تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

Does it matter that you would never love me back

you would never know that I loved you in the first place?

 

Does it matter that my love might not be real,

my love for you is the projection of my loneliness?

 

Does it matter that I want to kiss you, hug you, touch you,

I want to be intimate with your body but not you?

 

Does it matter that I take a photo of you smoking,

I look at the white smoke in the air but not you?

 

Does it matter that I miss you when you're gone,

I miss all the fun you expose me to, and not you yourself?

 

Does it matter that you are my sexual fantasy,

the fantasy of getting attention from somebody?

 

Does it matter that I want to protect you, 

you don't need my protection but friendship?

 

Does it matter that it ruins our friendship,

the friendship made out of sisterhood and qorbat?

 

Does it matter that you're beautiful and way out of my league,

I'm the pathetic loser who cannot meet your needs?

 

Does it matter that you know how to live your life, 

I am lost and clueless with no dream?

 

Does it matter that I want you to say you like me first,

you would never say you like me in million years?

 

Does it matter that you remember my birthday and I take it personally, 

you remember all your friends' birthdays and there is nothing personal about it?

 

Does it matter that you offer to share a bedroom with me, not once, not twice, but four times,

I take it to my heart and imagine you're sending me signals?

 

Does it matter that I catch you recording me and I blush,

you record and take photos of all your friends?

 

Does it matter that I want you to have the best birthday of your life cause I love you,

you think I'm planning a party to have fun?

 

Does it matter that this is all a big crush, what is crush, crush is not real,

you're real and I want you for real?

 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۱۲
راحله عباسی نژاد

Are you happy birthday girl?

Yeah, I believe I am.

Like honestly, genuinely happy?

That never happens. I’m Iranian and would never know what a genuinely happy person looks like. 

How so?

It’s like you have a close family member struggling with stage four cancer. You know she’ll never win over, but you keep cheering and grieving for her at the very same time. You may forget the pain often, but it’s never gone. It’s there. It bothers you, following you like a shadow. You know she’s dying, and you don’t want to accept. You see a big part of you shrinking and getting bald and wanna die yourself, but you can’t. You won’t! You’re doomed to be partially happy, always and forever. No amount of alcohol or drugs will wash it over. But yeah! To answer your question, I believe I was happy last night. With the picture of my dear family member in pain, screaming, and gradually fading away.

I'm glad you were happy last night, but I have to run. My friend is going through chemotherapy too. 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ مهر ۰۲ ، ۲۳:۰۱
راحله عباسی نژاد

“I act and react, and suddenly I wonder, ‘Where is the girl that I was last year? Two years ago? What would she think of me now?”

 

― Sylvia Plath, The Unabridged Journals of Sylvia Plath

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۵۳
راحله عباسی نژاد

پارسال همین ‌موقع‌ها بود که با محمد توی آشپزخونه میرقصیدیم و آواز میخونیدم. شب قبل سبزی پلو با ماهی خوردیم و حلوای سیاه درست کردیم که به جای سمنو بذاریم وسط سفره و ریحون‌های محمد رو از گلدون درآوردیم و توی ظرف‌های کوچیک گذاشتیم که بشه سبزه و ظرف‌های رنگی که محمد سال قبل از نیویورک با خودش بار کشیده و آورده بود رو چیدیم و توش رو با سکه و سیر و سماق پر کردیم. صبح محمد صبحانه مفصلی درست کرد و بعد دوش گرفتیم و لباس پلوخوری پوشیدیم و موقع سال تحویل و بعد از سالها همدیگه رو بوسیدیم و سریع زنگ زدیم به خانواده‌ها عکس‌های دست‌جمعی توی گوشی گرفتیم و بعد برای ناهار با یکی دو تا از دوستامون رفتیم کباب خوردیم و اینطور شد که سال ۱۴۰۱ رو شروع کردیم. 

 

امسال ولی هیچ حس و حال عید و سال تحویل و سفره ندارم. دوباره از محمد دورم و انگار قلبم داره از جا کنده میشه. گندم‌ها حتی جوونه نزد و مجبور شدم کل ظرف رو بریزم دور. ظرف‌های سفالی که همیشه برای سفره استفاده میکنم رو پیدا نکردم و بی‌نهایت دلم میخواست تهران بودم. دلم میخواست مهاجر نبودم. دلم میخواست پام رو از در خونه بذارم بیرون و گوشه گوشه آدم‌ها سبزه و ماهی و سمون و تخم مرغ رنگی بفروشن. اما مهاجرم. مهاجرم و بالاخره بعد از کلنجار زیاد و به هوای آفتاب گرم و غیرمنتظره و صدای پرنده‌ها رفتم بیرون. از مغازه چینی‌ها سیب و سیر و لاله خریدم. از گل‌فروشی در خونه هم سنبل گرفتم. ساعتی که کار نمیکنه و آینه جیبی و سنجد و سماقی که صد سال قبل از دوستی گرفته بودم رو گذاشتم توی ظرفف سبز رنگی که از دست دوم‌فروشی خریدم و به زور هم که شده سفره هفت‌سین درست کردم. شاید مثلا حال و هوای عید به زور بیاد؟

راستش یه کوچولو اومد. ولی فقط یه کوچولو. 

 

شب قبل شوید‌های خشک رو گذاشتم خیس بخوره و یه کنسرو ماهی گذاشتم دم دست که اگر حال داشتم شوید پلو بخورم با تن ماهی. شوید پلو به اندازه کافی سبز هست دیگه؟ تن ماهی به جای ماهی سفید و ماهی قزل ألا قبوله دیگه. ایشالله که قبوله و با خودش حس عید میاره. کدوم عید؟ عیدی که تنها و بدون خانواده و محمد قراره تحویل بشه. لابد خیره!

 

چند روز قبل رفتم خرید عیدی برای مامان اینا. اولش میخواستم دو سه تا چیز کوچیک و ارزون بخرم و همراه دوستی بفرستم که فقط بگم به یادشونم. بعد اوضاع از دستم خارج شد و هر چی فکر کردم دیدم دلم میخواد چیزای خوب بفرستم. دلم میخواد براشون خرج کنم. دلم میخواد با خودشون بگن راحله اون سر دنیا به یاد ما بوده. خودش نیست ولی دلش با ماست. از در مغازه که اومدم بیرون به محمد پیام دادم که آتیش زدم به مالم. قرار بود برای خودم لباس بخرم ولی با دو برابر اون پول عیدی خریدم برای مامان اینا. پرسیدم باید عذاب وجدان داشته باشم؟ نداشتم آخه. ته دلم خوشحال بود و کلی ذوق داشتم که سریع‌تر عیدی‌ها برسه دست مامان اینا و خوشحال شن. رسیدم خونه و دوباره حساب کتاب کردم و دیدم بدجوری خرج کردم. باز یه ذره فکر کردم که ببینم عذاب وجدان دارم یا نه؟ دیدم ندارم. پرونده‌اش رو بستم. دیدم امسال با اینکه حس سفره انداختن و عید ندارم، ولی عیدی دادن خوشحالم میکنه. کادو دادن شادم میکنه. تصمیمم رو گرفتم. تصمیم گرفتم همینو نشونه جشن گرفتن بگیرم و منتظر بشینم تا کادوها برسه دستشون. 

 

امسال عید عجیبی بود. خودم تنها. زندگی شخصی پر از بالا و پایین. قصه مملکت ولی عجیب بود. یه زلزله‌ای توی فضای سیاسی اجتماعی ایران اومد که هم ویران کرد و هم آباد. هنوز گیجم. هنوز منگم. هنوز نمیدونم چطور اوضاع رو هضم کنم. فقط میدونم که بین حس امید و یاس دائم در حال نوسانم. 

لابد خیره دیگه؟ حتما خیره. 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۹
راحله عباسی نژاد

خانه:

نسیم نیست‌، نه‌! بیم است‌، بیم‌ِ دار شدن‌
‏که لرزه می‌‌فکند بر تن سپیداران‌*

محمد حسین کرمی، محمد حسینی:

 

از آن زمان می‌گویم که لبخند

ویژهٔ مردگان بود

به رضایت از آرامشِ بازیافته‌شان.

زمانی که لنینگراد زائده‌ای بود

برآویختهٔ زندان‌هایش.

زمانی که فوج‌فوجِ محکومان،

عقل‌باخته به رنج،

                      می‌رفتند،

و سرودِ کوتاهِ بدرودشان را

سوتِ قطار می‌خوانْد.

ستارگانِ مرگ بر آسمان بودند،

و روسِ بی‌گناه به خود می‌پیچید

زیر چکمه‌های خونین،

زیر چرخ ماروسای سیاه.*

 

من:

چه سرنوشت غم‌انگیزی که کرم کوچک ابریشم 

تمام عمر قفس می‌بافت ولی به فکر پریدن بود

 

مردم: 

 

وقتی که زندگی من دیگر
چیزی نبود، هیچ چیز بجز تیک‌تاک ساعت دیواری
دریافتم، باید، باید، باید
دیوانه‌وار دوست بدارم.

یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظهٔ آگاهی و نگاه و سکوت
اکنون نهال گردو
آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ‌های جوانش
معنی کند
از آینه بپرس
نام نجات‌دهنده‌ات را
آیا زمین که زیر پای تو می‌لرزد
تنهاتر از تو نیست؟*

 

۱- حسین منزوی
۲- سوگ‌نامه | آنا آخماتووا | ترجمهٔ ایرج کابلی

۳- حسین منزوی | غزل ۲۳۵| از کتاب «با عشق در حوالی فاجعه»

۴- فروغ فرخزاد| پنجره

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۲:۳۰
راحله عباسی نژاد

غین در حال خانه خریدن است. موقع تماس ویدیویی ما،‌ همسرش که در شرکت آب و فاضلاب کار میکند در حال چانه‌ زدن با بنگاهی و مالک خانه بود و دل توی دل غین نبود. غین گفت که مبل‌های خانه را خودشان ساخته‌اند. دستگاه پرینتر ۳بعدی را به عنوان کادوی عقد گرفته‌اند و قرار است اتاق دوم خانه‌ی جدید را کارگاه کنند. کار جدیدی پیدا کرده است و دیگر معلمی نمیکند. با شوق و ذوق از کار جدید گفت و برنامه‌های آینده. من از کتابفروشی گفتم و میم و چیز بیشتری برای ارائه نداشتم. گفتم که خط چشم سفید خریده‌ام و هفته قبل سایه چشم سبز زده بودم و امروز برنامه سایه‌ی زرد و طلایی‌است. دلم برایش تنگ شد. گفتم که دنبال هنری میگردم که دست‌هایم را درگیر کند. نقاشی. قالی‌بافی. گلدوزی. گفت چرا چوب‌تراشی را امتحان نمیکنی؟ یک تکه چوب میخواهی و یک چاقوی خوب. بعد صفحه کسی را فرستاد که چوب‌تراشی یاد میدهد. اضافه کرد که نوعی هنر هم هست نزدیک به قالی‌بافی اما کوچکتر و دم دست‌تر و فلان نخ را میخواهد و باز یکی دو صفحه دیگر فرستاد و بعد آبرنگ جدیدش را نشان داد که هنوز افتتاح نشده. برای غین از لام گفتم که پی دکتری خواندن است. از میم پرسیدم که موقعیت استادی دانشگاهی در کانادا را قبول کرده و قرار است به زودی بیاید سمت ما. پرسیدم ازش خبر دارد؟ گفت نه و مدتهاست از هم دور شده‌اند و افسوس خورد و قرار شد فردا پس‌فردا تماس بگیرد. گفتم دهه ۴ام را میخواهم به خودم جایزه بدهم و هر آنچیزی که به خود حرام کرده بودم را امتحان کنم و لذت ببرم و از خوب نبودن نترسم و فضای رقابت را به کل دور بریزم. حتی با وجود اخبار روز. غین دقیقا یک روز از من بزرگتر است. تعریف کرد که روز تولدش رفته‌اند رستوران و گوشی‌ها را خاموش کرده‌اند و تازه حوالی نیمه‌شب که گوشی را راه انداخته‌ اخبار حمله به شریف را خوانده‌اند. گفتم که تولد من هم فردای حمله بود و هرکسی پیام تبریک فرستاد یک فحش هم به جیم الف حواله کرد و آرزوی سالی بی آخوند را برایم و برای همه داشت. غین گفت که اگر قرارداد خانه بسته نشود میروند شمال. گفتم چرا شمال؟ بروید شهر خودتان که زمین و خانه دارید. گفت آب نیست. گفت که همسرش که در شرکت آب و فاضلاب کار میکند گفته مخازن آب تهران خالی خالی است و عملا فاضلاب را تصفیه میکنند تا آب شهر را تامین کنند. بعد خنده عصبی کرد که چرا مانده‌اند ایران؟ بعد خودش جواب داد که چه کسی حال دارد برود یک جای دیگر دنیا از صفر شروع کند و باز گوشی را چک کرد تا شاید خبری از مذاکرات خرید خانه شده باشد. خبری نبود. گفتم که میفهمم چرا مانده است ایران و آدم باید هر آنجا که دلش خوش است زندگی کند و اگر آنجا حال دلش خوب است کافی است. بعد اضافه کردم که ماه‌هاست میدوم و این ماه آخری به خاطر سرما زیاد بیرون نرفته‌ام، و برایش از اهمیت و تاثیر دویدن در حال و روز و زندگی‌ام گفتم. بعد از خودش گفت که چندان با دویدن ارتباط نگرفته و من به سختی جلوی خودم را گرفتم که نگویم "خوب با شال و روسری و شلوار که نمیشود دوید و لذت برد!" از خانواده سوپر مذهبی ولی مهربان همسر گفت و از خانواده سوپر غیرمذهبی اما کنترل‌گر خودش. آخر مکالمه ازش قول گرفتم که تماس بعدی نرود تا یک سال دیگر و خبر خانه را بدهد. گرسنه بودم و ساعت نزدیک به ۲ ظهر بود. فکری شدم که غذا از بیرون بگیرم که یادم افتاد شب با میم قرار دارم و میخواهیم برویم الکل و غذا بخوریم و خرجم زیاد میشود. وسوسه شدم که حداقل با ناهار یک قلپی الکل بخورم که باز یاد قرار شام و کوه کارهای نکرده افتادم و از خیرش گذشتم. الکل لخت و شنگول و بیخیالم میکرد. فعلا وقت لخت و شنگول و بیخیال شدن نبود. هفته پش دعوت شدم به یک میهمانی که کوچکترین فرد جمع بودم. همه همدیگر را میشناختند و اهل الکل و علف بودند و چند تا چندتا و مدام میرفتند بیرون سیگار یا علف میکشیدند. دور آخر یکی رو کرد به من و گفت "تو نه علف میکشی نه سیگار؟‌" گفتم علف میکشم ولی با داروهایم اختلال دارد و نمیشود. برای آنکه دیگران را معذب نکنم رفتم میز الکلی‌جات. هیچ‌ کدام را نمیشناختم. صاحب‌خانه به دادم رسید. پرسید چی میخوری؟ گفتم وودکا که گویا ندارید. بقیه را تا به حال امتحان نکرده‌ام. برایم ترکیب جین و تونیک درست کرد. خوشم آمد. دو سه لیوان دیگر هم خوردم و سرم شل شده بود و کمی خواب‌آلود شده بودم و صرف بودن در جمع بهم لذت میداد. بغل دستی‌هایم درباره نیلوفر حامدی و الهه محمدی حرف میزدند. گروهی سه نفره در گوشه‌ای دیگر درباره کردستان بحث میکردند. کاف گفت که میخواهد برایمان فال دهخدا بگیرد. یکی گفت که دهخدای فاشیست را ول کن. دیگری گفت که بدبخت کجا فاشیست بود و اگر اینطور باشد همه نویسنده‌های آن زمان فاشیست بوده‌اند. سین گفت که خوب فاشیست و ضد زن بوده‌اند دیگر! برو ببین امیرشاهی را چقدر سر کانون نویسندگان اذیت کرده‌اند. بحث همان‌جا خاتمه پیدا کرد و مشغول بازی شدیم. گروهی دوباره رفتند حیاط که سیگار و علف بکشند و وقتی برگشتند چراغ‌ها خاموش شد و همه منتظر رقصیدن شدند. من کمی خجالت میکشیدم. از همان روی مبل دست‌ها را میچرخاندم که سین بلند و به خنده گفت الان از همه فیلم میگیرم و توی توییتر منتشر میکنم که وقتی مردم در ایران میمیرند شما اینجا به بزن و برقص مشغولید. کسی داد زد که دهنت سرویس!‌ چرا اذیت میکنی و حالا دو دقیقه رقصیدن ما چه کار به بقیه دارد؟ سین گفت که شوخی کرده و من چشم‌ها را بستم و در تاریکی و آرام و به یاد نیکا و سارینا و ژینا و خدانور رقصیدم. آهنگ آخر که لوث شد آرام آرام مهمان‌ها شروع به ترک مجلس کردند و تک و توکی باقی ماندیم و درباره غربت سیستان و بلوچستان حرف زدیم و آه کشیدیم. موقعیت خنده‌داری بود که گروهی چت و مست در تورنتو ساعت ۲ بامداد نشسته‌اند و برای مظلومیت مردم بلوچ غصه میخورند. من کمی گیج بودم اما اثر الکل رفته بود و دلم برای محمد تنگ شده بود و دلم میخواست هر چه زودتر بروم خانه و زنگ بزنم. زنگ که زدم از الکل و علف چیزی نگفتم. گفتم که مهمانی خوبی بود و آدم‌ها جالب بودند و خوشحالم که مرا در جمع خودشان پذیرفتند. محمد برایم خوشحال بود و شروع کرد از روزش گفتن و خندیدن و یک ساعتی حرف زدیم و طرف ۳ شب بود که خوابیدم. محسن شکاری هنوز زنده بود.

امروز نیست. 

حالا که مینویسم ماهان صدرات هنوز زند‌ه‌است. 

فردا هم هست؟

 

نیم ساعت پیش، غین پیام داد که قرارداد خانه را نوشته‌اند و از اینجا به بعد باید دنبال پول و قرض و وام باشند.

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۰۱ ، ۱۴:۵۹
راحله عباسی نژاد

به نام خدای رنگین‌کمان که مرده است

به یاد قایق‌های کوچکی که بادبانشان برای همیشه از حرکت ایستاد

برای تمام کودکانی که در کودکی رفتند

 

تنهای تنها

با صدای بی صدا

مثل یه کوه بلند، مثل یه خواب کوتاه

یه زن بود

یه زن. 

 

با دستای فقیر 

   با چشمای محروم

   با پاهای خسته

یه زن بود

یه زن …

 

شب با تابوت سیاه

نشسته توی چشماش

خاموش شد ستاره، افتاد روی خاک 

 

سایه‌اش هم نمیموند، 

       هرگز پشت سرش. 

غمگین بود و 

        خسته

تنهای تنها.

 

با لب‌های تشنه

به عکس یه چشمه

نرسید تا ببینه قطره 

    قطره

     قطره‌ی آب

        قطره آب

 

در شب بی توش

این طرف، اون طرف 

می‌افتاد تا بشنوه

صدا

  صدا

   صدای پا

صدای پا

 

* آتش شاکرمی در ستایش اهمیت رو جایگاه وزمرگی در قلب و برای سوگواری و انقلاب این روزها نوشته: 

به آنچه در روزمرگی ات از آن محرومی اعتراض داری درست است؟
تمام مفاهیم بزرگ و باشکوهی مثل آزادی، حقوق شهروندی، امنیت، برابری، تمامی این مفاهیم درخدمت زندگی زمینی و روزمره‌ی این بشر کار می‌کنند.

تحقیر روزمرگی، تحقیر ِ نفس ِ زندگی ست.
وقتی ما می گوییم او باشکوه است چون برای آزادی می جنگد یعنی چه؟
یعنی او باشکوه است چون برای سلامت ِ زندگی می جنگد.
آزادی یک مفهوم انتزاعی نیست. آزادی در لایه لایه ی زندگی زمینی و روزانه ی ما تجسم و معنا مییابد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۱ ، ۲۰:۵۳
راحله عباسی نژاد

دیشب تا به امروز برف آمده. اولین برف سال. درخت‌ها سرتاسر سفید و با شکوه و  زمین‌ها گل و شل و کثافت. از صبح ده‌ها کار خانه کردم. لباس‌ها را شستم. لبا‌س‌ها را خشک کردم. خریدهای ضروری را انجام دادم. مرغ‌های تازه را بسته بسته کرده و داخل فریزر گذاشتم. پیاز روی میز آشپزخانه منتظر نشسته برای پخت و پز. با خانه تماس گرفتم. بابا تحلیل‌های سیاسی کرد که ابدا قبول نداشتم. زیر لب و با خنده نظر دادم و حرف را عوض کردم. مامان حال محمد را پرسید. من از دردسر درخواست گواهی سوپیشینه گفتم و از اینکه VPN ایران خریدم و هر وقت وصلش میکنم، دستم از همه جای جهان در قلب تورنتو کوتاه میشود. مریم پیام داد که سر میرداماد رسیده و شلوغ است. پرسید دلم میخواهد که زنگ بزند و شعارها را بشنوم؟ زنگ زدم اما مردم فرار کرده بودند و تک و توکی بیشتر صدا نمی‌آمد. به خنده به مریم گفتم رد گوشی‌ات را نزنند و بگویند در حال اغتشاش بودی؟ یکهو جفتمان برقمان میگیرد و ادامه میدهم که شوخی بود، اما جدی جدی شاید گیر بدهند. قطع کن و بعدا تماس بگیر! مریم یک ساعت بعد پیام میدهد که تازه رسیده است خانه و ته گلویش شدید میسوزد. حوصله وحید آنلاین را نداشتم. تیتر آخرین خبر BBC اما توجهم را جلب کرد. "ویدیویی از حمله ماموران به شهروندان داخل واگن مترو تهران در ۲۴ آبان واکنش برانگیز شده است!" کاش ویدیو را ندیده بودم. مردم را چسبانده بودند به پنجره و وحشیانه میزدند. فرار کردم به توییتر. فرار احمقانه‌ای بود. همان اول کار یک ویدیو پخش شد که زن را دم درب پاساژ گرفته‌اند زیر بار کتک، و زن جیغ میزند که «بخدا دارم خرید میکنم!» کیسه خرید را بالا گرفته است و ملتمسانه میگوید که در حال خرید بوده است. دل‌آشوبه میشوم و سرم گیج میرود. شنیدن کجا و دیدن کجا و بودن در قلب جریانات کجا. پریشانم. این روزها مثل همه روزهای قبل اما شاید کمی بیشتر از همیشه دچار نوعی اضطرار و اضطراب و بی‌قراری دائم هستم. هیچ چیز سر جایش نیست. کار. رابطه. خانه. خانواده. وطن. افتاده‌ام در رودخانه‌ای با جریان تند و شدید و دست‌اندازهای فراوان و سنگ و صخره‌ها و گرداب‌هایی که زور میزنند تو را به داخل بکشند. نمیگذارم. نمیخواهم که موفق شود. زندگی روزمره‌ام را حتی پیش خودم سانسور میکنم. من حق ناراحت شدن ندارم. مردم در حال جان دادن هستند. من حق عصبانی شدن ندارم. مردم را میزنند و مثل آب خوردن بازداشت میکنند. من حق شادی ندارم. حق روزمرگی. حق حرف زدن از راه دور را که ابدا ندارم. نه خودم به خودم حق میدهم و نه دیگران برایم حقی متصورند. گیر کرده‌ایم در چرخه اخبار سیاه و بدبختی و مرگ و زندان و دوباره همه چیز از اول. برف همچنان میبارد. دانه دانه و ریز ریز. دانه‌های برف در هوا چرخ میخورند و هر کدام به سمتی میروند. من اما حق تماشا و عمیق شدن در زیبایی برف را ندارم. شاید هم دارم و به خودم سخت میگیرم. محمد پیام میفرستد. پیامش را پاسخ میدهم. دلم از دلتنگی هم میخورد. آنقدر دلتنگم که ترجیح میدم نه صدایش را بشنوم. نه تصویرش را ببینم و نه حتی پیامی دریافت کنم. شاید که مغزم گول بخورد و فکر کند از اول محمدی در کار نبوده است. دوستی در گروهی قدیمی از اعتصابات گله کرده است و به نظرش بیهوده آمده. چیزی نمیگویم. چه بگویم؟ دلم میخواست رک بودم. میزدم زیر میز رابطه‌های توخالی. زیر میز حرف‌های بی‌معنی و صد من یک غاز آدم‌ها. به مهشید امیرشاهی حسودی‌ام میشود. دوستش ندارم. مهشید امیرشاهی فرسنگ‌ها با من فاصله دارد، اما از خودش بودن. از نوشتن بدون سانسور افکارش واهمه‌ای ندارد. نداشته. روزهای منتهی و بعد از انقلاب را جوری نوشته است که میشود رفتارهایش را هزار جور قضاوت کنی و فحش بدهی.* او اما اهمیت نداده. از هیچ‌چیز و هیچ‌کس شرم نکرده. نوشته و چاپ کرده و فضایی نه چندان کوچک از ادبیات و تاریخ را اشغال کرده و جاهای خالی‌ را با نگاهش پر کرده‌است. نویسنده خوب شاید همین باشد. بنویسد و به هیچ کجایش نباشد که دیگران چه فکری درباره خود نویسنده میکنند. آنها مینویسند و میروند و آثارشان برای ابد و نسل‌های بعد میماند. در زندگی هم لابد همینقدر پررو و پرحاشیه و پرحرف و نترس هستند. نه مثل من که از ترس ناراحتی دوستی که سالهاست ندیده‌ام، جرات نظر دادن ولو مختصر هم ندارم. حتی جرات نوشتن در ملا عام را ندارم. حتی برای خودم هم دستم به نوشتن نمیرود که شاید روزی برگردم و بخوانم و از افکار امروزم شرم کنم. از روزمره نوشتن که بی‌حاشیه‌ترین است محرومم. گناه کبیره است. از نظر دادن. نظر حقیقی و شخصی دادن محرومم چون از قضاوت‌های ولو نادرست و بیرحم دیگران واهمه دارم. با بابا دعوا نمیکنم. با ح دعوا نمیکنم. با الف دعوا نمیکنم. فقط میخندم. انگار کن تنها کار من در این جهان همین باشد. میخندم. چرند میگویم. در خلوت اما در خودم چمباتمه میزنم. یادم می‌افتد که همین هفته پیش. همین چهارشنبه قبل بی‌هدف در خیابان‌ها راه میرفتم و دلم میخواست از هستی محو شوم. حس میکردم زندگی را به دهان همه تلخ کرده‌ام. دهان محمد. مامان و بابا. دوست و آشنا. رییس و همکار. حتی غریبه‌ای که نمیشناسم و برایم نوشته که چرا شرایط ایران عادی‌سازی میکنم و فعالیت بیشتری نمیکنم هم دهانش از دست کارهای من تلخ شده. از وجودم شرمسار بودم و با خودم فکر میکردم که کاش هیچ‌وقت نبودم. حتی تصویر رویایی و خیال‌انگیز پیروزی انقلاب هم برایم جذابیتی ندارد. من هیچ‌جایی در این انقلاب نداشتم. یک شاهد بیرونی. یک شنونده و خواننده و تشویق‌کننده پاره‌وقت. شاید! من هیچ‌چیزی به این انقلاب اضافه نمیکردم و نخواهم کرد. زندگی خصوصی‌ام گره‌خورده و درهم و زشت شده. زندگی اجتماعی سخت و غیرممکن. و در همه این اوقات یا حق نوشتن نداشتم یا ذوق نوشتن را. هیچ چیز از من و ذهن من در این پنجاه و چند روز خارج نشد که بگویم ارزش ماندگاری دارد. نوعی از بی‌وطنی و عدم تعلق به همه کس و همه جا و زمان و مکان تمام وجودم را پر کرده. دست و پا زدنی بیهوده. انقلاب مرا در همه ابعاد زندگی فلج کرده. لااقل فلج‌تر از قبل. 

 

* رمان در حضر، مهشید امیرشاهی

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۱
راحله عباسی نژاد

برای تغییر مغزها که پوسیدن. 

برای حسرت یک زندگی معمولی. 

برای کودک زباله‌گرد و آرزوهاش.

برای سگ‌های بیگناه ممنوعه. 

حالا ۴۰. ۴۱. ۴۲. و ۴۳ روز از همه چیز میگذرد. برای این همه شعارهای توخالیی. برای احساس آرامش. برای اجازه ابراز حداقلی از زیبایی. بدن. احساسات. برای پس گرفتن فضای عمومی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۰۱ ، ۱۵:۱۶
راحله عباسی نژاد

پرواز از دست رفته. من مانده‌ام و ساعت‌های بی‌پایان انتظار در فرودگاه. نشسته‌ام به خواندن کتابی که با زمان بازی کرده.* حدود یک سال پیش از فروریختن دیوار  برلین، مردی انگلیسی در ۲۸سالگی رفته‌است به آلمان شرقی. در آن شهر بسته و زندان بزرگی که کمتر شهروندی حق خروج دارد، مهمان خانواده مردی آلمانی میشود که قرار است نقش مترجم او را بازی کند. بعدتر اما رابطه‌ی عاشقانه‌ای بین این دو شکل میگیرد و بعدتر از همه اینها مرد انگلیسی وارد رابطه‌‌ی ناخواسته‌ای با خواهر مترجم میشود. خواهری که دل در گرو گروه beathles دارد و میخواهد هرجور شده از آلمان شرقی فرار کند و به لندن برود. جایی همان اول کتاب، مرد آلمانی که والتر نام داشت از آرزوهایش حرف میزند. از علاقه‌اش به آزادانه سفر رفتن و از مرزها عبور کردن و از حسرت‌هایش که به نظر در آلمان شرقی ابدی خواهد شد. مرد انگلیسی اما خم میشود و در گوش مترجم و مشعوقش نجوا میکند و وعده‌ی رهایی و فروریختن دیوار برلین و فروپاشی شوروی و آینده‌ای نیمه درخشان را میدهد:‌

 

The sun was setting over the bullet-wounded buildings.

I leaned forward and whispered in Walter’s ear, like a lover, ‘Germany East and West will be one. There will be a revolution. With the exception of Romania there will be no blood shed on the streets.’


‘And what will be the motivation for these revolutions?’ He was whispering too, his lips near my ear.


‘In East Germany the motivation is not just for the better economic life over the other side of the Wall. Yes, I know you are frustrated with the authoritarian regime, but that is not the motivation either. The economy of the Soviet Union will be on the brink of collapse. Soviet communism is going to fall. General Secretary Gorbachev is the man who will end the cold war.’


Our knees touched.


‘Listen to me, Walter. It will be possible for citizens of the GDR to cross the border whenever they please.’


He started to cough.


I did not know if the future I had outlined had stuck like a bone in Walter’s throat or if he was just overwhelmed.

 

He stood up, walked to the kitchen and splashed cold water over his face.

 

خواننده گیج شده. مرد انگلیسی از کجا از آینده خبر دارد؟ همه اطلاعاتی که میدهد درست و دقیق است و در واقعیت اتفاق افتاده، اما از کجا به چنین اطلاعاتی دست پیدا کرده؟ 

بعدها و در قسمت دوم کتاب دلیل همه این پشگویی‌ها را میفهمیم. من اما اینجا از لو دادن داستان صرف نظر میکنم و فقط به گفتن این حرف بسنده میکنم که پای هیچ نیروی مافوق طبیعی در میان نیست. قسمت دوم کتاب ما را به سالهای نزدیکتری میبرد. به سال ۲۰۱۶ یا ۲۰۱۷. مرد انگلیسی در بستر بیماری‌است و همچنان عاشق والتر، مترجم و معشوق سابق در آلمان شرقی، و فکر خواهر والتر که همه جوره در تقلای فرار بود رهایش نمیکند. 

حالا آلمان شرقی و غربی یکی شده‌اند. رفت و آمد به آلمان نه تنها راحت شده که گذرنامه آلمانی از معتبرترین گذرنامه‌هاست. شاید وقت آن رسیده که با معشوق آلمانی تجدید دیدار کند؟ 

با والتر و خانواده‌اش جایی در یک کافه قرار میگذارند. از خودش میگوید و از خودشان حرف میزنند. جایی در این بین مرد انگلیسی سراغ خواهر والتر که لونا (دیوانه) نام داشت را میگیرد. من در این لحظه نشسته‌ام پشت سکویی در فرودگاه و از سرما میلرزم. آهنگ‌ Adagio in G minor در گوشم پخش میشود و گرسنه هستم. جسته و گریخته اخبار میخوانم. عکس آزادی سپیده رشنو را میبینم با چهره‌ای تکیده و خسته. زود از روی اخبار بد عبور میکنم. توان هضم اخبار ایران را ندارم. برمیگردم به کتاب و گفتگوی دو مرد. مرد انگلیسی میپرسد:

- What happened to Luna?
- She escaped one month before they opened the border.

 

موسیقی اوج گرفته‌است. بدنم یخ میکند. این دو جمله را بارها و بارها میخوانم. لونا تنها یک ماه پیش از بازگشایی مرزها فرار میکند و هیچ‌کس از سرنوشت او خبر ندارد. مرده؟ زنده‌است؟ حال خوبی دارد؟ دست‌هایم یخ کرده. به دور و اطرافم نگاه میکنم. به زوجی که در بغل هم سودوکو حل میکنند. دختر جوانی که با یک چمدان نشسته‌است و فیلم میبیند. مردی که با کت و شلوار و یک کیف کوچک و لپ‌تاپ باز منتظر پرواز است. هیچ کدام از اینها تغییر حالات من را میبینند؟ دست میکنم داخل کوله. خودکار را میکشم بیرون. دور این دو جمله را دایره میکشم و سعی میکنم ادامه کتاب را بخوانم ولی هیچ‌جوره از فکر لونا بیرون نمی‌آیم. از فکر همه آن کسانی که یک ماه قبل، یک هفته قبل یا حتی یک روز قبل از آزادی، بی‌خبر از آینده‌ای نیمه روشن، مستاصل از رنج و سرکوب و ظلم تحمیلی، زور آخر را برای رهایی میزنند و کار و تلاششان بی سرانجام میماند. به در بسته میخورد. به همه داستان‌ها و فیلم‌هایی فکر میکنم که لحظات منتهی به پایان را تصویر کرده‌اند.

 

به "یعقوب کذاب" فکر میکنم.* به روایتی از اردوگاه‌های مرگ و کار اجباری در دوره هیتلر و یهودیانی که به کل از زندگی قطع امید کرده‌اند و تنها در انتظار مرگ نشسته‌اند. زن و مرد و کودک و بزرگسال. گاه حتی فکر خودکشی به سرشان میزند. دو روز بیشتر زنده بمانیم که چه بشود؟ یعقوب اما ناگهان و به دروغ مدعی میشود که یک رادیو در خانه پنهان کرده. به خاطر ندارم که چرا و به چه هدفی چنین دروغی را سر هم کرد اما این دروغ و ادعا دهان به دهان در سرتاسر اردوگاه و گتو میچرخد. یعقوب به این دروغ بسنده نکرده و شاخ و برگ بیشتری به قصه میدهد. از اخباری که از رادیوی خیالی شنیده میگوید. از اخبار امیدبخشی که از جبهه‌های جنگ می‌آید خبر میدهد. که آمریکایی‌ها به کمک انگلیس و فرانسه و روسیه آمده‌اند و هر لحظه امکان دارد که این جنگ تمام شده و آلمان شکست بخورد و درب اردوگاه‌ها باز شود. یعقوب کذاب است. در حقیقت دروغ پشت دروغ میگوید و با دیدن امیدی که در چهره تک تک ساکنین اردوگاه نقش بسته، به دروغ‌هایش ادامه میدهد بدون آنکه از حقیقت خبر داشت باشد. حقیقت اما همین است. آلمان در حال شکست‌ خوردن است. آمریکا واقعا به کمک آمده و هر آینه ممکن است درب گتوها باز شده و  یهودیان از مرگ حتمی نجات پیدا کنند. یهودیان اما از دروغ بودن اخبار یعقوب بیخبرند و امیدشان در بی‌خبری روز به روز بیشتر شده و عاشق میشوند و به امید آینده‌ای آزاد و بازگشت به زندگی و فردایی بهتر به فکر تشکیل خانواده می‌افتند و در این بین، یعقوب تنها کسی است که ناامید است، چرا که از موهوم بودن این آینده مطلع است و تا لحظه‌ای که درب اردوگاه‌ها باز نشده و آلمان‌ها عقب نکشیده‌اند و همه چیز به واقعیت تبدیل نشده، باور و امیدی به فردا ندارد. فردایی که حقیقت پیدا کرد. مثل بسیاری فرداهای دیگر در طول تاریخ که بعد از ماه‌ها و سال‌ها و دهه‌ها و بلکه قرن‌ها اتفاق افتاد. به چه قیمتی اما؟

 

اگر تنها و تنها بخواهیم یک درس از تاریخ بگیریم،‌ همین حقیقت است که هر جنگی، هر دیکتاتوری، هر وبا و طاعونی، هر نکبت و کثافتی پایانی دارد و شاید که امید و صبح و طلوعی که همواره به دنبالش هستیم واقعی‌تر و دست‌یافتنی‌تر از آنچیزیست که در اشعار و شعارها میشنویم. امید اما همانقدر که رنگی‌است، غم‌انگیز است. همانقدر که زیباست و رهایی‌بخش،‌ همان اندازه نیز یادآور همه‌‌ی رفتگان است. همه "آن رفتگان بی‌برگشت."* همه لوناها. همه یهودیانی که از ناامیدی دست به خودکشی زدند و یا خانه و کاشانه را رها کرده و با حداقلی از متعلقات فرار کردند.*

 

پایانی اگر باشد،‌یک روز و بلکه روزها قبل از پایان هم هست.  ساعت‌های متنهی به پایان نیز هم. 

در این دقایق منتهی به طلوع. به رهایی. در این جنگ نابرابر و تباه، آدم‌ها میروند. جان‌ها از دست رفته. زندگی‌ها نابود شده. عزیزانی برای همیشه ترک وطن کرده‌اند و خانواده‌هایی برای همیشه از هم متلاشی شده‌ و چه عمرهایی که در زندان‌ها و زیر شکنجه‌ها حیف و میل شدند. 

ولی همه اینها تمام میشود. چه بخواهیم چه نخواهیم تمام میشود. چه مثبت بیاندیشیم و چه منفی تمام میشود. 

این تنها و شاید تنها درسی است که از تاریخ میشود گرفت. که همه ظلم‌ها تمام‌شده‌اند. شکل عوض کرده‌ و  رخ پنهان کرده‌ و دست به دست شده‌انمد اما تمام شده‌اند. استالین مرده. گولاک از بین رفته. دیوار برلین فرو ریخته. اردوگاه‌های مرگ نازی جمع شده. آمریکا از ویتنام بیرون آمده. چنگیز مرده. جنگ‌های صلیبی تمام شده. طاعون رفته. وبا رفته. خرمشهر آزاده شده. ناپلئون مرده. پس شاید آخوند هم میرود؟ 

کی؟ نامعلوم!

چطور؟ هیچ‌کس جز "مردهای انگلیسی" و "یعقوب‌های کذاب" نمیدانند و توان پیشگویی ندارند. 

 

ولی میروند. 

و وقتی که رفتند،‌ وقتی از رفتنشان در پوست خود نمیگنجیم،‌ همان جایی است که یاد رفتگان بی‌برگشت اسیرمان میکند. همان لحظه‌ای است که فکر الهام چوبدارها و زهرا صدیقی همدانی‌هایی که در روزهای اخیر پای چوبه دار رفته‌اند* و اگر کمی، فقط کمی دیرتر حکمشان اجرایی میشد در این شادی پس از نکبت همراهمان بودند، رهایمان نمیکند. امید همانقدر که واقعی‌است و غیرانتزاعی، همانقدر دردناک است و حسرت‌برانگیز.

 

تصویری که شاید به شکلی تکه‌پاره  از رمان عقرب روی پله‌های اندیمشک* در ذهنم مانده. از قصه‌ای در ماه‌های آخر جنگ ۸ساله، که از جایی به بعد بی‌انتها و ابدی به نظر میرسده. از گوشه و کنار اما زمزمه‌های پذیرش قطع‌نامه ۵۹۸ و صلح شنیده میشود. جایی از رمان است که مرتضی، سربازی که با حکم ترخیص در دست قصد بازگشت به تهران دارد و در اندیمشک از بازگشتش جلوگیری میکنند وارد قهوه‌خانه‌ای میشود. تلویزیون قهوه‌خانه که روشن میشود همه ساکت میشوند. حتی صدای قل‌قل‌ قلیان‌ها قطع می‌شود. مردی در تلویزیون درباره جنگ مصاحبه میکند و حرفهای بیربط و نامفهومی میزند: "به‌حمدالله، پیروزی، جانفشانی، مصلحت." اخبار از پیروزی موهوم میگوید  و آنچه مرتضی میبیند مرگ و ویرانی و خون و سرباز و افسر و درجه‌دارهای خسته و از تک و تا افتاده‌ و ناامیدی است که گوشه و کنار ایستگاه قطار ولو شده‌اند و "دگمه‌های پیراهنش‫‫ان باز بود، سرشان را انداخته بودند پایین و عرق‌گیرشان تا نیمه شکمِ گنده‌اشان خیس بود و شوره بسته بود." امید بود و نبود. فضا پر بود از سرباز فراری که در روزهای منتهی به صلح، به زور به جبهه‌ها پس فرستاده میشدند:

 "یکی از دژبان‌ها چنگک بزرگی دستش بود و هرجا که کپه‌ای خاک می‌دید، یا بوته‌ای که پر‌پشت بود، چنگک را فرو ‌می‌کرد و در‌ می‌آورد. فرو می‌کرد و در می‌آورد. فرو می‌کرد و گاهی سربازی نعره میزد: «آی!» و دژبان چنگک را با زور بالا می‌برد و سرباز را که توی هوا دست و پا می‌زد، می‌انداخت توی کامیون. از داخل کامیون صدای ناله می‌آمد و صدای قرچ‌قرچ استخوان‌های شکسته." 

 برگه مرخصی مرتضی را که پاره کردند، مجبور شد برگردد به جبهه کنار همرزمش سیاوش که لکنت زبان داشت. یادم هست که دستور می‌اید که گودال بکنند و در گودال‌ها سنگر بگیرند و به گمانم سیاوش و مرتضی در یک گودال میخوابند و در بمباران، سیاوش شهید میشود و مرتضی ساعت‌ها کنار پیکر رفیق شهیدش، تنها چند روزی پیش از تصویب قطع‌نامه محبوس میشود. مرتضی تبدیل به سیاوش میشود. یا شاید هم بین مرتضی و سیاوش رفت و آمد میکند. اما این یاد سیاوش است که تا خود تهران با مرتضی می‌ماند. سیاوشی که تنها چند روز پیش از پایان جنگی بی‌هدف در گودالی در اهواز یا اندیمشک کشته شد و بعد از تصویب قطع‌نامه تبدیل به یک قاب عکس، نام یک کوچه و سهمیه‌ای برای افراد خانواده شد. 

 

امید بسیار بسیار واقعی‌تر از آنچیزی است که فکر میکنیم. فردای آزاد نیز هم. تلخی ماجرا اما این است که تا یک لحظه قبل از آمدن فردا، سیاوش‌ها و لوناها یکی یکی و بی‌خبر و ناامید از همه جا در حال فرو افتادن و رفتن هستند.

 

 

۱. The Man Who Saw Everything, Deborah Levy

۲. یعقوب کذاب، نوشته یوریک بکر

۳. هوشنگ ابتهاج

۴. نکته خنده‌دار اینکه حتی بسیاری از آلمان‌های نازی از جمله هیلتر در دو سه روز منتهی به پایان جنگ جهانی دوم، خود و خانواده‌شان را کشتند تا از شرم شکست بپرهیزند. 

۵. امیدوارم که هرگز این اتفاق نیفته و حکم این دو فعال عزیز برگرده. 

۶. عقرب روی پله‌های راه‌آهن اندیمشک نوشتۀ حسین مرتضائیان آبکنار

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۰۸
راحله عباسی نژاد