تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

من در حدی نیستم که در ستایش ماندلا چیزی بنویسم .

در حدی هم نیستم که براش جمله ی قصار بگم.

تا الان ده بار کتابش رو دستم گرفتم که بخونم ولی باز گذاشتم کنار، پس چیز زیادی هم ازش یاد نگرفتم.

ولی با تمام این حرفا و در جواب خیلی از کسانی که این ور و اون ور از نلسون ماندلا نوشتن و به جای اینکه خودشون ازش درس بگیرن، ربطش دادن به امام و میرحسین و این آدم ها یه حرف کوچیک دارم. 

نلسون ماندلا بعد از ده ها سال اسارت، آخرش همه رو حتی زندان بانش زو بخشید . 

ما ولی هنوز اندر خم پیدا کردن مقصر هر حادثه در گذشته ایم. من از مجاهد و منافق نمی گذرم ، اونا از خط امامی و جمهوری اسلامی . من از بسیج نمی گذرم، اونا از اصلاح طلب و قشر روشنفکری . 

یه روزی هم میاد که ما مجبور میشیم از سر تقصیرات ظالمین بگذریم . و این جور که بوش میاد خیلی ها اون روز نمیگذرن ، ولو به قیمت ویرانی مملکت و نابودی مردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۰۸:۱۱
راحله عباسی نژاد

آرزو داشتم جایی بود در این کلان شهر آلوده با صندلی لهستانی ها و میزهای چوبیِ کوچک دایره ایِ یک نفره که روی هر کدام یک کاسه ی کوچک توت خشک قرار داشت و یک سری کاغذ و یک قلم. سقف کوتاه بود، تمام دیوار های اطرافت شیشه ای و نور به حدی که تصویر بیرون را مخدوش نکند. دانه ی برف می خورد به شیشه کنار صندلی و تو ساعت ها به بارش برف و شیشه ی بخار گرفته نگاه می کردی. گه گداری هم بدون این که نگران جیبت باشی، دستت را بالا می بردی و می گفتی : "ببخشید یه چایی دیگه ! " . یک وقت ها هم کتابت را باز می کردی و یک خطی می خواندی و یک خطی هم خودت کنارش می نوشتی. کنارت در آن  به اصطلاح کافه به جای یک سری دانشجوی خوشحالِ مرفه بی درد با لباس های رنگی رنگی که یک لاته و دو سه نوع کیک سفارش می دهند خدا تومان ، پر بود از  n جور آدم از هر سن و سالی و هر پوششی و هر طبقه ای. یکی با چادر و یکی بی حجاب. یکی بی سواد و یکی دکتری . بوی روشن فکرنمایی و سرخوشی الکی دماغت را    نمی زد و بحث ها حول پوچی زندگی و این سوژه های مد روز نباشد. یک جای ساده، یک جای ارزون ارزون ، یک جایی برای تمام ایرانی ها، یک جای گرم برای روزهای برفی، برای کسانی که حول زندگی حرف می زنند.

14 آذر - کتاب فروشی داستان - اولین برف پاییز 92 - نشسته روی یک صندلی لهستانی ده متر دورتر از شیشه و برف :) 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۰۳:۳۰
راحله عباسی نژاد

در دوران بچگی پرسپولیسی بودم. دلیل حوبی هم داشت. مادرم یک پرسپولیسی تیر بود. از آنها که در دوره ی جوانی عکس بازیکن های پرسپولیس را توی یک دفتر می چسباندند و نگه می داشتند. خودش می گفت اون زمان پرسپولیس "مردمی" بود و تاج  "شاهی". معلوم بود باید طرفدار کدوم یکی باشی. هنوز هم گاهی به استقلال می گوید تاجی. پدرم هم پرسپولیسی است. البته پرسپولیسی بودنش را فقط وقتی می فهمی که تیم، 2 یا 3 گل عقب باشد و زمانی برای جبران گل های خورده وجود ندارد. چنان با استرس بازی را دنبال می کند که من هم نگران می شوم .  با این اوصاف طبیعی است که  بچه ها در این فضا خواهی نخواهی  پرسپولیسی و حتی فوتبالی شوند.

من ولی هیچ وقت عاشق فوتبال نشدم . به نظرم حتی والیبال هیجان بیشتری داشت. اما بر حسب وظیفه ی فرزندی برای استقلالی ها کری میخواندم و بازی های پرسپولیس را دنبال می کردم. حتی فکر کنم عکس کعبی را هم به دیوار اتاق زده بودم. گرچه به نظرم همان موقع هم با نفس "طرفدار" پرسپولیس بودن یا نبودن مورد داشتم . چرا که نه ؟ خوب استقلال که بازیکنان بهتری داشت ! بعضا حتی سپاهان گاهی بسیار بهتر از هر دوی این ها ظاهر می شد و من چون اصفهانی نبودم ، طبق یک قانون نوشته نمی توانستم هوادار متعصب این تیم باشم !

 یادم هست که در مدرسه ی دخترانه ی ما بچه ها بازی های ایتالیا و اسپانیا را پیگیر بودند . حتی به خاطر دارم که سر " آ ث رم"و "آ ث میلان" و بارسا و رئال و اینها با هم بحث و جدل هم داشتند. روی دیوار برای هم شعار میزدند و دستبند های خاص دست می کردند. من فکر می کردم که لابد از قیافه یا بازی یک بازیکن خاصی خوششان می آید و طرفدار تیم او شدند . این طوری همه چیز منطقی از آب در می آمد. ولی خوب وقتی که بازیکن ها تیمشان را عوض می کردند باز هم بچه ها دست از طرفداری آن تیم خاص نمی کشیدند. 

درک این مساله که در ایران، هوادار متعصب یک تیم خارجی باشی از ظرفیت من خارج بود و هست. من حتی طرفداران شهرستانیِ  پرسپولیس - استقلال را که تیم های تهرانی هستند  هم نمی فهمم چه برسد به تیم های خارجی . خوب چه فرقی می کند بارسلونا ببرد یا رئال . مثلا بچه محل های ما در آن ها بازی می کنند؟؟ سرمربی اش آشنای قدیمی است ؟؟ دلیلش جیست جز این که یک بار طرفداری کرده اند و دیگر انگار معتادش شده اند؟؟

این مساله که شاید به نوعی از کودکی با آن درگیر شده بودم، به  شدت من را درگیر خودش کرده بود. این که چرا مردم طرفدار متعصب تیمی می شوند که لزوما هیچ نقطه ی اشتراکی هم با آن ندارند و در همه صورت از آن حمایت می کنند ؟؟ توجه کنید که تیم های ملی و شهرستانی در این مساله جای نمی گیرند. من ایرانی هستم و  طبیعی به نظر می رسد که بخواهم تیم ایران موفق باشد.  اصفهانی هستم و تیم شهرم را که اکثرا از اصفهانی ها استفاده می کند تشویق می کنم . کاتالونیایی هستم و چون سر جنگ با دولت مادرید دارم، از بارسلونا در برابر رئال، تا پای جان حمایت می کنم . این ها همه قبول است و قابل درک هستند تا حدی. (رجوع به پی نوشت) اما این که من به عنوان یک تهرانی ، یک ایرانی ، روی میلان غیرت داشته باشم مثلا، برایم غیر عادی بود!

چند وقت پیش که بیشتر فکری شدم سر این قضیه، و یادم نیست سر چه چیزی به آلمان هم فکر می کردم ، یک هو انگار یک سری نقاط اشتراک بین نازیسم و نژادپرستی و فوتبال و اینها برایم روشن شد. 

 نژاد پرستی یعنی تعصب بی پایه و اساس بر روی یک نژاد و قوم خاص که حتی می تواند منجر به دعوا و جنگ با دیگر نژاد ها بشود . یک تعصب کورکورانه و ابلهانه که با تولد و رابطه خونی آغاز می گردد . تعصبی که نمی گذارد خوبی و توانایی دیگر نژاد ها را ببینی. حالا خوب دقت کنید !! در فوتبال، شما به یک دلیل اولیه که می تواند انواع مختلفی داشته باشد، طرفدار یک تیم خاص می شوید . مثلا شاید مثل من به خاطر مادر و پدر پرسپولیسی ، شاید به خاطر قیافه ی یک بازیکن، آن هم بازیکنِ 20 سال پیش ، شاید به خاطر یک و فقط یک بازیکن خوش تکنیک که الان دیگر در تیمی دیگر توپ می زند حتی و غیره . بعد ولی به مرور دلیل اولیه فراموش می شود و فقط و فقط تعصب روی آن تیم در وجود آدم می ماند. کری خواندن برای تیم های دیگر ، رفتن به استادیوم به قیمت های گزاف، دعوا و زد و خورد با طرفداران تیم حریف ، بروز رفتارهای خارج از عرف مانند کندن صندلی ها و آسیب رساندن به اتوبوس ها و غیره و غیره و غیره . 

به نظرم می توان خیلی راحت، فوتبال و طرفداری هوادارن آن را که در هر حالتی دست از تیم مجبوبشان (؟؟؟ تیم محبوب واقعا ؟؟ تیمی که حتی مثلا به دسته دو سقوط کرده چه طوری محبوبیت دارد هنوز ؟؟ ) بر نمی دارند را نوعی خرده نژاد پرستی مدرن تعریف کرد که تمام عواقب وخیم نژاد پرستی را نیز در مقیاس کوچکی به نمایش می گذارد .

خلاصه کلام آن که : من همان قدر که نمی فهمم چرا هیتلر جهان را به خاطر ژرمن ها به آتیش کشید ، نمی فهمم چرا پرسپولیسی ها بعد از باخت در دربی استادیوم را به ورطه نابودی کشاندند !؟؟

والسلام 

پی نوشت : تعصبی که مثلا یک ایرانی روی تیم ملی خودش دارد هم برای من جای سوال است، ولی این سوال پارامترهای متفاوتی دارد که شاید زمانی دیگر و در بحث جهانی شدن برای خودم طرح کنم !

پیوست شماره 1 - تاریخ 1392/9/18

با ریحانه صارمی سر این موضوع حرف زدم. البته به صورت اس ام اسی . به چند تا سوال رسیدیم .

1- هویت چیست و از چه عواملی نشئت می گیرد ؟

2- نژاد پرستی چیست ؟

3- چه زمانی از هویت به نژاد پرستی می رسیم ؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۰۳:۱۵
راحله عباسی نژاد

 

روزهای اخیر برای کسانی که خرداد 92 در کمال نا امیدی چنگ به آخرین ریسمان موجود برای تغییر وضعیت جامعه اطراف خود زدند، شرکت در انتخابات، دست کمی از رویا ندارد. ارزش این رویا زمانی بیشتر می شود که گزینه ی جدی تحریمِ انتخابات پیش روی آن ها بود، اما با امید و صد البته از روی یک حس مسئولیت پذیری نسبت به آینده ی مبهم خودشان و مردم برای تغییر فضای موجود خوشبینانه رای دادند و خدا را شکر تا الان و پس از صد روز تغییر را حتی بیش از آنچه تصور می کردند شاهد هستند؛ لذا شاید حالا و در همین روزهای رویایی که طعم تغییرخواهی در چهارچوب قانون را چشیده ایم، وقت مناسبی باشد که با دیده ای منتقدانه نسبت به تحریم خودجوش انتخابات مجلس نه ام در سال نود بنگیریم.

کمی عقب می رویم و به تیر ماهِ پس از انتخاب حسن روحانی به عنوان ریاست جمهوری ایران باز می گردیم. ادعای بزرگی نیست اگر بگوییم اکثریت قریب به اتفاق مردم با جدیت کم نظیر پیگیر جلسات تایید صلاحیت کابینه روحانی در مجلس بودند. هر کس هر لحظه که می توانست از هر منبعی اخبار را دنبال می کرد. نکته ی حائز اهمیت این بود که بیش از نیمی از مردم تازه در همان 3 روز بود که به برکت پخش مستقیم صدا و سیما از مجلس با نمایندگان ملت آشنا می شدند. نمایندگانی که با رای ضدتحریمی ها و عدم رای دادنِ تحریمی ها وارد خانه ملت شده اند. اتقادات بالا گرفت، از صدا و نحوه ی سخنرانی و اطلاعات کم و زیادشان گرفته تا عملکرد و غرض ورزی هایشان، همه و همه زیر ذره بین مردم قرار گرفت.

 بازی مجلس با وزرای پیشنهادی ورزش و جوانان و رد دو وزیر، ترس بی جای رییس جمهور از معرفی دکتر توفیقی به عنوان وزیر علوم به مجلس به علت سابقه سیاسی ایشان ، رای ندادن به دکتر نجفی به خاطر همدردی با قربانیان وقایع 88 و در این حرکت آخر تشکر "212"  نماینده از صدا و سیما به خاطر پخش مستند حرمت شکنان. مستندی که عملا نقض حقوق بسیاری از شهروندانی بود که هرگز فرصت بیان درست و حقیقی آن روز تلخ را پیدا نکردند. مستندی که به دروغ و با پخش جزئی از آنچه که روی داد همه چیز را وارونه جلوه داد.

شاید وقتش رسیده است که به اشتباه خودمان پی ببریم. اشتباهی که باعث شد 4 سال خانه ملت را به خانه ی خواص تبدیل کند و به جای حمایت از تمام اقشار جامعه ، صدای بخش کوچکی از آن شود. اشتباهی که گرچه در فضای رخوت آلود و خفقان آن دوران امری طبیعی به نظر می رسید، اما تکرار مجدد آن و واگذاری مجدد کرسی های مجلس به نا اهلانش امری غیر قابل پذیرش است.

برای آن دسته از کسانی هم که معتقدند بسیاری از کاندیداهای لایق به هر دلیلی موفق به گذر از فیلتر شورای نگهبان نمی شوند و عملا شرکت در انتخابات تفاوتی در نتایج به وجود نمی آورد، علی مطهری بهترین مثال است. فردی که به تنهایی صدای بخش کثیری از مردم شده است و بی هیچ واهمه ای از حصر می گوید و در مقابل سخنان آیت الله جنتی، تند می شود : " امتحانش مجانی است، خود آقای جنتی یک هفته به همین صورت زندگی کنند ( شرایط حصر خانگی موسوی، کروبی، رهنورد) ، ببینند دوام می آورند یا نه!"  توجه کنید که ارزش این سخنان از زبان نماینده ملت دو چندان می شود و راحت تر به گوش مسئولین می رسد.

خلاصه کلام آن که، انتخابات مجلس دهم از اهمیت خاصی برخوردار است و اگر وظیفه ی خود می دانیم که در هر شرایطی حتی اگر نگذارند ،خود را در آینده سرزمینمان دخیل نماییم، مرحله ی بعدی تغییر، خانه ملت است. چه بهتر است اگر بر خلاف سنت همیشگی به جای آن که در یک ماه منتهی به انتخابات به تبلیغات بپردازیم ، از امروز و از همین لحظه از خودمان و اطرافیانمان شروع کنیم و آنها را نسبت به این مهم آگاه کنیم که اگر تغییر می خواهند، بعد از ریاست جمهوری، نوبت به مجلس شورای اسلامی رسیده است.

به امید آنکه روزی دوباره از درون مجلس هم آوایی تمام اقشار این مرز و بوم را بشنویم.

 سرمقاله گزاره - منتشر شده در تاریخ 12 آذر 1392

 

پیوست شماره 1 - تاریخ 1392/9/18

بعد از سخنرانی قاطع ، صریح و البته تند ظریف در سالن علامه امینی دانشگاه تهران، 20 تن از نمایندگان مجلس از جمله رسایی به اون تذکر داند !!!  

دکتر ظریف در پاسخ به سخنان نماینده انجمن مستقل گفت : چرا اجازه  می دهید نمایندگانتان در برایر بیگانه تحقیر شوند ؟ ... ما داریم پولی را که دولت مورد حمایت شما از دست داده است، قسطی پس می گیریم !!! و ....

پیوست شماره 2- تاریخ 1392/10/9

در صحن مجلس بیان شد  : بازخوانی مطهری از رخدادهای 88
«حصر خانگی طولانی‌مدت، بدون محاکمه، توجیه قانونی و شرعی ندارد. قرآن‌کریم می‌فرماید: «لایجرمنکم شنأن قوم علی أن لاتعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوی»، «دشمنی با قومی شما را از جاده عدالت خارج نکند. عدالت بورزید که به تقوا نزدیک‌تر است.» این نماینده مجلس با اشاره به اینکه «احکام سختگیرانه زندانیان سیاسی سال 88 نیز مطلب دیگری است که قوه‌قضاییه باید پاسخگو باشد» گفت: «آیا این احکام توسط قضات عادل و مستقل صادرشده یا قضاتی که تحت فرمان بازجوها و عناصر اطلاعاتی بوده‌اند. بسیاری از این احکام در دوره مدیریت قبلی قوه‌قضاییه و در فضای احساسی سال 88 صادر شده است، بنابراین نیاز به بازبینی دارد.»
 
 
به گفته او «رییس قوه‌قضاییه پاسخ دهد که مثلا جرم آقایان مصطفی تاجزاده و بهزاد نبوی غیر از انتقاد به نظام چه بوده؟ این در حالی است که امام‌علی علیه‌السلام خوارج را تا زمانی که دست به سلاح نبرده بودند آزاد گذاشت و حتی حقوق آنها را از بیت‌المال قطع نکرد. در این زمینه، روحانیت، خصوصا مراجع تقلید قم و دانشگاهیان نسبت به سایر اقشار وظیفه مضاعف دارند و نباید از جو رعب و وحشتی که در چندسال اخیر حاکم شده است بهراسند. باید برای سکوت خود، در مقابل خداوند پاسخ داشته باشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۸
راحله عباسی نژاد

همیشه یک مشکلی داشتم موقع خواندن کتاب های شریعتی و نادر ابراهیمی که نمی دانستم چیست. می فهمیدم که حرف های خوبی می زنند اما به هنگام خواندنشان حال خوبی نداشتم. مدت ها طول کشید تا بالاخره و با شنیدن صدای پیام دهکردی موقع خواندن یک عاشقانه ی آرام ایراد کار را فهمیدم. شریعتی و نادر ابراهیمی فقط حرف نمی زنند. داستان و تفسیر و تحلیل را ساده و کلیشه ای تحویلت نمی دهند. بلکه روی ه :. 8' کلمه، هر نقطه، هر ویرگول، هر فاصله و هر جمله فکر، و با تک تکشان بازی کرده اند. گویی تلاش کرده اند تا سخن گفتنِ آنهایی را که با تمام اعضای بدنشان، با هر دو دست، با چشم ها، با حرکت صورت، جست و خیز بدن و با همه و همه ی وجودشان برای شما خطابه می کنند را در قالب کلمات، در چهارچوب نوشته ها، و در تنگنای کاغذ و چاپ بیاورند.

شریعتی را باید با صدای بلند خواند. باید ریتم صدا را به اقتضای هر کلمه تند و کند کرد. جایی که لازم است صدا را بلند کرد، جایی که واجب است صدا را پایین آورد. باید یک جا دستت را محکم بالا ببری و جایی د :8 .9گر دست هایت را مشت کنی حتی گاه خوب است صدایت را بلرزانی. یک وقت ها لازم است مکث کنی. یک موقع حرام است اگر بدون نفس، یک جا و پشت هم عبارت های پر مغزش را ادا نکنی. شریعتی را باید بلند بلند خواند نه در ذهن، نه در گوشه ای تاریک در خانه. باید با موسیقی متن خواند. باید حس گرفت و برای لحظاتی در جلد کلمات فرو رفت و نقش جمله ها را بازی کرد. باید بخواهی که رعشه بگیری و شاید هم اشک جلوی چشمانت را بگیرد . و من چقدر دیر این موضوع را فهمیدم. 

شب بود و از مراسم عزاداری بر می گشتیم. پدرم ایستاد تا با سخنران مجلس کل کل کند. به من گفت در ماشین منتظر بمانم. یک ربعی گذشت و نیامد. کاری نداشتم. کتاب حسین وارث آدم را برده بودم که اگر سخنران خوب حرف نزد، به جایش کتاب بخوانم. چراغ ماشین را زدم. کتاب را باز کردم. شهادت، صفحه ی 143 . تنها و در ماشینی که صدا از آن بیرون نمی رود. شروع کردم به بلند بلند خواندن : 

" پیام الهی در قرآن نیست، در اینجاست{مغز و قلب} . علی در محراب مسجد کوفه نبود، اینجاست. همه آنهایی که کشتیم، همه آنجاهایی که فتح کردیم، همه آن صف ها که شکستیم، همه آن سلاح ها وسنگر ها که گرفتیم! [صدای ناخودآگاه اوج گرفته ام یکهو پایین می آید] آری! [آرام ] همه از آن حقیقت بود و آزادی و عدل، اما حق خواهی و آزادی طلبی و عشق عدالت همچنان هست و همچنان در این دو خانه اصلی خویش دست اندرکارند. [باز اوج می گیرم ، انگشت اشاره را مدام و محکم به سمت مخاطب نامرئی نشانه می روم [ این دو خانه را باید ویران کرد، این دو کانون زاینده آتش و تابنده روشنی و آفریننده قدرت و حرکت، دو سرچشمه جوشش ابدی و خروش ابدی را باید سرد کرد، خشکانید، آنگاه می توان ماند و می توان آسود.

ادامه می دهم : [ با صدای راوی گونه]

تاختن آغاز شد، بسیج نیرو برای درهم کوفتن دو پایگاه اصلی خطر، دو کانون واقعی انفجار و اشتعال: قلب ها، مغزها! اما این نبرد را سلاح و سپر و تیروکمانی دیگر باید، سپاهی دیگر و سیاست و طرح و تدبیری دیگر و فرماندهان و فاتحانی دیگر.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۸
راحله عباسی نژاد

مهاجرت موقتی حتی تحت عنوان ادامه ی تحصیل، برای کسی که خصومت چندانی با مملکت و اطرافیان و فرهنگش ندارد، مثل یک مرگ زودهنگام است . دست کشیدن از شهری که در آن بزرگ شدی، خانواده ای که از صمیم قلب دوستشان داری، دوستانی که دنیای بدون آن ها برایت غیر قابل تصور است و زندگی ای که سالها طول کشیده است تا برای خودت ساخته ای مثل یک خودکشی است . یک "خود"کشی انتزاعی. و من روز به روز به این مرگ نزدیک تر می شوم . حال مریضی را دارم که دچار بیماری صعب العلاجی است و فی الحال تنها تجویز پزشکان برایش "لذت بردن" از این "دم آخر " است. 

و من این "دم آخر" در ایران ،در تهران را غنیمت می شمرم. از هر کاری حتی تاکسی سوار شدن، از هر هوایی حتی همین هوای آلوده و از هر صحنه ای حتی میدان در هم بر همِ توپخانه در این شهر دوست داشتنی لذت می برم. یا بهتر است بگویم "سعی می کنم" لذت ببرم. تلاش می کنم همه چیز را با جزییات در ذهنم ضبط و ثبت کنم . هر آن چه را که دوست داشتم و دارم انجام بدهم . احتمالا یک روز به دست فروشی در مترو بروم. ساعت ها زیر نم باران در ولی عصر قدم بزنم. بروم دانشکده ی علوم اجتماعی و خودم را جعلی بچپانم میان دانشجوهای جامعه شناسی و بحث هایشان که احتمالا هرگز در بلاد کفر تجربه نخواهم کرد و غیره و غیره و غیره. 

اصولا زندگی را زیباتر گذران می کنم و زندگی هم با من زیباتر تا می کند. و بسیار بسیار خوشحالم که واحد کم برداشتم تا جا برای انجام هر کار که هوسش می آید باشد . 

خوشم می رود و امیدوارم همچنان خوشم برود در این دو سال که یحتمل منتهی می شود به admission گرفتن . 

پی نوشت 1 : در این چند وقت حتی عجیب به شلنگ دستشویی علق خاطر پیدا کرده ام. احتمالا می دانید که در فرنگ، دستشویی ها شلنگ آب ندارند. حتی تصورش هم کابوس است.  از یک شلنگ هم نباید غافل شد، تو خود حدیث مفصل بخوان از مجمل . 

پی نوشت 2 : یک پست بلند بالا نوشته بودم در توصیف خانه کودک ناصر خسرو. با وسواس زیاد تک تک بچه ها را توصیف کرده بودم که متاسفانه به علت "خطای سایت پرشین بلاگ " در هنگام ارسال، از بین رفت. پست خوبی بود که همت مجدد می خواهد نوشتنش . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۱۰:۰۸
راحله عباسی نژاد

محرم سیاسی ترین ماه جهان اسلام است. ماهی که برای مظلومیت ، برای مبارزه با بیداد، برای رساندن فریاد عدالت ، آزادی خواهی و حریت خون داده شد.

از پارسال با خودم عهد کردم که به یاد تمام مظلومیت های ماضی و مضارع، تمام اسیران در بند و حصر ، ده روز، فقط ده روزِ اول محرم سیاه بپوشم و روزه بگیرم و اگر خدا بخواهد تمام صوابش را هم نذر آزادی بیان و عقیده ، نه فقط در مملکتم که در جهان بکنم . نذر آرامش نداشته ی ایران بکنم. نذر بهبود زندگی بشریت، نذر گسترش آگاهی میان تمام تنگ نظران داخل و خارج .

خدایا قسم به عزیزترین هایت حاجتمان را برآورده کن . 

آمین 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۲:۱۳
راحله عباسی نژاد
دیروز رفتیم به دیدار خاتمی . گرچه بسیار بی کلاسی و سطحی است که بگویم ذوق زده بودم ولی ابایی ندارم که این مساله را بیان کنم . حرف های خوبی زده شد که علی الحساب کاری به آن ها ندارم جز یکی شان . یکی از دوستان شورا عمومی در خلال حرف هایش گفت که حصر موسوی و رهنورد و کروبی صرفا حصر سه عزیز نیست که حصر افکار و اندیشه های آزادی خواهانه است . امروز هم پوریا عالمی در فیس بوکش نوشته بود که گرچه همه فحش خواهند داد ولی مرگ ١۴ سرباز عزیز در مرزها بیش از هتک حرمت به دخترهای موسوی برایش اهمیت دارد . ربط این دو حرف بالا ( پوریا عالمی و دوست شورا عمومی ) چیست ؟ این طور شروع می کنم . من نه به عنوان یک آدم خوب یا روشنفکر یا هرچی ، که به خاطر ذاتم و خانواده ام دغدغه ی فقر را از همان کودکی داشتم . پدرم استاد است و وضع مالی بدی نداریم حقیقتا ولی زندگی لوکس که نه ، حتی کمی مرفه هم برایم غیر قابل تصور است. در حوزه ی خورد و خوراک البته خوب خدا رو شکر فراوانی نعمت است ولی پوشاک و ایاب و ذهاب و اینها همه ساده بوده و هست . اولین بار که کفش گران خریدم به قیمت ١۴٠ هزار تومان به سال ٨٧ را هیچ وقت یادم نمی رود . دم عید بود و خوشحال و شاد کفش را نشان پدرم داد که قیمتش را پرسید ، جواب که دادم بدون هیچ لطافتی پرتش کرد کناری و گفت خجالت بکش ، حقوق یک ماه یک کارگر ١۴٠ تومان است . این یکی از ده ها مورد این چنینی است . همین ها و خیلی مسایل شخصیتی باعث شد که فقر و وضع معیشتی مردم برایم زجرآور باشد تا حدی که سال دوم دانشگاه نیمچه افسردگی هم بگیرم . حتی شاید تنها جمله ای که از موسوی در ذهنم ماندگار شد این بود :" سرنوشت مردم ایران فقر نیست " . فقر البته یکی از مشکلات بوده و هست . دغدغه ی امروزم کل وضعیت زندگی و دردهای مردم است . تاکید می کنم که افتخار نمی کنم و اصلا هم نمیخواهم ادعای خفنی بکنم و فقط این جا مطرحشان می کنم که آرام شوم. خلاصه ی کلام این که اولویتم در زندگی ، تلاش برای برطرف کردن این مشکلات است . چطور و چگونه خودش بحث جدای است که شاید یک روز به لطف الهی کشفش کنم ولی الان متاسفانه درش درمانده ام ، پس بی خیال آن . غرض از اشاره به این دغدغه این بود که بگویم بی رودربایستی اقتصاد مملکت و اوضاع اجتماعی و این ها هزار بار برایم مهمتر از رفع حصر است . حالا می خواهم برگردم به حرف اون دو عزیز در اول مطلب . رفع حصر موسویِ حقیقی وقتی که هنوز جامعه در بحران است چه مشکلی را حل می کند جز چند روز پایکوبی ؟!؟ سیاست داخلی را بهمبود می بخشد ؟ سیاست خارجی ؟ اقصاد !؟ اجتماع !؟ چه می خواهد بکند با این ویرانه ؟! خداست نعوذ بالله !!؟ موسوی هم انسان و با توانایی های یک اسان و با اخلاق. سوپرمن که نیست . من نمیگویم آزاد نشود خدایی نکرده ، فکر رفع حصر هم آدرنالین خونم را به سقف می رساند ولی آیا واقعا مطالبه ی حداکثری ما رفع حصر به معنی حقیقی آن است ؟ چرا چون دانشجوییم و مثلا قشر آگاه ، برای متمایز نشان دادن خودمان الویت اقتصاد و سیاست خارجه را باید بگذاریم بعد از رفع حصر ؟! اصلا مگر خود موسوی برای حل همین مشکلات نیامده بود ؟! اگر پیرو واقعی هستیم نباید به جای امضا جمع کردن و اینها بیشتر سعی در انتشار تفکر او در جامعه داشته باشیم ؟!؟ سعی کنیم رفع حصر از آگاهی و روشنگری در بین عوام داشته باشیم !؟ عوام هم نه ، همین دوستان و آشنایان خودمان ! چرا باطن را فدای ظاهر می کنیم ؟! چرا بت سازی می کنیم و به جای آن که سعی در ترویج آموزه های بتمان داشته باشیم ، سرگرم مناسک پرستش می شویم ؟! ١۴ نفر در مرزها کشته شدند . ١۴ سرباز که احتمالا با کلی خنده و شوخی که اطرافیانشان بدرقه ی کله ی مچل و تیپ ضایعشان کرده ، خجسته وار رفته اند اجباری . آش خور های که به خون کشیده شدند و فضای مجازی پر بود از لعن و نفرین هایی که به ..... کاش می شد بنویسم به تروریست ، قاچاقچی و غیره ولی درستش این است : لعن و نفرین هایی که به سیلی زنندگان دختران میرحسن می فرستادند . نهایت واکنش هم به اعدام آن ١۶ نفر بود که ای وای چرا اعدام و انتقام و خاک بر سرشان . و من چقدر دلم به حال خودمان و موسوی و کروبی سوخت . سوخت چون حس می کنم تفکرش غریب است و عزلت نشینی اختیار کرده . غریب است چون همه فقط صدا بالا می بریم و خودمان کاری نمی کنیم . لابد می پرسند خودم چه می کنم ؟! منم هیچ متاسفانه ولی لااقل با وجود عشقی که به کفش خریدن دارم ٣ سال بیشتر است که کفش نو نخریده ام و این آخری هم رو به زوال است نافرم . گوشی ۶ سال پیشم را دارم و ویولن ١٠٠ تومانی ام . خرید رفتنم محدود شده به تک و توک مانتو خریدن . من کاری نمی کنم ولی حداقلبا خودم هر روز حرفهای موسوی را دوره می کنم . دوست دارم وقتی از حصر برگشت بگویم از ٨٨ زمان برایم ثابت شد ، خوشی هام پوچ شد و از کنار هر دستفروش که رد شدم اشک در چشم هایم حلقه زد . دوست دارم بگویم رای دادم چون نمی توانستم ببینم کشوری کن به خاطرش ١٠٠٠ روز حصر را به جان خریده از هم بپاشد . دوست دارم بگویم فهمیدم دردش داد و بیداد و قال و مقال سیاسی نبود ، دردش آدم ها بودند . دردش همین سربازهای جان بودند که پرپر شدند .همین پدرانی که زیر بار فشار اقتصادی غم خم کردند .دوستدارم بگویم موسوی برای من در کوچه ی اختر حبس نشد . تفکرش طر تمام خیابان های شهر برایم چشمک میزد . من هرگز خجالت نمیکشم که بگویم نامه دادن و عکس پروفایل عوض کردن برایم مفهوم ظاهرگرایی دارد . مثل کسی که به حجاب گیر بدهد و ایمانش متزلزل باشد . دوست دارم اعتراف کنم حساب تعداد روزهای موسوی را نگه نمی دارم. دوست دارم بگویم از او بت نمیسازم . و دوست دارم به همه بفهمانم که یک روزی یک عالم جوان جان برکف برای امام که امروز سمبل دیکتاتور شده است شهید می شدند و امروز همان جوان ها می گوسند عشق به امام کورمان کرد . باعث شد نقادی را کنار بگذاریم و مسبب حکومت فعلی باشیم . درس بگیریم . و کاش دغدغه ی موسوی را به قلبمان ببریم نه خودش را .
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۶:۵۴
راحله عباسی نژاد
یک جلسه رفتم سر کلاس جامعه شناسی هنر سارا شریعتی و همون جا برای اولین بار با "تمایز" تیوری بی نظیر بوردیو آشنا شدم که از همون روز ، حتی کمتر از ٢۴ ساعت بعدش برام کاربرد پیدا کرد و الان به یکی از مهمترین دانسته هام تبدیل شده . وقت نکردم کتاب حجیمش رو بخونم هنوز، برای همین به جای اینکه از خودم یه توضیح تولید کنم ، گشتم یه خلاصه ای ازش پیدا کردم که اینجا بزارم . بوردیو یکی از اندیشمندان معا صر (1930-2002)علاقه مند بود این اندیشه را بسط دهد که انسان ها عاملان فعالی هستند که سر نوشتشان به تمامی در دستان خودشان نیست و سعی داشت نظریه ای را طرح کند که جایگاه ساختار های اجتماعی را در اعمال فشار به افراد نادیده نگیرد . ساختار اجتماعی نقطه عزیمت تحلیل اجتماعی بوردیو است .از نظر او انسان ها به لحاظ ساختاری در فضای اجتماعی چند بعدی اند .بوردیو در این فضا ی اجتماعی از میدان ها سخن می گوید . میدان ها از نظر او از جایگاه هایی تشکیل شده که عاملان اجتماعی آن ها را تصرف می کنند. مرتبه اجتماعی و قدرت خاص که در میدان مشخص به عاملان نسبت داده می شود در وهله ی اول به سرمایه خاصی بستگی دارد که آن ها می توانند به کار اندازند . سرمایه به منابع یا قابلیت هایی در اختیار فرد اشاره دارد که از نفوذ اجتماعی یا رواج بر خوردار است .میدان به سرمایه متکی است .افرادی که با داشتن سرمایه در این میدان عمل می کنند از پشتیبانی بیشتری برخوردارند . این سرمایه به دو شکل می تواند نمود یابد و آن سرمایه فرهنگی و سرمایه افتصادی است .گروه هایی که بیشترین سرمایه فرهنگی را دارند روی تحصیل فرزندان خود وروی فعالیت های فرهنگی سرمایه گذاری می کنند و گروه هایی که بیشترین سرمایه اقتصادی را دارند سرمایه گذاری فرهنگی و تحصیلی را به نفع سرمایه گذاری اقتصادی کنار می گذارند . گاهی برای حفظ سرمایه در یک وضعیت می توان یک نوع سرمایه را به نوع دیگر تبدیل کرد .برای مثال آن بخش از طبقه بالا که سرمایه اقتصادی بیشتری دارند به صورت فزاینده از نظام آموزشی برای تضمین باز تولید اجتماعی خود استفاده می کنند .به همین دلیل است که سرمایه تحصیلی هر فرد در هر مقطع معین نشانگر سطح اقتصادی و اجتماعی خانواده خاستگاه است . مدرک تحصیلی منجر به دستیابی به شغل معینی می شود و این شغل باعث می شود فرد به سرمایه فرهنگی دست یابد ..بین شغل و سرمایه فرهنگی رابطه وجود دارد ولی یک اصل حقیقی دیگر این رابطه را تحت الشعاع قرار می دهد و آن تاثیر محیط های شغلی لست . در این محیط ها شرایط وجودی شغل مثل سرو صدا –دوره های زمانی کار –وقت فراغت و شکلی از روابط افقی و عمودی در کار باعث می شود افراد در یک محیط شغلی از هم متمایز شوند مثل کارکنان تجاری و دفتری .درست است که مدرک تحصیلی باعث دستیابی به شغل معینی می شود ولی در برخی گروهای شغلی ظرفیت محدود است د ر نتیجه یک سری ویژگی های ثانویه مثل سن –جنس –خاستگاه اجتماعی وجود دارد که افراد اگر این ویژگی ها را نداشته باشند ولو این که مدرک تحصیلی را دارا باشند به حاشیه رانده می شوند . اگر تعداد دارندگان مدرک تحصیلی سریع تر از تعداد موقعیت های شغلی رشد کند ارزش مدرک کاسته می شود . ارزش مدرک تحصیلی به کل استفاده های اجتماعی بستگی می شود که از آن می شود .وقتی ارزش مدرک تحصیلی تنزل می یابد این امر به نفع عرضه کنندگان مشاغل است . .افرادبرای جلوگیری از ارزش مدرک تحصیلی خود باید از فروش قدرت کار خود اجتناب کنند اما تصمیم به بیکار ماندن چیزی شبیه به اعتصاب یک نفره است .چون مدرک همه دارو ندار آن هاست نمی توانند باور کنند که ارزش آن تنزل پیدا کرده البته قابل ذکر است که این افراد به علت کژپنداره خود یعنی ( زیاد برآورد کردن اهمیت درس ها ی خود –ارزش زیاد دادن به مدرک تحصیلی و امید بستن به آینده احتمالی ) در تنزل ارزش مدرک خود مشارکت دارند .در این جاست که اعضای یک نسل به فریفته شدن خود توسط نظام آموزشی پی میبرند و این بیداری و سر خوردگی به شکل های نا معلوم مبارزه و اعتراض و گریز جلوه می کند . افرادی که قربانی تنزل ارزش مدرک تحصیلی اند گاه برای گریز از این وضعیت به مشاغلی روی می آورند که چیزی بین کار دانشجویی و بوروکراسی است . البته این مشاغل برای کسانی کلید ورود قطعی است که بتوانند مهارتها و مدارج واقعی اجتماعی را به این مدارک ضمیمه کننند در این راستا می توان به پیدایش مجموعه کاملی از مشاغل زنانه و ایجا د بازار مشروع ویژگی های ظاهری و جسمانی اشاره کرد . در اینجاست که زیبایی در بازار کار ارزش می یابد و زنان از جذابیت خود عواید شغلی می برند و این تغییر در هنجارهای لباس پوشیدن باعث باز تعریف تصویر مشروع زنانگی می شود . گاهی اوقات هم افراد وارد بازار رقابت برای دست یابی به شغل می شوند که از قبل معلوم است که بازنده اند با این کار آنها تنها مشروعیت اهدافی را می پذیرند که صاحبان این مشاغل به سمت آن می روند .درنهایت چون می بینند به آن چه وعده داده شده به صورت عینی نمی رسند در اهداف گروه تردید می کنند و همین امر واژگونی حقیقی جدول ارزش ها را فراهم می کند . http://ftorange.blogfa.com/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۱
راحله عباسی نژاد

١١-١۴-١٨-٢٢

تا به حال از کسی نپرسیده ام که آیا این اعداد همان قدر که برای من مفهموم دارند برای دیگران هم معنا دارند یا خیر ؟!؟! اصلا اگر هم مفهمومی در سرشان دارند ، شبیه به ذهنیت من است یا نه!؟!؟

هر کدام از این عددها برای من تداعی کننده ی پایان یک دوره ی معلوم و آغاز یک دوره ی جدید است که از قضا و به جز یک استثنا این دوره ی جدید روندی مشخص و مثل قبل اش معلوم دارد.

١١پایان دبستان و ورود به راهنمایی. تکلیف مشخص است. تو دیگر کودک نیستی . تکالیفت را دیگر با یک شکلک مثل این ":)" نمی سنجند. کودکی کم کم جای خود را به بلوغ می دهد. شکلک هم با نمره جایگزین می شود.

١۴هم یعنی پایان نصفه و نیمه ی دوران بلوغ و ورود به دنیای شعور . زمان ما حتی ١۵ تمام اگر می داشتی حق رای بهت تعلق می گرفت . یک سری ممالک هم گواهی نامه می دهند در این سن و سال . یک زمانی همین ١۴ سالگی و گرفتن سیکل خودش شروع بزرگسالی بود. ورود به دبیرستان طبعا کمی مخوف و غیر قابل پیش بینی بود اما همین که می دانستی تهش یک کنکور است و فلان سالش نهایی است خودش خیلی بود . برنامه کوتاه مدت که نه ولی برنامه ی بلند مدت ات مشخص بود . خوش بودی و می دانستی این خوشی یکی دو سال اول است و همین . همه خودشان را آماده می کردند برای بدبختی دو سال آخر . وای همین که آمادگی داشتن خیلی بود !

١٨ هم که یعنی خود خود خود بزرگسالی . یعنی دانشگاه . یعنی تبدیل به همان دانشجویی می شوی که در بیش از نیمی از سریال ها خودش یک شغل است و پر از دغدغه . یعنی کمی تا قسمتی استقلال شخصی . یعنی سپرى کردن مدت زمانی دلخواه بر روی کارهای مورد علاقه بدون دخالت خانواده. یعنی کلا تجربه ی هیجان انگیز ترین دوران زندگی در این مملکت . تهش اما یک جوری است . کلیتی معلوم دارد که کافی است بخواهی خلاف جهت آب شنا کنی و آن کلیت هم پرت هوا می شود . این کلیت هم یا ارشد است و یا اپلای . کسی که سرپیچی کند و هیچکدام را انتخاب نکند مورد غضب خواهد بود.

ولی ٢٢ ....

٢٢ سالگی دیگر ته ندارد. لذا برنامه ریزی بلند مدت هم غیر ممکن است چه برسد به کوتاه مدت. همه چیز حتی حوادث یک ماه دیگر هم تار و ناپیداست . مشکلات مالی و دردسر های مستقل شدن آدم را هول می دهد سمت کارهایی که شک داری چقدر به انجامشان تمایل داری و کارهای مورد علاقه ات هم یک جور ناجور و نامشخصی است . مثل یک بدبختِ قایق شکسته که وسط آب های آزاد گیر کرده و با وجود آن که هیچ خشکی نمی بیند مجبور به شنا کردن است . حداق باید درجا پا دوچرخه بزند چون مطمىن است که زنده ماندن کمترین چیزی است که می خواهد . من هم مقصد مشخصی ندارم ، نمی دانم می خواهم استاد شوم یا پژوهشگر ، می خواهم جامعه شناس باشم یا مهندس ! من حتی نمی دانم واقعا خارج رفتن به دردم می خورد یا نه ولی مجبورم که تافل بدهم تا شانس خارجه نپرد ، درس بخونم تا شاید مهندس شوم و حتی کار کنم که شاید مددکار شوم ! این انجمن رفتن هم هست . خوب بعدش چه ؟ انجمن بروم که بعدا سیاسی شوم !؟ اصلا یک جزر ناجوری است این ٢٢ سالگی . یک جوره ترسناک ! از این پا دوچرخه های درجای خودم اعصاب ندارم ! نمیشد یک ماه فرصت می دادن به آینده فک کنم و نقشه راهِ حدوی آینده ام را رسم کنم ؟؟!!؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۹
راحله عباسی نژاد