزنی؟!؟ گفت بال بیشتر میزنم . جدی برام سوال شد که بال ؟! مگه گوسفند بال داره ؟! محمد و کریم با هم شروع کردند به توضیح و نتیجه این شد که من چیزی نفهمیدم ولی حداقل کریم به حرف آمده بود. توضیحشان که تمام شد کریم رو کرد به محمد و گفت : دیگه علوم امتحان نگرفت ؟ بعد رو کرد به من : من بالاترین نمره شدم دفعه پیش. گفتم آفرین و رفتم سر بحث خودمون . " کریم ما با بچه ها ضرب یاد گرفتیم. چهار رقمی ها رو که بودی؟ ( سر تکون میده) پس سریع میتونی برسی به کلاس . " محمد به جاش و با یه مهر دوستانه ای گفت : خانوم تازه خودش ضرب بلده. مگه نه کریم ؟ بازم سر تکون داد . کلاس بعدی داشت شروع می شد . بهش یه کتاب ریاضی دادم و گفتم از هفته ی بعد به موقع بیاد. گفت صاحب کارش اجازه داده شنبه ها و دوشنبه ها و چهارشنبه ها بیاد مدرسه . تو دلم گفتم خدا پدرش رو بیامرزه و خدافظی کردم.
کریمِ سرِ صبح و خانومِ میان سالِ سر ظهر حس مزخرفی رو بهم می دادن . دیشب کابوس های وحشتناکی راجع به امتحان زبان و رد شدن ددلاین ها می دیدم که یه بخشی از بی خوابیم مال اونا بود . امروز ولی با دیدن این دو تا از خودم و دغدغه ها و کابوس هام خجالت می کشیدم . اشک تو چشمام جمع شده بود و مدام توی ذهنم این جمله می اومد که " زندگی من میون همین آدما جریان داره " من دارم میخوام برم به کجا ؟ برای چی ؟ یکی عاشق درس خوندنه و باید واسته توی جیگرکی و من برم اون لنگه ی دنیا دکترا بگیرم ؟ اونم با این وضع تنبلی؟ اصلا اگر برگردم با دکترا چه گلی به سر اینا میزنم . چهره ی زهرا، محمد، جبار و کریم چرخشی می اومد جلوی چشمام .
زهرا با اون کلیپس های موی ده سانتی و چادر ملی و ناخون های لاک زده ی تا به تا که با تمام وجودش می خواست یاد بگیره و همه چیز رو خوب بفهمه . دفعه ی پیش بعد از کلی بدبختی که کسر رو یادشون دادم ، خیلی جدی پرسید : حالا اصلا کسر به چه دردی می خوره ؟ و من که خوشحال بودم وسط این بدو بدوی من یکی حواسش هست که ریاضی حفظ کردنی نیست.
یا جبار که وقتی میخواد تهدیدم کنه میگه دیگه کلاس رو نمیاد و وقتی می پرسم جاش چی کار می کنه ؟! میگه میرم سر کار . هفته ی قبل برای هزارمین بار با شکیلا دعواش شد و آخرش بهش گفت که اگر شکیلا خواهرش بود " سرش رو می برید ." جباری که بی اغراق بهترین شاگرد کلاس بود و تنها کسی بود که به نقاشی زینب کوچولو نه تنها نمی خندید که با یه نگاه برادرانه ای هم سعی می کرد تشویقش کنه .
یا محمد که هنوز املاش در حد اول دبستانه و یه "هشت" ساده نمیتونه بنویسه اما تمام تکالیفش رو حل می کنه و بعضا زنگ تفریح ها میشینه که کارای کلاس بعدی رو انجام بده . تکلیفایی که تقریبا به جز زهرا و جبار ، بقیه حتی یادشون هم نمی مونه که انجام بدن و جلسه ی بعد یه بهونه ای واسه انجام ندادنشون بتراشن. میگه ریاضی دوست داره و من شخصا معتقدم هوش خاصی در این زمینه داره.
و کریم. و این بچه که مدام بهش میگم سوال قبل رو ولش کن . بیا الان سر این سوال که همه هستیم . و اون اصلا نمی شنوه که چی میگم تا خودش بالاخره بتونه سوال رو حل کنه و بفهمه .
و این کریم که چهارشنبه ( یک هفته بعد از این قضایا) فهمیدم با وجود اجازه ی صاحب کار، مادرش نمیذاره بیاد مدرسه و از یازده صبح تا ١ شب میره سر کار تا کسری حقوق پدرش رو جبران کنه . و من که بازم برای هزارمین بار و وسط تمام کارای اپلای، بازم درگیر رفتن یا نرفتن میشم.
پی نوشت: در پست ناصر خسرو ، تصویر کاملی از کنجکاوی و علاقه ی کریم به درس موجود است.