کیفیت زندگی
گفت دیدِ من به پزشکی متفاوت هست. پرسید یعنی چی؟ گفت پزشک ها یاد گرفتن تا طول عمر انسان ها رو زیاد کنن ولی اینکه اون انسان چطور زندگی میکنه براشون مهم نیست. چشمهاش برق زد. ادامه داد که من دلم میخواد کیفیت زندگی آدم ها رو بهتر کنم نه لزوما طول عمرشون رو بیشتر. ذوقی که توی نگاه و لبخندش بود وقتی از روان پزشکی حرف میزد و دقتی که میکنه وقتی سریالی راجع به روان کاوی میدیدیم، منو مجذوب خودش میکنه. هر بار. هر دفعه. یک شعف، یک باورِ عجیب و سنگین یه کاری که میخواد بکنه. یک هدف که براش داره از جون مایه میذاره. چیزی که شاید من و محمد رو با وجود همه تفاوت هامون در رشته و کار و علائقمون کنار هم نگه میداره. بهبود کیفیت زندگی بشر. اون به لحاظ روانی. من اجتماعی. اون فلسفی. من فرهنگی. یک وقت ها که تند تند از فلان گیرنده در مغز و بیسار مولکول در قلب داستان میگه و با هیجان بالا و پایین میپره که بعد از مدت ها بالاخره منطقشون رو درک کرده و من هرگز حتی کلمه ای نمی فهمم، صبر میکنم تا حرفاش تموم بشه. تا برسه به اونجایی که میگه همه ی این چیزا رو برای چی داره یاد میگیره و برای چی داره میخونه و چه هدفی توی ذهنش داره. اونجا که حرف و فکرهامون با هم تلاقی پیدا میکنه. اونجا که من میگم چقدر پول برام مهم نیست و اون میگه چقدر کتاب و فیلم نخونده و ندیده هست. صبر میکنم برسیم به اونجا که من میگم چقدر زندگیمون پیچیده توی هم و چقدر پا در هواییم و اون بگه چقدر ولی مثل بقیه نیستیم و چقدر داریم خودمون یه مسیر جدید خلق میکنیم. دوست دارم وقتی به اونجا میرسیم که اون با فلان بحث پزشکی و من با فلان فکت تاریخی اجتماعی راجع به یه موضوع صحبت میکنیم و حرف هم رو میفهمیم. اونجا که همدیگه رو کامل میکنیم. به هم لبخند میزنیم. من سرم رو میندازم پایین و کتابم رو میخونم و اون کله اش رو میکنه توی لپ تاپ و فلان تستِ قلب رو میزنه. یک تکامل مثبت ولو لحظه ای. یک غنج رفتنِ دل قبل از اضطراب صبح فردا.