کافه ای بدون خط کشی های نامرئیِ عقیدتی و اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی و ...
آرزو داشتم جایی بود در این کلان شهر آلوده با صندلی لهستانی ها و میزهای چوبیِ کوچک دایره ایِ یک نفره که روی هر کدام یک کاسه ی کوچک توت خشک قرار داشت و یک سری کاغذ و یک قلم. سقف کوتاه بود، تمام دیوار های اطرافت شیشه ای و نور به حدی که تصویر بیرون را مخدوش نکند. دانه ی برف می خورد به شیشه کنار صندلی و تو ساعت ها به بارش برف و شیشه ی بخار گرفته نگاه می کردی. گه گداری هم بدون این که نگران جیبت باشی، دستت را بالا می بردی و می گفتی : "ببخشید یه چایی دیگه ! " . یک وقت ها هم کتابت را باز می کردی و یک خطی می خواندی و یک خطی هم خودت کنارش می نوشتی. کنارت در آن به اصطلاح کافه به جای یک سری دانشجوی خوشحالِ مرفه بی درد با لباس های رنگی رنگی که یک لاته و دو سه نوع کیک سفارش می دهند خدا تومان ، پر بود از n جور آدم از هر سن و سالی و هر پوششی و هر طبقه ای. یکی با چادر و یکی بی حجاب. یکی بی سواد و یکی دکتری . بوی روشن فکرنمایی و سرخوشی الکی دماغت را نمی زد و بحث ها حول پوچی زندگی و این سوژه های مد روز نباشد. یک جای ساده، یک جای ارزون ارزون ، یک جایی برای تمام ایرانی ها، یک جای گرم برای روزهای برفی، برای کسانی که حول زندگی حرف می زنند.
14 آذر - کتاب فروشی داستان - اولین برف پاییز 92 - نشسته روی یک صندلی لهستانی ده متر دورتر از شیشه و برف :)