تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

از 1 ماه پیش درگیرم که چرا توی ایران 3-4 تا کارگردان زن شاخص داریم ولی تو مثلا آمریکا نه ؟؟ البته حتما کارگردان زن دارن ولی خوب فیلمِ کدوم یکیشون مثل پوران درخشنده شده پر فروشترین فیلم سال ؟ یا مثلا کدوم کارگردان زنی هست که واسه دیدن فیلمش توی جشنواره خیلی ها میرن توی صف مثل قصه های رخشان بنی اعتماد ؟

یه ذره اوضاع غیر عادی نیست ؟!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۰۶:۱۹
راحله عباسی نژاد

مشاور ازم پرسید تنهایی رو بیشتر دوست داری یا میون دیگرون بودن رو ؟ شک کردم . خندیدم گفتم نمیشه گزینه ی همه موارد رو انتخاب کنم ؟ خیلی جدی و بی ذوق برگشت گفت نه ! بعد ولی از اون موقع فکرم درگیر شد که خوب جدی جدی چند چندم با خودم ؟ گذشت تا چند وقت پیش . چند ماه پیش مثلا . اصن از اول همین ترم که گذشت . یه جورایی تنها شدم. این شوهر کرد. اون درگیر اپلای شد. فلانی رفت تو قرنطینه کنکور. همه یه جورایی ازم دور شدن . حرفام موند تو دلم . گیر کرد تو مخم . نمیگم سخت بود ولی عادتم نبود. عادتم رو عوض کردم . تنهایی رفتم سینما. تنهایی رفتم قدم زدم . جند باری حتی تنها رفتم کافه . دو تایی بودن ، چند تایی بودن رو تبدیل به یک نفره کردم. توی خیابونای توپخونه راه می رفتم و از راه رفتن روی سنگفرش هاش تنهایی لذت می بردم . تنهایی از ساختمونای قد کوتاه و قدیمیش حض می بردم. حتی با خودم حرف می زدم . حرفام رو می نوشتم و بارها می خوندم و دوباره روشون نظر می دادم . شده تا حالا خودتون رو کشف کنید ؟ من کشف کردم . نه این که یه موجود خاص و خیلی هیجان انگیز رو کشف کنم . نه . کشف کردم که میشه تنها بود . میشه تنهایی کرد و لذت برد . به صارمی که گفتم تنها میرم سینما دلش سوخت . فکر می کرد باید ترحم کنه . ولی راستش من خودم دلم نمی خواست به کسی خبر بدم که پاشو بیا بریم سینما . بیا بریم کافه . نه این که با بقیه مشکلی داشته باشم . دوستشون نداشته باشم . تغییری کرده باشن . خودم فرقی کرده باشم . نه . من "انتخاب" می کردم که حتما میخوام تنها باشم . 

بعد جالبتر وقتی بود که با کلی حرف می رفتم پیش دوستام و تصورم این بود که تا برسم بهشون دهنم باز میشه و هر چی تو کله ام هست رو می ریزم رو دایره . ولی نه . مثل فیلم ها . دهنم رو باز می کردم  که شروع کنم به حرف زدن : هی دختر . .. هممم ... ببین . .. هممم....  راستش . ... این جوری شدم که ... . ولش کن . خودت چه جوری ؟ بعد لبخند می زدم و از عروسی اون دوستمون و رابطه ی اون دو نفر که نمی دونیم به هم میرسن یا نه و خرید لباس و مدل مو و درسای دانشگاه و ... حرف می زدیم . بعد می رسیدیم به یه نقطه که دیگه هیچ حرفی نبود . هیچی . بعد نگاهش می کردم . سرم رو می انداختم پایین و خودمو به یه کاری سرگرم می کردم . 

راستش حس می کردم دیگه مسائلم به دیگران ربطی نداره. یا اصن اگر هم ربطی داره ، باید خودم بتونم یه جوری حلشون کنم .  انگار دنیای ذهنیم شخصی شده . حتی ریزترین مواردش . شخصی نه به این معنا که رازه و نمیخوام بگم . نه . به این معنا که دلیلی ندارم وقت دیگران رو با درگیری های ذهنیم بگیرم . یا شاید فکر می کنم وقتی حرف ها از توی ذهنم بیاد روی زبونم ماهیتشون عوض میشه . وقتی به اشتراک گذاشته میشه و روش فیدبک داده میشه مزه ی قدیم رو نداره. 

این شد که تنها شدم . ولی یک تنهایی خوشایند . در این تنهایی من دیگه هر کاری رو برای خودش انجام میدم . راه میرم چون هوس راه رفتن کردم . فیلم می بینم چون دلم میخواد فیلم ببینم . کافه میرم چون دلم فضای تاریک یه کافه رو میخواد . دیگه فعالیت هام در "با هم بودن ها " حل نمیشه . با هم بودن جداست و کارای من جدا . حرفای دور همی یه جورن و حرفای فردی یه جور. 

به نظرم تنهایی کردن برای کشف میزان لذت کارهای به ظاهر معمولی و عادی یک امر واجبه . جتی برای کشف "دور همی" . 

برای جدا شدن از اجتماعی که میتونه قابل اعتماد نباشه . برای این که مطمئن باشیم در موقع لزوم دنیایی شخصی وجود داره که بهش پناه ببریم .

تنهایی کنید. شاید یک مدت کوتاه . برین توی setting مختون و آپشن being alone رو on کنید و پا به دنیایی متفاوت از اونچه که قبلا تجربه کردین پا بذارین .

و یک چیزی رو یادتون باشه . تنها موندن با تنهایی کردن توفیر داره . تنهایی کردن به اختیاره و لذت بخش . سعی کنید اون لذت " اجتماع یک نفره " رو پیدا کنید . 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۶
راحله عباسی نژاد

4 تا بودیم. البته از وقتی که کوچک بچه ی خانه به سن و سالی رسید که دیگر روی پای مادرم، صندلی جلو جا نمی شد شدیم 4 تا روی صندلی عقب پژو . من و کوچک بچه می نشستیم دم پنجره ی ماشین و  دو بزرگسالمان را می نشاندیم وسط. عاشق بزرگراه هایی بودم که بابا سرعت می گرفت و من هم پنجره ماشین را پایین می کشیدم و سرم را از پنجره بیرون می کردم و برای خودم آواز می خواندم . فکر نکنم صدای خوبی داشتم. حتی اگر هم صدای خوبی بود خجالت می کشیدم بقیه بشنوند . سرم را بیرون می بردم و  بی خیال تذکرات بابا و مامان و بزرگسال های وسط نشسته برای خودم شعر می خواندم . شعر زیادی از حفظ نبودم و نیستم . سرم که بیرون می رفت و موهای بلندم که شلاقی می خورد به صورتم ذهنم راه می افتاد و از خودم آواهای جدید تولید می کردم . چه چه می زدم . صدای موتور . ها های زن ها در موسیقی فیلم های دو بزرگسال . اصلا تو بگو تصنیف . از خودم می ساختم و می خواندم . کسی صدایم را در آن هجمه ی هوایی که به سرعت از کنار ماشین عبور می کرد نمی شنید و من همیشه فکری می شدم که یعنی می شنوند و به رویم نمی آورند یا این خود آزادی مطلق است که در کودکی به من هدیه شده ؟ سرخوش بودم . سرخوشی که عیب نبود . همه چیز بر وفق مراد بود و کودک معمولی بودم . نه قبل از دبستان نوشتن بلد بودم نه به 4 زبان زنده ی دنیا حرف می زدم . جمع و تفریق را هم با دو سیب و سه تا پرتقال کمی یاد گرفته بودم . مدرسه هم که کسی کاری به کارم نداشت . حافظه ام بدک نبود و هر چه از کلاس درس می فهمیدم بعدها روی کاغذ امتحان می آمد . هر چقدر هم که نمی فهمیدم کسر نمره می شد . اصل اصل اش نمره چه مهم بود ؟ درس حتی . معلم علوم چند باری کشیدم کنار که بچه یکم درس بخون . هنوز نمی دانم چرا علق خاطر ویژه ای به من داشت ولی هر چه بود موثر نبود . من حتی به شاگرد اول ها حسودی هم نمی کردم .  اصل اصلش فکر می کنم آن ها را برتر نمی دانستم . نه اینکه ویژگی خاصی باشد که آنها ندارند. نه . تصورم این بود که اگر یک روز خودم بخواهم که بشوم شاگرد اول،  می شوم شاگرد اول . بخواهم بشوم یگانه تیزهوش کلاس ، می شوم تک قبولی مدرسه در امتحانان استعداد های درخشان . حیف که همین بود . حیف که اراده می کردم جواب می گرفتم . حیف که در یازده سالگی شروع نکرده کتاب 400 صفحه ای را تمام می کردم و زبان می فهمیدم و ریاضی ام خوب بود و لای کتاب تاریخ باز نکرده الگوی بقیه شده بودم در پرسش های کلاسی . بعد هم آدم نشدم . نمره های راهنمایی و دبیرستان که ابدا خوب نبود ولی باز هم تصور می کردم که خواستن مهم است و بعدش صد در صد توانستن است . ضربه از جایی کاری شد که خواستن و توانستن و آینده به هم گره خورد. آینده شد دانشگاه و خواستن شد قبولی کنکور و توانستن شد کسب رتبه ی بالا . تصور تغییری نکرده بود . باید می شد . همه چیز بر وفق مراد پیش رفت ولی ته تهش نشد که نشد . بعد هم افتادم در دام خروار خروار خواستن هایی که به فعل توانستن صرف نمی شد که نمی شد. بعد از یک جایی به یعد هر یکی از این نشدن ها شد یک تلق مات که می افتاد روی آینده و برنامه ریزی ام و هی محوترش می کرد. خنده ام می گیرد وقتی اعتراف می کنم برای نمره گریه کردم . تو بگیر من در این یکسال سه بار گریه کرده باشم ، دو تایش صد در صد سر نمره بوده . خنده اش اینجا بود که خود مفهموم نمره از یک جای به یعد برای من تغییر کرد . نمره گره خورد به آینده ای که بنیادش بر اساس آن بود و برنامه ای که کلی بهش فکر کرده بودم . معدلی که از بخت بد بالا بردنش با مزاج من جور نبود ولی لعنتی باید بالا می رفت . و من باز هم تلاش کردم . شب و روز درس خواندم و  نتیجه ی مطلوب که پیشکش ، نتیجه عکس داد. دیدم اگر بیش از این اهمیت دهم دیوانه می شوم . یک سری امتحان خوب می دهند و من از بخت بد جزو این دوستان نیستم . شانسکی از بعد از این بی خیالی طی کردن یکی دو درس خوب پاس شد . انگار که درس از آن دور به من چشمک می زند تا وسوسه ام کند که به آغوش گرمش بازگردم . بر نگشتم . لجاجت نبود فقط دوباره گولش را نخوردم . تا امروز . نه ببخشید تا دیشب. دیشب که خندان رفتم پای سایت دانشگاه تا یک نمره ی لعنتی را چک کنم . درسش را کامل خوانده بودم و فهمیده بودم . خر نزدم ولی بلد بودم . سر امتحان بی حواسی نکردم و دو ساعت تمام نوشتم . و حاصل شد پایین ترین نمره ی این 3 سال . اولش شوک بودم . سایت را بستم و یاز کردم . بستم و باز کردم و ... . درست بود. نمره ای بود که کل آینده ام را به مخاطره انداخته بود. تقریبا بورسیه خارجکی را برایم ممنوع کرد. اشکم در آمد . اولش نفهمیدم چرا اشک می ریزم . اولش نفهمیدم که چرا نمی گویم به درک و بروم سر شام . بعد مثل فیلم تمام نتوانستن ها از جلوی چشمم گذشت. و رسید به این آخری. به این آخری که از من انتظار دارد 4 سال برنامه را بریزم دور و برای بعد از کارشناسی برنامه ی جدیدی بریزم . رسیدم به این آخری که امروز فهمیدم سر امتحان یک بی دقتی محاسباتی کردم و یک تیکه سوال را ندیدم و حالا رویش زیاد شده و از من می خواهد به این خاطر کل مسیرم را تغییر دهم . به همین مسخرگی . به همین لوسی و بی مزه گی.

من عاشق و شیفته غرب نیستم . آمریکا برایم مدینه فاضله نیست و فرهنگشان گاه گداری به نظرم پست تر از پست  است . نگران نرفتن نیستم . می مانم لابد . لابد ماندن قسمت زندگی من است . این نرفتن مورد ندارد . این تغییر مسیر به خاطر بی دقتی محاسباتی و سوال ندیدن است که من را از درون می خورد. این تغییر مسیر که نمی گذارد زندگی کنم . آینده بسازم . فکر کنم .

این به هیچ بازی را واگذار کردن برای من سنگین است . این بازی از پیش باخته و تحمیلی .

پی نوشت  : بعد از امتحان آخر راه را کج کردم رفتم پردیس ملت . تنها . مجله گرفتم و رفتم بلیط خریدم و یک ساعت و نیم را در کافی شاپ مجله خواندم و کیک خوردم تا فیلم شروع شود. رفتم سمت سالن نمایش . نشستم روی صندلی انتظار. ربع ساعت بعد کسی آمد و گفت به شما نگفتن فیلم را برای یک نفر نمایش نمی دهند؟ عصبی شدم . راه را کج کردم . رفتم اتاق مدیر . شاکی شدم . اعتراض که نمی شد مرد باجه ای به من می گفت که شاید اکران نشه و من برم ؟؟ خواست توجیه کند و پول پس بدهد و قول بدهد که باجه ای را بازخواست می کند . زدم بیرون و پول را پس نگرفته پیاده تا خانه آمدم. دفعه ی دوم بود که پردیس ملت سر کارم می گذاشت . دفعه ی قبل بلیط اینترنتی گرفته بودم و تمام مراحل خوب پیش رفت که یک جای کار ایراد وارد کرد. پول برداشت شده بود و رسید داده بود ولی دو دل شدم که شاید اون اشکال بلیط را اکی نکرده . از 11 صبح خودم و مادرم زنگ زدیم به پردیس تا شب . هیچ اپراتوری نبود . شب با خانواده رفتیم ملت . گفتند بلیطی به اسم شما ثبت نشده ، زنگ می زنید چک می کردید خوب!!!!!!! داد و بیدادم رفت هوا که از صبح علاف شده ام پای شماره ی شما . 89 بود. گفتم همین شمایید که مملکت به این روز افتاده . تند رفتم . پدرم گفت عذرخواهی کن . غرور به خرج دادم و نکردم ولی تا امروز پشیمون بودم . گرچه بلیطمان رو به خاطر داد و بیدادم اکی کردند . امروز که این اتفاق دوباره در همان سینما افتاد خوشحال شدم که اون روز سرشان داد زدم . مدیریت اشکال داشت و راضیم که تذکر دادم . دیگر هم نه خودم نه خانواده ام را نخواهم گذاشت بروند ملت . 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۰۴:۳۶
راحله عباسی نژاد

اولین مجله ای که دستم گرفتم قطعا مجله وزین "رشد بچه ها" بوده . رشد بچه ها یا رشد نو آموز . اسم دقیقش رو نه یادم میاد نه تمایلی برای سرچش دارم . به نظرم ارزش یک سری خاطرات به گنگ بودنشونه. اینم یکی از هموناست . همین قدر یادم میاد که برای بچه ی تازه با سواد شده ای که حتی از خوندن سردر مغازه ی آهن فروشی هم نمی گذشت ، مجله با مجله خیلی فرقی نداشت . همین که حواسم باشه موقع خوندن هیچ کلمه ای رو از بسم الله اولش تا والسلام صفحه ی آخر جا نندازم برام کافی بود . ماحصلش هم می شد یادگیری چند تا جوک بی مزه که تو مهمونی های خانوادگی به زور ازم می خواستن که با به اصطلاح شیرینی بچه گانم واسه جمع تعریف کنم و موجبات انبساط خاطر بزرگسالان فراهم بشه. دوم بودم یا سوم که یه پله ارتقا پیدا کردم . این که چه جوری پای سروش بچه ها و گل آقای کودکان به خونه مون باز شد خیلی مهم نیست. مهم اینه که مامانم یه روز این صفحه ی اشتراک مجله رو از تهشون کند و پر کرد و فرستاد دفتر مجله . فکر کنم ماه نامه بودن . اینو از اینجا یادمه که هر دفعه که شماره ی جدیدشون می رسید دستم تا خود شب ذوق مرگ بودم . یادمه وسط گل آقا همیشه یه کاریکاتور از یه بازیگر یا فوتبالیست هم میذاشتن که می شد کندشون . اینو مطمئن هستم که چند تاش رو به دیوار اتاقم زده بودم و چند تاش رو هم اگر بگردم لای خرت و پرت های اون دوران پیدا می کنم . اینو می دونم که یهو از یه ماهی به بعد دیگه گل آقا نیومد . شاید همون موقع بود که کلا بسته شد . شاید هم خیلی ساده مامانم با ۴تا بچه و کار و دوماد داری دیگه نرسید اشتراک رو تمدید کنه . سنم که به روزنامه نمی رسید . مجله هم که نبود . راهنمایی من متشکل بود از تلویزیون و کتاب . اول دبیرستان بودم که شقایق بهرامی افتاد توی کلاس ما . فعال ترین و مفید ترین آدمی که توی زندگی ام شناختم . اینو مطمئنم که شقایق منو با چلچراغ آشنا کرد . من که با سرویس می رفتم خونه و دکه ای نبود سر راهم به شقایق سپردم که هر دفعه چلچراغ گرفت برای منم یکی ابتیاع کنه . یادمه یه بار تقی به توقی خورد و با یکی از دوستام که سرویسشون همیشه نزدیک دکه ی دم میدون فلسطین پارک می کرد رفتم تا دم ماشینشون . برگشتنی واستادم جلو دکه و دیدم کنار چلچراغ یه مجله ی دیگه هم هست به اسم همشهری جوان . خریدمش . از بسم الله تا والسلام نرفتم ولی خوندمش . خوب خوندمش . خیلی بیشتر از چلچراغ زیر دندونم مزه کرد . از هفته ی بعد به شقایق گفتم اگر میشه واسم جفتش رو بخره . سال ٨۵ بود اگر اشتباه نکنم . دم یلدا و خاتمی و مراسم چلچراغ باعث شد واسه اولین بار بیفتم توی دنیای fancy جوون های اصلاح طلب . هنوز تا ویرونی فاصله ی زیادی بود و همه چی توی دنیای سیاست هیجان انگیز بود . چلچراغ حلقه ی اتصال من بود به دنیای دانشجویی خواهرم ها و شوهر خواهرم ها و همشهری جوان هم پرتاب کننده ی من به دنیای شخصی و رنگارنگ خودم . چلچراغ ولی از یه دوره ای برام لوس و تو خالی شد . اولین باری که فهمیدم به این حد از شعور رسیدم که بفهمم یه سری روشنفکر نما هستن و یه سری روشنفکر واقعی موقع خوندن چلچراغ بود. چلچراغ گرون شده ای که به جز چند تا تیکه ی با مزه چیزی به من اضافه نمی کرد موند روی دکه و جاش رو تمام و کمال داد به همشهری جوان. بعد از کنکور که حوصله ی خوندنم در حد زیرنویس تلویزیون هم نبود کشیده شدم سمت " سرزمین من" . مجله ی تمام گلاسه و تمام رنگیِ ارزونی که بیشتر وقت من رو توی مترو می گرفت . توی مترو مجله رو باز می کردم و خودم و مسافر های دیگه توی عکس های هیجان انگیزش حل می شدیم . سرزمین من تنها مجله ای بوده و هست که به نظرم به هر ایرانی واجبه خریدنش . کم کم که توی دانشگاه جذب حلقه های مطالعاتی و انجمن و اینها می شدم می فهمیدم که توی تاریخ معاصر و تحلیلش ضعف دارم . من همیشه تاریخم نسبت به هم سن و سالام خوب بود. نباید کم می آوردم . شانسی "نسیم بیداری" روگرفته بودم و یهو متوجه شدم چه اطلاعات تاریخی خوبی بهم میده . برنامه ام تاچند وقت خرید سرزمین من بود و نسیم بیداری که خوردم به پست مهرنامه. جدید بود و توی اون خفقان از آدم هایی مطلب می آورد که نتونستم جلوی خریدنش رو بگیرم . خرید سه تا مجله از عهده ی من خارج بود . اول سرزمین من رفت توی حاشیه و بعد به فراخور تیتر و مطلب هر ماه یکی از دو تا مجله ی نسیم یا مهر نامه رو می خریدم که بعد از چند وقت دیدم بیشتر از نصفشون رو نخونده میذارم و حس کردم این یه جور توهین به خودم و مجله است. اینا رو هم نخریدم . همشهری جوان دوباره تنها مجله ای بود که به مدد شوهر خواهر عزیز که آخر هفته ها به علت کمبود جا توی خونشون  مال خودش رو برامون می آورد، توی خونه مون پیدا می شد. نگاه های سر سری و تندکی. یه مدت بعد الهه توی کوه و مهرماه 91 بهم گفت همشهری داستان رو تجربه کنم . فرداش رفتم خریدم . برای من که دچار بیماری خوندن کتاب شده بودم و اکثر کتاب ها رو به وسط نرسیده ول می کردم ، داشتن یه عالم متن های کوتاه ولی جالب مثل متادون بود . تا همین دو ماه پیش به جز داستان و جوان دیگه از بقیه ی مجله ها بریده بودم . آسمان زود زود می اومد. مهرنامه قطور بود و گرون . نسیم گرون بود و من بی انگیزه ی تاریخی . مجله سینما هم که همیشه دم جشنواره توی خونه مون سر و کله اش پیدا میشه . تجربه و پنجره هم هنوز تیتر جذابی نزده بودن که بخرم . دو ماه پیش بود که اندیشه پویا رو خریدم . توی همین کتاب فروشی داستان نشستم و دو ساعت بی وقفه خوندمش . فرداش از ایستگاه مترو که پیاده شدم و جلوی کافه پرلا رسیدم پام سست شد و رفتم تو . هم هوس کیک هویجشون رو کرده بودم هم اندیشه پویا باهام بود . نشستم و تقریبا تمومش کردم . به نظرم همه ی اون چیزایی که می خواستم از سینما و ادبیات و تاریخ و علوم انسانی و ... همه رو داره . تا دو هفته پیش واسه شماره های جدید داستان و اندیشه پویا بال بال می زدم که از روی بی حوصله گی یکی از همشهری جوان های روی زمین رو برداشتم و ورق ورق زدم تا آخرش که یهو چشمم خورد به اسم هادی مقدم دوست . بیشتر که دقت کردم دیدم یه قسمتی گذاشتن به اسم پیاده رو که توش از هنر و ادبیات و سینما و اینا لذت ببریم . اینقدر خوشم اومد که رفتم بقیه شماره ها رو آوزدم و یه یه ساعتی داشتم قسمت "پیاده رو " رو از تهشون جدا می کردم و می ذاشتم کنار . تا امروز تقریبا تمامشون رو خوندم . از شماره خرداد 92 شروع شده بود . الان که اینو می نویسم دم دستم شماره یلدای داستان هست و شماره 11 یا 12 اندیشه پویا با کلی مطلب خوندنی . ایضا بی صبرانه منتظرم که پنج شنبه پیاده رو برسه دستم تا ببلعمش.  

دیشب که داشتم فکر می کردم چقدر این حس منتظر بودن برای مجله برام لذت بخشه فکری شدم که سیر مجله خوندنم رو بنویسم . همین جور که کنار هم ردیفشون می کردم دیدم قشنگ سیر فکری ام رو هم نشون میده . از بچگی ، جوونی ، دانشجویی ، تاریخی ، علوم انسانی ، همه چیز در هم ، داستانی ، ... .

من خوشحالم که هر گوشه ی اتاقم ، قاطی چرک نویسام ، زیر تخته ام ، روی کتابخونه ام ، تو کمد لباسام ... بالاخره یه شماره از یه مجله پیدا میشه .

نسل ما نسل روزنامه نیست . نسل مجله است . شاید یه روز توی هر دانشکده به جای خانه فیلم و کتابخونه و نوارخونه و اینا ، یه مجله خونه داشته باشیم .  یه مجله خونه ی با صفا . 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۷:۲۰
راحله عباسی نژاد

از پشت پرید جلوم گفت : راحله 3D پروژه ما رو می زنی دیگه ؟ اولش نفهمیدم چی میگه ولی گفتم باشه . ادامه داد که راحله خیلی از دستت شاکی هستم ها !! یه رفتارهایی از خودت بروز دادی این چند وقت که اصلا فکرش رو نمی کردم از تو بر بیاد . گرفتم منظورش رو ولی خودم رو زدم به اون راه که یعنی چی ؟؟ مگه  اصن من و تو این چند وقت با هم ارتباطی داشتیم که کاری کرده باشم ؟ گفت حالا بزار  فلانی هم بیاد ، اون وقت از خجالتت در میایم که غیبتت هم نشه . بعد هم رفت . لپ تاپ رو زدم زیر بغلم و رفتم تو سایت . فلانی دیگه ای که قرار بود ازش درباره ی پروژه بپرسم با یکی دیگه از فلانی ها نشسته بودن و داشتن راجع به پروژه حرف می زدن. لپ تاپ رو با یه دو دلی ای گذاشتم روی میز جلوی فلانی دوم و اشکالات پروژه ام رو بهش گفتم تا کمکم کنه. همه اش چشمم به فلانی سوم بود که داشت حرص می خورد . حرفای فلانی دوم که تموم شد پرسیدم : ببین شبیه سازی که دیگه نمیخواد ازمون استاد ؟؟ فلانی سوم که تا الان ساکت مونده بود با یه عصبانیتی گفت : بابا تا همین حد که شماها انجام دادین رو هم نمیخواست ، شماها جوگیر شدین! ما همین قدر هم جلو نرفتیم !! در این حد واکنش نشون دادم که آره راست میگی و اصن شما هم بدین سه بعدی اش رو من انجام میدم . کارم تموم شد و برگشتم پیش همون که 3D رو کرد تو پاچه ام . گفتم پاشه بیاد ببینم چی میگه ! حدسم درست بود . فکر می کردن ما پروژه رو بستیم گذاشتیم کنار و نمی خواستیم بهشون بگیم . همه اش هم داریم می پیجونیمشون . وقتم رو تلف نکردم توجیهش کنم . یه عذر خواهی سر سری کردم و یکم هم تقصیر رو انداختم گردن هم گروهی ها و دست آخر هم دست کردم تو کیفمو دست نوشته ی پروژه رو دادم بهش گفتم بدو کپی بگیر میخوام برم .

از دانشکده اومدم بیرون. گوشی رو در آوردم و به فلانی اول اس ام زدم که : حاجی آخه آدم با تیکه درباره ی پروژه می پرسه ؟ آخه هفته ی قبل برگشت بهم گفت که ما هنوز هیچ کاری نکردیم. منم خیلی صادقانه گفتم ما هم هنوز به هیچی نرسیدیم . موتورمون ماله پژوئه و گیربکسمون ماله سوبارو. پوزخند زد و گفت secret بازی درمیاری ها عباس ! حالم خوش نبود که سر به سرم بزارن و زورکی خندیدم و گفتم نه به خدا ! همینه که گفتم . باور نکرده بود . آخر اس ام اس بهش گفتم که پروژه رو دادم به هم گروهیت کپی بگیره . بعدش هم دوباره تاکید کردم که اون روز که تیکه انداختی واقعا هیچ کاری نکرده بودیم . ابلهانه بود که باور کنه ولی دوباره گفتم.

جواب داد که تو هم با اون دوزاری کجت !! منت گذاشتی سر ما . لابد به خیالش بازم تیکه انداخته بود.

بحث نکردم دیگه . عذرخواهی هم که نمیخواستم بکنم. حرفی نمونده بود . گفتم خودت دوزاریت کجه. خواهش.

ادامه داد ولی . شاکی اما با لحن دوستانه جواب داد که ناامیدم کردی و ازت انتظار نداشتم و همه منو این ترم روسفید کردن ولی بازم از تو انتظار نداشتم .

به حساب اینکه آدم باهوشیه و با کد دادن میتونم یادش بیارم که اولش موقع گروه بندی از خودش پرسیدم که هم گروهی داره یا نه که این مشکل پیش نیاد، و اونم صریح گفت آره . از جوابش فقط خنده ام گرفت . گفت که چه ربطی داره و تو پرسیدی هم گروهیم کیه؟ و تازه اون موقع تو با هم گروهی فعلیت بودی . بعد هم گفت که اگر نمیخواستی پروژه رو بدی خو از اولش میگفتی والسلام .

خسته بودم . نگفتم که من و هم گروهی فعلیم یه هفته بعد اسم دادیم واسه گروه بندی ها . عوضش تو سه یا چهار تا اس ام اس تمام روند پروژه رو از همون روز که دیده بودمش براش توضیح دادم . ببین من تو رو یک شنبه دیدم و واقعا کاری نکرده بودیم . دوشنبه هم گروهیم تنهایی تو خونه ایکس چیزا رو حساب کرد. سه شنبه کاری نکردیم و از خود شما گزارش یه گروه دیگه رو گرفتیم . 4 شنبه هم شما نبودین و ما ایگرگ چیزا و زِد چیزا رو حساب کردیم . تهش هم گفتم نمی دونم چرا این قدر همه فکر کردن ما جلوییم .

خندید و گفت بس که secret بازی در میارین . بدت نیاد ها ولی تهرانی بازی داری در میاری .

لبخند فرستادم . لبخند فرستاد .

پی نوشت 1 : یک بیماری ای بین بچه های Rank  هست که توهم دارن هر رنکی در هر لحظه داره یه پروژه یا یه تکلیف یا یه تحقیق می نویسه تا بدوئه بره نمره بگیره . البته در بسیاری از مواقع راسته ولی نه همیشه . دیفالت همه اما اینه که اگر دو تا رنک نشستن روی پروژه و فقط فکر کردن پس قطعا یه فاز از اون پروژه جلو رفته . البته نمی دونم که این بیماری باعث میشه که یکی rank بشه یا برعکس. هر کدوم که هست ، حداقل این دفعه که دامن من رو که تنم به تنه ی rank ها خورده بود توی این پروژه بدجوری گرفت.

پی نوشت 2 : تیکه انداختن ماله وقتیه که مطمئن باشی طرف یه کاری کرده نه وقتی که نکرده . بعد تازه دو قرت و نیم هم باقی باشه که چرا به خودت نیومدی وقتی بهت تیکه انداختم .

پی نوشت 3 : تهرانی بازی اسم مفهومی است که وقتی شهرستانی ها از یه رفتار تهرانی ها خوششون نمیاد بهشون نسبت میدن و لزوما مفهوم درستی نیست و به فراخور سلیقه ی هر آدم شهرستانی هم می تونه تغییر کنه . ناگفته نماند که همون طور که تهرانی بازی داریم ، مشهدی بازی، اراکی بازی و غیره هم داریم که باز هم هر وقت خواستیم یکی رو بزنیم ازش استفاده می کنیم . بعضا "ایرانی بازی " هم میگن دوستان .

پی نوشت 4 : آدم های زیادی پیدا میشن که در طول زندگی ام بهم یه تهمت طور زدن و منم بهشون لبخند زدم و حتما اونا هم بعدا تعریف کردن که طرف این قدر واقف بود به این عملکردش که حتی جواب هم نداشت بده . از من به خودم و بقیه نصیحت . هر وقت یکی در جواب نقدتون لبخند زد یعنی اتفاقا اون همین فکر رو درباره ی خودتون می کنه و فقط حال جدل کردن نداره .

پی نوشت 4 : اگر بخوای مورد قبول همه باشی باث حواست باشه که حتی از نکرده هات هم می تونن که دلگیر شن . کمتر پیش بیاد بهتون بگن : از فلانی که توقعی نداشتیم،  همیشه همین جوریه . اتفاقا از شما همیشع توقع دارند و شما هم باید سرتون رو بندازین پایین و پیروی کنید که یه وقت ایده آلیسم دوستان به هم نخوره.

پی نوشت 5 : فلانی سوم که اعتراض داشت پروژه رو زیادی بردیم جلو همیشه همین جوره و انگار نمی دونه که هر کس هر وقت که دلش بخواد و احساس می کنه وقتشه ، می تونه از فرصتی که اجبارا بهش دادن استفاده کنه و یه نیم پله توی رشته اش بالا بره . همه چیز نمره نیست . من سر این پروژه کار با solid  رو یاد گرفتم . حتی اگر استاد نخواد .

پی نوشت 6 : دنیای دانشجوها گاهی بسیار مضحک و غیر انسانی . خیلی زیادتر از بسیار حتی !

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۲ ، ۰۶:۳۰
راحله عباسی نژاد

نزدیک ساعت 6 بعد از ظهر بود که داشتم امیرآباد رو بالا می رفتم تا برسم به خیابان هفدهم. هوا تاریک بود. این سمت خیابون که من بودم خیلی عابر پیاده رد نمی شد اما خود خیابون شلوغ و پر ترافیک بود. همین جور سرم پایین بود و تو افکار خودم بودم که حس کردم آدمی که از روبرو میاد داره به سمتم می دوئه. سرم رو آوردم بالا ببینمش که توی تاریک روشنی پیاده رو چهره اش به نظرم آشنا اومد. یه دختر با شال گردن دراز و به نظر آبی روشن که یه کت بلند سفید مانند داشت و قد متوسط . مشخص بود که دانشجوئه. با همون حالت عجله منو رد کرده بود و چند قدمی ازم دور شده بود. مجبور شدم سرم رو برگردوندم عقب که بتونم دوباره نیگاش کنم و اگر آشناست سلام بدم که دیدم اونم برگشته سمت من و داره به پشت سر من نگاه می کنه و همون جوری عقبکی راه میره. منم به طور طبیعی و از روی فضولی شاید(!) برگشتم ببینم به چی نیگا میکنه که دیدم یه پسر قد بلند و نیمچه هیکلی با ریش بلند و تیپ اسپرت داشت تو تاریکی و پشت ایستگاه اتوبوس با تلفن حرف می زد. تو چند صدم ثانیه حدس زدم دختره چرا می دوید و هی بر می گشت پشت سرش رو نیگا می کرد. ناخودآگاه دویدم سمت خیابون و با وجود اینکه ایستگاه اتوبوس و درختچه ها مانع بودند خودم رو انداختم توی خیابون و در همون حین دست راستم هم محکم خورد به ایستگاه اتوبوس. پسره هم به سمتم خیز برداشته بود و ثانیه آخر حتی منو لمس کرد. سریع رفتم اون طرف خیابون و از ترس اینکه تعقیبم کنه تندی پریدم تو نگهبانی کوی و  .... .

ماجرا ختم به خیر شد ولی از اون موقع تا الان فکری شدم که چرا دختره که می دونست چی انتظارم رو می کشه و ده متری جلوتر از من بود و حتی یه لحظه با من چشم تو چشم شد هیچی بهم نگفت . نه داد زد. نه علامت داد . هیچی هیچی . یک جور بدی شوکه و بهت زده بود و مشخصا مغزش فقط به پاهاش فرمان می داد  که بدو . بدو فرار کن . فقط بدو و به هیچ چیزه دیگه فکر نکن !!

یادم به خودم افتاد که هر دفعه بعد از یک اتفاق اینجوری به خودم قول میدم که نوبه ی بعدی به اعصاب خودم مسلط باشم و الکی نترسم. هی با خودم مشق می کنم که دفعه ی بعد جیغ می زنم و اجازه نمی دم که پسره فکر کنه می تونه با آرامش لحظه ای من بازی کنه و هر غلطی که می خواد بکنه . به خودم نهیب می زنم که آخه دختر خوب وسط یه خیابون شلوغ مگه چی کار می تونه بکنه اون از خدا بی خبر ؟ هر بار میگم و هر بار هم یادم میره. هول می کنم . عرق می کنم . نفس تنگی می گیرم و پا تند می کنم که برسم به یه آدم دیگه . لرزم می گیره و کنار اولین آدمی که پیدا می کنم می ایستم و با تته پته و چشم هایی که مدام داره دور و برش رو می پائه ازش عذر خواهی می کنم و میخوام که بذاره چند لحظه کنارش بایستم. و هر بار فکر می کنم که اگر یک بار و بر حسب اتفاق اون "اولین آدم دیگه" پیداش نشه من میخوام چه کنم ؟

همه اش دارم فکر می کنم چقدر در این لحظات دخترا وحشت می کنن. رعشه ای که تا حداقل یه ربع تمام بدنمون رو میگیره. فشار روانی ای که باعث میشه حتی نتونیم حرف بزنیم و فکر کنیم و از خودمون واکنش نشون بدیم. همه اش دارم فکر می کنم که چه قدر ناجوان مردانه داریم این ترس و فشار رو نه یک بار که بعضا چندین بار در این عمر کوتاهمون تجربه می کنیم و هیچ کس هم نیست که به دادمون برسه.  حتی خودمون!!

دیگه خیلی وقته از هر مردی که از کنارم رد میشه  می ترسم . از هر مردی که توی تاکسی کنارم بشینه وحشت می کنم و تا آخر مسیر استرس دارم . از کوچه های تاریک محله ی به اصطلاح بالاشهریمون می ترسم و بدو بدو ازشون رد میشم. من آرامش ندارم . راحتی پیشکش ، ولی ناراحتی هم نمیخوام. من حتی نمیخوام یکی بیاد برام سخنرانی کنه که اینا از فقر فرهنگیه و حکومت و حجاب اجباری و اینا. من نمیخوام یکی بیاد هی ایراد پیدا کنه و بگه که : اولا ما خودمون هم نا آگاهیم ، اول خودمون رو درست کنیم ! ثانیا ، دین ما باعث شده که جامعه بسته باشه و راه حرف زدن باز نیست ! ثالثا ... . بعد هم همین جور بره تا سادسا و سابعا !! من خودم از این حرفا خوب بلدم بزنم. من موشکافی نمیخوام . من فقط میخوام که یکی به حرفمون گوش بده . خود دخترها، واقعا و بدون گارد روشنفکری و ضد دینی و اپوزیسیونی و غیره و غیره بشینن و از تجربه هاشون بگن . از ترسشون . از فشاری که تحمل می کنن. از ساعت هایی در شب که می تونه یه روز واسشون بشه کابوس. من فقط میخوام حرف بزنن نه اینکه نقد کنن.

به خدا دخترا دل پر دردی دارن که فقط باید حرفاشون شنیده بشه. من حتی لزوما پی راه حل فوری و فوتی هم نیستم. فقط حرفم و خاطراتم شنیده بشن. درک بشن و برای همیشه بایگانی و بدون تاثیر در زندگی روزمره ام. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۶
راحله عباسی نژاد

لذت کشف جدید با هیچ لذت دیگه ای قابل مقایسه نیست . کشفی که خودت به تنهایی انجام داده باشی . بدون توصیه دیگران . بدون در نظر گرفتن جو غالب. خود خود خودت. خودت همین جوری شانسی یه فیلمی رو دانلود بکنی یا بخری و بزاری ببینی و خوشت بیاد . دست روی یه کتاب نا آشنا بزاری و شروع کنی به خوندنش و بعدا بشه بهترین کتابی که خوندی. چون خودت اولین نفری بودی که درباره اش با خودت حرف زدی، تمام نظراتت و احساساتت خاص و دست نخورده است . قابل اعتماده . شاید واسه همین معمولا از کتابا و فیلما و آهنگ های معروف یا توصیه ای استقبال نکردم . فیلم های ایرانی رو معمولا توی جشنواره می بینم. وقتی که حتی هنوز منتقدین هم وقت نکردن واسشون نقد بنویسن. فیلم های خارجی رو از وقتی که قدرت خرید و دانلود پیدا کردم، کمتر از دیگران میگیرم. همیشه میرم نمایشگاه کتاب و با یک عالم کتاب غریب میام خونه . کتابایی که کمتر کسی دور و برم بشناسه . درباره ی آهنگ هم دست گذاشتم روی ژانری که کمتر کسی بتونه درباره اش نظر بده . موسیقی فیلم . برای همین مثلا وقتی یکی با یه اعتماد به نفسی بهم میگه موسیقی فیلم ایرانی مزخرفه ، سریع یاد یه قفسه موسیقی فیلمم که بعضی هاشون تا بیست هزار تومان برام آب خوردن می افتم و خیالم راحته که چرت میگه . این وسط خیلی از کتابا و فیلم ها و آهنگ های معروف و خوب رو از دست دادم، ولی حداقل هنوز این شانس رو دارم که بدون هیچ پیش فرضی برم سراغ یه فیلم و آخرش از فرط هیجان بخوام زمین رو گاز بگیرم . هیجانی که مطمئنی آدم دیگه ای بهت تحمیل نکرده. بعدش هم بدونم که قراره خیلی ها با تبلیغات من برن سراغش و باید حواسم باشه که دقیق توصیفش کنم . پس بیشتر دل میدم به این تجربه. تجربه ی اولین بودن در زندگی رو با خروار خروار منابع فرهنگیِ فاخر ولی دست مالی شده عوض نمی کنم و به دیگران هم شدیدا توصیه می کنم . علی الخصوص در زمینه فیلم که خیلی ها بر اساس پیشنهاد دیگران دنبالش می کنن.

پی نوشت 1 : کتاب دفتر بزرگ رو که امسال همین جوری از روی خجستگی تو نمایشگاه خریده بودم امروز تموم کردم. اتفاق نابی بود. یک کتاب مینی مالیستی خارق العاده که البته بیست بیست نبود ولی خاص بود و تامل برانگیز.

پی نوشت 2 : من افتخار می کنم که حتی هری پاتر ، خرمگس، دیپارتد، اِرا، قربانی و غیره و غیره رو اول حودم کشف کردم و بعد فهمیدم که معروفن .

جا داره بگم به همون دلیل دستمالی شدن و اینا، هیچ وقت از شجریان خوشم نیومد مثلا.  ( چون همه درباره اش یه جوری حرف میزنن که انگار خدای آوازه و من نمی تونم بدون تاثیر حرف دیگران بهش گوش بدم) .

هیچ وقت هم از فیلم اَمِلی خوشم نیومد، باز چون همه یه جور افسانه واری ازش حرف می زنن.

نوشته های سروش هم هیچ وقت به دلم ننشست ، چون باز همه خیلی در موردش نظر میدن .

پی نوشت 3 : استثناهایی هم البته وجود داره مثل شریعتی که با وجود این که اسمش توی دهن همه هست ، هنوز لوث نشده .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۰۵:۴۶
راحله عباسی نژاد

سال هاست که بسیاری از مردم ایران بدون توجه به گرایشات سیاسی، مذهبی و فرهنگی شان، عادت کرده اند که از زاویه دید صفر و یکی به داوری شخصیت دیگران بنشینند، یک وجه از دوگانه های معروفی چون خوب یا بد، سیاه یا سفید، ظالم یا مظلوم ، حق یا باطل را انتخاب می کنند و همچون برچسب بر روی پیشانی آدم ها می زنند و تا ابد هم اجازه تغییر به آن نمی دهند (حداقل تا زمانی که در قید حیات هستند)، غافل از آن که انسان و جامعه پیچیده تر از آنند که با یک برچسب ، انعطافشان را از دست بدهند.

همواره طیفی از عقیده و باور و عمل وجود دارد که یک سر آن سیاه و سر دیگر سفید است و اکثریت قریب به اتفاق آدم ها به فراخور رفتارشان جایی در این طیف را اشغال کرده اند. یکی کمی نزدیک تر به سیاهی و دیگری کمی نزدیک تر به سفیدی. سیاه و سفید مطلق کمتر پیدا می شود و کمتر به این دنیا پای می گذارد.

مشکل از جایی آغاز می شود که می خواهیم تمام مردم را در دو دسته ی جداگانه خودی و غیر خودی جای دهیم و به طور طبیعی خودمان را برحق بدانیم و غیر خودی را باطل. طبیعی است که تلاش کنیم باطل را از میدان به در کرده و در این بین هر کسی را که کمترین قرابتی با گروه غیر خودی داشته باشد دفع کنیم . گوش شنیدن حرف غیر خودی را نداشته باشیم و حتی به تدریج به خاطر خود درست پنداریِ کاذب، از اصلاح خودمان هم فاصله بگیریم .

نتیجه ی کار ساخته و پرداخته شدن امثال شریعتمداری هاست که هر منتقدی را منتسب به اسرائیل  و طالبان و انگلیس و در یک کلام ستون پنجم دشمن می دانند، و نخست وزیر مورد حمایت امام را بارها و بارها فتنه گر اعلام می کنند، و کار را تا جایی پیش می برند که برای کوبیدن رقیب، اهدافی هم راستا با اهداف اسرائیل می یابند ؛ چرا که گاه آدم ها به این باور می رسند که برای زمین زدن حریف، مسائل دیگر اهمیت چندانی ندارند و باید به هر وسیله ای حرف خود را به کرسی نشاند.

نتیجه ی کار حتی ممکن است این باشد که چنان بر مظلومیت خود اصرار بورزیم که حتی وقتی روزنه های جدید به رویمان باز می شود، چشمانمان را بر روی آنها ببندیم و بر سفیدی مطلق خود و سیاهی غیر قابل اصلاح طرف مقابل که روزی به ما ظلم کرده است پای بفشاریم.

 سیاه و سفید دیدن آدم ها نه تنها به ضرر خود فرد که به زیان مملکت و مردم است. هر کس از هر حزب و مسلکی که بخواهد خط قرمزی تعریف کند و هر کس که از آن رد شد را سیاه بداند، آرام آرام از واقع بینی فاصله می گیرد و دیگر دستاویزی برای اعتماد نخواهد داشت . چه آنکه دیگرانی هم وجود دارند که او را سیاه می پندارند و این سیکل معیوب جامعه را به بی اعتمادی محض سوق می دهد .

خلاصه کلام آنکه قرار نیست هر کس که بدی کرد را چشم پوشیده ببخشیم یا مواخذه نکنیم . اما چه بهترکه  هیچ کس را به طور مطلق خوب یا به طور مطلق بد نبینیم تا راه انتقاد و خودسازی باز بماند. چه بهتر که آدم ها را خاکستری ببینیم، یکی خاکستری تیره و دیگری خاکستری روشن و سعی کنیم تا در دام تندروی گیر نیفتیم.

 سرمقاله گزاره - منتشر خواهد شد در تاریخ 25 آذر 1392

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۵۱
راحله عباسی نژاد

یک ترم است که از شنبه تا سه شنبه هر روز ساعت 6 از خواب بیدار و 7.5 سر کلاس حاضر می شوم . یک ترم است که مثل گذشته و مثل همیشه ساعت 2 شب به بعد می خوابم. و یک ترم است که از شنبه تا دوشنبه تا 8 یا حتی  9 شب  بیرونم.  نتیجه  آن که برآیند خوابِ 4 یا حتی بعضا 5 روز اول هفته ام می شود  چیزی  در  حدود 4.5 ساعت در هر 24 ساعت.

سر کلاس ها چرت می زنم و از صبح که بیدار می شوم از فکر اینکه قرار است با انرژی ذخیره شده در این 4 ساعت تا خود شب سرپا باشم حالم به هم می خورد. یک وقت ها می شود که استرس هم می گیرم . یک جور ناجوری هم با آدم ها عصبی برخورد می کنم.

برای همه اطرافیان سوال است که خوب دیوانه چرا ساعت 2 می خوابی ؟ چه کاری مهمتر از خواب در زندگی تو وجود دارد  با دوازده واحد؟

و من صادقانه جواب می دهم کار خاصی نمی کنم فقط دلم خواب نمی خواهد . 

خواب را هیچ وقت به اندازه ی دیگران دوست نداشتم. به نظرم خواب یک هیچ مطلق است. یک پوچیِ توام با لذتِ دوست داشتنی. یک مانع همیشگی برای تنفس در سکوتِ سیاه نازنین. یک انفعال خالص که اگر رویا نداشته باشد به مفت نمی ارزد. یک زنگ تفریح اجباری که برای زمان آدم، این موجود مختار، چهارچوب معین می کند. یک عادت که تا ابد یک جور می ماند و تو اجازه تغییر در هیچ بعدش را نداری. 

یک  وقت ها دلم برای خودم می سوزد. برای خودم و تمام کسانی که خواب را دوست ندارند. تمام قربانیان این عفیون نامرئی که برایشان تعیین و تکلیف می کند و زندگی را گاه وقتی برایشان تلخ تر از واقعیت می کند . و چه بد که هیچ کس را هم از آن گریزی نیست . 

نه تنها گریز نیست که گاه پیش آمده که به آن پناه هم می بریم . خواب بهترین مامن برای تک تک لحظاتی است که دنیازده می شوم. زندگی زده حتی. و شاید اگر نبود این مامن همیشگی، تا امروز راه دست و پنجه نرم کردن با تمام نا ملایمات را کم و بیش آموخته بودم . شاید اگر فرصت داشتم در وقتِ خاموشی شهر فکر و فکر و فکر کنم، امروز ترس کمتری از آینده و مشکلات داشتم .

خواب برای من مثل یک راه گریز است که نباید باشد. بودنش در تکامل این خرده بشرِ عقب مانده توقف ایجاد می کند و دست آویز خوبی است برای تنبل سانانی چون من که به وقتش زیر همه کارها بزنند و به آغوش گرم رختخواب بلغزند. 

خلاصه آن که آرزوی کودکی و حال و آینده ام این است که بدون خستگی روزها بگذرند و من هم مجبور نباشم زجر تمام افکاری را که هر بار پیش از خواب به ذهنم هجوم می آورند را تحمل کنم. زجر ساعت عا غلت زدن و غوطه خوردن در روزمرگی این و آن و خودم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۲:۱۱
راحله عباسی نژاد

 مدت هاست که شمارِ دانشجویانِ فعال و البته منتقد در زمینه های سیاسی- اجتماعی ، در این دانشگاهِ به اصطلاح مادر به کمتر از انگشتان دست رسیده است. وقتی می گویم فعال منظور کسی است که فراتر از حرف ، عمل می کند، آگاه می کند و تلاش دارد تا با ته مانده ی امیدش به اصلاح امور جامعه ی اطرافش بپردازد. ترس چندانی از بیان تفکراتش نزد دیگر دانشجویان ندارد و برای رسیدن به جامعه ی آرمانی اش هر چه در توان دارد به کار می گیرد. شعار نمی دهد. مثل یک عقل کل و از موضع بالا به دیگران نگاه نمی کند . خودش را جدای از مردم نمی بیند و وقتش را صرف اداهای روشنفکری نمی کند. دانشجوی فعال دغدغه دارد، دغدغه ای که به راحتی بایگانی نمی شود و با خواندن چند کتاب هم برایش جواب نمی یابد.

قبول که تا حد خوبی تقصیر گردن دانشجویان نیست . دغدغه هست، فعالیت بالقوه هم هست، اما متاسفانه در چند سال اخیر دانشجو فقط حق ورود به حوزه دانش داشته است و بس. ورود به میدان سیاست و اجتماع، آن هم با نگاهی پرسشگرانه، برای دانشجو عملی نابخشودنی محسوب می شده است. ستاره ای بر شانه ی دانشجو می زدند، اعتراضش را به وضع بحرانی کشور بی مورد تشخیص می دادند و غیر محترمانه روانه ی منزلش می کردند. به تدریج دانشجو را عادت دادند تا به جای حضور در متن جامعه، دل خوش کند به شبکه های اجتماعی و همدلی های مجازی و حق طلبی های مختصر مفید در قالب چند عکس و چند جمله و چند لایک. سوقشان دادند به حلقه های بسته ی دوستانِ نزدیکی که نهایتً حرکتِ مفیدشان چاپ نشریه های کم یا حتی بی مخاطب بود و بحث هایی که نتیجه ای معطوف به جامعه نداشت. پس طبیعی به نظر می رسد که بعد از مدتی نقش دانشجو به عنوان نوک پیکان نقادی، به مرور از صحنه سیاسی - اجتماعیِ ایران حذف شود.

با تمام این تفاسیر، دانشجو هم چنان جوان است و پر امیدترین قشر این سرزمینِ مه گرفته به حساب می آید. در این چند سال، گرچه داغ بسیار دیده است، ولی دلش به حال وطن و مردمی که هر روز یکی یکی زیر بار ندانم کاری های مسئولین گذشته کمر خم می کنند، می سوزد. دلش به حال خودش و تمام تحصیل کرده هایی که به هر دری برای رفتن می کوبند می سوزد. دلش می سوزد و خردمندانه و در یک مینی جنبشِ زودگذر و یک هفته ای، زنگ ورود دولت تدبیر و امید به عرصه ی سیاست کشور را به صدا در می آورد. دولتی که خدا را شکر تا امروز رو سفیدمان کرده است.

نتیجه آن که دانشجو در جریان اوضاع خودش، نزدیکانش و جامعه قرار دارد. بحث نفهمیدن، اهمیت ندادن و بی دغدغگی محض نیست. اتفاقا به بلوغ سیاسی هم رسیده و حاضر است با منطق و تفکر، و بدون دخالت احساسات آنچه را که به اصلاح امور می انجامد، بر گزیند. پس چرا بعد از روی کار آمدن دولت جدید مجددا ، ولی این بار با لبخندی گوشه لب، به خلوت خودش در دنیای مجازی باز می گردد ؟ چرا تغییر محسوسی در میزان فعالیت های بدنه دانشجویی دیده نشده است ؟

غیر از این است که سرگردان، به دنبال کسی، حرفی یا عملی هستیم که به ما یاد بدهد چطور می توانیم دوباره دانشجوی تاثیرگذار بر روی جامعه باشیم ؟ چطور می توانیم به غیر از دوران انتخابات، در آینده سرزمینمان دخیل باشیم ؟

شاید خالی از لطف نباشد که در سالگرد روز دانشجو از خودمان بپرسیم که : "برای گشایشِ مجدد دانشگاه به سوی جامعه، چه باید بکنیم ؟" یا به به زبانی دیگر "چگونه می توان دانشگاه را از شکلِ یک نهادِ بوروکراتیک در بیاوریم تا در صحنه ی اجتماع، اندیشه و تغییرِ اجتماعی نقش ایفا کند؟ "

یادمان باشد که 16 آذر را گرامی می داریم، چون از یک حادثه، فراتر رفته و به یک نماد بدل شده است : نمادِ دانش  جو، به عنوانِ وجدانِ آگاه و مداخله گرِ جامعه.

سرمقاله گزاره - منتشر خواهد شد در 18 آذر 1392

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۱:۴۱
راحله عباسی نژاد