تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

چشمهایم را به زور باز میکنم. خسته ام و نایی برای بیدار شدن ندارم. بوی قرمه سبزی تمام اتاق را پر کرده. آه بله دیشب شام پزون داشتیم. خوراک مرغ و قیمه و قرمه را همزمان بار گذاشتیم و گوشت قیمه دیرپز بود و قرمه به هیچ صراطی جا نمیفتاد. لباس ها را هم شسته بودیم و هم خشک کرده بودیم و هم تا کرده توی کشو گذاشه بودیم. تمام شبکه های اجتماعی را هم زیر و رو کرده بودیم و محمد حتی یک دست با لپ تاپ بازی کرده و ساعت حوالی ٢ بامداد بود و هنوز که هنوزه نه گوشت قیمه پخته بود و نه قرمه جا افتاده بود. نه تنها باید صبر میکردیم بپزند که نیم ساعتی هم صبر لازم بود تا محتویاتشان خنک شده و بسته بندی کنان تقس شوند بین یخچال و فریزر. این قسمت همیشه به عهده من بود و محمد صرفا برای همراهی بیدار می ماند که من غصه نخورم. اما خواب و درد پا امونم را برده بود. سرم را هر جا میگذاشتم در لحظه خوابم میبرد. محمد را کشاندم تا آشپزخانه و برایش توضیح دادم که چه طور و در چه ظرفهایی و طبق چه قاعده ای قیمه و قرمه را بسته بندی کند و توضیح دادم که یک ساعت بگذارد بپزند و بعد زیرشان را خاموش کند و نیم ساعتی زمان بدهد برای خنک شدن. آلارم گذاشت و خیالم را راحت کرد که بخوابم. آماده ی خواب شدم اما چیزی در درونم وعده میداد که محمد یک جای کار را اشتباه میکند. مثلا قرمه را به جای بسته بندی و ظرف کردن با قابلمه در یخچال خواهد گذاشت یا آب قیمه تمام میشود و محمد فراموش میکند سر کشی کند. آخ تازه یادم رفت که بگویم لیمو عمانی های هر دو خورش را هم تقس کند بین ظرف ها اما جون توضیح و تشریح نداشتم. صدای آلارم اول را که شنیدم خواب وجودم را گرفت و و من دیگر نفهمیدم آب قیمه و لیمو عمانی ها چه شد و غذا ها ظرف شدند یا با قابلمه توی یخچال رفتند. صبح بوی قرمه و شمبلیله هنوز توی هوا بود. آه بله. شام پزون! راستی محمد ظرف کرد؟ توانست بیدار بماند؟ قابلمه و لیمو عمانی ها چه شد؟ بوی قرمه سبزی چقدر شدید است، کاش برای وعده ی ناهار امروز بخوریم. اما محمد چه کرد؟ دست و پایم جون ندارد. خسته ام و حال ندارم خودم را تا آشپزخانه بکشم و نتیجه را بررسی کنم. شاید اصلا نباید هم بررسی کنم. به هر حال مسئولیت کار با او بوده و من نباید مدام به دنبال کنترل کارها باشم. مطمئنم شبیه به من ظرف نکرده اما لابد قاعده ای انتخاب کرده و همان را پیاده کرده که گرچه متفاوت اما غلط نیست. همان بهتر که دست از کنترل بردارم و خودم را به بوی قرمه و تصویر ماست و خیار و ته دیگ طلایی شده بسپارم. 

ولی یعنی میگویی به کل به یخچال و نتیجه کار فکر نکنم و سرک نشکم؟!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۶ ، ۱۲:۱۰
راحله عباسی نژاد

مجموعه کارهایی که هر بار برای اپلای کردن انجام دادم (3 بار مجموعا)، از دانشگاه و استاد پیدا کردن و ایمیل زدن و زمینه پژوهشی مورد علاقه پیدا کردن (research interest) گرفته تا SOP نوشتن و CV فرستادن و قص علی هذا، همگی با هم دیگه دارن خودم و حال و آینده ام رو به شکل محسوسی شکل میدن. حتی خیلی وقت ها به گذشته ام و کارهای کرده و نکرده ام هم مجبورم سرک بکشم و تلاش کنم بفهمم چرا انجامشون دادم، از انجام دادنشون چه چیزی عایدم شده و به نظرم چه تاثیر مثبتی روی آینده ام دارن. خیلی وقت ها مجبور شدم برگردم و به کارهایی که دوستشون نداشتم و ازشون فراری ام (مثل مهندسی خوندن) نگاه مثبتی بندازم، که خیلی امیدبخش بوده، و خیلی وقت ها هم نقش کارهایی که به نظرم سطحی، ناچیز و یا حتی فی سبیل الله بوده و به مرور از یادم رفته بودن یهو برام شدیدا پررنگ شده.

میخوام اعتراف کنم که به این کار معتاد شدم. و میتونم به این هم اعتراف کنم که خود شخصیت متکثرم، همراه با دغدغه های واگرا و غیر قابل جمع شدنم هم از عوامل موثر در دامن زدن به این اعتیاد بوده. تصورِ گشتن در بیشمار دانشگاه ها با تعداد قابل توجهی از رشته ها و پژوهش هایی که اغلب حتی به گوشم هم نخورده و یا هرگز تصور نمیکردم قابلیت تبدیل شدن به زمینه پژوهش آکادمیک داشته باشن لذت وصف نشدنی ای رو در من به وجود میاره. گشتن توی لیست کلاس هاشون، دیدن عناوین جذابشون، برنامه درسی های جذاب تر، استادها و پروژه هاشون و تلاش برای جا کردن و ربط دادن خودم به یک یا چند تا از این ده ها موضوع و زمینه. این ربط دادن ها و جا کردن ها من رو هر بار مجبور به زیر و رو کردن گذشته ام، خاطراتم، توانایی ها و یا حتی ناتوانی ها، موفقیت ها و یا شکست ها، علاقه ها، انگیزه ها و خرده زندگی های روزمره ای کرده که یا در حال محو شدن بودن، یا جایی در ذهنم در حال بایگانی شدن و یا اتفاقا کاملا دم دستی بوده و هستن اما ارزشی بیش از یک تجربه برام نداشتن. اینکه خیلی جدی باید مثلا بتونی 4 سال مهندسی خوندن رو در مجموعه ای از توانایی های موثر در زندگی شخصی و آکادمیک خلاصه کنی، و یا از کنار جسارتت و هیجانت برای جهادی رفتن در ورزقان و یا رفتن به ناصر خسرو برای درس دادن راحت عبور نکنی، و یا حس نکنی وقت هایی که در انجمن و کتابخونه دانشجویی گذروندی پِرت بوده یا دیالوگ هایی که با دوستانت داری، و به نظر خودت چیزی به زندگیت اضافه کردن، به هیچ دردی نمیخوره. در این مورد آخر حتی چیز جالبتری که کشف کردم، نمره ای در بخش ریاضی امتحان GRE بود که به واسطه ی بودن در دایره دوستان مهندسی نه تنها به چشمم نیومده بود که حتی به نظر کم هم میومد، اما با خوندن تجربیات دیگران در رشته های انسانی و علوم اجتماعی فهمیدم نه تنها نکته ی مثبتی در سوابق تحصیلیم محسوب میشه که من رو متمایز از بقیه میکنه چون نشون میده من ذهنِ منطقی ای دارم! خودشناسی از این تر و تمیز تر؟ (و البته پر اظراب تر، پر فشار تر، پر شرحه شرحه کننده تر، و از زندگی اندازنده تر؟ )

به نظرم از مهم ترین تفاوت های تحصیلات تکمیلی در بلاد کفر و ایران همین مساله واکاوای گذشته، حال، آینده، درونیات، و تفکرات، "علاوه بر" سوابق کاری تحصیلی هست که باعث میشه در هر مرحله از زندگیت (اگر بخوای زندگی آکادمیک رو ادامه بدی) خودت رو محک بزنی و خیلی جدی روی تمام جوانب مرحله بعد وقت بذاری و مجبور باشی که تمام یافته هات رو به کلمه ها، عبارت ها، و جمله های برای بهتر "معرفی کردن" خودت تبدیل کنی. و در نهایت چه پذیرش بگیری چه نگیری، نتیجه ای که به دست میاد، به خصوص اگر آدمی هستی که توی خط مستقیم حرکت نمیکنی و تمایل عجیبی برای خلاف جهت حرکت کردن داری، قطعا و یقینا تو رو یه مرحله در زندگی جلو میبره.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۴۴
راحله عباسی نژاد

حقیقت اینه که اگر بخواین به عنوان یک زن ،به طور خاص در ایران، زندگی به نسبت موفق و مطلوبی خارج از خونه تون داشته باشید (در معمولی ترین حد ممکن)، به مرور یاد میگیرید که چه طور بسیاری از "کلیشه" های جنسیتی رو درونی سازی کنید و به روتون نیارید. از کنارشون آروم بگذرید، با خنده جمع و جورشون کنید یا کلا مرواده تون با فرد یا افرادی که اون حرف یا رفتار جنسیتی رو زدن و داشتن کم یا حتی حذف کنید تا بلکه آرامش ذهنی داشته باشید (که خبر غم انگیز اینه که متاسفانه تعداد بالایی از خود "خانوم" ها هم به خاطر باورها و اعتقادات سنگین و سفت و سختشون به کلیشه های جنسی در همین دسته "حذف شدنی ها" قرار میگیرن)؛ چرا که در غیر این صورت تمام انرژی تون به جای تمرکز بر روی راه و هدفی که دارید، صرف جنگیدن با کلیشه ها و تبعیض ها و غلبه بر خشم و ناراحتی ناشی از اونها میشه و به مرور شما رو به فردی عصبی، منزوی و نا امید تبدیل میکنه.البته میزان توانایی هر زن برای عبورِ آروم از کنار همه اینها به نسبت محیط اطرافش، اطرافیانش، شغلش، خانواده اش و حتی هدف حرفه ایش در زندگی و غیره میتونه کم و زیاد بشه. اما اونچه که نباید فراموش کرد اینه که اینها همه هرگز به این معنی نیست که این کلیشه ها "تاثیرشون" رو بر روی زندگیمون هم از دست میدن. ابدا. اتفاقا خیلی وقت ها کلیشه ها به قدری در فرایند درونی سازی برامون عادی میشن که به صورت ناخودآگاه در پیش فرض تمام کارهایی که میکنیم قرار میگیرن و زندگی روزمره مون رو دچار اختلال میکنن. احتمالا براتون پیش اومده که یه وقت ها صبح از خواب بیدار بشین و حس کنید دیشب تو خواب کوه کندین. کوه نکندین اما احتمالا خوابی دیدین که ازش چیزی به یاد ندارید اما تمام روح و روانتون رو تا خود صبح پنجول کشیده و لهتون کرده. روزها طول میکشه تا کمبود خوابتون رو جبران کنید و ساعت ها وقت و قهوه لازم هست تا به روال عادی زندگیتون برگردین (البته اگر گزینه خوابیدن مجدد رو انتخاب نکنید). واقعیت اینه که روزهای زیادی در زندگیم به خصوص دوران دانشجوییم پیش می اومد که بدون اینکه کار خاصی بکنم برگردم خونه و احساس کنم "کوه کندم." احساس خستگی ذهنی و نه حتی جسمی تمام وجودم رو پر کرده بود و تنها کاری که ازم بر می اومد لم دادن جلوی تلویزیون بود و دیدن سریال های بعضا بی کیفیت که ذهنم رو حتی اندکی هم درگیر نکنه. خیلی وقت ها ایده ای نداشتم که چرا؟ چرا اینقدر خسته ام؟ من که امروز فقط با بچه ها و آدم های مختلف گپ و گفت داشتم و کار ویژه ای نکردم. دیروز که#کلیشه_برعکس توی توییتر ترند شده بود، دونه دونه توییت ها رو میخوندم و مثل اینکه یه تیکه از خواب هام یادم بیاد، تمام درگیری های "به ظاهر سطحی" توی زندگی روزانه "به ظاهر عادی ام" از جلوی چشم هام رد میشد و ترکیبی از خشم، ناراحتی و خنده بود که در من غلیان میکرد. از صبحی که نگهبان دم در ورودی دانشگاه من رو راه داد و دوستم که مقنعه اش کمی عقب بود رو نگه داشت و اون هر چه التماس کرد که کلاسش داره شروع میشه و غیبت میخوره، بهش محل نداد. از ناراحتیم که دلم میخواست همون جا مقنعه ام رو از سرم بِکنم و تف کنم تو روی نگهبان بی شرف. از شبی که توی تاریکی توی امیرآباد پشت ایستگاه اتوبوس پسری دوید به سمتم، و من از ترس چنان پریدم وسط خیابون که دستم محکم خورد به تابلوی ورود ممنوع و تا یک ربع بعد به جای اینکه به درد دستم توجه کنم، صدای خنده ی پر از لذتِ اون مردک تو گوشم زنگ میزد. از ظهری که توی تاکسی پسری 14-15 ساله شروع کرد به دست زدن بهم و من انگار آب یخ روم ریخته باشن حتی به زور صدام در اومد که آقا تو رو خدا نگه دار و بعد پسرک دنبالم راه افتاد و من با بدبختی خودم رو به فروشگاهی رسوندم که ولم کنه. فروشگاهی که روبروش پوستر زده بود "خواهرم حجابت را " و من با تمام وجودم دلم میخواست "حجابم" رو، حجاب یک "محجبه" رو در بیارم و پرت کنم تو صورتِ نویسنده. از روزهایی که اضطراب اعلام نمره ها رو داشتیم و پسرهایی که تو رومون میخندیدن و میگفتن دکتر فلانی که به دخترا نمره میده، نگران چی هستین؟ و اتفاقا دکتر فلانی به دخترا نمره نمیداد ولی عوضش پسرا با TA اش که پسر بود رفیق میشدن و نمره میگرفتن یا سوال ها رو گیر می آوردن. از روزی که پسری تو چشمام نگاه کرد و گفت فلان دختر که تاپ مارک شده به نظرش باهوش نیست و خر میزنه اما فلان پسر که نمره دوم شده "واقعا" باهوشه و برام از تفاوت مغز دخترها و پسرها گفت. روزی که خبر ازدواج و پذیرشم رو همزمان به بعضی دوستام دادم و دخترها به جای تبریک موفقیت تحصیلیم براشون مهم بود که یه پسری که دکتر هست رو تور کردم و دیگه چه غم از پول دارم آخه؟ شدم خانوم دکتر. بالاتر از این؟ و عوض کردن بحث برای اینکه دختری که معدلش 18 هست جلوم حسرت ازدواج نخوره و احساس نکنه وای چقدر بدبخته. از تلویزیون که تا روشنش میکردی خانومی بود که آشپزخونه رو با مایع ظرفشویی ایکس برق انداخته بود و با یه بشکن همه غذاهای خانواده رو روی میز حاضر میکرد و پدر و بچه ها خندون از بازی برمیگشتن که بخورن. از خبری که خانواده مقتولِ زن باید نصف دیه قاتل مرد رو بدن و فلانی از مهریه اش گذشته که شوهر دیوونه اش حاضر شه طلاقش بده یا دختری که تمام عمر پدر و مادرش رو تر و خشک کرد نصف برادری که اصلا نبوده ارث برده. از دخترهایی که با تعجب ازم میپرسیدن آیا خانواده ام با تنهایی خارج رفتنم اوکی هستن یا نه؟ و یا دخترهایی که برای اردوی دانشجویی تو پارک جمشیدیه هنوز باید از پدرشون اجازه میگرفتن. از اینکه تو فیلم دختری رو مسخره کنن که عصبانی بودنش به خاطر pms هست و تمام سالن بترکه از خنده و توی سریال های مهران مدیری نشون بده که دخترا خنگ یا دودوزه باز و در هر دو حالت دنبال شوهر هستن. از جوک های علیه شعور دخترها و یا قیافه و هیکلشون و تلاش های مذبوحانه ی من و خیلی های دیگه برای اثبات غلط بودنشون. که ما هم بلدیم "خفن" باشیم تو رشته ها و کارهایی که پسرها سال هاست فکر میکنن در تصرف اونهاست. از خندیدن به مزاحِ مثلا بامزه ی پسرها که ای وای مگه تو فنی و به خصوص مکانیک "دخترم" پیدا میشه؟ ما که هر چی دیدم سیبیل بود و ابرو و همزمان تمایل ما برای خفه کردنِ این پسرهای به ظاهر روشنفکر و تحصیلکرده که دخترهای هنری رو "دختر" میدونستن، اونم نه چون "انسان های موفق و خلاقی بودن،" چون پسر پسند جینگول مستون میپوشیدن و میگشتن. 
تا صبح از این کلیشه های هرروزه بنویسم باز هم نمیتونم میزان فشار نامحسوسی که هر روز یک دختر تحمل میکنه و بهش عادت کرده رو منتقل کنم. فقط برید و #کلیشه_برعکس در توییتر رو بخونید و بفهمید که یک دختر حتی اگر در روز هیچ کاری هم نکنه به صورت پیوسته و ناخودآگاه در یک جنگ دائمی علیه رفتارها و حرف های جنسیتی هست و بحث هایی مثل حجاب یا استادیوم رفتن تازه گل درشت هایی هستن که به چشم میان و در برابر باقی کلیشه ها حتی خودمون هم خیلی وقت ها فقط جا خالی میدیم. فقط برای اینکه بتونیم زندگی کنیم. که بتونیم هر روز رو پامون واستیم.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۴۱
راحله عباسی نژاد
از خیلی قبلتر. شاید حتی از همون پس فردای روزی که وبلاگ قبلی رو ایجاد کردم، مطمئن بودم که اسم مناسبی برای وبلاگ انتخاب نشده. با ایده ی اولیه ای که برای وبلاگ قبلی در نظر گرفته بودم هماهنگ بود اما با خودم و ذهنم و شخصیتم نه! هرگز. اون موقع خسته شده بودم از جایی مثل فیس بوک که آدم ها منتظر بودن به افکارت و نظراتت حمله کنن و شخمش بزنن بدون اینکه فرصت داشته باشی برگردی و به کل هر چه گفتی رو تکذیب کنی  یا ویرایش کنی و بگی همون روز، همون لحظه ، همون موقع چیزکی به ذهنم رسید که نیاز بود در حد status (وضعیت) منتشر بشه و لاغیر. هنوز اینستا نداشتم و توییتر هم که تا همین شش ماه پیش پام رو توش نذاشته بودم، اما کلی فکر توی مغزم رژه میرفت. از سیاست و فرهنگ و اجتماع گرفته تا بلاغت و بلاهت و بضاعت مردم. مهمتر اینکه پام رو زمین بود. مجرد بودم، رشته ام مشخص بود، راهم برام به مقدار خوبی روشن بود و فقط جایی رو میخواستم که توش برون ریزی عقیدتی کنم، که کردم. که نتیجه اش شد درنگ. 

در حقیقت این هدف اولیه به کل فراموشم شده بودم و حین اسباب کشی از وبلاگ قبل به این یکی که سرک کشیدم به آرشیو، یادم افتاد. به هر حال اون موقع نیاز داشتم تا چند لحظه ای میون همه سرشلوغی هام "درنگ" کنم و بنویسم، و این شد که "درنگ در روز " رو ساختم. 

به مرور اما هر چی بیشتر گذشت "درنگییاتم" شخصی تر شد و زندگانیم پا در هوا تر و خودم گیج تر و نیاز به تعریف و تببین بازنگری های شخصیم بیشتر و وبلاگم جایی شد برای توضیح و تشریح گوشه گوشه های پنهان مسیرم و احساساتم. تو یک سال اخیر هر کس ازم پرسید "خوب بعد؟" و " حالا چی میشه؟"، شونه بالا انداختم و با خنده گفتم از این نامطمئن تر نمیشد باشم، جوابی بهتر از "نمیدونم" برات ندارم. میریم جلو ببینیم چی میشه و خدا چی صلاح میدونه. اینقدر این جواب رو دادم که به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود." 

اینکه به کل مجبور شدم از پرشین بلاگ هم بعد از نزدیک پانزده سال کوچ کنم چندان ربطی به تغییر عنوان نداشت. چه بسا که قرار بود اسم همون قبلی رو تغییر بدم ، اما پرشین بلاگ با باگ های فراوونی که داشت چنان از خجالتم در اومد که عزمم رو جزم کردم و بار و بندیلم رو جمع کردم و به کل باهاش خداحافظی کردم که البته بد هم نشد. اینجا رو که ساختم و شروع کردم به آب و جارو کردن یه ذوق خاصی داشتم. مثل پوست انداختن. دو روز با همه چیزش بازی بازی کردم تا بشه همونی که میخوام. کتابخونه ام رو گذاشتم، عکسی که خودم کشیدم و به نظرم بهترین نمایه ممکن از مغزم هست رو گذاشتم و کلی فکر دیگه برای دکوراسیونش دارم. حالا بشوند یا نشوند مهم نیست، ذوقش شادم کرده که کفایت مطلب میکنه الان. 

خلاصه که خوش اومدم به تعلیق فعلا، تا ببینم عمر این یکی چقدره؟ :) 


پی نوشت: یه پست قبل از این اینجا هست (این زیر) که جدیده اما احتمالا بمونه تو سایه ی این یکی پست. حیف نشه خلاصه. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۰۹
راحله عباسی نژاد

اگر قبلا نگرانی اصلیم کمبود وقت و هر چه سریع تر رسیدن به مقصدی نامعلوم در جوانی بود، اونچه که تازگی ها به اضطراب هام اضافه شده، کیفیتِ طول عمر طولانی است. همیشه عادت کرده بودم و عادت دارم که دغدغه کارهای نکرده و عمر رفته و حال امروز و حتی مرگ زودهنگام و ناکامی  داشته باشم، اما مدتی هست که از خودم میپرسم اگر قرار باشه تا 100 سالگی، یعنی تا 74 سال دیگر عمر کنم چی؟ اگر از 40 سالگی، درد زانو و سنگینی وزن و کمردرد و نقرس و آرتروز و خستگی های بی وقت بهم هجوم بیارن و بیشتر از 50 درصد از بازدهی و شادابی و انگیزم کم کنن چی؟ اگر وقت کافی برای رسیدن به همه چیز داشته باشم اما نه سلامت جسم و نه حال خوش در من وجود داشته باشه چی؟ دیگه خیلی وقته غذای چرب نخوردنم بیشتر برای سلامتی هست تا چاقی، و ورزش نکردنم منو یادِ اون آرتروزهای قابل پیش بینی آینده میندازه تا نداشتن اندام متناسب! یاد گرفتم هم برای خودم هم برای دیگران آرزوی صد سالگی کنم، اما اینقدر بهش باور نداشتم و ندارم که گاهی یادم میره به کیفیتش هم فکر کنم و از عجله ی فعلیم کم کنم و به چند و چون سبک زندگی اون موقع فکر کنم. یک بار دوستی ناله میکرد که من دیگه سی سالم شده و چرا بالاخره آروم نمیگیرم و کار و راه و جاه مشخصی ندارم؟ دوست دیگه ای بهش گفت: گیرم که همه ی اینها رو الان داشتی، تا 70 سال دیگه، بیشتر از دوبرابر سن الانت، میخوای دقیقا همین طور زندگی کنی؟ فکر نمیکنی حوصله ات سر بره؟ 


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۶ ، ۱۸:۰۰
راحله عباسی نژاد

نزدیک به یک ماه شده که با استفاده از ابزار Duolingoبرای گوشی های هوشمند، شروع به یاد گرفتن زبان اسپانیایی کردم. خیلی همینجوری شروع کردم و کم کم بهم مزه کرد. واقعیت اینه که کار با نرم افزار خیلی ساده و حتی مفرح هست. روزی حداکثر یک ربع تا بیست دقیقه ازم زمان میبره و برای پشتکارم ولو در حد یادگیری چند کلمه  امتیاز میگیرم، و هر روز با پیام هایی که برام میفرسته تلاش میکنه تا بهم انگیزه بده و باید صادقانه بگم که تا امروز همه ی ادا و اطوارهاش کارساز افتادن. سیستم آموزشیش اما با تجربه های من از سیستم های خشکِ کانون زبان انگلیسی یا کلاس های عربی در مدرسه در تضاد کامل، به شدت غریب و جدید و البته دوست داشتنیه. با وجود قواعدِ به ظاهر پیچیده ای که زبون اسپانیایی داره و استثناهای فراوونش، اساس رو بر تکرار و شنیدن گذاشته و از من انتظار حفظ و صرف ده ها افعال جدید یا نحو کردن جملات رو نداره. هفته ی اول که تازه شروع کرده بودم و هنوز چندان چیزی بارم نبودم این قضیه برام خیلی عادی و هیجان انگیز بود، اما اواخر هفته دوم کم کم اعصابم خورد شد و شروع کردم به جستجو در اینترنت، که مثلا صرف فلان فعل چی میشه یا صفات مالکیت با توجه به جنسیت و تعداد چطور تغییر میکنه. جستجوهام نتیجه دادن و قاعدتا همه ی اون چیزی که احتمالا با نرم افزار یک هفته ای زمان میبرد تا یاد بگیرم رو با صرف زمان بیشتر اما در یک روز بلد شدم. فردا و پس فردا هم اینکار رو تکرار کردم و حتی به ذهنم رسید که چند کلمه ای هم خودم جستجو کنم و در کنار دولینگو بخونم. قصد کردم دفترچه هم بردارم و چیزایی که بلد نیستم رو توش بنویسم و هفته سوم حتی دنبال امتحانات و مدارک زبان اسپانیایی گشتم. چند روزی بعد از این گشتن ها و برنامه ریزی های گنده گنده وقتی به روال روزهای قبل نرم افزار رو باز کردم تا تمرینِ چند دقیقه ایم رو انجام بدم، بر خلاف چند روز گذشته دیگه احساس لذت بردن و تفریح نداشتم. گرچه قصد نداشتم تا اون روز بیش از یک ربع وقت بذارم اما انگار دورنمای جدید و درشتی که چند روز پیش برای خودم ساخته بودم لذت کاری که انجام میدادم رو ازم گرفته بود. مثلا هر کلمه جدیدی که می اومد به این فکر میکردم که کاش دفترچه ی مذکور دم دست بود، یا هر فعلی که بلد نبودم رو سعی میکردم به حافظه ام بسپرم که بعدا صرف کردنش رو در اینترنت جستجو کنم. ته همه اینها هم یک تکلیف جدید در ناخودآگاهم به حجم کارهام اضافه شده بود که بگردم دنبال کلاس اسپانیایی جدی تا شاید مدرک هایی که پیدا کرده بودم رو بتونم بگیرم. دو سه روزی این فکرها اذیتم میکرد و پایبندی به اون بازه ی یک ربعه سخت تر و سخت تر میشد. اما اتفاق مهم و تاثیرگزاری که اون میون افتاد، کارهای دیگه ای بود که در اون چند روز به ذهنم رسیده بود انجام بدم و همگی هم نیاز به تمرین روزانه داشتن. مثل خوندن 25 کلمه GRE در هر روز به نیت ارتقا سطح خوندن و نوشتنم  که نزدیک به یک ساعت وقتم رو میگرفت و کم کم به همین خاطر از برنامه ام به کل حذف شد. این اتفاق توجهم رو بیشتر به این پدیده ی به نسبت کم سابقه در زندگیم (جز برای امتحانات که مجبور هستم) جلب کرد که من نزدیک به 20 روز بود که "بی وقفه" و روزی حداقل یک ربع در وقت های اضافیم اسپانیایی میخوندم. چرایی این ماجرا برام جالب اما آشنا بود. اونچه که باعث میشد من هر روز این وقت رو برای دولینگو بذارم و حتی کمی تفریح در حین یادگیری داشته باشم شاید همین مساله بود که از اول برای رسیدن به یک هدف بزرگ شروعش نکرده بودم. برای یک امتحان یا گرفتن مدرک حاضر نمیشدم و اتفاقا این موضوع که از پیدا کردنِ صرف افعال یا یادداشت برداری کلمه ها دست کشیده بودم باعث شده بود اون یک ربع مثل یک وظیفه ی دشوار و نشدنی روی دوشم سنگینی نکنه. تجربه ی چنین چیزی برام خیلی مثبت بود. به مرور حس میکردم هر روز در کنارِ زبان خوندن، به نوعی تمرین مبارزه با ایده آل گرایی میکنم. ایده آلی برای رسیدن بهش وجود نداشت که لذتِ مسیرِ رو فداش کنم. فقط و فقط یک مسیر جلوی روم بود که در طولش میتونستم همراه با نرم افزار که به ازای یک ربع وقت گذاشتنم برام آهنگ پیروزی پخش میکرد، هر روز به خاطر موفقیت کوچکم شاد بشم و نگرانی از پایانی که اصلا وجود نداشت، نداشته باشم. البته میتونست پایان بزرگتری هم داشته باشه اما حداقل دغدغه ی من نبود. این حس استمرار در انجام کاری ولو کوچک و احساس پیروزی که همراهش هست و عدم ترس از اشتباه و ندونسته ها و شکست ها همون چیزی بوده و هست که من سالهاست برای انجام کارهام ، رسیدن به هدف هام و یا فقط تجربه ی کارهای جدید و به ظاهر بی اهمیت بهش نیاز داشتم و دارم. با تمام وجودم امیدوارم اسپانیایی هم مثل خیلی از کارهای دیگه، در نهایت فدای ایده آل گراییم نشه و به مرور از زندگیم حذف نشه. یا حداقل اگر حذف شد به این خاطر نباشه. 

پی نوشت: جدول زیر دو نوع ایده آل گرایی مثبت و منفی رو با هم مقایسه کرده که من صد در صد موارد ستونِ منفی رو متاسفانه دارم و به خاطرش خیلی اذیت میشم و به خیلی از چیزهایی که میخوام یا نرسیدم یا اگر هم رسیدم نسبت بهشون احساس موفقیت نداشتم. امیدوارم این دست و پنجه نرم کردن های ریز بتونن آروم آروم کمکم کنن و رویکردم به کارها رو ترمیم کنن.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۲۷
راحله عباسی نژاد

اینکه کی و کجا تصمیمم جدی شد و صبح فرداش حرفم به عمل تبدیل شد رو درست یادم نمیاد. میدونم تابستون سال 86 بود و نزدیک ماه رمضون و قبل از شروع دوم دبیرستان. مثلا شاید همون وقتی که روپوش و کتاب درسی هامون رو گرفته بودیم و شماره کلاسمون هم مشخص شده بود.  یک کپی سیاه و سفید از کتاب رژیم لاغری دکتر کرمانی رو تو خونه داشتیم از قدیم که مثل بچه دبستانی ها همیشه میرفتم و عکساش رو نگاه میکردم. فلانی 100 کیلو بوده شده 30 کیلو. دوماد بوده 100 تا کم کرده شب دومادیش شده برد پیت. عروس بوده شب عقد شده آنجلینا جولی. نمیدونم چی شد که یه روزی بالاخره از عکساش فراتر رفتم. گرفته بودم دستمو و کالری (Calories) هر چیزی که میخوردم رو از توش در می آوردم. کم کم گوشت و برنج و شکر و نوشابه و بستنی از برنامه غذایی ام حذف شدن و با اومدن ماه رمضون هم ملت کمتر بهم گیر میدادن که چی بخورم و چی نخورم و کارم خیلی راحتتر شده بود. سحری یا اصلا نمیخوردم یا یه تیکه نون یا ماست با جوونه گندم و افطار هم دو تا دونه گردو و یکم پنیر با یک کف دست نون. بیشتر که میخوردم یواشکی از جلوی سریال های ماه رمضون جیم میزدم و میرفتم تو اتاقم، در رو قفل میکردم، یه ژاکت کهنه تنم میکردم، یه آهنگ تند روی گوشیم پِلِی میکردم و دستم  رو میگرفتم به قفسه کتابخونه و تند تند درجا میزدم. یه دقیقه. 5 دقیقه. ده دقیقه. اینقدر میزدم که خیس عرق بشم و حس کنم همه ی اون چیزی که خورده بودم سوخته و از بین رفته و بعد با یه حوله سر و صورتم رو خشک میکردم و یواشکی بر میگشتم جلوی تلویزیون. یک کیلو، دو کیلو، 7 یا 8 کیلو همین جوری دود شد رفت هوا. لباسام که همیشه خدا دو سایز بزرگتر از خودم بودن حتی بزرگتر از قبل شده بود و شلوارام از پام میفتاد. مانتو شلوار مدرسه که واویلا. لذت عجیبی داشت. آدما با ذوق ازم می پرسیدن که ججوری این کار رو کردم و بزرگتر ها اراده ام رو تحسین میکردن. این تعریف و تمجید ها اینقدر زیر دندونم مزه کرده بود که بعد از ماه رمضون هم ادامه دادم. مامانم راضیم کرده بود که کره بادوم زمینی که اتفاقا توی کتاب کرمانی کالریش رو پیدا نمیکردم، همه جای دنیا برای رژیم استفاده میشه و همون شده بود صبحونه ام. خیلی به وزنه اعتقاد نداشتم. معیارم شده بود سه تا چیز. نبض شکمی (روی ناف) که از بس لاغر شده بودم وقتی دراز میکشیدم و دستم رو میذاشتم روش، با قدرت حسش میکردم. دومی استخون لگن بود (کمرم) که بعد از هر چیزی که میخوردم دست میزدم ببینم چقدر حسش میکنم. عادتی که هنوز هم دارم. سومیش ولی که یه وقتا یادم میفته چالِ گوشه دست بود. پایینِ شست وقتی که پنجه ات رو باز میکنی و یه تیکه فرو رفتگی ایجاد میشه. مدام وقت درس خوندن مچم رو باز میکردم، میزان فرورفتگی رو بررسی میکردم و هر چی که بیشتر بود ذوق میکردم. انگشتام لاغر شده بود. مچم آب رفته بود، جوری که بند ساعتم دو سه سوراخ جابه جا شده بود. هر روز دور مچم رو با دست تست میکردم ببینم انگشت وسطیم به شستم میرسه یا نه. با مامانم مجبور شدیم بریم دو سه دست مانتو شلوار جدید بخریم. آخ که چه حس خوبی داشت. عادت ماهانه ام عقب افتادم بود. دو ماه؟ 4 ماه؟ 6 ماه؟ مهم نبود. بابام میگفت زرد شدی. دعوام میکرد. هنوزم به عادت اون دوران جرات ندارم جلوش کم بخورم، چون سریع میپرسه نکنه باز رژیمی؟ امیر وقتی فهمید دو سه ماه هست که گوشت نخوردم چشماش 4 تا شد. غذای چرب دیگه هیچ لذتی بهم نمیداد. شیرینی و شوکولات که میخوردم سریع تُرش میکردم. عذاب وجدانی که از خوردن پیدا میکردم رفته بود تو ناخودآگاهم و به کل ذائقه و رژیم غذاییم رو عوض کرده بود. سر زنگ غذا همه اش راجع به کالری حرف میزدم و خوب یادمه یه بار با یکی از بچه ها که فقط سلام و علیک داشتم اینقدر از این حرفا زدم که تقریبا فرار کرد. تا جایی که مامانم گیر نده هر روز بعد از مدرسه، پیاده راه می افتادم  و میرفتم تا کتاب فروشی پاسداران. تمام مسیر های تاکسی خور رو پیاده میرفتم. هفته ای یه باز از قبا تا سید خندان کلاس عربی و دوشنبه ها تا دولت برای کلاس ویولون. تقریبا مطمئنم اون سال جز همین عربی هیچ درس دیگه ای نخوندم. فرق سیسنوس و کسینوس رو نمیدونستم (ما دوم درس جدایی برای مثلثات داشتیم)، شیمی 2 تعطیل بودم، ادبیات رو  شب امتحان از توی کمک درسی ها حفظ میکردم. تقریبا همه ی درس های دوم رو سال پیش دانشگاهی یاد گرفتم. اون سال تمرکزی نداشتم و همه ی فکر و ذکرم کالری و رژیم خرکی بود. سبک شده بودم و با خودم حال میکردم. رو صندلی ها چهارزانو مینشستم، راحت بالا و پایین میپریدم. قیافه ام به کل عوض شده بود و آدم های قدیمی وقتی منو میدیدن نمیشناختن.

اینکه چی شد که دست از این خریت کشیدم یادم نیست. ولی کشیدم. امتحان نهایی شروع شد و بعد کنکور. تقریبا تمام ده کیلویی که کم شده بود رو بی عذاب وجدان دوباره خوردم. اما به قول خواهرم دیگه لپ هام برنگشت. نوع خوردنم به کل تغییر کرد تا همین امروز. من که تو چلو کبابی دو پرس برنج اونم با کره میخوردم، دیگه کباب خالی با یه مشت برنج سفارش میدادم و تقریبا 10 سال هست که لب به چایی شیرین و قند نزدم. پیتزا دو سه تیکه و نوشابه حالم رو بد میکنه و روغن به نظرم فقط غذا رو بدمزه میکنه. اوضاع به حالت عادی برگشت، با این تفاوت که من بعد از خوردن خوشمزه جات هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم و دست به کمرم میبرم و به لحاظ روانی دلم چیزهای چاق کننده رو  پس میزنه. احتمالا شما هم مثل من فکر میکنید چقدر هم خوب و عالی. یه جور رژیم غذایی کاملا سالم. حتی بیشتر از اون. سالهاست که وقتی اسم "اراده" میاد یاد اون یک سال میفتم و مطمئن میشم که هر کاری بخوام میتونم بکنم. با نتیجه ای مطلوب و تاثیرات ماندگار. با افتخار برای آدمایی که عمرا باورشون نمیشه من یه زمانی چاق بودم از رژیمم میگم و کیف دنیا رو میکنم. اما بیاین داستان رو از پریشب دوباره براتون تعریف کنم. یا یه کم عقب تر. از یکی دو هفته قبل تر. 

با خواهرم اینا رفته بودیم موزه علم. بخش زیست شناسی و پزشکیش پر بود از بیماری های عجیب و غریب. قلب گنده. اسکلتِ بلندترین آدم دنیا. توضیحِ آناتومی بدن ژیمناست ها. یه تیکه بود راجع به Obesity Business و داروها، کتاب ها و انواع و اقسام رژیم های چاقی و لاغری. عکس خانومی بود که ازش فقط پوست و استخون مونده بود. محمد توضیح داد که بیماریش بی اشتهایی عصبی (Anorexia nervosa) یا نوعی اختلال روانی در غذا خوردن هست که در اون بیمار با وجود گرسنگی از خوردن غذا امتناع میکنه و اگر درمان نشه در موارد خیلی زیاد میتونه منجر به مرگش بشه. راستش یه بار قبلا تو یه فیلمی راجع بهش شنیده بودم. ترسناک بود اما چندان منو درگیر خودش نکرد. در واقع تصورم از بیماری یه چیز دوری بود که هیچ وقت امکان نداشت بهش دچار بشم. حتی من که تجربه رژیم خرکی داشتم. حتی فک کنم تو دلم گفتم اینا دیگه کین؟ رژیم تا مرگ؟ تا پریشب که تصادفا فیلمی راجع به همین بیماری دیدم. To the Bone. تا استخوان...

فیلم ساده شروع شد. دختری بود به شدت لاغر که غذا نمیخورد و تمام دغدغه اش کالری بود. کالری هر چیزی که جلوش میذاشتن رو دقیق حفظ بود. چندین سال بود که عادت ماهانه نشده بود و قرار بود برای درمان بره به یک خونه که 5 نفر دیگه با بیماری مشابه در اون زندگی میکردن. دختری اونجا بود که از بس غذا نمیخورد براش لوله گذاشته بودن تا از طریق بینی، غذا به معده اش برسونن. در واقع موقع غذا خوردن مدام عذاب وجدان داشت. وقتی فهمید چه مقدار کالری از طریق لوله بهش منتقل کردن اشکش در اومد. دختر دیگه ای بود که وزن زیاد کرده بود و به عنوان جایزه رفته بود سینما، اما بی اجازه دکترش تمام مسیرِ سینما تا خونه رو دویده بود تا چربی بسوزونه. دختر دیگه ای بود که مدام دور بازوش رو اندازه میگرفت که ببینه اگشت اشاره اش به شست میرسه یا نه؟! دختر دیگه ای شب ها یواشکی تو تختش دراز نشست میرفت تا وزن کم کنه. دختر دیگه ای بود که رفت رستوران، ولی دغدغه کالری نمیذاشت غذا بخوره. اما اینقدر دلش میخواست که هر لقمه رو بد از جویدن و مزه کردن تف میکرد توی دستمال. تو جلسات روان درمانی شون پزشک بهشون یادآوری میکرد که اینها همه برای "لاغری" نیست، چرا که توی ذهن اونا "There is no thin enough". اونا فقط به طور جنون آمیزی از کالری، از اعداد، از چاقی وحشت داشتن و حاضر بودن تا مرز خودکشی گرسنگی بکشن. 

هر تصویر، هز شات از فیلم آزارم میداد. خاطره پشت خاطره بود که از جلوی چشم هام میگذشت. استرسم برای کالری غذاها. درجا زدن هام بعد از خوردن غذا. پیاده روی های بعضا طولانیم برای وزن کم کردن. کیلو کیلو آلو و برگه خوردن برای دستشویی شماره دو. اون دفعه ای که کالری نون فانتزی رو بعد از خوردنش فهمیدم و توی جمع داشت گریه ام میگرفت. تعطیل شدنِ زندگیم. و اینکه من واقعا هیچ تصوری از وزن ایده آلم نداشتم. در واقع هیچ وزنی برام ایده آل نبود. من فقط میخواستم وزنم کم بشه. بی توجه به سلامتیم. بی توجه به عواقبش. فیلم اذیتم میکرد. تمام تصور ده ساله ام از اون اراده ی محکم و آهنینم رو خورد کرد. چقدر احمق بودم. یک لجاجت و اصرار احمقانه رو سال ها به اسم اراده به خودم باورونده بودم. من اون سال فقط یک قدم تا اختلال روانی و شاید بعدش بستری شدن و حتی مرگ فاصله داشتم. یک جنونِ بی حد و مرز و لذت بخش که خدا میدونه چه چیزی منو ازش نجات داد؟ و وای که پرودگارا! ممنون که نجاتم دادی. و ممنون که بعد از ده سال بهم فهموندی اسم هر همت و تلاشی اراده نیست. هر نتیجه ای مطلوب نیست. هر اصرار و پشتکاری موجه نیست. گاهی میتونه تا مرگ پیش بره و بعدها، خیلی بعدتر ها بفهمی که اون پشتکار یک بیماری بوده که باید درمان میشده. نه یک دیوونه بازی لذت بخش. شاید بپرسید که مگه بده که الان سالم میخوری؟ حتی اگر از عذاب وجدان دائمی ام بگذرم، باید بگم که هدف وسیله رو توجیه نمیکنه و هزاران راهِ عقلانی هست برای رسیدن به رژیم سالم.

 من بعد از تقریبا ده سال هست که راجع به کارام در اون سال دارم مینویسم یا حتی حرف میزنم. حتی خیلی هاش رو بعد از فیلم برای محمد گفتم. چیزهاییش رو هم هنوز روم نمیشه بگم. اما کاش راهی بود تا میشد آدم هایی در وضعیت مشابه رو نجات بدم. باهاشون حرف بزنم و از راهی که میرن مطلعشون کنم. بهشون بگم که آخرِ این کاری که میکنن اسمش موفقیت نیست. یه باختِ روانی و خدایی نکرده حتی جسمانی هست که به هیچ قیمتی نمی ارزه. هیچ قیمتی. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۶ ، ۰۱:۲۵
راحله عباسی نژاد

قبل از افطار نشسته بودیم و خستگی در میکردیم. میزها چیده شده بود و تقریبا همه چیز آماده بود برای پذیرایی و تعداد خوبی از بچه ها هم رسیده بودن. یه مقدار غریبه بودم و طبیعی بود که ازم بپرسن کی هستم و چه میکنم و من هم از بقیه بپرسم که اسمشون چیه و چه رشته ای میخونن. دختری که افطار قبلی هم بود و یک بار هم تو راهروهای دانشگاه دیده بودمش و خیلی هم تا اون لحظه نفهمیده بودم چه کاره است رو کرد بهم و پرسید رشته ات چیه؟ خودم رو آماده کردم که بعد از اعلام رشته توضیح بدم که دقیقا چیه و تو چه ساختاری تعریف شده که دختر بهم مهلت نداد و پرسید: "خوب یعنی چی میشی؟" کمی من و من کردم و توضیح دادم که رشته ام در حیطه علوم اجتماعی تعریف میشه که بازم بهم فرصت نداد و پرید وسط حرفم که: "فهمیدم. سوالم اینه که یعنی دقیقا شغلت چی میشه؟ مثلا کسی که روان شناسی میخونه میشه مشاور. کسی که پزشکی میخونه میشه دکتر. تو میشی چی کاره؟" خودم رو جمع و جور کردم و بیشتر تو فکر رفتم. کمی بهم برخورده بود و از مدل تهاجمی دختر خوشم نیومده بود. سوال و لحنش، هر دو آزارم میدادن و خدا خدا میکردم تا کسی بحث رو عوض بکنه. کسی عوض نکرد. یا توجهی نداشتن یا اونها هم منتظر جوابم بودن. من ولی بیش از اونچه که فکر میکردم خودم رو گم کرده بودم و عصبی شده بودم. جواب دادم که من از مهندسی به خاطر همین فرار کردم که راه و شغل مشخصی داشت و آزادی رو ازم میگرفت و ... . اینجای صحبتم آدم های جدیدی وارد سالن شدن و بحث خود به خود بسته شد. تو ذهن من ولی بحث تازه باز شده بود. راستی من چی کاره میشم ؟ دیگه خیلی برام مهم نبود که جواب  اون دختر رو دادم یا ندادم؟ راستش حتی مطمئن شدم که هرگز دوستی ای با این دختر نخواهم داست، بیش از اندازه سنتی و مامان بابا گونه فکر و در نتیجه اش رفتار میکرد. اما سوالش مثل خوره به جونم افتاد. من چی کاره میشم؟ اشتباه نکنید. چندان به پولش فکر نمیکردم. به این که واقعا من "چه کاره " میشم فکر میکردم.  چند روز بعد مدام سوال توی ذهنم قِل میخورد. افتاده بودم به جون وب سایت های مختلف تا شاید بتونم تعریف دقیق و کامل تری از شغل آینده ام داشته باشم. اوضاع وقتی بدتر شد که با جستجوی رشته ی فعلیم و حتی رشته های مشخص تره علوم اجتماعی ( مثل جامعه شناسی) تقریبا شغلی به جز استاد دانشگاهی پیدا نمیشد. این در حالی بود که با جستجوی مهندسی مکانیک، صفحه صفحه کار بود که جلوم باز میشد. 

این موضوع مدام گوشه ی ذهنم بود و هر وقت سرم خلوت میشد یا فکرم باز، یقه ام رو میگرفت و جونم رو به لبم میرسوند. کار به جایی رسید که حتی حس کردم نکنه من حتی رویایی هم ندارم که بخوام بهش برسم و به جای شغل خاص، اون رو پیگیری کنم؟ اینطوری بگم که به نظرم بعضی وقت ها شما به چیزی فکر میکنید که در دنیای خارج از ذهنتون هیچ عنوان و شغل مشخصی براش وجود نداره اما شما میدونید که میخواید دنبالش کنید و حالا شاید بعد از شما نفر بعدی به رویای شما به چشم شغل نگاه کنه. مثلا به این فکر کردم که یه روزی یه جایی یه نفری که عاشق خبر و خبر رسانی و حتی شاید با کمی اغراق غیبت کردن بوده، رفته دنبالش و تهش رسیده به روزنامه نگاری و الان یه سری که رویای مشابه دارن از بعد از اون آدم به رویاش گفتن: روزنامه نگاری!! نکنه من رویا نداشتم؟ من واقعا رویا نداشتم. عنوان شغلی خاصی هم برام در نظر گرفته نشده بود و من بودم و خودم و آینده ام . 

نشسته بودم یه گوشه و باز به همه ی اینا فکر میکردم و الکی یه وقتا با گوگل هم ور میرفتم و جستجوهای بی هدف می کردم که به ذهنم رسید. اینکه شاید من رویای خاصی نداشته باشم، حداقل نه از جنس اونایی که میخوان برن هاروارد یا گوگل یا چمیدونم فضا یا میخوان نویسنده بشن و نوبل بگیرن. ولی میدونم میخوام یه کار گنده و متفاوت بکنم. اینم تو ذهنم بود که خوب خیلی ها مثل من بودن احتمالا که رویای خاصی نداشتن ولی تهش یه کاری "خلق" کردن که هم دوستش داشتن، هم خاص بوده و هم عاشقش بودن. من چرا کارم رو خلق نکنم؟ اینجا قطعا با شناختی که از خودم داشتم پوزخندی زدم و به خودم گفتم برو بابا! اما فکر کنم به فکر کردنم ادامه دادم. 

اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که هر رشته (علاقه، استعداد، ... ) تمایزی با رشته های دیگه داره و دونستن اون تمایز مهم هست. مهم هست که من بدونم چرا جامعه شناس نگاه رشته ی من رو به دنیا نداره ، یا چرا مهندس و دانشمند از درکِ من از جهان هستی سر در نمیاره؟ به ذهنم رسید اینکه خودم بدونم دقیقا تمایز من با همه ی همه ی افرادی که اطرافم هستن مهمترین قدم هست. حتی لازم نیست بدونم که دقیقا این تمایز به چه دردی میخوره، همین که بدونم این تمایز از چه جنسی هست خودش قدم مهمی هست. تصمیم گرفتم دید بهتر و دقیق تری به تاریخ و کلیّت رشته ام و حالا پایان نامه ام پیدا کنم. در قدم بعدی مهم بود که تفاوت های خودم رو پیدا کنم. توی این مساله چیزی که برام مهم بود اینه که بتونم تمام نیروم رو جمع کنم و بدون خجالت از خودم تعریف کنم. بتونم دقیقا بفهمم که توان مندی های من چیه؟ اینکه من میتونم چند تا کار همزمان بکنم و یا حتی میتونم که با آدم ها راحت ارتباط بگیرم. باید دونه به دونه توانایی ها و ویزگی هام رو روی کاغذ می آوردم. بی تعارف. بعد باید دسته ی جدایی به اسم علاقه مندی هام مینوشتم. مثلا اینکه من همیشه دوست داشتم ژیمناست باشم اما نیستم و جزو توانایی ها  و حتی تعریف رشته ام نیست اما کاری هست که دوست دارم. تصمیم گرفتم در کنار هر کدوم از علاقه مندی ها، توانایی های لازم برای اونها رو هم بنویسم تا اگر شد کسبشون کنم. حالا من مجموعه ای از علاقه ها و توانایی ها داشتم که در کنار رشته ام و دونسته هام میتونستن جون بگیرن. اما باز هم کافی نیست. چیزی که بیش از همه این مساله رو سخت میکنه اینه که بتونی به بقیه هم ثابت کنی تو و این جعبه ابزارت خاص هستین و وجودتون برای بشریت لازم هست. اینکه شما فرق دارین و آدم ها باید بتونن از این فرقتون بهره ببرن و حتی در ازاش بهتون پول بدن. اصطلاحی که تازه چند وقت هست یاد گرفتم Pitch an Idea که به نوعی تبلیغ کاری هست که میکنید. من باید بتونم چیزی که هستم رو به شکل های مختلف تبلیغ کنم. 

تصمیم دارم مثل یک پروژه این کار رو انجام بدم. خیلی جدی تمام موتورهای جستجو رو کنار بذارم و شغل خودم رو از هیچ شکل بدم و تمام لوازمش رو هم مهیا کنم. تفاوت این شکل و شمایل با رویا اینه که از اول بنا رو میذارم بر دست یافتنی بودنش. قراره چیزی رو بسازم که هستم و نه چیزی که میتونم باشم یا میخوام که در آینده باشم. میخوام همین راحله ای که هستم رو تبدیل به یک عنوان شغلی بکنم که رسیدن بهش امکان پذیره. این دست یافتنی بودن چیزی از جاه طلبی و یا بلند پروازی من کم نمیکنه. بر عکس. قرار هست جای پای من رو محکم کنه تابعدا برای رسیدن به رویاهای احتمالی خیلی بالاتر از الانم باشم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۰
راحله عباسی نژاد

گفت دیدِ من به پزشکی متفاوت هست. پرسید یعنی چی؟ گفت پزشک ها یاد گرفتن تا طول عمر انسان ها رو زیاد کنن ولی اینکه اون انسان چطور زندگی میکنه براشون مهم نیست. چشمهاش برق زد. ادامه داد که من دلم میخواد کیفیت زندگی آدم ها رو بهتر کنم نه لزوما طول عمرشون رو بیشتر. ذوقی که توی نگاه و لبخندش بود وقتی از روان پزشکی حرف میزد و دقتی که میکنه وقتی سریالی راجع به روان کاوی میدیدیم، منو مجذوب خودش میکنه. هر بار. هر دفعه. یک شعف، یک باورِ عجیب و سنگین یه کاری که میخواد بکنه. یک هدف که براش داره از جون مایه میذاره. چیزی که شاید من و محمد رو با وجود همه تفاوت هامون در رشته و کار و علائقمون کنار هم نگه میداره. بهبود کیفیت زندگی بشر. اون به لحاظ روانی. من اجتماعی. اون فلسفی. من فرهنگی. یک وقت ها که تند تند از فلان گیرنده در مغز و بیسار مولکول در قلب داستان میگه و با هیجان بالا و پایین میپره که بعد از مدت ها بالاخره منطقشون رو درک کرده و من هرگز حتی کلمه ای نمی فهمم، صبر میکنم تا حرفاش تموم بشه. تا برسه به اونجایی که میگه همه ی این چیزا رو برای چی داره یاد میگیره و برای چی داره میخونه و چه هدفی توی ذهنش داره. اونجا که حرف و فکرهامون با هم تلاقی پیدا میکنه. اونجا که من میگم چقدر پول برام مهم نیست و اون میگه چقدر کتاب و فیلم نخونده و ندیده هست. صبر میکنم برسیم به اونجا که من میگم چقدر زندگیمون پیچیده توی هم و چقدر پا در هواییم و اون بگه چقدر ولی مثل بقیه نیستیم و چقدر داریم خودمون یه مسیر جدید خلق میکنیم. دوست دارم وقتی به اونجا میرسیم که اون با فلان بحث پزشکی و من با فلان فکت تاریخی اجتماعی راجع به یه موضوع صحبت میکنیم و حرف هم رو میفهمیم. اونجا که همدیگه رو کامل میکنیم. به هم لبخند میزنیم. من سرم رو میندازم پایین و کتابم رو میخونم و اون کله اش رو میکنه توی لپ تاپ و فلان تستِ قلب رو میزنه. یک تکامل مثبت ولو لحظه ای. یک غنج رفتنِ دل قبل از اضطراب صبح فردا

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۶ ، ۲۰:۲۷
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱۳ اسفند ۱۳٩۵

استاد مِن مِن کنان به دنبال کلمه ای برای پایان دادن به جمله اش بود. درک خاصی از معنی و مفهوم جمله اش نداشته و طبیعتا پیشنهادی هم برای پایانِ مذکور نباید در ذهن می داشتم.  چند لحظه ای بود که صرفا شنونده ای بودم که حرف های استاد را از یک گوش میشنید و بی هیچ درک و پردازشی از گوش دیگر خارج میکرد. من اما بی اختیار و زیر لب گفتم " instinct". بدون اینکه جمله ی مذکور را همچون همیشه در ذهنم به فارسی معنی کرده؛ واژه ی فارسیِ مناسب را با وسواس برای پایانِ جمله ی ترجمه شده انتخاب و بعد به انگلیسی برگردانده و در انتها و با تاخیر فراوان به "instinct" رسیده باشم. نه. من، این بار بی فکر و بلافاصله، و در کمالِ تعجبِ خودم، زیر لب کلمه ی instinct را به زبان آورده بودم و کمتر از صدمِ ثانیه بعد نیز با خود کلنجار میرفتم که چه بی ربط، و چرا instinct ؟ که همان موقع استاد جلمه اش را بعد از مکثی طولانی با instinct تمام کرد. 

"دو زبانه نبودن" از حسرت های همیشگیِ زندگی من به عنوان یک ایرانی در سرزمینی با ده ها زبان و گویش متفاوت بوده، هست و احتمالا خواهد بود. زیباییِ زبان مادری برای من یکی لااقل بیش از هر چیز در صفر شدنِ " زمانِ فکر کردن" پیش از ادای کلمه یا عبارتی در انتقال مفهوم و منظوری ذهنی خلاصه میشود. به گمان من آنجا که فرد از درد به خود میپیچد و یا از اضطراب قالب تهی کرده و قوه ی تفکرش را  ذره ذره از دست میدهد اوجِ خودنمایی زبان مادری است. جایی که بی زحمت درد، تقاضای کمک و یا پاسخِ مناسبِ خود را در قالب کلماتی ولو اندک بیان میکنی که برای استفاده از آنها نیازی به فکر کردن نیست. کلمات پس از روزها گفتن و شنیدن در بافت به بافتِ مغز تو رسوخ کرده و بی هیچ مشقتی تمام و کمال در اختیار تو، احساسات و دردهایت قرار می گیرند و برای ادا شدن تنها نیازمندِ چرخش زبانِ تو هستند. و چه نعمتی بالاتر از آنکه چنین تجربه ی با شکوهی را با بیش از یک زبان داشته باشی؟ که استفاده از "زبان" برای تو تبدیل به غریزه شده باشد، همچون حس بویای، لامسه یا چشایی.

تجربه ی امروز من البته که بسیار بسیار کوچک و ناچیز بود، اما شعفی وصف ناشدنی برایم فراهم کرد. استفاده از کلمه ای مناسب و به جا صرفا از روی غریزه و در کمترین وضعیت هوشیاری نسبت به گفته ها و شنیده ها، و فقط به سبب نوعی عادت ذهنی به کلماتِ شنیده شده از زبانِ استاد که جایی در سلول های خاکستری تو جا خوش کرده است البته که قرابتی هر چند دور هم با "زبان مادری" ندارد. اما اگر بیش از "مامان" "بابا" گفتن کودکان در اولین روزهای حرف زدنشان ارزشمند نباشد، کمتر هم نیست. زبان انگیلسی شاید ( و قطعا) هیچ روزی برای من تبدیل به یک زبانِ تمام و کمال مادری نخواهد شد اما به واسطه ی حضور مداوم در فضایی انگلیسی زبان  میتوانم امیدوار باشم تا شاید اولین گام های یادگیری زبانِ مادری (فارسی) را که هیچ خاطره ای از آنها ندارم دوباره تجربه کنم. جذب کلماتِ جدید، دقت کردن در طرز تلفظ، استفاده ی غریزی از تک کلمه ها در جای مناسب و بسیاری گام های اولیه ی دیگر همچون کودکی نوپا.

و کتمان نمیکنم که تقارن این اولین واکنش غریزی با کلمه ی "instinct" یا همان "غریزه" دست کمی از شگفتی پیش من نداشت.

 

پ.ن: قطعا کلمه هایی مثل هِلو ، یِس ، بای، اوکی و خیلی های دیگه سال ها پیش به این جایگاه رسیده بودن اما در پروسه ی غریزی شدنِ هیچ کدوم از اینها چنین آگاهی و تعجبی در من به وجود نیومده بود. و بلاخره اگر کلمه ی اول یک بچه ی یک ساله "مامان" باشه، به نظرم کلمه ی اولِ یه دختر بیست و پنج ساله بهتره که در همین حدودِ "instinct" باشه تا سلام و خداحافظ و مامان بابا :))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۲۵
راحله عباسی نژاد