Instinct
نویسنده: راحله عباسی نژاد - جمعه ۱۳ اسفند ۱۳٩۵
استاد مِن مِن کنان به دنبال کلمه ای برای پایان دادن به جمله اش بود. درک خاصی از معنی و مفهوم جمله اش نداشته و طبیعتا پیشنهادی هم برای پایانِ مذکور نباید در ذهن می داشتم. چند لحظه ای بود که صرفا شنونده ای بودم که حرف های استاد را از یک گوش میشنید و بی هیچ درک و پردازشی از گوش دیگر خارج میکرد. من اما بی اختیار و زیر لب گفتم " instinct". بدون اینکه جمله ی مذکور را همچون همیشه در ذهنم به فارسی معنی کرده؛ واژه ی فارسیِ مناسب را با وسواس برای پایانِ جمله ی ترجمه شده انتخاب و بعد به انگلیسی برگردانده و در انتها و با تاخیر فراوان به "instinct" رسیده باشم. نه. من، این بار بی فکر و بلافاصله، و در کمالِ تعجبِ خودم، زیر لب کلمه ی instinct را به زبان آورده بودم و کمتر از صدمِ ثانیه بعد نیز با خود کلنجار میرفتم که چه بی ربط، و چرا instinct ؟ که همان موقع استاد جلمه اش را بعد از مکثی طولانی با instinct تمام کرد.
"دو زبانه نبودن" از حسرت های همیشگیِ زندگی من به عنوان یک ایرانی در سرزمینی با ده ها زبان و گویش متفاوت بوده، هست و احتمالا خواهد بود. زیباییِ زبان مادری برای من یکی لااقل بیش از هر چیز در صفر شدنِ " زمانِ فکر کردن" پیش از ادای کلمه یا عبارتی در انتقال مفهوم و منظوری ذهنی خلاصه میشود. به گمان من آنجا که فرد از درد به خود میپیچد و یا از اضطراب قالب تهی کرده و قوه ی تفکرش را ذره ذره از دست میدهد اوجِ خودنمایی زبان مادری است. جایی که بی زحمت درد، تقاضای کمک و یا پاسخِ مناسبِ خود را در قالب کلماتی ولو اندک بیان میکنی که برای استفاده از آنها نیازی به فکر کردن نیست. کلمات پس از روزها گفتن و شنیدن در بافت به بافتِ مغز تو رسوخ کرده و بی هیچ مشقتی تمام و کمال در اختیار تو، احساسات و دردهایت قرار می گیرند و برای ادا شدن تنها نیازمندِ چرخش زبانِ تو هستند. و چه نعمتی بالاتر از آنکه چنین تجربه ی با شکوهی را با بیش از یک زبان داشته باشی؟ که استفاده از "زبان" برای تو تبدیل به غریزه شده باشد، همچون حس بویای، لامسه یا چشایی.
تجربه ی امروز من البته که بسیار بسیار کوچک و ناچیز بود، اما شعفی وصف ناشدنی برایم فراهم کرد. استفاده از کلمه ای مناسب و به جا صرفا از روی غریزه و در کمترین وضعیت هوشیاری نسبت به گفته ها و شنیده ها، و فقط به سبب نوعی عادت ذهنی به کلماتِ شنیده شده از زبانِ استاد که جایی در سلول های خاکستری تو جا خوش کرده است البته که قرابتی هر چند دور هم با "زبان مادری" ندارد. اما اگر بیش از "مامان" "بابا" گفتن کودکان در اولین روزهای حرف زدنشان ارزشمند نباشد، کمتر هم نیست. زبان انگیلسی شاید ( و قطعا) هیچ روزی برای من تبدیل به یک زبانِ تمام و کمال مادری نخواهد شد اما به واسطه ی حضور مداوم در فضایی انگلیسی زبان میتوانم امیدوار باشم تا شاید اولین گام های یادگیری زبانِ مادری (فارسی) را که هیچ خاطره ای از آنها ندارم دوباره تجربه کنم. جذب کلماتِ جدید، دقت کردن در طرز تلفظ، استفاده ی غریزی از تک کلمه ها در جای مناسب و بسیاری گام های اولیه ی دیگر همچون کودکی نوپا.
و کتمان نمیکنم که تقارن این اولین واکنش غریزی با کلمه ی "instinct" یا همان "غریزه" دست کمی از شگفتی پیش من نداشت.
پ.ن: قطعا کلمه هایی مثل هِلو ، یِس ، بای، اوکی و خیلی های دیگه سال ها پیش به این جایگاه رسیده بودن اما در پروسه ی غریزی شدنِ هیچ کدوم از اینها چنین آگاهی و تعجبی در من به وجود نیومده بود. و بلاخره اگر کلمه ی اول یک بچه ی یک ساله "مامان" باشه، به نظرم کلمه ی اولِ یه دختر بیست و پنج ساله بهتره که در همین حدودِ "instinct" باشه تا سلام و خداحافظ و مامان بابا :))