همراه
یک وقت ها آدم ها حرف جدی برای گفتن ندارند. حتی فکر جدی هم در سرشان وجود ندارد. یک وقت ها آدم ها دلشان می خواهد فقط از خودشان حرف بزنند. دلشان می خواهد دیگران هم از او حرف بزنند. دلشان می خواهد کسی به لبخندشان شاد شود و به لبخند کسی هم شاد شوند. دلشان میخواهد برای مکالمه با کسی بال بال بزنند. دلشان می خواهد کوچکترین هیجان زندگی شان را هم با او در میان بگذارند. دلشان میخواهد کسی باشد که جلویش هر طور می خواهند رفتار کنند. کسی باشد که از او ناراحت نشود . دلشان میخواهد کسی باشد که بدانند به او فکر می کند ، که تک تک حرکاتشان را زیر نظر دارد. دلشان می خواهد کسی باشد که ساعتی در سکوت کنار هم باشند و حضورشان آرامش روزهای بعد را به آنها هدیه کند. کسی که از آن ها انتظاری ندارد. دلم میخواست جایی بود که چنین کسانی را به تو اجاره می داد. که یک هفته از بودنشان لذت ببری و بعد تمام . دلم عاشق پیشگی نمیخواست. دلم شور و شوق نامزد بازی و ازدواج نمیخواست. دلم یک عدد آدمی میخواست که مرا بی دلیل دوست داشته باشد و من هم. و به نظرم بسیار کسانی هستند که چنین کسی را ندارند . حتی بسیار کسانی که به خیال خودشان و دیگران یار خود را پیدا کرده اند. و اصلا زمانی فکر می کردم که قرار نیست کسی در این دنیا چنین کسی را پیدا کند . که خود خدا تنها کسی است که از پس این نقش بر می آید. ولی حالا فکر می کنم که نه خدا و نه هیچ کس دیگری برای پر کردن این خلا وجود ندارد، چرا که خدا فقط مرا دوست دارد و این دوست داشتن نه حرف زدن دارد، نه نگاه کردن، نه حتی لبخند زدن . آدم دلش میخواهد به طور عینی دوست داشته شود ، نه از راه غیب و عرفان و سلوک. همین طوری الکی. همین طوری واقعی .