تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی
از این ور و اون ور و این کس و اون کس شنیدم و خوندم که اگر حتی نمیدونید میخواید چیکاره بشید، خوبه که بدونید حداقل از هویت اجتماعی چه کسانی و چرا خوشتون میاد؟ نمیخواید بقال بشید ولی به نظرتون شغلش جذابه؟ خوب برید ببینید چرا به نظرتون شغلش جذابه؟ شاید اون جنبه جذاب بقالی یه چیزی باشه که شما راجع به خودتون و شغل مورد علاقه تون نمیدونید. شاید مثلا از داد و ستد خوشتون میاد، شاید اینکه همه اهالی محل میشناسنتون براتون جذابه. خلاصه که به این جا رسیدم که بیام یه لیست اینجا درست کنم از آدم هایی که به نظرم برام الهام بخش هستن و سعی کنم بفهمم چرا و چه الهامی رو بهم میبخشن ؟لیست هم قراره که آپدیت بشه هر از چند گاهی و آدم های جدید، و حتی شاید شغل ها، استارت آپ ها، ایده ها و چیزهای جداب دیگه ای بهشون اضافه بشه.


1.      هدی رستمی


از اول هم میدونستم دلم نمیخواد از این سفر بروهای حرفه ای بشم، برای همین همیشه برام سوال بود که چرا هدی رستمی برام جذابه؟ و به طور خاص بین این همه Traveler های اینستایی چرا این یکی روی اعصابم نمیره. چیزی که به نظرم اومد این بود که هدی رستمی اولا خودشه، دوما تلاش نمیکنه که بگه روش زندگیش لزوما بهترین روش هست و ذوق های مصنوعی و رنگی منگی به خورد آدم ها بده  و سوم اینکه به مفهوم حقیقی کلمه تلاش میکنه خواننده هاش رو با خودش به سفر ببره. خوب بلده قصه بگه، خوب بلده عکس بگیره و خوب بلده همه این کارها رو سریع منتشر کنه. رهاست و سبک زندگیش بسیار ساده است. احساس نمیکنی اغراق میکنه و بهت این حس رو نمیده که برای معروف شدن توی شبکه های مجازی و به قول معروف سلبریتی شدن این کارا رو میکنه. خودشه. پروژه برای خودش تعریف میکنه (سفر). برنامه ریزی های مالی و زمانی میکنه و بعد بدون اینکه بترسه میره توی دل پروژه. برای درآمد زایی خودش رو توان مند کرده، توانایی هاش رو خوب شناخته و اونها رو تبدیل به ابزار کرده. به طور خاص برام الگوی موفقی از به اشتراک گذاشتن تجربه هاست بدون اینکه از زندگی خصوصیش خرج کنه. کاری که خیلی دوست دارم بتونم بکنم.


2.      جیره کتاب


جیره کتاب رو بیشتر از ده سال هست که میشناسم، به گمونم از اواخر راهنمایی یا اول دبیرستان. صاحب سایت هر ماه میره خرید کتاب و به انتخاب خودش تعدادی کتاب برای اون ماه میخره و به عنوان "جیره کتاب" برای مشترکینش در داخل و خارج ایران میفرسته. هر ماه هم لیست کتاب های خریداری شده اش رو همراه با توضیح کوچیک که چرا اون کتاب رو خریده برای همه کسانی که عضو خبرنامه هستن (مثل من) میفرسته. درواقع من اینجوری با سایتش آشنا شدم که دنبال یه مرجع خوب برای پیشنهاد کتاب بودم (شما فک سال 83 اینا) و چیزی پیدا نکردم جز این سایت که هرماه به ایمیل یاهو لیست میفرستاد و هنوزم میفرسته. منم دونه به دونه لیست ها رو میخوندم و از توش کتاب انتخاب میکردم و مرتب و منظم میذاشتم توی لیست خرید نمایشگاهم. جدای اینکه این سایت برای یه بچه 14-15 ساله حکم راهنما رو پیدا کرده بود و برای همین تا همیشه از صاحبش متشکرم، ایده پشت جیره کتاب همیشه برام جذاب بوده، "پول در آوردن از پیدا کردن کتاب و خریدشون برای بقیه." یعنی هدف اولیه سایت نه معرفی کتاب بود، نه نقد کتاب و نه هیچ چیز دیگه. بلکه صاحب جیره کتاب از پرسه زدن در کتاب فروشی ها و مجله ها و غیره که خیلی از ماها دوست داریم و هرروز انجام میدیم، درآمدزایی میکنه. اینکه چه قدر هزینه میکنه و چقدر درمیاره و اصلا می ارزه خودش جای سوال داره، ولی خود ایده معرکه است.


3.      گودریدز


احتمالا خسته ترین و همزمان جذاب ترین شبکه اجتماعی روی زمین گودریدز هست. من نمیدونم ایده دهنده های پشت این قضیه چه کسانی بودن و البته احتمال هم میدم اگر اونا هم نبودن کسان دیگری بالاخره این سایت رو میزدن. اما باز هم برام جذابن. چرا؟ چون تمام نیازی که یه آدم کتاب خون داره رو ارضا میکنن (البته متاسفانه توی ایران این اتفاق نمیفته). دسته بندی کتاب ها بر اساس خونده ها، در حال خوندن ها، و برای خوندن، ساده ترین ایده ای هست که میشه مطرح کرد و در عین حال پیاده سازیش در یک سایت جامع و کامل واقعا مفیده. ساختن لیست های موضوعی، وصل کردن کتاب خون ها به همدیگه، امکان ایجاد book club های مجازی (که در ایران خیلی استفاده نمیشه) و خیلی از کارهای دیگه. چه چیزیش برام جذابه؟ خوب راستش دوست داشتم خودم اون آدمی بودم که چنین سایتی میزد (چه بسا که مدل ایرانیش "شباویز" وجود داره که اصلا قابل رقابت با گودریدز هم نیست). کلا استارت آپ های مربوط به کتاب برام جذابن و به سختی می جورمشون.


4.      هدی کاتبی


یه دختر ایرانی-آمریکایی ساکن شیکاگو که سر یه مصاحبه جنجالیش توی تلویزیون آمریکا، که به نظر مجری برنامه به اندازه کافی «آمریکایی» و «ضد مسلمون ها» و «ضد ایرانی» نبود، معروف شد. اولین جذابیت این آدم برام، تبدیل علاقه اش (Fashion) به دغدغه سیاسی اجتماعی بود که در قالب مقاله های متعدد در سایتش و کتاب عکس منتشر کرده. دوم باشگاه کتاب بین المللی (آنلاین) که راه انداخته و قراره ملت به قول خودش مطالب «رادیکال» توش بخونن.  کاری که شاید من تمام زندگیم دوست داشتم انجام بدم اما هم دانشش رو نداشتم و هم همتش رو. کتاب انتخاب میکنه، مهمون میاره که راجع به کتاب حرف بزنه، مقاله راجع بهش مینویسه و خلاصه هزارتا کاری که من خیلی دوست دارم بکنم و نمیکنم. تازگی یه کارگاه خیاطی هم برای پناهنده ها راه انداخته. راستش نمیدونم از کجا پول در میاره، و خوب این قضیه برام مهمه ولی همت و انگیزه و بی پروایی که در کارهاش و آگاهی سازی داره برام جذابه.

 

5.      پرشین فود (متین لشکری)


متین لشکری احتمالا من رو نمیشناسه ولی من همه دوستاش رو میشناسم و از دور خودش و کارهاش رو تحسین میکنم. آدمی که مثل موارد بالا تونسته هم علاقه هاش رو (سفر، نوشتن، یادگیری زبان) تبدیل به کار کنه و هم پر از شوق زندگی هست و مشخصا پشتکار داره. پرشین فود یه تور هست توی تهران که با همکاری یه آشپز حرفه ای و متین برگزار میشه. مسافرهای خارجی که به ایران میان میتونن توی این تور ثبت نام کنن و بعد اول از همه همراه با متین به بازار تجریش برن و مواد اولیه برای آشپزی بخرن (که در طول این قضیه متین میتونه از زبان های مختلفی که بلده استفاده کنه) و بعد به آشپزخونه خاصی میرن تا یک غذای کاملا ایرانی بپزن و یاد بگیرن (که اینجوری عملا به صنعت توریست کشور کمک کردن). در کنار این قضیه متین یه وبلاگ توریستی هم داره که به انگلیسی توش مطالب خیلی با کیفیت مینویسه و میذاره. خیلی دوست دارم بدونم ایده پرشین فود از کجا به ذهنش رسید و از ایده تا عمل چه مراحلی رو رفته. شاید هیچ کدوم از این کاراش شغل مورد علاقه ام نیست، ولی نوع ایده و اجرایی کردنش و ادغام علاقه و کارش برام جذابه.


6.      علی عبدی (آپدیت میشود)

7.      آتوسا افشین نوید (آپدین میشود)



 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۰۷
راحله عباسی نژاد

96 که داشت تموم میشد اضطراب عجیبی داشتم. بیشتر از اینکه به "چی شد سال قبل؟" فکر کنم، به "یعنی امسال چی میشه؟" فکر میکردم و هر چی بیشتر درگیر سال جدید میشدم، حس بدتر و گنگ تری پیدا میکردم. تا وقتی که درست یه روز قبل از سال تحویل دولینگو (Duolingo) تموم شد. به خودم اومدم و دیدم یکی از کارهایی که توی همین وبلاگ نوشته بودم میخوام خورد خورد انجام بدم و ببینم به سرانجام میرسه یا نه، بالاخره به نتیجه رسید. حالم خوش شد،پرت شدم به 96 و ماه به ماه کارهام رو مرور کردم و یواش یواش دلم آروم گرفت. یه وقت ها خوبه آدم به جای برنامه ریزی و دلشوره گرفتن برای آینده، برگرده عقب و ببینه بدون اینکه خودش متوجه باشه، چه دستاوردهایی داشته. خلاصه که برگشتم عقب و اینا اومد به ذهنم: 

 
سال 96 ...
 
1. تابستون یه زبون جدید رو بدون اینکه فشار بیارم، شروع کردم به یاد گرفتن. 229 روز و نزدیک به 60 ساعت وقت گذاشتم و اسپانیایی یاد گرفتم. شاید هنوز نمیتونم حرف بزنم و بنویسم و حتی خوب فیلم و سریال هاشون رو بفهمم، اما اینکه 5-6 تا آدم اسپانیایی زبان با تجربه های متفاوت به فیدِ اینستام اضافه شدن که از کپشن های 50 کلمه ای، حداقل 30 تاش رو میفهمم خوشحالم. حس میکنم یه پنجره به جهان دیگه ای به روم باز شده که حتی فکر کردن بهش هیجان زده ام میکنه. دوست دارم امسال هم یه زبون جدید رو امتحان کنم، شاید شد، شاید هم نشد. ایشالله که بشه.
 
2. از فروردین 96 تا اسفند، نزدیک به 32 تا کتاب داستانی و غیر داستانی خوندم که به نسبت پارسال (حدود 23 کتاب و البته با تعداد صفحه خیلی کمتر) پیشرفت خیلی خوبی بود. خدا رو شکر روند هم همچنان صعودی هست و از چالش گودریدزم تا الان ده تاش رو خوندم، یعنی هر ماه حداقل سه کتاب. ترسم از کتاب انگلیسی خوندن شدیدا ریخته، و از وقتی تمام کتاب های انگلیسی زبان هم به دایره کتاب های نخونده ام اضافه شدن هم ذوق دارم و هم حس میکنم دیگه فرصتی برای زندگی نیست. باید خوند و خوند و خوند. واقعا که زبان دونستن معجزه میکنه. 
 
3. سالی که گذشت تونستم بالاخره بعد از کلی کشمکش و مشورت بین جامعه شناسی و انسان شناسی انتخاب کنم و این اتفاق برای خودم خیلی مهم بود. اینکه از مهندسی به عشق جامعه شناسی بیای بیرون و تهش به خاطر یه حس و صدای درونی که تو رو میکشونه سمت انسان شناسی، بی خیال جامعه بشی بشی خیلی ریسکی  بود (و هست). ولی توی این سه سال یاد گرفتم هر چیزی که حسم بهش خوب بود رو دنبال کنم، ولو اینکه منطق چیز دیگه ای بگه و امیدوارم در آینده هم پشیمون نشم. مهم تر اینکه تونستم مقاله درس "انسان شناسی ملی گرایی" رو که با تمام وجودم براش وقت گذاشته بودم، توی مجله انسان شناسی دانشگاه چاپ کنم (البته واقعا امسال چاپ میشه). مقاله ای که دوستش داشتم و از انتخاب موضوعش تا پژوهش و نوشتنش  پر از هیجان و جذابیت بود برام. مقاله ای که قانعم کرد وقتی چیزی رو دوست داری، ولو تکلیفت هم باشه با انگیزه انجام میدی. 
 
4. از شهریور یوگا اومد جزو کارهام. نه اینکه هر روز و هفته انجامش بدم (30 بار در کل این 6ماه)، ولی برای اولین بار در زندگیم فهمیدم یوگا چیه و تونستم بدون مربی و به کمک فیلم و اینترنت یادش بگیرم و هر روز از خودم شرمنده ام که چرا زودتر نرفتم سراغش؟ اصلا چرا ورزش (نه نرمش و ایروبیک و غیره) رو خیلی جدی نمیذارم توی برنامه؟ 
 
5. تونستم نزدیک به 50 صفحه انگلیسی پایان نامه بنویسم و شاید اگر دو سال پیش یکی اینو بهم میگفتم بهش میخندیدم. اینکه نتیجه خوب بود یا بد رو نمیدونم، اما اینکه با وجود ترس و اضطرابم از انگلیسی نوشتن بالاخره به سرانجام رسید، به مقدار قابل توجهی اعتماد به نفسم رو بالا برد. نمیدونم رویای بزرگی هست که بتونم نتیجه اش رو به گوش کسی برسونم و ازش استفاده هم بکنم یا نه؟ 
 
6. حلقه رمان با 14 جلسه و 13 تا کتاب با قدرت به کارش ادامه داد. مدتی هست که فهمیدم حلقه رمان برای من خیلی بیشتر از دور همی ها و کتاب خوندن ارزش داره. اینو محمد فهمید. اینکه صبح زود با ذوق پا میشدم، اینکه کاراش هرچه قدر هم بیخود جزو اولویت هامه، اینکه مثل درس دانشگاه جدیش میگرفتم. همه اینها رو با عشق انجام میدم و با تمام وجودم دوست دارم همیشه ادامه داشته باشه. در واقع حلقه رمان برام مثل یه دوست قدیمی هست که گم شده بود و این دوسال دوباره پیداش کردم. یه دوست خیلی خیلی عزیز. رویاهای زیادی درباره کتاب دارم که به برکت وجود حلقه رمان، به مرور توی ذهنم شکوفه میزنن و جون میگیرن.
 
7. یکی از کارهای کوچیکی که دو ماه آخر کردیم ،گل کاشتن بود. کار ساده و به ظاهر عادی ای که تا امسال نکرده بودم و واقعا چه تاثیری توی روحیه آدم میذاره اینکه دونه رو خودت بکاری، خاک رو خودت بریزی، جوونه زدن رو ببینی، و سیر برگ دادن، برگ ریختن، و گل دادن رو هر روز صبح خودت دنبال کنی. برای من که همیشه گلدونام خشک میشد اتفاق مهمی بود. حداقل فهمیدم که اگر خودت گل و گیاه بکاری، یه جور ویژه ای براش وقت میذاری. مثل بچه بزرگ کردن. 
 
7. و بالاخره آخرین ماه سال به اونچه که میخواستم رسیدم و بعد از دو و نیم سال زحمت تونستم تغییر رشته بدم به چیزی که واقعا دوست دارم، و خدا میدونه چقدر خستگیم در شد وقتی نتیجه پذیرش اومد. اینکه کدوم دانشگاه رو آخر سر انتخاب میکنم، کانادا میمونم یا میرم آمریکا مهم نیست، اینکه خواستم و شد برام از همه چی بیشتر ارزش داره. 
 
ولی امسال چی کارها نکردم؟ 
- دلم میخواست ساز بزنم، نقش هنر در زندگیم بیشتر بشه، دلم میخواست بیشتر "خلق" کنم، بخونم، برقصم و برون ریزی احساسی داشته باشم ولی نشد.
- سفر نرفتم و فقدانش رو عمیقا حس کردم، جای "ماجراجویی" در زندگیم شدیدا خالی بود، جای تجربه های خاص، مکان های غریب، گم شدن در شهر، مشاهده رفتار آدم های جدید، قیاس مکان ها و آدم ها و غیره در زندگیمون خیلی خیلی خالی بود. 
 
- نیمه دوم سال استقلال مالی نداشتم و با اینکه به خودی خود مشکل خاصی نبود، اما فهمیدم که استقلال مالی ولو در حد کم میزانی از شعف رو در آدم ایجاد میکنه که نباید دست کمش گرفت. 
 
و هزاران کار نکرده ی دیگه ...
 
 
خلاصه که سالی که گذشت سال خوبی برام بود. شق القمر نکردم، مرزهای علم رو نترکوندم، هدی رستمی نشدم، المپیک طلا نگرفتم، ولی همین که پارسالم با پیارسالم کلی فرق داشت اتفاق خوبی بود. اینکه سال 97 در همین دوهفته که گذشته با سال 96 فرق داشته هم اتفاق مبارکیه، و من مدت هاست که فهمیدم درجا نزدن و متفاوت زندگی کردن از شق القمر کردن ده ها بار مهمتر و  بهتره. 
 
سال نوتون مبارک. 
۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۷ ، ۱۸:۲۳
راحله عباسی نژاد

بدنم خسته است و کم آورده. با تمام وجود دلم میخواد بشینم یه گوشه و از شدت استرسی که این مدت داشتم و دارم و خواهم داشت گریه کنم. بیشتر از اینکه برای خود استرس گریه کنم، دلم میخواد برای بیخود بودنشون زار بزنم. برای اینکه تهش میدونم و میفهمم که یا ارزش نداشتن، یا با وجود تحمل اون همه استرس تهش نتیجه فرقی نکرده. گند های عجیبی زدم. بی دقتی های فراوونی کردم و اصلا حتی توانِ توبیخِ خودم رو هم ندارم. تو خونه بند نیستم. دستم به کاری نمیره و فقط تمام مدت ایمیل رو چک میکنم ببینم ویزامون اومده یا نه؟ قیمت و تاریخ بلیطهای هواپیما رو بالا و پایین میکنم و دلم میخواد هر چه زودتر فرار کنم ایران. حس میکنم اینجا شده "خونه استرس" و ایران شده "خونه آرامشم."
اینجا برای امثال من، دانشجوی بین الملل و ویزا به دست (چه قدیمی ها چه جدیدی ها)، دنیای ددلاین هاست. هر روز، ولو اینکه واقعا کاری نباشه، مدام اضطراب دارم که شاید کار نکرده ای مونده، شاید یه روزی یه چیزی رو باید پر میکردم و نکردم و الان هست که ویزامون دچار مشکل شه، با یهو از بانک زنگ بزنن بگن کارتتون فلان شده، یا از دانشگاه خبر بگیرم که فارغ التحصیلی عقب افتاده. ددلاین برای تحویل پایان نامه، ددلاین برای حق موندن، ددلاین برای خروج از کشور، ددلاین برای کار پیدا کردن، حتی ددلاین برای پول خرج کردن و تخفیف ها و حراج های جورواجور، از پنیر گرفته تا لباس شب. تازگی ها حتی ددلاین برای خوابیدن هم دارم که اگر ازش بگذره مجبور میشم صبح کله سحر با صدای بولدوز و جرثقیل کنار خونه بیدار شم. دیگه به صورت ناخودآگاه حتی برای جواب دادن به مسیج خانواده و دوست و آشنا و ایمیلِ استاد که فقط لازمه جواب بدم "ممنون" هم ددلاین میذارم. حالم داره به هم میخوره. مغزم داره میترکه. روحم دلش متکا میخواد که توش جیغ بزنه. دلم میخواد برم چند روز گم شم. ترجیحا ایران که ساعت ها کش میان. که انگار هیچ کس هیچ کاری نداره. یه جا که هی حواسم به روز و ماه و سال نباشه و هی منتظر نباشم یکی زنگ بزنه یا ایمیل بده که به خاطر اینکه دیروز توی فروشگاه دستتون رو کردین تو دماغتون، باید تا ده روز دیگه خاک کانادا رو ترک کنید (حالا تازه این کانادایی ها بدبخت ها مهربون هستن). دلم میخواد برم یه جا که استرس الکی به خاطر یه مشت ددلاینِ واقعی و توهمی و شخصی و رسمی رو دوشم تلمبار نشده باشه. 
آخه حتی اسمش هم روشه لعنتی، "خط مرگ Dead Line." داریم از این با مسماتر؟


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۶ ، ۱۵:۴۵
راحله عباسی نژاد
درس و دانشگاهم رو به اتمام است و خانه هم مدتی است از کتابخانه ی دانشگاه دور شده. باید به دنبال مکان جدیدی برای کارهای پرینت و کپی و قرض گرفتن کتاب میگشتم و بالاخره بعد از کمی تنبلی، پاسپورت به دست، برای ثبت نام به کتابخانه عمومی محل که ابعادش در حد کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران یا حتی بزرگتر بود رفتم. خانمِ نسبتا پیری با روی خوش ازم خواست فرم پر کنم و هم زمان از مزایا و  و شرایط کتابخانه میگفت، که کلا حق عضویت ندارد، همه چیز جز پرینت و کپی مجانی است و نمیدانم تا 50 کتاب و فیلم و غیره میتوانم همزمان امانت بگیرم و از خانه میتوانم eBook ها و کتاب های صوتی را راحت دریافت کنم که ناگهان برگشت رو به من گفت: 

Isn't it awesome؟ (عالی نیست؟) 

گیج و منگ سرم را از روی فرم بلند کردم و به زور بغضم را قورت دادم که بله، عالی است. در واقع بسیار عالی است و پرت شدم به خیابان قبا و حسینیه ارشاد و 4 کتابی که همزمان میتوانستم بگیرم و تعداد محدودی میز و صندلی که برای مطالعه موجود بود با برچسب های "بانوان" و "آقایان" ،برای آنکه خدای نکرده خانوم و آقایی که حاضر شده اند حق عضویتی که این اواخر برای شش ماه به بیش از 100 هزار تومان رسیده بود بپردازند، به گناه نیفتند. پرت شدم به کتابخانه های کوچک فرهنگسرای محله که قرائت خانه ای داشت کوچک و در زیرزمین، دقیق زیر سالن بسکتبال، با موزیک پیش زمینه ی ضرب توپ بر زمین به روش سه گام، که یک روز در میان برای خانم ها بود و در ایام امتحانات، گوش تا گوش پر می شد. خانوم پیر ادامه داد که: تورنتو بیش از 100 کتابخانه دارد و مهم نیست که کتابی که میخواهم در کدام یکی باشد، کافی است هنگام ثبت درخواست بگویم برایم بفرستند کتابخانه محل و از آنجا تحویل بگیرم.
یادم افتاد به جمع کوچکی از دوستان که دو سالی هست با هم حلقه رمان راه انداخته ایم. بگذریم که کتاب ها اگر چاپی باشند که اکثرا گران هستند و اگر دیجیتال باشند گاهی اصلا نمی ارزند، در نتیجه بیشتر مواقع میرسیم به نسخه غیرقانونی و pdf. اما یک بار برای خواندن کتاب "در تنگ" از آندره ژید به مشکل خوردیم. کتاب چاپ نمیشد و ترجمه ی نسخه اینترنتی نابود بود و خلاصه گیر نمی آمد که نمی آمد. در کمال تعجبم، گزینه کتابخانه و امانت اصلا حتی در حد پیشنهاد هم در جمع مطرح نشد. من هم که گشتم، در نهایت در چند کتابخانه ی پراکنده در سطح شهر پیدایش کردم که برای عموم بچه ها غیر قابل دسترس بودند و برای هر کدام هم باید حق عضویت جداگانه ای پرداخت میشد. من اما کتاب را در کتابخانه ملی پیدا کردم که به لطف بی سوادی ( به خاطر نداشتن مدرک فوق لیسانس) از ورود به کتابخانه محروم بودم و در آخر از همسرم خواستم که کتاب را امانت بگیرد. 
خشمم نسبت به سیستم کتابخانه های ایران غیرقابل توصیف است. تمام راه تا خانه به زمین و زمان  برای این همه تنگ نظری در کشور بد و بیراه میگفتم و تازه بعد از چند روز اعصابم به حال عادی برگشت. تا امروز که باید در مرکز شهر کمی وقت میگذراندم و جایی بهتر از کتابخانه پیدا نکردم. 
جست و جو کردم و کتابخانه ای در آن نزدیکی پیدا کردم و برای فرار از سرما سریع پریدم داخل و کلاه خز دارم را کنار زدم که نگاهم به بالاسرم افتاد. 6 طبقه کتابخانه. بزرگ. دو برابر کتابخانه ملی*. روبرویم نزدیک به 100 کامپیوتر برای استفاده مردم. دهانم باز مانده بود. آنقدر شوک شده بودم که این بار حتی بغض هم نکردم. سوار آسانسور شدم و تک تک طبقات را بررسی کردم. در هر طبقه بیش از 100 میز، آن هم با فاصله های زیاد قرار داشت. با وسواس جایی برای نشستن پیدا کردم. این بار روحم مچاله شده بود. دلم میخواست روی شهرداری تهران یا هر شهر دیگری بالا بیاورم. روی هر کسی که مسئول کتابخانه هاست. دلم میخواست یقه کسی را بگیرم و محکم تکانش بدهم و جیغ بزنم که مگر تاسیس چند کتابخانه ی پر و پیمان و رایگان و عمومی در شهر چه قدر برنامه و بودجه میخواست که ندادید و نخواستید و نکردین؟ دلم میخواست بروم تمام کاغذهای "بانوان"/"آقایان" را از روی میزهای حسینیه ارشاد یا روی در کتابخانه ی فرهنگسرا که به من دیکته میکرد کجا بنشینم یا کدام روز بیایم پاره کنم و پرت کنم توی صورت خانومِ کتابدار که یک بار گفت: خوشحالم جوان ها هم به کتابخانه می آیند. آخر خانم عزیز، مگر میگذارید که بیایند؟ 
دلم میخواست میتوانستم تمام نویسندگان متن هایی که آمار کتابخوانی در ایران را با کشورهای دیگر مقایسه میکنند و آه و ناله و وا اسفاگویان از فقر فرهنگی و مردم بیسواد گله میکنند را احضار کنم و بگویم خجالت بکشید، شرم کنید، کجا را با کجا مقایسه میکنید؟ مردم ما کجا دسترسی رایگان به این همه کتاب دارند؟ کدام نقطه شهر میتوانی سرت را بیندازی بروی در نزدیکترین کتابخانه به وسعت کتابخانه ملی تهران و نگویند امروز برای آقایان است ببخشید، یا کارتتون رو لطفا نشون بدین یا فلان جا را امضا کنید، یا ببخشید مدرک تحصیلی؟ اوا خانوم کجا؟ لطفا کیفتون رو بذارید توی کمد بعد برید تو. 
ایمان آوردم که کتاب خواندن نه به سلیقه است، نه به عطش برای دانستن، نه به نخبه بودن و نه حتی به سواد. اول از همه به داشتن امکانات است. به داشتن کتابخانه هایی مجهز، درست و حسابی، رایگان و بی ادا اطوار. 
همیشه درگیر این سوال بوده ام که چه طور میتوان مردم را به کتاب خواندن تشویق کرد، حالا جوابم مشخص است. دریایی از کتاب جلوی پایشان بریزید، خودشان توی این دریا، برای زنده ماندن شنا کردن یاد می گیرند. 
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۶ ، ۱۳:۴۹
راحله عباسی نژاد

از سری روزمره ترین عاشقانه ها هم وقتی هست که ادای حرف زدن یا شوخی کردنتون رو در بیاره، حتی شده به مسخره، و دو تایی غش کنید از خنده. بعد ولی دلتون بره که چقدر دقیق بوده توی رفتارهایی که برای همه خیلی عادی و همیشگی شده. یا بدونه با چه غدایی نون میخورید، یا پیاز رو چه شکلی دوست دارید توی غذا، یا با چقدر روغن ریختن توی تابه میتونه حرصتون رو دربیاره که جیغ بزنید:"بدبخت از کلسترول بالا پس میفتی!" یا به اون نقطه ای برسید که دم در، قیافه تون رو کج کنید و بگید"کفش کثیف تر از این نبود بپوشی؟" و اونم بگه "روسریت به شلوارت نمیاد، نمیخواستم بگم ولی دیگه مجبورم کردی!" و ته دلتون قیلی ویلی بره که تیپم واسه یکی دیگه جز خودم هم مهمه. 

به قول میم، از همون وقتایی که یهوی حس میکنی: " من توام، تو منی!"

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ بهمن ۹۶ ، ۲۲:۲۵
راحله عباسی نژاد
از سال 94 تا الان که دی ماه 96 هستیم، 4مین بار میشه که خونه عوض کردم. بار اول بهمن 94 از اتاقی در خونه مادر-پدری رفتم به آپارتمان سه خوابه و دو طبقه ی نسترن (مجتمع نسترن). بعد شهریور 95 از نسترن اومدم به خونه ی یک خوابه و مبله ی دانشگاه یورک و حالا، درست در اول دی 96 اومدیم به سوییت کوچیک و بدون اتاق خواب و بی وسیله در اگلینگتون.
از دو ماه پیش که تاریخ اثاث کشی قطعی شد، بچه ها لطف میکردند و دونه دونه پیغام میدادن برای کمک. نگاهی به در و دیوار خونه مینداختیم و مبل ها و میزها و قفسه ها و هزار چیز دیگه که مال ما نبود و جواب میدادم "ممنون! بار چندانی نداریم راستش. کمی وسایل آشپزخونه و لباس و یک تشک و لحاف. همه رو میچپونیم توی چندتا چمدون و دوستی هم قرار هست با ماشین کمک کنه برای جابه جایی." تاریخ اثاث کشی 5شنبه 21 دسامبر بود. شب یلدا و فردای زلزله ی 5.2 ریشتری تهران. اونقدر مطمئن بودیم که بارمون سبک هست که جمع کردن و بسته بندی وسایل رو تا سه شنبه، دو روز قبل از اثاث کشی عقب انداخته بودیم. واقعیت همون سه شنبه هم زود بود به نظرمون. شاید اگر فایل های پایان نامه ام نپریده بود و حالم گرفته نشده بود، سه شنبه هم تا نصفه شب میموندم کتابخونه و چهارشنبه شروع میکردیم. دو چمدون لباس از قبل برده بودیم گذاشته بودیم خونه ی جدید و چمدون های خالی رو برگردونده بودیم برای باربری مجدد. آروم و بازی بازی کنان شروع کردیم به جمع و جور کردن. بنا بود چهارشنبه تشک رو جمع کنیم. بزرگترین اثاثمون. پروژه ای بود برای خودش. با هزار بدبختی کردیمش توی یه پلاستیک خیلی بزرگ و دور تا دورش رو جسب زدیم و یه سوراخ کوچیک نگه داشتیم برای لوله ی جاروبرقی. رفتیم از دفترِ خوابگاه یه جاروبرقی پدر مادر دار قرض کردیم و لوله اش رو کردیم توی پلاستیک و دورش رو چسب زدیم و گذاشتیم نیم ساعت هوا بکشه و تشک vacuum شه. توی این نیم ساعت تهران زلزله اومد و مامانم اینا و رعنا اینا فرار کرده بودن توی کوچه. حالا هی ما تشک وکیوم میکردیم و هی دو دقیقه یه بار خبر زلزله چک میکردیم. آخرش تشک اینقدری نازک شد که بشه لوله اش کرد و گذاشت پشت ماشین. چند ساعتی ازمون جون گرفت. شب نخوابیدیم. یا شاید هم دو ساعت. بدون استراحت داشتیم هی وسیله میذاشتیم تو جعبه و جعبه ها هی بیشتر و بیشتر و چمدون ها هی پرتر و پرتر میشدن. هی از در و دیوار خونه، از گوشه گوشه هاش یه چیزی میکشیدیم بیرون و باز تموم نمیشد. هی خونه لخت تر میشد و باز همه چیز جمع نشده بود. ملافه رنگی های رو مبل ها، کتاب های روی کتابخونه، کاغذهای ریخته واریخته روی میز غذا. هی خورد خورد جمع شد و هی خونه کم کم بی روح تر میشد. خونه ای که از وقتی اومدم توش دلم با خودش و وسایلش و موکتش و هیچ چیزش صاف نشد. تاریک بود و رنگش زشت بود و چون میدونستم به زودی ترکش میکنم (بعد از یک سال و سه ماه) ، به خیالم چیز زیادی براش نخریده بودم. به قولی "شخصی سازی" نشده بود خیلی. اما موقع اثاث کشی تازه دستم اومد چقدر رنگ بهش اضافه کرده بودم، چقدر عوضش کرده بودم و چقدر وسیله توش چیده بودم، چقدر بهتر و قشنگ ترش کرده بودم که به چشمم نمی اومد. وقتی همه چیز رو جمع کردم، وقتی تمیزش کردیم و دیگه هیچ چیزی از من یا محمد توش نبود، باهاش احساس غریبی کردم. خونه ای که تا الان معلوم نبود چند صدتا دانشجو اومدن بهش و رفتن رو بدون اینکه بفهمم با ریزترین و کوچیکترین چیزها تغییر داده بودم و اگر اثاث کشی در کار نبود احتمالا هرگز نمیفهمدم چقدر از خودم توش مایه گذاشتم. اون همه که به این و اون میگفتم "وسیله زیاد نداریم" همه اش محض خاطر بی حواسیم بود به این شخصی سازی های کوچیک کوچیک که ریز ریز جمع شده بود روی هم و خونه رو کرده بود مال خودم. وسایل زیاد بود. زیاد رفتیم و اومدیم. شاید اگر پرشین که تازه دوشنبه ی همون هفته  از نزدیک دیده بودمش و بی تعارف گفت میاد کمک و مرام گذاشت اومد و اندازه محمد کار کرد، یا مریم با چمدون اضافیش و ماشینش که لحظه آخر اومد کمکم لباس تا کردیم گذاشتیم توی چمدون، و میلاد که وقت اثاث کشی (4 بعد از ظهر) باباش وقت دکتر داشت ولی 9 صبح اومد تشک رو برد، نبودن هیچ وقت هیچی جمع نمیشد. 
حالا دیگه خونه ی "سیصد و هشتاد آسینی بوئین"  رو گذاشتیم پشت سرمون و اومدیم. اومدیم تو یه خونه ای که همه چیزش با همدیگه است. اتاق نداره. آشپزخونه اش اپن هست. به محمد میگم وقتی توش راه میری "زود تموم میشه خونه." هی منتظری وارد یه جای جدیدی بشی ولی همه چی یه جاست جز توالت. مقل اتاق هتل. پنجره هاش بزرگه. یه دیوار کامل.دو روزه برف میاد و اگر تو خونه قبلی بودیم باید خودمون رو به زور جا میدادیم بین مبل و فن کوئل تا برسیم به پنجره ی گوشه ی هال تا بلکه ببینیم برف میاد و نشسته. حالا ولی توی این خونه که زود تموم میشه وقتی توش راه میری، هر جا باشی برف میبینی. هر جا بشینی جلوت برف میاد. یه سری چمدون داریم توی خونه که نمیدونیم با وسایلش چه کنیم؟ نه کشو داریم نه قفسه. تشک رو انداختیم روی زمین. به محمد میگم " تشک روی زمین خراب میشه؟" میگه والله نه. میگم پس چرا مردم تخت میخرن؟ میگه: لابد چون وقتی بیدار شدن میخوان بشینن لبه ی تخت کش و قوس بیان؟ میخندم. میخنده. خلاصه که دلمون به هم و به چمدون ها و تشک روی زمین و پنجره های بزرگ و یه تا فرشِ کوچیک دوازده دلاری خوش شده تا ببینیم خدا برای دو سه ماه آینده چه برنامه ای برامون ریخته؟
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۶ ، ۱۵:۵۳
راحله عباسی نژاد

کتاب دیشب تمام شد. هم دوستش داشتم چون پرکشش بود و قصه داشت، و هم دوستش نداشتم چون شخصیت ها خوب درنیامده بود و منطقش میلنگید. اما به دو دلیل مهم که مینویسم خواندنش را توصیه میکنم و به یک دلیل، که خواهم گفت، دستم نمیرود به کتاب امتیاز کامل بدهم. 


اول. هرس را باید در ادامه ی کتاب قبل،  "پاییز فصل آخر است" خواند. کتاب قبل برشی از زندگی سه دختر در فضای شهری و با دغدغه های امروزی بود. لیلا عاشق بود و شاعرانه زندگی میکرد، روجا جاه طلب بود و ایده آل گرا و شبانه در خودمانده و گم شده. هر دختری میتوانست خودش را در تلفیقی از ویژگی های هر دو پیدا کند، با آنها همذات پنداری کند و تلخی ها و شیرینی های زندگی شان را به خوبی درک کند. کتاب قبلی اما چیزی کم داشت. به خوبی توانسته بود کاری که خیلی ها تا الان نکرده بودند، یعنی پرداختن به دغدغه های دخترانِ ناآرام امروزی که هیچی شباهتی با قبل ندارند، را انجام دهد. منتها "مادرانگی،" که با وجود بالا و پایین ها هنوز هم از بزرگترین خصلت های زن بودن است در کتاب قبلی جایی نداشت. هیچ یک از سه شخصیت کتاب قبل زن بودگیِ سنتی را نمایندگی نمیکرد. "نوال" در کتاب هرس همان "مادری" بود که کتاب قبل کم داشت. مادری که جانش به جان بچه هایش وصل بود، که خانه اش را با عشق ساخته بود و نمتوانست به راحتی از آن دل بکند. نوال نمونه ای بود از نسل مادرانمان شاید. غرق در خاطرات، در شور و حالی که در گذشته بود و دیگر نیست. نوال دیوانه ی زندگیِ ساده ای بود که خانه و بچه و شوهر و خانواده و همسایه و محله حرف اول را میزد و توان نداشت از دست رفتنش را ببیند. درواقع کتاب را باید در بستری سنتی و با تعاریف سنتی از زن و مرد خواند. خیلی پیش می آمد که رگه هایی از مردسالاری و زن ستیزی ببینی و به نویسنده خشم بگیری، اما واقعیت این است که اصلا نوال برای جامعه ی شهری و ساختارشکن و امروزی نیست. نوال برای همان مردمی است که مرد کار میکند و خانواده را تامین میکند و زن خلق میکند و مهر می ورزد و بچه تربیت میکند. برای همین است که میگویم کتاب را باید در ادامه ی پاییز فصل آخر است بخوانیم، چرا که نوال نیز ویژگی های زنانه ای را بازتعریف میکند که شاید بتوانیم رگه هایی از آن را در خودمان هم جستجو کنیم. همان طور که لیلا و روجا و شبانه تیپ های کمی اغراق شده ی  زنان امروزی بودند، نوال هم تیپ "زن سنتی" است که نمیتوان وجود و حضورش را چه در گذشته، چه در حال و چه در آینده انکار کرد. نه فقط نوال که تمام زنانِ روستای  دارالطلعه. اینکه میگویم این کتاب را باید خواند، چون نسیم مرعشی بهم ثابت کرده از معدود نویسنده هایی است که تغییر و تحولاتِ هویت زنانه در ایران را به خوبی دیده و فهمیده. ثابت کرده که هم مشاهده گر خوبی است و هم به خوبی میتواند مشاهده هایش را به تصویر بکشد. خیلی دوست دارم بدونم کتاب بعد چه بعد دیگری از زنان را نشانمان خواهد داد؟ 


دوم. یک دوره ای از دبیرستان عاشق ادبیات جنگ شده بودم. از " دا" گرفته تا " شطرنج با ماشین قیامت،" همه را تند و تند و پشت هم میخواندم. اولا که حضور زنان اساسا در اکثر داستان ها کمرنگ بود. جز در حوادث مربوط به خرمشهر، زن جای چندانی در ادبیات جنگ نداشت. شاید یکی از دلایلی که کمی دلم با "دا" نرم میشود هم تکیه اش بر حضور زنان است. اما باز هم دا و خیلی کتاب های دیگر، تمام تلاششان را کرده بودند تا ادبیات جنگ را در همان چهار چوب ادبیات "مقاومت" و استقامت بگنجانند. آدم ها شهید میشدند، خانه ها ویران میشد، خانواده ها آواره میشدند؛ اما همیشه زور زندگی باید به تمام این فجایع می چربید. همه باید عبور میکردند و به پس از جنگ فکر میکردند. به خصوص زنان. انگار کسی دلش نمی آِید اعتراف کند زن ها میتوانند بشکنند. میتوانند کم بیاورند و این کم آوردن عیب که نیست، که میتواند بخشی از زنانگی باشد. دلشان نمی آمد، چون زن که بشکند، شیرازه ی داستان، شیرازه ی زندگی از هم میپاشد. زمان می ایستد و شور و حال  از زندگی می رود. درواقع مقاومت زن انگار لازمه ی "زندگی" است، و بدون زنِ محکم و قوی (مادر) داستان پیش نمیرود. هرس به نظرم این لطف را داشت که ما را از ادبیاتِ مقاومت دور کند. که بگوید استقامت برای همه ی آسیب دیده های جنگ نبود، که آدم ها کم آوردند، که زن ها (مادرها) می شکنند، که زن قرار نیست مرگ بچه اش را ببیند و فراموش کند و بعد از چند صباحی به زندگی عادی بازگردد.  نوال و هرس را دوست داشتم چون ادای دینی بود به همه ی جنگ زده هایی که ادبیات و سینمای دفاع مقدس از نشان دادنشان ابا دارد (نشان میدهد اما کم)، انگار لکه ی ننگی هستند بر پیشانیِ مقاومت و دفاع مقدس هشت ساله. به نظرم تاکید چندباره ی نوال بر اینکه "همه  

 مردهای شهر بعد از جنگ رفته اند" یا " پسرها بعد از جنگ به دنیا نمی آیند" اشاره به همان تصور سنتی از مردها در جنگ به عنوان نماد پایداری و مقاومت داشت. تاکید نوال بر از بین رفتن مردها، تاکید بر از بین رفتن مقاومت و پایداری شهر بود. در واقع این دلیل دومم هست که اصرار میکند هرس را بخوانید. بخوانید چون جنگ همینقدر تلخ است. چون جنگ همینقدر قدرتمند میتواند آدمی را در گذشته حبس کند. باز هم میگویم، داستان را "باید" در بستر سنتی و تعاریف سنتی خواند. اگر نمیتوانید پسردوستیِ نوال را تحمل کنید، اصلا نخوانید. 


3. حالا چرا کتاب "عالی" نبود؟ (خطر لو رفتن داستان)


کتاب حول دو مصیبت اصلی میچرخد. مصیبت اول و تاثیرش بر زندگی نوال و رسول قابل درک بود و واکنش آدم ها هم تا انداه ی خوبی قابل قبول بود. اما از تیکه دوم داستان که تقریبا مصیبت دوم اتفاق افتاد، شخصیت ها غیرقابل باور شدند. به طور کلی خود اتفاقی که افتاد و شرایطی که منجر بهش شد به هم نمیخورد. داستان واقعی تر از آن شروع شد که بخواهیم بپذیریم بچه در بیمارستان جابه جا میشود و آب از آب تکان نمیخورد. یا تهانی را از مادرش میگیرند و او هم ادعایی نمیکند و ... . شخصیت های داستان هم کارهایی میکردند که به هم نمیخورد. مثلا ما از طرفی با نوالی مواجه بودیم که شدیدا افسردگی داشت، بعد ناگهان در دو سه جا نوال مادر خوبی بود و کارهای بچه ها را مرتب انجام میداد و کلا خانه را میچرخاند و یهو به ذهنش مرسید برود بچه را عوض کند. یا رسول که اینهمه صبوری کرده بود (که عادی نبود) ، بر سر چنین مشکلی که پیش آمده به جای دعوا (که دست به زن هم داشت) و قهر و اینها، کلا نوال را از خانه بیرون می اندازد. یا مثلا ام رسول زنی بسیار مهربان و فداکار و خوش برخورد است که حتی رسول را دعوا میکند چرا بچه را کتک زده یا نوال را بیرون کرده، بعد در جایی نوال بعد از زایمان میگوید " ام رسول هم بعد از مدتها عروسم عروسم میکند و ... " . بالاخره ام رسول مادرشوهر بازی در می آورد یا از آن زنهایی بود که درک میکند و کمک است و ... ؟ اینها همه باعث میشد یک سوم آخر کتاب کمی با ذهن جور در نیاید و عمق مصیبتی که قرار بود تیشه به ریشه زندگی شان بزند قابل هضم نباشد.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۶ ، ۱۷:۲۶
راحله عباسی نژاد

بغضم ترکیده بود و مثل ابر بهار اشک میریختم. ساعت حوالی نه شب بود. به مامان و بابام که نمیخواستم زنگ بزنم و ناله کنم، محمد هم حتما خواب بود و اگر هم بیدار بود احتمالا اضطراب بیخود میگرفت. هنوز اونقدری قوه تحلیلم کار میکرد که تشخیص بدم دلیل گریه ام اونقدرها هم اهمیت نداره. اما لازم بود با کسی صحبت کنم. زنگ زدم به فاطمه و به محض سلام کردن عین بچه ها گریه ام شدیدتر شد و حرف هام نامفهوم تر. 

گفتم رفتم خونه رو دیدم. 

خوب؟ 

خیلی کثیف بود.

 خوب بگو تمیزش کنن. 

گفتم. گفتن نمیره. روی دیوار پر از یه چیزایی بود که نمیدونم چیه؟ توالت قهوه ای رنگ بود، اینترنت هم گویا وایرلس نیست. 

بذار عباس هم بیاد. 

سلام.

سلام. راحله همین الان بگرد یه خونه دیگه پیدا کن. گریه نکن. خوابگاه همینه دیگه. 

باشه. 

ولی گریه ام بند نمی اومد. بعدا فاطمه بهم گفت که اینقدر نگران شده بودن که میخواستن در لحظه پرواز بگیرن بیان پیشم. خجالت کشیدم. راستش این نبود که از خونه ناراحت بودم. راستش این بود که شب تولدم بود و کسی نبود که بهم تبریک بگه. بغلم کنه یا برام کیک بخره یا هرچی. راستش این نبود که خونه دلم رو زده بود، راستش این بود که هفته سوم دانشگاه بود و من کم آورده بودم. تا فرداش باید یه کتاب رو میخوندم و توضیح میدادم و دو روز بعدش خلاصه مقاله ها رو آماده میکردم و چه و چه. راستش این بود که بالاخره دل به دریا زدم و زنگ زدم به محمد و بازم اشک ریختم و بازم بهونه الکی خونه رو آوردم و تهش گفتم: آخه شب تولدمه! انگار که مثلا شب تولد آدم باید مصون از هر رخداد بدی باشه. صبح با سردرد پاشدم. خودم رو کشوندم دانشگاه و توی راه محمد بهم گفت داره میره خونه بابام اینا. پنجشنبه بود و طبق معمول همه جمع میشدن اونجا. گفت وقتی رسید زنگ میزنه حرف بزنم. گفتم محمد الان سرم شلوغه و دارم میرم کتابخونه، نمیشه بعدا؟ اصرار اصرار که میخواد زود بره و الان زنگ بزنم. بهش گفتم چیزی از قضیه خونه به بابام اینا نگه ها!!خودم فکر همه جاش رو کردم، میگردم خونه پیدا میکنم. گفت باشه ولی زنگ بزن. زنگ زدم. بابام تا اومد توی تصویر خندید گفت شنیدیم دیشب سر خونه کلی مثل بچه ها گریه کردی!! داد زدم که محمدددددددددد! مگه نگفتم نگو؟ مامانم و مریم اومدن توی تصویر که "شنیدیم سوسول بازی در آوردی" و خندیدن و یهو تصویر رو بردن سمت آشپزخونه که محمد با یه کیک و شمع های روشن واستاده بود و بهم میخندید. خستگیم در رفت. چهره ام باز شد و به پهنای صورتم خندیدم. گفتم چه فایده؟ چیزی از کیک که به خودم نمیرسه و نیم ساعتی بگو و بخند کردیم و بعدش خداحافظی. قرار شد یه تیکه از کیک برام بذارن توی فریز که دی برم بخورم (واقعا هم رفتم خوردم).جون گرفتم و رفتم سر کارام. ذهنم دوباره به کار افتاده بود و تمام کارهایی که میشد برای خونه کرد رو بالا و پایین میکردم. تا ده شب موندم دانشگاه و بعد راه افتادم سمت خونه ندا اینا. احتمال میدادم خواب باشن برای همین آروم در رو باز کردم، ولی فندق هاپ هاپ کنان اومد پیچید توی دست و پام و ندا از دور اومد سمتم که دختر جون چرا اینقدر دیر کردی بابا ؟ شام پخته بودم برات و رفتم آشپزخونه که دیدم هم نیکا و ملیکا و هم دوستِ ندا پشت میز نشستن به حرف زدن. گفتن شام خوردن و میخوان چایی بزنن به بدن. برام شام کشید و شامم رو خوردم و رفتم منم چایی ریختم که دیدم ندا با یه کیک از پشت یخچال اومد سمتم و بقیه شروع کردن به تولدت مبارک خوندن. من؟ هیچی. به قول دوستان گفتنی ما هیچ، ما نگاه. من تا قبل از اومدن به کانادا اصلن ندا رو نمیشناختم و اون امروز یادش مونده بود که برای دختر تنهایی که چند روزی مهمونش بود کیک بخره تا شاید خوشحال بشه. ندایی که تمام اون یک ماه که پیششون بودم درگیر انواع مشکلات مالی و خانوداگی بود، و شبی نبود که بی گریه و استرس خواب نره. هجوم ذوق مرگی به بدنم رو حس میکردم و نمیدونستم این همه محبت رو چه طور جواب بدم؟! کاش فقط عزیزترین ها هم در این تولد کوچیک حضور داشتن. ته دلم به خودم قوت قلب دادم که قطعا سال دیگه این موقع محمد اینجاست و خوشحال شدم.

و امسال محمد اینجا بود و همین قدر دنیا می ارزید. شب تولدم اما باز بهونه گیر و عصبی شده بودم. انگار رسم دارم که شب تولد بداخلاق و غرغرو بشم، که این بار هم مستثنی نبود. حالا به بهونه خونه یا هرچی. نمیدونم چی از جونِ شب و روز تولد میخوام که پا بر زمین کوبان با همه بدرفتاری میکنم؟ یکی دو روزی طول کشید تا کامل یادم بیاد همین موقع، پارسال چه حالی داشتم و چی از خدا میخواستم. ناشکری کردم و خودم اینو میدونم. پارسال با کیکی که محمد برد خونه مامانم اینا و کیکی که ندا برام از قنادی کنار خونه شون خریده بود شاد شدم، امسال ولی خود محمد رو داشتم، حی و حاضر، که عکس های بچگیم رو بریزه روی گوشی و هی نگاه کنه و بگه چه قدر ناز بودی و من بگم مگه الان نیستم؟ و وقتی میریم رستوران بی هوا ازم عکس و فیلم بگیره و بگم چارتا عکس درست بگیر حداقل و اونم بگه اینجوری قشنگتری و تا خرخره کِرِپ نوتلا بخوریم و مسخره ام کنه که بلد نیستم درست غذا رو با چاقو ببرم . بعد هم به هم قوت قبل بدیم که همه چی درست میشه و یه نفس عمیق بکشیم و آرزو کنیم سال دیگه همین موقع اتفاق های خوبی افتاده باشه. که میفته. حتما و قطعا و اگر خدا بخواد. 

 

پی نوشت اول: بهش گفتم میترسم از سال بعد. گفت نترس، من مطئنم سال دیگه این موقع همون چیزی که میخوای و همون چیزی که میخوای رو قبول شدی و داری انجام میدی. گفتم از این نمیترستم. حتی شاید ته دلم از این مطمئنم. گفتم از این میترستم که امسالم مثل پارسالم نباشه. گفتم از بیست و پنج سالگی تا بیست و شش سالگی قدر چندین سال از جهت های مختلف پیشرفت کردم. از Raheleh 25.0.0 رسیدم به نسخه Raheleh 25.99.99 ولی میترسم سال دیگه این موقع همون Raheleh 26.00.00 بمونم. حالا هر جا باشم و هر کار که بکنم. دلم میخواد حس کنم خیلی خیلی خیلی تو زندگی جلو رفتم و پیشرفت کردم. 


پی نوشت دوم : 

نون اول کتابی که بهم داده بود نوشته: 

"به انسان شناس آینده، که هرجای این کره خاکی باشد، روح جستجوگر و پر جنب و جوشش لحظه ای راحتش نخواهد گذاشت!" 

نمیدونم چقدر فکر پشتش بوده (با شناختی که ازش دارم الکی نمینویسه) ولی حتی اگر کلیشه هم باشه که نیست، جدای از تعریف ضمنی که توش هست که فروتنی پیشه میکنم در جوابش. باید بگم که بهترین توصیفی بود که میتونستم از خودم بکنم. لزوما هم نه به عنوان یه چیز مثبت. اون "راحتش نخواهد گذاشت" لعنتی. اون حتی یه وقت ها خیلی خیلی منفی میشه. یه وقتا فقط میخوای یه جا بشینی به ترک دیوار خیره شی ولی اون روحِ کذا نمیذاره. اینقدر به دلم نشست که دلم نخواست بره توی کتابخونه بمونه. 




۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۶ ، ۱۶:۳۲
راحله عباسی نژاد
شاید یکی از مهمترین چیزهایی که توی دوره ی نوشتن درمانی یاد گرفتم، آشنایی با انواع برخورد با مشکلات، به خصوص به وقت تصمیم گیری ها بین آدم ها بود. اینکه وقتی آدمی به دوراهی ها، سه راهی ها، و چندراهی های زندگی میرسه چه موضعی میگیره و چه طور با اون مساله کنار میاد. متاسفانه انواعش رو به جز یکی دو تا یادم رفته، اما چیزی که یادم موند بهترین نوعش، یعنی "حمله" بود. یعنی چی؟ یعنی مثلا وقتی بین کار الف و ب میمونید و قدرت انتخابتون رو از دست میدین، به جای زانوی غم به بغل گرفتن، دست دست کردن و یا به کلی عقب نشینی کردن، یکی رو بالاخره انتخاب می کنید و جلو می برید، یا به قول معروف به مشکل هجوم میبرید یا همون "حمله" می کنید. در واقع، شما ترجیح میدین که هر چه زودتر یکی از دو راه رو انتخاب کنید، برید مرحله بعد، و ببینید چی پیش میاد تا اینکه درجا بزنید،وقت تلف کنید و یا اساسا از خیر "انتخاب کردن" بگذرید. مثلا فرض کنید برای ازدواج و جواب نهایی رو دادن بین "بله" و "خیر" گیر کردین. به جای کش دادن اون رابطه بدون دادنِ جواب مشخص، یا رد کردنِ فرد مذکور فقط به این خاطر که نمیتونید با خودتون کنار بیاید که دوستش دارید یا نه (نه چون واقعا فهمیدین ازش خوشتون نمیاد)، بهش جواب مثبت میدین و رابطه رو وارد مرحله ی جدیدی میکنید. در حقیقت توی این مدل برخورد، شما ترس از عواقب ماجرا رو کنار میذارید و خودتون رو آماده هرگونه پیشامد غیرمترقبه و حتی ناخوشایندی می کنید. توی استراتژی حمله برخلاف "عقب نشینی" که درصدی محافظه کاری در دل خودش داره، یک بی پروایی و ماجراجویی خاصی توامان شده که در صورت موفقیت میتونه خیلی بیشتر از محافظه کاری شما رو جلو بندازه و بهتون انرژی و انگیزه (Passion) برای مرحله یا مراحل بعد رو بده. 
شخصا معتقدم که آدم های اهل حمله، همون هایی هستن که در نهایت به حرف دلشون گوش میدن و همین مساله هم باعث میشه که از هر نتیجه ای، ولو نامطلوب، استقبال کنن. چون حتی اگر اتفاق ناخوشایندی بیفته، به لحاظ احساسی پای کاری که کردن ایستادن. اما سوال اینجاست که  میزان نتایج نامطلوبِ ممکن برای این مدل آدم ها واقعا چه مقدار هست؟ و آیا ارزشش رو داره یا نه؟

توی دوره، من به شکل های مختلفی فهمیدم که بخوام نخوام از این دسته آدم ها هستم و اتفاق جالبی که افتاد این بود که این آگاهی زمانی رخ داد که کاملا از این مدل برخوردم حرصم گرفته بود و به نظرم بیشتر از ترس های شخصیم ناشی میشد. کمتر از شش ماه بعد از نامزدیم بود و دقیقا زمانی که تصمیم به تغییر رشته گرفته بودم. تغییر رشته به چیزی که اون موقع حتی نمیدونستم چیه؟! طراحی صنعتی؟ علوم اجتماعی؟ یا حتی نویسندگی. محمد رو عاشقانه دوست داشتم اما از اینکه دلی و خیلی تند تصمیم به بله گفتن گرفته بودم و به قول معروف همه همه همه جوانب رو به طور منطقی بالا و پایین نکرده بودم، کلافه بودم. اما باز هم برای تغییر رشته، خیلی ناخودآگاه، و در اوج سرگیجگی بین ده ها گزینه ی روی میز، یه شب تصمیم گرفتم که فلان رشته (مطالعات علم و تکنولوژی) و روی صفحه صفحه  اطلاعاتی که برای بقیه کارها جمع آوری کرده بودم خط کشیدم و گذاشتمشون کنار. ذهنم خلوت شد، هدفم مشخص شد و هیجانم برای رفتن به مرحله بعد بیشتر و بیشتر شد. دلم گفت اون سمتی و منم مغزم رو مجبور کردم دنبالش بره. یا اینجوری بگم که انگار آدم تو یکی  از گزینه ها نشونه هایی میبینه از "دلِ خوش" که دوست داره بره سمتشون. حالا به هر قیمتی. و این پیش آگاهی از مدل "حمله" چند باری به من خیلی کمک کرده. و بیشتر از اون خاطره ی خوش از نتایجش.

تابستونی که گذشت (1396/2017) بازم گیر کرده بودم. قضیه جدی شده بود و باید هرچه زودتر انتخاب میکردم برم جامعه شناسی یا انسان شناسی؟ نظرم هر روز تغییر میکرد و با کمترین اطلاعاتی آشفته میشدم. نمیدونم ولی چی شد که یه روز صبح پاشدم، در لپ تاپ رو باز کردم، به طور خاص یه چیزی راجع به انسان شناسی خوندم (چیزی که شاید روزهای قبل خیلی بهترش رو خونده بودم) و احساس کردم قانع کننده است. همون لحظه تصمیم گرفتم رویای چند ساله ی جامعه شناسی رو بریزم دور، و به قیمت دو سه سال از عمرم برم سمت چیزی که امروز، دقیقا همین لحظه حس میکنم دوست دارم بدونم بعدش چی میشه؟ حتی اگر دو سه سال دیگه دست از پا دراز تر برگردم جامعه شناسی. یه چیزی منو به سمتش میخوند و من دلم نمی اومد بهش گوش ندم. از اون روز همه چیز خیلی تغییر کرده. هیجانم به اوج رسیده. واسه مرحله بعدی زنگیم کلی دلم غنج میره و برای تحقق لحظه لحظه اش دارم تلاش میکنم. باز حمله کردم و باز منتظر میمونم برای نتیجه اش. 

حالا دوست دارم جواب سوال بالا رو بدم. آیا ارزش داره حمله کنید؟ ارزش داره محافظه کاری رو بذارید کنار و برید مرحله بعد؟ بله، داره. چون بازی رو یا میبرید که اون وقت انگیزه تون چندین برابر قبل میشه و دلتون قرص تر. اگر هم ببازید، هرگز حسرت کار نکرده رو نمیخورید. مطمئن میشید که اون انتخاب مناسب شما نبوده، هزینه اش رو میپردازید و با اعتماد به نفس به مراتب بالاتر و تجربه بیشتر برای تصمیم های بعدی آماده میشید. 
زندگی پر از نشونه هاست برای خوش دلی، که ما راحت از کنارشون جا خالی میدیم و به روی خودمون نمیاریم. میبینیم که از فلان درس لذت میبریم، از نبودنِ فلانی توی زندگیمون ناراحت میشیم یا به کار کردنِ فلانی یا حتی کار نکردنش حسادت میکنیم، اما تصور میکنیم که این ها احساسات گذری هستن که نباید دل به دلشون داد.
  یه وقت ها اما فقط کافیه بایستیم، نترسیم؛ خم شیم و نشونه ها رو از روی زمین برداریم. نشونه های خیلی خیلی خیلی کوچیک در کارهای خیلی خیلی خیلی ناچیز.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۶ ، ۲۳:۵۸
راحله عباسی نژاد

بهش گفتم فرق اصلی من و تو اینه که تو رویا داری، میدونی تهش میخوای به چی برسی، میدونی تهش چی برات خارق العاده ترین دستاورده. میدویی دنبالش و چون مسیر رسیدن بهش سخت و طاقت فرساست یه وقت ها شاید کم بیاری، یه وقت ها شاید بی خیال شی، یه وقت ها حتی کلا افسرده شی و خموده، خلاصه افتان و خیزان بری سمتش. اما حداقل هر قدم که جلو میره، هر مرحله که بهش نزدیک تر میشی، قد دو عالم ذوق میکنی و حس خوب میگیری. من اما با این که مثل تو دارم میدوئم، شاید حتی خیلی خیلی بیشتر، رویا ندارم. نه اینکه رویا ندارم، از اون رویا قشنگ قشنگ ها که مثلا میخوام برم روی ماه، میخوام بیل گیتس شم یا تو گوگل کار کنم، میخوام اسکار ببرم یا نوبل بگیرم یا تمام دنیا رو ببینم، از اینا ندارم. یا شاید هم فکر میکنم ندارم. رویاهام دم دستی شده. میدونی، یه تفاوتی هست بین این که رویا نداشته باشی یا به خاطر ترس از نرسیدن به رویا، کلا رویای درست و حسابی نبافی. اینقدر رویاهای گنده گنده نبافی که نهایت چیزی که از دنیا بخوای واسه همین یکی دو ماه یا یکی دو سال دیگه باشه. اینقدر نبافی که ذهنت تتبل بشه. تنبلی ذهن شنیدی؟ ذهنی که حال نداره یه رویای بزرگ ببافه، بعد فکر کنه حالا برای رسیدن بهش باید چی کار کنه، بعد تازه تلاش کنه بر اضطراب و فشار ناشی از رسیدن/نرسیدن بهش هم غلبه کنه. بعد تازه ناامید نشه، بهت اعتماد به نفس هم بده. ذهنی که حال نداره رویات رو توی یه کپسول دست نخورده نگه داره، بهت اجازه نده بی خیالش بشی. هی صبح به صبح بهت تلنگر بزنه و یادآدوری کنه کجا داری میری، برای چی داری میری. ذهن من ولی تنبل شده. اینقدر تنبل شده که صبح وقتی لینک یه درس توی دانشگاه معروف رو میبینه، بعد از کلیک، ناخودآگاه دلشوره میگیره که نکنه اینقدر دانشگاهش هیجان انگیز باشه که دلش بخواد بره، و بعد ببینه نمیتونه بره و بعد که نرفت دلش بگیره و بعد دیگه نتونه از جاش پاشه. مثل وقتی که پایین کوه هستی و ارتفاع رو میبینی و تو دلت خالی میشه که آخه اگه وسط راهش گم شدم، تشنه ام شد آب نبود، گشنه ام شد غذا نبود چی؟ حالا اگر همه زورم رو هم زدم رفتم بالا، پایین اومدنش رو چه کنم؟ میتونی مدام با خودت تکرار کنی که اهل "قله ی کوه زدن" نیستی و ایقدر هم این حرف رو بگی تا باورت بشه. "من اهل قله زدن نیستم!" یا میتونی یه بار تصمیم بگیری و بگی میخوام قله بزنم و یالله بری سمتش. حالا شاید هم واقعا توش بمونی یا توی سراشیبی برگشت بشینی از ناتوانی ات گریه کنی اما بالاخره قله رو گرفتی. رفتی بالا.  رویا داشتی، براش تلاش کردی! اما اونی که اهل قله زدن نبود، یه چندتایی ایستگاه رو رد میکنه و تهش یه جا صبحونه میخوره و بر میگرده. همین. نه قله، نه تشنگی و گشنگی و نفس تنگی و نه سراشیبی و گریه. بهش گفتم میدونی بازم فرقمون چیه؟ تو یه روزی یه جایی تصمیمت رو گرفتی و گفتی "این" رویای بزرگ من هست و دیگه بسم الله. من ولی روز به روز پا به پا شدم که شاید رویایی که امروز بافتم بهتر از رویای دیروز باشه، یا اصلا شاید حتی رویای هفته دیگه که هنوز نمیدونم چیه بهتر از رویای امروزم باشه. اینقدر مقایسه کردم و تصمیم نگرفتم که ذهن تنبلم دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت "بی خیال دخترم. به تو رویا نیومده. حالا میریم جلو تا ببینیم چی میشه. همه آدم های خوشحال و موفق که رویای گنده گنده ندارن، تو هم یکی از همون آدم ها. "

خلاصه که فرق من و تو اینه که من ذهن رویابافم تنبل شده و بی حال و حوصله. سال هاست که هم ترسیده رویا ببافه هم نتونسته بین هزار هزار تا رویا تصمیم بگیره. تو ولی رویا داری جانکم. هم بافتیش هم داری میرسی بهش. اینکه من به اندازه ی موفقیت خودم خوشحالم برای خودم هم غریب هست. 


پ.ن: تصمیم گرفتم که امسال جولون بدم به رویابافی هام و کمی دست از واقع بینی بردارم. دلم هم نمیخواد فکر کنم تهش سرخورده میشم، انشالله که میشه و منم یاد میگیرم رویابافی چه مزه ای داره؟ 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۳۸
راحله عباسی نژاد