تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ٢٧ بهمن ۱۳٩۵

ساعت 8 شب بود. 4 صبح در تهران. اون خواب بود و من شدیدا گرسنه. برای اولین بار اسپاگتی ( و نه ماکارونی) درست کردم و حتی کمی تزیین کردم و اومدم عکس بگیرم بفرستم براش که بعد از 8 ساعت نبودن وضعیتش به "is typing" تغییر کرد. توی دل گفتم لابد از "خواب کوچیک" (خواب رفتن روی کاناپه وقتی مسواک نکردی و نمازت رو نخوندی) بیدار شده و میخواد بگه داره میره برای "خواب بزرگ" (اصلی). منتظر شدم پیامش رو بفرسته که نوشت: سلام. من خواب بودم. الان بیدار شدم و دیگه نمیخوابم. این یعنی میشد بهش زنگ بزنم. زنگ زدم، اما گرسنه تر از اون بودم که هم حرف بزنم هم بخورم. اون از روز شلوغش میگفت و من شنیده و نشنیده سر تکون میدادم و همزمان رشته های اسپاگتی رو تند تند هورت میکشیدم و هنوز لقمه ی قبلی پایین نرفته رشته های بعدی رو دور چنگال میپیچدم و حرف های نامفهومی هم میزدم که در خاطرم نمونده که یکهو گفت "قربونت برم من" و صدای خنده. پیام دریافت شده بود اما مغزم از پردازش همزمانِ بلع و ابراز احساسات عاجز بود و تازه: "محمد و قربونت برم؟" سرم رو آوردم بالا و اول نگاهم به قیافه ی مضحکِ خودم و رشته های بیرون زده از دهنم افتاد و بعد به محمد که داشت با ذوق قشنگی میخندید. بعد از مدت ها یک هو خجالت کشیدم. انگار نه انگار که نزدیک به دو سال از عقدمون می گذشت. یقه ی لباسم رو کشیدم روی صورتم و گفتم خجالت کشیدم، نگو اینجور. خندید. خندیدم. گفتم تو هیچ وقت قربونت برم نمیگفتی آخه. نمیگفت. به من هم اجازه نمیداد بگم. دیالوگ همیشگی مون بود که من میگفتم قربونت برم و اون میگفت نمیخوام. قربونم نرو دیگه. هر چیزی مجاز بود جز قربونت برم یا فدات شم. عاشقانه های هولِ "مرگ" موجه نبود. ولی گفت. یکهو و وسط بخور بخورهای من. و چسبید. کلیشه ترین عاشقانه ی ممکن بود ولی بدجور به جونم نشست. یک عاشقانه ی کلیشه که در یک فضای کاملا غیر احساسی گفته شد اما در به موقع ترین زمان و مکان.

الفاظ و عبارات عاشقانه به طور معمول بعد از مدتی توی یک رابطه، عمق خودشون رو از دست میدن. نه اینکه دروغین باشن اما تکرار ِمکررِ دوستت دارم و فدایت بشوم ها تاثیر واقعیِ این عبارات رو کم میکنه. جایی به خودت میای و میبینی دلم تنگ شده ی امروز به لحاظ تعداد حروف و آوا هیچ تفاوتی با دلم تنگ شده ی دیروز نداره، اما دیروز دلت خیلی بیشتر از امروز تنگ بوده و تو از بیانِ این تفاوت در قالب این دو کلمه ناتوانی و همین مساله تو رو آزار میده. اما اوقاتی هست در زندگی که ترکیبِ نا متجانس این عاشقانه های کلیشه با "نور، صدا، تصویر" در اون لحظه اونقدر عجیب و حتی غریب هست که کلیشه ی عبارت شکسته میشه و اون "قربونت برم" دیگه یک قربونت برم همیشگی نیست. بلکه "قربونت برم" ای هست که 4 صبحِ تهران و 8 شبِ تورنتو از توی اسکایپ، وقتی داری دو لپی اسپاگتی میخوری ادا شده. قربونت برم ای که در هیچ جای تاریخ وجود نداشته و در هیچ جای آینده هم تکرار نخواهد شد ، حتی توسط خودمون دو نفر، و مخصوص همون چند ثانیه بوده، چه رسد به دو سال و نیم عاشقانه گفتن های ما. حفظ و نگه داریِ این "عاشقانه ی های کلیشه-شکسته" سخت اما اگر نه واجب که مستحب هست. برای رنگ و لعاب دادن به تاریخی که بدونِ "خاطره ها" جز یک سیرِ تکراری و خشک نبوده، نیست و نخواهد بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - سه‌شنبه ۱٩ بهمن ۱۳٩۵

نازنین گفت که لابد با روجا (1) بیشتر از همه همذات پنداری کردی. تعجب کردم. خوب یادم بود که روجا  با هزار امید و آرزو و سخت کوشی از فرانسه پذیرش گرفته بود و ویزاش ریجکت شده بود. نبودم. من روجا نبودم. یادم بود که با روجا همذات پنداری نکرده بودم ولی یادم نمی اومد که چرا؟ با خودم مرور کردم. کتاب رو عید 95 خونده بودم. هنوز یک ماه نشده بود که رفته بودم خونه ی خودم، جوابی از دانشگاه ها نیومده بود، از تغییر رشته ای که داده بودم مطمئن نبودم و بینِ هزار هزار تا علاقه این پا و اون پا میکردم. آها. این پا و اون پا میکردم. میثاق گفته بود که لیلا پاهاش روی زمین نیست. لیلا. آره. لیلا بود که اون روزها بیشترین ارتباط رو باهاش گرفته بودم. لیلا که پاهاش روی زمین نبود و چیزهای گنده ای از زندگیش میخواست و مشکلش این بود که نمیدونست چی؟ من لیلا بودم. عید 95 لیلا بود که تو وجودم بال بال میزد و الان، بهمن 95 یادم نبود که لیلا بودم. از نگاه دیگران شده بودم روجایی که ویزاش دو بار ریجکت شده بود و آرزوهاش رو بر باد رفته میدید. مکالمه ام با نازنین رو تموم کردم و اقتادم روی تخت.  لیلای وجودم کجا رفته بود؟ پاهایی که روی زمین نبود چی شده بود؟

روی زمین بودن. خیلی ساده. و لیلا رفته بود در محو ترین قسمت های ذهنم و حتی اگر تا دو ماه پیش "روجای ویزا ریجکتی" شده بودم، بعد از سر کار اومدنِ ترامپ حتی روجا ی وجودم هم رفته بود. شده بودم خودم. راحله. راحله ای که دیگه دنبال تیکه های وجودش تو "مادام بوآری" یا "لبخند مونالیزا" نبود. راحله ای که آروم آروم تیکه های وجودش رو جمع و جور کرده بود و داشت وصله پینه میکرد. راحله ای که داشت شخصیت جدیدی خلق میکرد که شاید دیگه تو هیچ کتاب و فیلمی پیدا نشه.

تو این چند ماه حس غریبی از آروم نگرفتن رو تجربه کردم. حس اینکه نمیدونم تهش چی میشه اما میدونم مسیرش همینه. حس اینکه میدونم سخته ولی سختیش می ارزه. حس اینکه  وقت کم نیارم. حس اینکه چقدر کارِ نکرده دارم. حسی که قبلا نمیدونست از دنیا چی میخواد و روزمرگی میکرد الان هم نمیدونست از دنیا چی میخواد ولی از روزمرگی فاصله گرفته بود. تجربه میکرد. حرف میزد. شیطنت میکرد. خطر میکرد. بالا و پایین داشت ولی کم و بیش لذت می برد.

روزهایی بود که گریه میکردم و روزهایی بود که از شدتِ بی حوصلگی تمام روز فیلم میدیدم و روزهایی بود که دلتنگی بهم فشار می آورد. یه وقتا به خودم می اومدم و میدیدم دو هفته است با مامانم اینا حرف نزدم و یاد امیر می افتادم که یک هو رفت و کارهای نکرده ای که نمیذاشت گوشی رو بردارم و زنگ بزنم و با این استرس شب میخوابیدم که نکنه فردا دیر باشه. روزهایی  بود که محمد رو پشت اسکایپ میدیدم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا تو دو تا قاره ی مختلف داریم زندگی میکنیم و چرا نباید پیشش باشم که آرومش کنم و پیشم باشه که نازم کنه. روزایی که اون "last Seen "  بالای تلگرام هی دقیقه به دقیقه کُنتور مینداخت و دل من هزار راه میرفت که نکنه بلایی سرش اومده. روزایی که صبح میرفتم بیرون و شب ساعت 12 تو برف برمیگشتم تو خونه ای که کسی نبود باهاش حرف بزنم و شروع میکردم با خودم صحبت کردن. روزایی که به فرندز دیدن گذشت و بدو بدو از این کلاس به اون مقاله و از این مقاله به اون رایتینگ. 

روزهایی هم بود که دل به دریا میزدم و میرفتم bar و وقتی همه داشتن مشروب میخوردن من قهوه سفارش میدادم و روزهایی که با آنا، دخترِ روس و اهل سن اما پترزبورگ ساعت ها میشستم و از همه چی حرف میزدم. روزایی بود که میرفتم تظاهرات ضد ترامپ و روزهایی بود که به یکی از بچه های دکتری تولدِ بچه ای که خودش با خنده بهش میگفت "bastard" رو تبریک میگفتم. روزهایی که  نه تنها اولین دیالوگم با یک سیاه پوستِ اهل سودان رو داشتم که باهاش پروژه انجام میدادم و روزهایی که  صبح زود و با اسکایپ تو حلقه رمان شرکت میکردم. 

پاهام تمام این چند ماه روی زمین بودن و به جاشون ذهنم رفته بود تا خیلی خیلی دور دورها و این خیلی خیلی دور دورها شده بودن ذوقم تو تعریف کردنِ روزام برای بقیه یا حتی انگیزه ام برای صبح از حواب پا شدن. 

لیلا و روجا هر دو رفته بودن و راحله ای در حال شکل گرفتن بود که اصیل بود و جدید. راحله ای که نزدیک بود با lala land، تو شهر هپروتِ خودش گریه اش بگیره وقتی که میگفت :

 Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
 ( 2 ) Here's to the mess we make

درستش هم همینه.  تو این چند ماه جنگلی دور خودم ساختم که توش گم میشم ولی در کمال تعجب از این "گم شدن" دارم لذت میبرم.

  

(1) شخصیت های رمانِ "پاییز فصل آخر است" 

(2) موزیک متن فیلم la la land که ورژن کاملش به همراه اصل موزیک رو گذاشتم. 

 

شعر کامل:

 http://s5.picofile.com/file/8285407984/12_Audition_The_Fools_Who_Dream_.m4a.html

she jumped into the river once, barefoot

 ...She smiled

Leapt, without looking
And tumbled into the Seine
The water was freezing
She spent a month sneezing
But said she would do it again

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

She captured a feeling
Sky with no ceiling
The sunset inside a frame

She lived in her liquor
And died with a flicker
I'll always remember the flame

Here's to the ones who dream
Foolish as they may seem
Here's to the hearts that ache
Here's to the mess we make

: She told me
"A bit of madness is key
To give us new colors to see
Who knows where it will lead us?
And that's why they need us"

So bring on the rebels
The ripples from pebbles
The painters, and poets, and plays

And here's to the fools who dream
Crazy as they may seem
Here's to the hearts that break
Here's to the mess we make

I trace it all back to then
Her, and the snow, and the Seine
Smiling through it
She said she'd do it again

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - پنجشنبه ۱۵ مهر ۱۳٩۵

یک دقیقه مونده به هشت. شب شده. تلفن رو تازه قطع کردم. دو ساعت یه ریز حرف زدم. اول یک دل سیر گریه کردم و بعد از مناظره ی ترامپ و هیلاری گفتم و گفتیم و گفتیم و گفتیم تا رسیدیم به بحث های خودمونی تر. محمد از خستگی تمرکزش رو از دست داده بود و من تازه روحیه ام برگشته بود. کاش اینجا بود. منبع انگیزه ی من پشت اون اسکایپ لعنتی تو یه قاره دیگه بود و من اینجا نشسته بودم توی لانج و دست و پا میزدم که شاید، بلکه از کتاب لعنتی تر سر در بیارم. سر کلاس ظهر هیچی نفهمیده بودم. اینقدر نفهمیده بودم که سرم رو کرده بودم توی گوشی و سرم به کار خودم بود. جلوی بغضم رو نگه داشته بودم که نترکه. به خودم نهیب میزدم که از جلسه ی بعد. از جلسه ی بعد بهتر میشه. با خودم تکرار میکردم که اینا سابقه شون از من بیشتره و زبانشون مادریه و این توجیهات و توضیحات واضحه! ته دلم باید خوش میبود به خونه ی گرم و نرمی که محمد توش منتظرمه تا برم و یه چایی داغ بخورم شاید و حرف بزنم و تو یه تخت گرم و نرم بخوابم و ریکاوری بشم و فردا روز از نو. ولی خوش نبود. خونه ام لخت بود با یه توالت فرنگی کثیف که باید ده بار برم و بیام تا عوضش کنن و تختی که قدمتش اندازه ی سن دانشگاه بود. ذهنم می پرید می رفت سمت زیرزمین خونه ی ندا و سرماش و جک و جونوراش و خودم که یه ماهه کنگر خوردم و لنگر انداختم اونجا! فکرم جست میزد و میرفت سراغ سگی که اسمش کِیتی بود و روز اول که دیدمش و فهمیدم قراره دو هفته شاید هم بیشتر باهاش زندگی کنم ، مثل این بود که کابوس میبینم. ولی حالا همین کِیتی، همین سگ کوچولویی که اینقدر ازش میترسیدم شده بهترین رفیقم. میرسم خونه برام هاپ هاپ میکنه و دور پام میگرده و شاید اگر بذارم لیسم بزنه و تا زیرزمین و پشت در میاد که پیشم باشه. که خودشم مثل من تنها نباشه. اون اوایل فقط برام سگ ندا اینا بود و الان حکم فرزند خونده ای رو پیدا کرده که تنها کورسوی امیدش منم. یه روز تعطیل که همه شون رفته بودن بیرون و من بودم و این خانوم کوچولو، بو کشیده بود و اومده بود پشت در و با پنجول میزد به در که بیاد داخل. اولش ترسیدم. باز نکردم. دوباره که زد دلم سوخت. در رو باز کردم و دیدم کنارش روی گلیم خیس شده و مظلومانه داره بهم نگاه میکنه . فهمیدم کسی نبوده در حیاط رو باز کنه که بره دستشویی و تنها امیدش من بودم. ولی کار از کار گذشته بود. ته دلم ناراحت شدم و اومدم در رو ببندم که دیدم از جاش تکون نمیخوره. خودمو جمع و جور کردم و در رو بازتر کردم و گفتم بیاد تو. اومد تو. کیفم و جورابام و کفشم رو بو کرد و بعد آروم رفت نشست روی مبل. همین. یک ساعت فقط نشست روی مبل تو زیرزمین پیشم. فهمیدم میخواسته تنها نباشه. دلم سوخت. باهاش دوست شدم. باهاش حرف میزدم و روزهای بعد اگه میدیدم تنهاست، قربون صدقه اش میرفتم. یه روز صبح ولی بلند شدم دیدم توی قفسه. زنگ زدن بهم گفت که برای اینه که اتفاقی براش نیفته وقتی تنهاست. نیگام میکرد و ناله میکرد و با در قفس ور میرفت. طاقتم طاق شد. میخوستم در قفس رو باز کنم و با خودم همه اش میگفتم اگر چیزی بشه چی؟ من مهمونم و صاحب این سگ یکی دیگه!! ناراحت بشن چی!؟ نمیدونم چرا ولی یهو خودم رو گذاشتم جای زندانبان میرحسین و به خودم گفتم اگر جای اون بودم و میدونستم با آزاد کردن موسوی ممکنه جونم رو از دست بدم، اون وقت چی؟ این که ندا خانومه که اینقدر مهربونه و اینم که فقط یه سگه! در قفس رو باز کردم و بی سر و صدا رفتم. شب که برگشتم کِیتی همه اش دورم میچرخید و برام واق واق میکرد. ندا و بچه ها میگفتن بالاخره باهاش دوست شدی و من برق تشکر رو توی چشمای اون سگ میدیدم. همین شد که شده بهترین رفیقم تو خونه ای با آدم های دوست داشتنی که بسیار مهربونن و صد البته بسیاااااار متفاوت از من که نمیدونن با نگه داشتن این سگ ، مثل خیلی های دیگه، بهش لطف نمی کنن! که انگار یه بچه ی دو ساله رو آوردن خونه که نه گریه میکنه و نه احتیاج خاصی داره و هر وقت که بخوان باهاش بازی میکنن و هر وقت حوصله نداشته باشن هم این بچه تنها به حال خودش رها میشه. این سه هفته با خیلی اتفاق های جدید روبرو شدم و با آدم های متفاوتی نشست و برخواست کردم و همین شده که ته کلاس و بعد از گریه ی مفصل پای اسکایپ به خوم میگم من میتونم. باید بتونم و میخوام که بتونم. و این تونستن برام خیلی معنی داره. این تجربه خیلی برام می ارزه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ٧ شهریور ۱۳٩۵

روبروی آینه ایستاده بودم و کلیپس از موهایم باز میکردم. مو روی شانه هایم ریخت که ناگهان گفت چقدر عجیب. برگشتم و نگاهش کردم. صورتش کمی متعجب بود و مشخصا چیزی را تحسین میکرد. تکیه داده بود به پشتیِ تخت. خندیدم و گفتم چی ؟ همزمان نگاهی به خودم در آینه انداختم تا شاید تغییرِ عجیبم را کشف کنم. موهایم صافِ صاف بی هیچ جَعد و موجی روی شانه ها بود. در طبیعی ترین حالت خود. خندید و گفت موهایت. موهایت شبیه تبلیغ های تلویزیونیِ شامپو شده. صاف و براق و بلند. خندیدم و گفتم امروز بر خلاف همیشه نه آنها را بافته ام که جعد بگیرند و نه گوجه کرده ام که موجی درِشان بیفتد. حاصل شده است همین موهای صاف و شلاقیِ که میبینی. لبخند زدیم. من مشغولِ شانه کردن موهایم شدم و او سر در موبایل فرو کرد. 

فردا که شد نه دلم آمد مو گوجه کنم نه ببافم. صاف صاف رهایشان کرده بودم و وقت و بی وقت تابشان میدادم. نه نیازی به جعد داشتم و نه موج. طبیعی ترین حالتشان را عاشق بودم. 

پی نوشت: راستی چند روز دیگر نگاهش را خواهم داشت؟ چند روز باید بی لبخندش بگذرد ؟ چند روز باید صبر کنم تا دوباره برای موهایم بی قافیه ترین و غیر اصولی ترین ولی به زعم من عاشقانه ترین شعر را بگوید ؟ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۲۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - چهارشنبه ۱۳ امرداد ۱۳٩۵

در دلم گفتم ما نمی توانیم. هر چه قدر هم که الان حرفش را بزنیم، مطمئن هستم که به هنگامِ عمل کم خواهیم آورد. 9 ماه خوشحال و خندان در انتظار یک بچه ی قلمبه ی ترگل ورگلِ سالم باشی که بزرگش کنی ، قربون صدقه ی حرف زدنش بروی و فضا را طوری مهیا کنی تا به هر چیز که دوست دارد برسد و بعد. بعد از یک زایمانِ شاید هم سخت، بچه ای که در بغلت می گذارند شاید که ترگل ورگل باشد، اما فقط قد میکشد و ذهنش تا همیشه بچه می ماند. خیلی ساده. خیلی خشک. خیلی ناگهانی در یک خط : کودک دارای سندروم دان می باشد. 

چقدر احتمال داشت فرزند ما همچون کودکِ بالغِ نفیسه مرشد زاده، با عقب ماندگی ذهنی به دنیا بیاید ؟ چقدر احتمال داشت ناگهان یک بیماری صعب العلاج بگیرد ؟ کم. خیلی کم. 

اما راستی حجم ناگهانی های زندگی ات در یک سالِ گذشته چقدر بوده است راحله ؟ یک فقره مرگ جوان سی و هفت ساله بود و کنده شدنِ اجباری از خانه پدری بود و دیگر ؟ دیگر تافلِ مجدد دادن و یکی دو مورد دیگر . چه طور؟ 

پس سندروم دان هم دور از دسترس نیست. 

تمام راه تا فرودگاه امام ، هوای غریب و خنکِ اوایل مردادماه به صورتم برخورد میکرد و در دل مرشد زاده را تحسین میکردم و استرسی پنهان از مواجه با کودکی عقب مانده که به زعم خویش، شرایطش را تاب نمی آوردم در من رشد میکرد که دلیلش را نمی فهمیدم. دقیقا بیست و چهار ساعت قبل از ریجکتِ دوم.

این بار با خویی آرام تر و رفتاری نرم تر رد شدنِ ویزایم را اعلام کرد. پرسیدم چرا ؟ سری تکان داد که فقط همین قدر بدان که در این روز خبری از ویزا نیست. تشکر کردم. بله! این کار را کردم. به خوبی به یاد دارم که تشکر کردم و با حالتی بی تفاوت - که به اتفاقِ چند ثانیه قبل نمیخورد - از سفارت خارج شدم. دم در سفارت خشمِ درونم فوران کرد و دلم میخواست جایی همان گوشه و کنار چشم ببندم و بخوابم و ساعت ها بعد بیدار شوم. هرگونه رفتار انسانی اعم از خوش و بش و پیاده روی و خوردن و حرف زدن و غیره تا اطلاع ثانوی از حوصله ی من خارج بود. راستی چند ساعت باید این رفتار انسانی را ادامه میدادم ؟ حتی نشستن هم کم کم عصبی ام می کرد و البته که لذتِ ابراز خشم و عصبانیت، مادامی که از سوی اطرافیان کاملا قابل درک و پذیرش باشد دست کمی از ویزا گرفتن نداشت. میتوانی عصبی باشی و باز هم دیگران با علم بر شرایطت، واکنشی نشان ندهند. اما بسیار کمتر از آنکه فکر کنم این لذت کم و کم تر شد و ته دل شیطنت و شوخی و خنده قلقکم میدادند تا خودی نشان بدهند. هر چه داشتم به کار بستم تا سرکوبشان کنم. فرصت برای شادی زیاد بود، باید کوپون عصبانیتم را خرج میکردم تا جای دیگری سر باز نکند. چند ساعت بعد ولی چند دقیقه ای قبل از خواب توانم برای سرکوب به کلی تحلیل رفته بود و رگه هایی از لبخند های کج و معوج روی صورتم رفت و آمد های گاه به گاه می کردند. 

پس از خواب حتی حسرتی هم در وجودم باقی نمانده بود. نه حسرت، نه خشم و نه حتی ناراحتی. آماده بودم تا به مرکز شهر برویم و روزمان را بر طبق روال عادیِ گذشته ادامه دهیم. میدانستم که چیزی این میان درست نیست. "نشدن" شاید پایان دنیا نباشد اما لزوما شروع مطلوبی هم نخواهد بود. اما من دلم پر میکشید برای شروع مسیری جدید و این نشدن انگار که هیچ جایی در ذهنم نداشت و به جای همه ی اینها، دنیایی نو در ذهنم خودنمایی میکرد. 

تا روزها درگیر این مساله بودم که چرا سرعتِ غلبه بر این به اصطلاح شکست تا این اندازه نجومی بود؟ با شناختی که از خودم داشتم حداقل چند روزی لازم بود تا خلوت کنم و آرامش پیدا کنم. اما ای بار چند ساعت هم نشد.

خاطره ی پست های مرشد زاده مدام در ذهنم تکرار میشد. دوباره به یاد ِکودکِ بالغِ مرشدزاده و رویکردِ فوق العاده ی او به این کودک افتاده بودم که جرقه ای ذهنم زده شد. نوعی کشفِ درون. خودیابی.

 راستی هم الان نیز باز  فکر میکنم از پس یک کودکِ سندروم دان بر نمی آییم ؟ آیا ناراحتی من را له خواهد کرد؟ آیا باز هم استرس نابخردانه از تولدِ ناگهانیِ کودکی بیمار که یحتمل تمامی آینده ی مرا دستخوشِ تغییراتِ بی بازگشت خواهد کرد، در من می جوشد؟

نه .

حال این اعتماد به نفس را داشتم که بگویم نه. نه چون تجربه ی شکستی ناخواسته که در آن هیچ دخالتی از سمت من جایز و ممکن نبود، در کارنامه ام خوش می درخشید. شکست خوردم. غمگین شدم و به فراخورِ جدیتِ ماجرا دوباره روی پا ایستادم.

این آیا نوید نمی دهد که در آینده هم بتوانم با مشکلاتِ ناگهانی دیگری کنار بیایم و زندگی را تلخ نکنم ؟ قطعا نوید میدهد. 

مرگ، تصادف، بیماری ، جنگ، مهاجرت و غیره و غیره. این ها همه معمول ترین بخش زندگی انسان ها هستند که ناگهانی و از ناکجا، وارد زندگیِ تو خواهند شد و تو میمانی مظلومیتی بی انتها که یعنی هر چه هم میکردی، توان پیشگیری از آن ها در تو وجود نداشت. 

احساسِ آب دیدگی میکنم . احساس پوست کلفت شدن و آمادگی. انگار کن از اردوی تدارکاتی آمده ام. این بار بازی دوستانه با آفیسر بود و سفارت آمریکا. تا ببینیم بعدها خدا چه بازی های دیگری برایم نشون کرده است. 

این بار که پیروزی با ما بود . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۹۵ ، ۲۳:۱۸
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - پنجشنبه ۳۱ تیر ۱۳٩۵

تو که عجله داری، عکس رو هم که فقط برای فرم سفارت لازم داری. یه دونه از این فوری الکی ها بگیر و خلاص. فوقش کیفیت کاغذش و چاپش خوب نمیشه. گفتم اگر شانسِ من هست که همین عکسِ فوری از همه عکس های دیگه ام بهتر میشه. خندید. خندیدم. عکاس دوربینش رو چرخوند سمت من. گفت راضی هستین ؟ خوب شد ؟ همین رو چاپ کنم ؟ راضی نبودم ولی عجله داشتم. گفتم چاپ کن. نیم ساعت بعد عکس رو گرفت و آورد داد بهم. با ذوق نگاهش کردم و جیغ زدم چقدرررررررررر خوب شده. یکی از عکس ها رو گرفتم سمتش و گفتم بیا این مال تو. بذار تو کیفت. گفت باشه حالا بعدا میگیرم ازت. خندیدم گفتم خوشت نیومده از عکس وگرنه قبل از اینکه بگم خودت یه دونه بر میداشتی. خندید. دم آسانسور باز دوباره عکس رو از توی پاکت در آوردم و با ذوق گفتم چقدر خوب شده. خیلی دوستش دارم. دیدی گفتم همین عکس فوری میشه بهترین عکسم؟ دیدم بازم ذوق نکرد. فقط یه لبخند ملیح. گفتم چیه ؟ چرا دوستش نداری؟ با انگشت زد روی سه تا جوشی که روی صورتم بود و گفت : آخه این تو نیستی. راحله همین جوریش خوشگله. با سه تا جوش نه با روتوش. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۵ ، ۲۳:۱۷
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ٢٧ تیر ۱۳٩۵

در کمتر از 45 دقیقه کودتا شد. در عرض 5 ساعت شکست خورد. 100 نفر شاید هم بیشتر در همین 5 ساعت کشته شدند. و من. من فقط ریجکت شدم. چیزی پیش پا افتاده تر از این هم در میان این هم بلبشو وجود دارد؟ ریجکت شدن. در حد فاصل مسجد کبود و دریاچه اتفاق افتاد. زمانی بین احیا دوم و سوم. شاید رمضان 95. ریجکت شدن را نمیگویم. توکل. توکل به خدا کردم. سر نماز یا شاید هم به هنگامِ قرآن سر گرفتن. گمانم حتی سمتِ افطار آخر در خانه ی نسترن هم میرود. آرامش داشتم ؟ داشتم. غمگین بودم ؟ بودم . گریه ؟ کردم. داد و فریاد؟ کمی. شاید. خندیدی؟ بلی. خندیدم. لبخند زدم . در آخرین مرحله از ریجکت شدن لبخند زدم. ته دلم قرار گرفت و من آرام شدم. 

توکل اتفاق عجیبی است. پذیرفتنِ رخدادی ناخوشایند با لبخند و سری بالا با ابزاری به اسم توکل غریب ترین رفتاری است که از بشر میتواند سر بزند. درگیر حرف زدن نیستم. از "توکل بر خدا" های پوچ و بدون عمق حرف نمیزنم. از ایمان به بهترین را خواستن توسط خدا میگویم. از حکمت. از قسمت حتی. از اطمینان به حساب کتابی میگویم که کسی دیگر انجام میدهد و تو تنها از جواب و نتیجه آن مطلع خواهی شد. از پذیرشِ هیچ شدنِ ناگهانی تلاش ها و دوندگی ها میگویم و نهایتا شکر کردن. 

من توکل کردم. خیلی ناگهانی و بسیار به موقع. شاید برای اولین بار بود که این چنین جدی و قاطعانه به خودم گفتم حتما خدا بهتر میدونه. توکل بر خدا. شب، بعد از ریجکتی، بعد از نماز قرآن باز کردم. خیلی با شک و خیلی با تردید. اومد : و من یتوکل علی الله فهو حسبه. بلند گفتم دوباره اقدام میکنم. شاید اینبار قسمت بشه و بگیرم. محکم گفتم ولی ته دلم لرزید. 

من اگر به خدا و به حکمتش ایمان دارم، دیگه چرا باید دوباره اقدام کنم ؟ اگر درست اینه که نشه، اگر قسمت اینه که جور نشه که برم ، چرا باید بجنگم باهاش؟ نمیدونم. این غریبترین قسمتِ توکل هست. اینکه تلاش کنی با حکمتی که یک بار مانعت شده بجنگی، چون شاید این بار حکمت حکم کنه که بشه. این همه نفهمی در برابر حکمت خدا ؟ این همه پیچیدگی توی مفهومی به اسم توکل؟ هم غریبه و هم عجیب. به هر حال که در کمتر از ده دقیقه مصاحبه کرد. در عرض یک دقیقه ریجکت. دلم شکست. چند تکه شد و من. من آرام گرفتم. آرام هستم. میگن بهش توکل و من تا به حال این همه با یک مفهوم سر و کله نزدم. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۹۵ ، ۲۳:۰۴
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱٠ اردیبهشت ۱۳٩۵

لپ تاپ مثل همیشه دقیقه ی نود خراب شد. این بار یک دقیقه قبل از قرار اسکایپ. به استادی ایمیل زده بودم و از چند و چونِ رشته پرسیده بودم. جواب داد که خوشحال میشود اگر اسکایپ کنیم. شش و نیمِ روزِ سه شنبه. حالا شش و بیست و نه دقیقه بود. زن بود. حمام رفته بودم. لباسِ خوب پوشیده بودم و آخرین کار باز کردنِ اسکایپ بود. محض وسواسِ دقیقه نودی به اسکایپِ محمد زنگ زدم تا مطمئن بشوم که همه چیز سر جای خودش است. دماغم در کادر بزرگ نمی افتد. لباسم ناجور نیست. دیوار پشت سرم توی ذوق نمیزند. نزد. یعنی به کل تصویرم در اسکایپ نمی افتاد. مشکل از دوربینِ لپ تاپ بود یا چی نمیدانم. مهم این بود که  لپ تاپ مثل همیشه دقیقه ی نود خراب شده بود . این بار یک دقیقه قبل از قرار اسکایپ.

بر خلاف همیشه به اعصابم مسلط شدم. لپ تاپِ محمد را قرض کردم. ته ذهنم همهمه ای بود بین مردمِ ساکنِ ناخودآگاهم که یک صدا داد میزدند مَک بوک سخت است. شاید که اواسط مکالمه، یک فایلی، سایتی بخواهی باز کنی و چپ و راستِ مَک بوک را گیج بزنی. در کمال تعجب همهمه هولم نکرد. استاد راس ساعت شش و سی دقیقه به اسکایپم زنگ زد. بی تصویر. دوربینش را خاموش کرده بود. مکالمه اصلا تصویری نبود. محمد تلاش میکرد تا شارژر وصل کند. با انگلیسی دست و پا شکسته گفتم که لپ تاپم دقیقه نود خراب شده و یک لحظه فرصت بدهد تا شارژرژِ لپ تاپ جدید را وصل کنم. اوکی داد. محمد که رفت شروع کردیم به حرف زدن. از پشت زانوهایم عرق میچکید. هم از استرس هم از گرما. او حرف میزد و من گوش میکردم . جایی شروع کرد از فاند گفتن. اول متوجه حرف هایش نشدم. خواستم دوباره تکرار کند. کلماتی مثل هزینه تحصیل و هزینه اقامت میگفت و مبالغ احتمالی که میتوانند بدهند. مبالغ در ذهنم گم میشد. چک چکِ عرق در پشت زانو بیشتر شده بود. قدرت نداشتم تا ارزش فاند را حساب کنم. حساب و کتاب میکردم و هم زمان تلاش داشتم تا به باقی صحبت هایش گوش بدهم. از استادی میگفت که در حوزه جامعه شناسی کار میکند و به من توصیه میکرد تا حتما با اون تماس بگیرم. ذهنم شده بود همین دو کلمه. جامعه شناسی و فاند. و خودم را میدیدم که یک سال پیش گیج و منگ در گذرگاهی گیر کرده بودم که پایانی نداشت. این دو کلمه شکلِ مقصدی را به خود میگرفتند که یک سال بود برای رسیدن به آن سرد و گرم شده بودم. مکالمه ی اسکایپی حکم سوزن بانی را داشت که بالاخره مسیر قطارم  را تغییر میداد. یک سال. یک سالی که تمام داشته هایم را کنار هم جمع کردم تا خودم را از مسیر همیشگی و پایکوبی شده ی همه گیر خلاص کنم. حالا انگار خلاص شده بودم و حسی متفاوت از شعف در وجودم جان میگرفت. کمی استرس. کمی بدبینی. شک. تردید. کمی احساسِ ترس شاید. همه با هم شعف را سرکوب می کردند و من. من با تمام توان شعف را از انتهای ذهن بیرون میکشیدم. هول شده بودم و تمرکز نداشتم. استاد حرف میزد و من به زور تلاش میکردم به زبانی دیگر با اون حرف بزنم. لعنت به زبانِ دوم که بدون تمرکز غیر قابل استفاده میشود. فعل گذشته را حال به کار میبردم و جمله ی سوالی را عادی ادا میکردم. جایی میان همه ی تلوتلوخوری های درونی ، استاد گفت که از صدایت میتوانم بفهمم تصمیمت را گرفتی. و من چطور میتوانستم به اون حالی کنم یک سال برای چنین لحظاتی صبر که نه، بی طاقت انتظار کشیده ام.

حالا او خداحافظی کرده و  جایی از وجودم بعد از نیم ساعت مکالمه بیدار شده و کم کم میخواهد به من حالی کند فاند کفایتِ همه ی همه ی هزینه ها را نمیکند و رشته دقیقا علوم اجتماعی نیست. با خشونت کنارش میزنم. در قامتِ یک پیروزِ میدان به سمت اتاق محمد میدوم و با ذوق از فاند، از استاد جامعه شناسی و از دانشگاه میگویم. دستش را میگذارم روی لباسم که از شدت عرق، خیسِ خیس شده. میخندم و بعد از ماه ها احساس میکنم نیاز دارم تا چیزی را جشن بگیرم. خودم را شاید. خودم را جشن بگیرم. کل عالم را خبر میکنم. باید همه را از این موفقیت مطلع کنم. قبل از آنکه بخش منطقی ذهنم فعالانه از دیگر هزینه های گزافِ رفتن بگوید یا در هول و ولای ویزا بیفتم. شاید حتی قبل از اینکه ویزای لعنتی صادر نشود یا حتی سینگل باشد. باید همه را همین حالا. همین الان که از خوشی روی پا بند نیستم خبر کنم. بعدا. بعدا فرصت برای حساب و کتاب و بالا و پایین و یاس و بدبیاری و به خشکی شانس که ویزا نشد و فلان زیاد است. 

من حالا خوشحالم. همین اکنون. و به تمام این یک سال فکر میکنم. از عقد کذایی تا امیر. از مسائل خانه ی پدری تا تافلِ مجدد . به کلاسِ طراحی صنعتی. به کلاس کنکور های جامعه شناسی. به دوندگی های توصیه نامه. به سرچ های چند ساعته. به کتابخانه رفتن های هر روزه. به محمد. به بابا. مامان. مریم. به ریحانه. به عباس که تمامِ انگیزه نامه هایم را قرمز تحویل میداد. به فاطمه که خانه ی بزرگتری گرفته که اتاقی برای ما دارد. به خانه ی نسترن فکر میکنم و به جیب بُرِ متروی فرانسه. به سامرند به موسوی نیا. و به اتاقم. به تک دیوارِ بنفش روبروی میز. به خنکی شیشه ی میزم. به بخارِ بلند شده از چای که مامان برایم آورده بود. به نصف شب های اپلای و سکوت محض خانه. به حسینیه ارشاد رفتن های تابستان. من به امیر فکر میکنم. به سر خاک نرفتن هایی که عادت شده. به اشک هایی که ریختم. ریختیم. به همه ی شیرینی من چه شد هایی که میشنیدم. به تسلیت های بعد از چندین و چند ماه. و به این فکر میکنم که در این یک سال، چند سال بزرگتر شدم ؟ من خوشحالم. همین اکنون . همین لحظه ای که کسی از جایی بسیار دور خبر موفقیتم را به من میدهد. شاید کمی ناقص. شاید کمی متزلزل. ولی کاش همه ی دنیا را میتوانستم خبر کنم. من جایی در زندگی، در زمانه ای سخت تر از همیشه موفق شدم. و کجاست خدای من که شکرانه هایم را روانه ی بارگاه مصفایش کنم ؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۳
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - یکشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳٩۵

ساعت هشت و نیم بود. گرم . آفتاب مستقیم توی چشم هایم میزد. پتو را کلافه کنار زدم. به هیچ عنوان یادم به کلاسی که باید تا یک ساعت بعد میرفتم نبود. صدای افتادنِ خودکار روی میز از اتقاق بغل می آمد. صدای ورق زدن. ساعت هشت و نیم نبود ؟ محمد راستی کجا بود؟ از روی تخت بلند شدم. به سمت اتاق محمد رفتم. به کتاب روبرویش نگاه میکرد و با خودکار بازی بازی میکرد. تصاویرِ دیشب ناگهان به ذهنم آمد. راستی محمد دیشب را نشسته بود به درس خواندن. سرش را با خنده بلند کرد. با دست های باز و خنده ی شیرین و سر حال صدایم کرد. بیدار شدی ؟ نگاهش کن! هپلی. به سمتش رفتم. نخوابیدی ؟ نه، تازه چای هم درست کردم. یادم به کلاسِ ساعت ده افتاد. حساب و کتاب کردم . میشد همچنان خوابید. گفتم میروم ده دقیقه دیگر بخوابم. خندید. خندیدم. زیر چای را خاموش کنم یعنی ؟ نه، ده دقیقه دیگر. فقط ده دقیقه. چشم ها را هنوز نبسته، آمد و کنارم خوابید. گفت کلاست را نرو. چشم هایم  هنوز گرم نشده بود. گفتم نمیشود. باید بروم. بالاخره باید این ایروبیک لعنتی را دوباره شروع کنم. راستی از آن ده دقیقه چقدر گذشته بود؟ محمد هنوز سر حال بود. گفتم میخوابی؟ دوباره گفت کلاست را نرو. خندیدم. خودم را توی بغلش جمع کردم. چشم هایم داشت دوباره گرم میشد. ذهنم شروع کرد به چرتکه انداختن. امروز دقیقا یک هفته میشد. یک هفته از روزی که محمد جدی تر از همیشه درس میخواند. استرس میگرفت. مدام. هر روزِ این یک هفته. دو ساعتی از روی بی حوصلگی و استرس چرت میزد. با اضطراب اما با خنده بیدار میشد. با انرژی غذا میخورد. ظرف میشست. کمکم میکرد و بعد گوشی به دست دوباره میگفت: خوب من بروم درس. روز و شبش جا به جا شده ولی از همیشه بیشتر انگیزه دارد. درست یک هفته میشود. پول کلاس ها را هنوز ندادم. از سه شنبه. از سه شنبه شروع میکنم. راستی زیر چای را چه کسی خاموش میکند ؟ 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۱
راحله عباسی نژاد

نویسنده: راحله عباسی نژاد - دوشنبه ۳ اسفند ۱۳٩۴

نام آلبوم را گذاشم امیر. از عمه بابایم کجاست تا Evanescene داخلش پیدا میشد. هفته اول و دوم و سوم مدام همان ها رو گوش میکردم. بغض میکردم و تا میرسید به "در این شب سرد ... " بغضم می ترکید. کم کم ترک عادت کردم. آنقدر گوش نکردم که بعد از 6 ماه که آهنگ ارمغان تاریکی یکهو توی گوشی play شد به مصرع دوم نرسیده کل این یک سال از جلوی چشم هایم گذشت. اشک دیدم را مختل کرد و آب بینی ام راه افتاد. آنقدر سریع زدم آهنگ بعدی که اشک ها مهلتِ پایین آمدن پیدا نکردند. انگار که میانه ی فیلم برق برود، رشته ی خاطراتم پاره شد و آهنگ ها، که اکثرا جزو ده آهنگِ پربازدیدم بودند حبس شدند در همان فولدرِ مذکور تا امروز. امروز بعد از مدت ها جرات کردم و رفتم سراغ عکس های فیس بوکم. اولی و دومی و سومی که گذشت رسید به عکس امیر و موسوی با نوشته ی خودم. عجیب فراموشش کرده بودم. دو ماه پیش آشنای دوری که مرا نمیشناخت گفته بود متن، گریه اش را درآورده بود. همان موقعِ عزاداری ها از این حرف ها زیاد می شنیدم. میگذاشتم به پای تعارف. امروز ولی خودم ، خودِ داغدارم نبودم که متن را خواندم. خودِ نسیان زده بود که متن را تا انتها یک نفس خواند. گریه امانم نمیداد. چرا این همه خوب احساسم را گفته بودم ؟ آیا کسی فهمیده بود که این همه کلمه چیزی بیش از یک انشای ساده ارزش داشت ؟ هر چه فکر میکردم چیزی برای اضافه کردن نداشتم ، آنقدر کامل و عمیق همه ی آنچه را که در دل داشتم گفته بودم که انگار از قصد میخواستم همه چیز را از ذهنِ درهم برهمم بیرون بکشم و برای همیشه جایی چالشان کنم. تا به حال کسی یا چیزی را چال کرده اید ؟ گویا که من کرده بودم. اینکه بفهمی عزیزی را چال کرده ای درد دارد. نوشته و آلبوم آهنگ را از خاطر برده باشی درد دارد. اینکه یادش را حتی با سر خاک رفتن زنده نگه نداشته باشی درد دارد. و اینکه بی اختیار و به خاطر جبر زندگی چال کنده باشی بیش از همه ی اینها جانت را شرحه شرحه میکند. من کِی این همه بی احساس شدم ؟ این همه بیرحم. چه دردی بزرگتر از رفتنِ او بود که سایه انداخت بر غیبتِ طولانی مدت اش ؟ کاش دست کم دعایم کرده باشد در این مدت. ای کاش.  

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۰۰
راحله عباسی نژاد