اندر باب ٢٢ سالگی
١١-١۴-١٨-٢٢
تا به حال از کسی نپرسیده ام که آیا این اعداد همان قدر که برای من مفهموم دارند برای دیگران هم معنا دارند یا خیر ؟!؟! اصلا اگر هم مفهمومی در سرشان دارند ، شبیه به ذهنیت من است یا نه!؟!؟
هر کدام از این عددها برای من تداعی کننده ی پایان یک دوره ی معلوم و آغاز یک دوره ی جدید است که از قضا و به جز یک استثنا این دوره ی جدید روندی مشخص و مثل قبل اش معلوم دارد.
١١پایان دبستان و ورود به راهنمایی. تکلیف مشخص است. تو دیگر کودک نیستی . تکالیفت را دیگر با یک شکلک مثل این ":)" نمی سنجند. کودکی کم کم جای خود را به بلوغ می دهد. شکلک هم با نمره جایگزین می شود.
١۴هم یعنی پایان نصفه و نیمه ی دوران بلوغ و ورود به دنیای شعور . زمان ما حتی ١۵ تمام اگر می داشتی حق رای بهت تعلق می گرفت . یک سری ممالک هم گواهی نامه می دهند در این سن و سال . یک زمانی همین ١۴ سالگی و گرفتن سیکل خودش شروع بزرگسالی بود. ورود به دبیرستان طبعا کمی مخوف و غیر قابل پیش بینی بود اما همین که می دانستی تهش یک کنکور است و فلان سالش نهایی است خودش خیلی بود . برنامه کوتاه مدت که نه ولی برنامه ی بلند مدت ات مشخص بود . خوش بودی و می دانستی این خوشی یکی دو سال اول است و همین . همه خودشان را آماده می کردند برای بدبختی دو سال آخر . وای همین که آمادگی داشتن خیلی بود !
١٨ هم که یعنی خود خود خود بزرگسالی . یعنی دانشگاه . یعنی تبدیل به همان دانشجویی می شوی که در بیش از نیمی از سریال ها خودش یک شغل است و پر از دغدغه . یعنی کمی تا قسمتی استقلال شخصی . یعنی سپرى کردن مدت زمانی دلخواه بر روی کارهای مورد علاقه بدون دخالت خانواده. یعنی کلا تجربه ی هیجان انگیز ترین دوران زندگی در این مملکت . تهش اما یک جوری است . کلیتی معلوم دارد که کافی است بخواهی خلاف جهت آب شنا کنی و آن کلیت هم پرت هوا می شود . این کلیت هم یا ارشد است و یا اپلای . کسی که سرپیچی کند و هیچکدام را انتخاب نکند مورد غضب خواهد بود.
ولی ٢٢ ....
٢٢ سالگی دیگر ته ندارد. لذا برنامه ریزی بلند مدت هم غیر ممکن است چه برسد به کوتاه مدت. همه چیز حتی حوادث یک ماه دیگر هم تار و ناپیداست . مشکلات مالی و دردسر های مستقل شدن آدم را هول می دهد سمت کارهایی که شک داری چقدر به انجامشان تمایل داری و کارهای مورد علاقه ات هم یک جور ناجور و نامشخصی است . مثل یک بدبختِ قایق شکسته که وسط آب های آزاد گیر کرده و با وجود آن که هیچ خشکی نمی بیند مجبور به شنا کردن است . حداق باید درجا پا دوچرخه بزند چون مطمىن است که زنده ماندن کمترین چیزی است که می خواهد . من هم مقصد مشخصی ندارم ، نمی دانم می خواهم استاد شوم یا پژوهشگر ، می خواهم جامعه شناس باشم یا مهندس ! من حتی نمی دانم واقعا خارج رفتن به دردم می خورد یا نه ولی مجبورم که تافل بدهم تا شانس خارجه نپرد ، درس بخونم تا شاید مهندس شوم و حتی کار کنم که شاید مددکار شوم ! این انجمن رفتن هم هست . خوب بعدش چه ؟ انجمن بروم که بعدا سیاسی شوم !؟ اصلا یک جزر ناجوری است این ٢٢ سالگی . یک جوره ترسناک ! از این پا دوچرخه های درجای خودم اعصاب ندارم ! نمیشد یک ماه فرصت می دادن به آینده فک کنم و نقشه راهِ حدوی آینده ام را رسم کنم ؟؟!!؟؟