تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی
حرف برای نوشتن زیاد دارم و خیلی هم مطمىن نیستم که روزی برای ثبتشان زمان بگذارم . شاید چون همیشه هستند و محو شدنشان حداقل برای مدتی منتفی است . برای همین حال را تنها برای نوشتنِ بخشی از تفکرات ِ گذری و سیال ام انتخاب می کنم . حرف این است که من به قدری از تکرار تاریخ می ترسم که از انجام بعضی کارها و اعتقاد به برخی باور ها فرار می کنم . این مساله به خصوص زمانی بیشتر آزارم می دهد که حادثه ای از جنس حمله به بند ٣۵٠ اوین رخ می دهد . و یا زمانی که یادی از میرحسین می شود . حرف این است که مثلا من از بت سازی های پی در پی جامعه ی خودمان که بارها و بارها امتحانش را پس داده خسته ام . از قدیس سازی هایی که به مویی بند است . حرف این است که در جامعه ای زندگی می کنم که تاب پذیرش این نکته را ندارد که روزی همین امامی که امروز به او فحش می دهند هم شخصیتی قابل ستیاش همچون میرحسین داشته است . چه بسا حتی کاریزماتیک تر . ولی باز هم همچون گذشته میرحسین را ابر مردی می سازند که از عالم و آدم سر است . و باز هم نگاه نقادانه شان را به روی او می بندند . و باز هم اختلافاتشان را با او نادید می گیرند . و من چنان وحشت دارم که میرحسین نیز سرنوشتی تلخ همچون امام پیدا کند که از هر سوژه ای که او را مرکز توجه و ستایش قرار بدهد فرار می کنم . چون توان تزریق دغدغه ام به جامعه را ندارم ، به خودم سخت می گیرم و انگار که این بت سازی بیماری مسری باشد ، از آدم های این شکلی فاصله می گیرم . یا مثلا قضایای بند ٣۵٠ . قطعا فاجعه سنگین و دهشتناک بوده است ولی از هرگونه بحث احساسی پیرامون آن می گریزم. چرا ؟ چون میدانم عاقبت زندانی سیاسی پرستی در این مملکت تنها به زیان خود اوست . چون می ترسم از روزی که فرزندان ما به هم بگویند : که هر چه می کشیم از همین بچه شهیدها و زندانی های مدعی السهم و غیره و ذلک است . چون می ترسم که یادمان برود زندانی بودن یک فرد ، شرط لازم و کافی برای بی خطا بودن و حتی اخلاق مدار بودن او نیست . و من باز هم بین دو راهی منطق و احساس ، چنان خفت بار راه منطق را پیش می گیرم که حتی در جهت گیری های سیاسی و اجتماعی ام هم شاید گاهی نتوانم با قطعیت از "حق انتزاعی"* مردم و جامعه دفاع کنم . * حق انتزاعی : حقی که عینی نیست و برای اثبات آن لزوما مدارک بیرونی و عینی موجود نیست . حقی که کاملا و تماما بر منطق عقلی سوار نیست . این یک اصطلاح من در آوردی است .
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۳ ، ۱۱:۱۱
راحله عباسی نژاد

چند سال پیش و به هنگام شروع فاز اول یارانه ها ، بر خلاف عموم که این کار را پوچ و مُضر می دانستند و عده ی فراوانی حتی از پر کردنِ فرمِ اطلاعات خانوار نیز سر باز می زدند، پدرم تلاش می کرد تا اطرافیان را ترغیب به تسلیم فرم مذکور نماید. حرکت پدرم اتفاقا نه از سر پذیرش سیستم یارانه و عقلانی دانستن آن که به دو دلیل کاملا متفاوت بود . اول آنکه معتقد بود که دولت بالاخره راهی، هر چند با نقص های فراوان، برای دسترسی به اطلاعات اقتصادی مردم پیدا کرده است. او کاملا بر این امر واقف بود که درصد بالایی از مردم ، به عمد یا سهوا، اطلاعات غلط را وارد می کنند ؛ اما مصرانه باور داشت که در طول سال های آینده و با بهینه سازی سیستم ، می توان راهی برای جلوگیری از به اصطلاح دروغ گویی مردم یافت. در حقیقت شروع فاز اول را به نوعی گام نخست و البته متزلزل برای دستیابی به اطلاعات اقتصادی می دانست که در صورت به نتیجه رسیدن می توانست اقدام مثبتی در راستای جلوگیری از فساد های اقتصادی ، بهبود سیستم مالیاتی و غیره باشد. دلیل دومِ همراهی پدرم با فاز اول پرداخت یارانه ها ، یا در حقیقت مخالفتش با عمده ی قشر متوسط رو به بالا که اساسا چنان با پرداخت یارانه ها مخالف بودند که در هر کوی و برزن اعلام می کردند که یارانه گرفتن را چنان مسخره می دانند که نه تنها فرم پر نکرده که ابدا برایشان اهمیتی هم ندارد که یارانه ی ناچیز را بگیرند یا نه ، همان دلیلی است که می خواهم اینجا به آن بپردازم. قبل از شرح دلیل دوم دوست دارم تا کمی با فضای پدرم و زندگی اش آشنا شوید. 

پدربزرگ من مردی بی سواد بود که از راه باغبانی خرج خانواده ی 8 نفره خود را در می آورد. 2 دختر داشت و 4 پسر. خانواده پدرم در دو اتاق کوچک در خانه ی عموی پدرم در تهران زندگی می کردند. دو دختر و پسر اول دیبپلم نگرفته رفتند سراغ خیاطی. برادر دیگری هم رفت سراغ کار آزاد. عموی کوچکم و پدرم تنها کسانی بودند که درسشان را ادامه دادند . پدرم که به قول خودش شاگرد اول شمیرانات بود سال اول در کنکور موفق نشد. خودش می گفت آن موقع تازه متوجه شدم که چرا سال آخر دوست صمیمی ام رفت مدرسه البرز. آن موقع تازه فهمیدم درس خواندن تنها راه قبولی نیست و کمی هم باید خرج کلاس و کتاب کمک درسی کنی. هر چه بود کنکور که قبول نشد با وجود تنبلی چشم و صافی کف پا رفت سربازی . خودش می خندد و می گوید مهندسی برق که نشد ، گفتم این جوری مرد شوم . در همان سربازی درس خواند و کنکور قبول شد. بعدش هم همیشه درس خواند . پدرم از آن نابغه های خاص نیست ولی تا جایی که در توانش بود درس خواند. تا جایی که بورسیه ایران شد و رفت فرنگ دکتری گرفت و آمد. پدرم امروز نه تنها وضع مالی به نسبت خوبی دارد که کسوت استادی، مرتبه ی اجتماعی او را بسیار بالا برده است. پدرم از هیچ به همه چیز رسید . مثل داستان ها ولی در واقعیت ، تلاش کرد ، خواست و توانست. اتفاقی که هنوز هم در خانواده ی پدری به دیده ی خرق عادت به آن نگریسته می شود. 

حال به شرح دلیل دوم می پردازم. 

پدرم بعد از اینکه مطمئن شد سیستم پرداخت یارانه ها چه منطقی چه غیر منطقی، در نهایت به اجرا در خواهد آمد ، به هیچ وجه نمی پذیرفت که خودش ( یا  افرادی شبیه به او) از دریافت یارانه شانه خالی کنند ،ولو اینکه به آن نیازی نداشته باشند. حرف این بود که سرمایه "ملی" است و نفت و گاز فقط برای فقیران ایران نیست که برای آحاد مردم ایران است. و هیچ گاه نباید کسانی که از راه مشروع ( نه زد و بند و کلاه برداری و ... ) به جایی رسیده اند ، از ثروت ملی محروم شوند . حرفی که امروز و در هنگامه ای که رسانه ها تلاش می کنند تا اغنیا را ترغیب به انصراف از دریافت یارانه ها کنند بیشتر معنی پیدا می کند. 

پدرم حرف خوبی می زند. او می گوید که لزوما این طور نیست که فقیر از شکم مادرش فقیرِ مادرزاد به دنیا بیاید و هیچ راهی برای تغییر اوضاعش وجود نداشته باشد. (به زندگی خود پدرم نگاه کنید ) بخشی از فقرا اتفاقا خودشان عامل فقرشان هستند. مثلا تنبلند ، طماعند ،پر توقع اند ، کاری نیستند ، تلاش گر نیستند و غیره و غیره و غیره. برای اثبات این قضیه کافی است نگاهی به خدمه ی محل کارتان بیندازید . یا مثلا کارگرانی که برای تمیز کردن خانه می آیند. اگر دقت کرده باشید  ،بعضی هاشان کار را از سر باز می کنند و بعضی هاشان آن چنان دل به همان کار ساده می دهند که آدم دلش می خواهد مدام به آنها تشویقی بدهد . 

حال از ما می خواهند که از سهم خودمان بگذریم تا سهممان برود توی جیب فقرا. ولی از کجا معلوم که جیب کدام فقیر ؟ فقیری که حقیقتا فضای اقتصادی کمرش را خم کرده است ، یا فقیری که حتی در بعضی از مواقع انگل جامعه هم محسوب می شود و در بهترین شرایط اقتصادی هم بعید است گلیم خود را از آب بیرون بکشد؟ و آن وقت اگر سرمایه ملی که ابدا ارث پدر فقرا نیست برود توی جیب چنین فقیری ، این ابهام در آینده ی نه چندان دور به وجود نمی آید که اساسا ، تحصیل ، تلاش ، کار کردن و غیره برای "هیچ" است ؟ چرا که در نهایت سرمایه "ملی" برای کسی است که ذره ای هم زحمت نمی کشد . 

بگذارید مساله را جور دیگری بیان کنم . ایده ی انصراف از یارانه ها گرچه در نگاه اول یک حرکت خیرخواهانه است و این طور به نظر می آید که داد مظلومان و مستمندان از اغنیا ستانده می شود ، ولی در حقیقت در دل خود ترویج "مفت خوری است" . مارکس را می شناسید؟ همان که وعده داده بود که روزی همه با هم برابر خوهند بود و پورولتاریا و بورژوا مفهوم خود را از دست خواهند داد ؟ آه مارکس عزیز . چه ملت ها که با دلی صاف و امیدی قابل ستایش برای رسیدن به وعده های تو تلاش نکردند. آدم هایی روشنفکر و ستودنی که دنیایی برابر میخواستند و بین پزشک و کارگر فرقی نمی گذاشتند . هنوز هم رویای زیبایی است و بدن انسان را به رعشه می اندازد. اما این رویای زیبا در بلوک شرق نابود شد . اولش کسی تصورش را هم نمی کرد که چنین رویایی به بن بست برسد . ولی رسید . چند چپی و توده ای در همین ایران خودمان می شناسید که با نیتی پاک به مارکسیسم گرویده بودند ؟ و مگر نه اینکه اولش آن ها هم با شعارِ فقیر دوستی جلو آمدند ؟ 

اما پاشید . چون نمی توانی از کسی که تمام عمرش برای رسیدن به جایگاه اجتماعی اقتصادی خود ، شبانه روز تلاش کرده است بخواهی که سهمش از سرمایه ی همگانی را به کارگری ساده که احتمالا هرگز در طول زندگی اش به اندازه ی او ندویده است ، ببخشد ! 

شاید بگویید همین یک بار ! ولی دوست عزیز از کجا می دانی که در بدنه ی اقتصادی ایران ما که از خانه عنکبوت هم سست تر است، چند بار دیگر از تو چنین تقاضایی خواهند داشت ؟ بله، شاید هم همین یکبار باشد ، ولی شاید هم نه . حرف این است که از قشر به اصطلاح متفکر و دارای شعور انتظار می رود که برای چند لحظه هم که شده به حالت دوم و تکرار این ماجرا فکر کنند . به عاقبتی که ممکن است پس از تکرار های متوالی گریبانمان را بگیرد . از گذشته برای آینده باید درس گرفت. این را همیشه می گوییم ولی کمتر به آن عمل می کنیم .

پی نوشت 1 : یکی از دلایلی که پدرم به طور کلی با سیستم پرداخت یارانه مخالفت می کرد این بود که این 80 هزار تومان که به ظاهر اندک است ، بشود منبع درآمد خیلی ها . آن موقع من حداقل باور نمی کردم ، ولی حالا شده و حتی ملت بچه دار می شوند تا یک یارانه ی دیگر هم تحویل بگیرند . به آن روز ها که فکر می کنم ، حرف های بالا بیشتر مرا می ترساند. 

پی نوشت 2: میدونم که دلایل پاشیده شدن بلوک شرق متعددتر از این هاست ، ولی این دلیل خود یکی از مهم ترین ها بوده است.

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۴:۱۳
راحله عباسی نژاد

منزجرکننده ترین حَسَد ، حسدی است که در دنیای مجازی به آدم های حقیقی در دنیای حقیقی خودت می بری حال آن که می دانی آن شخصِ حقیقی، نه خودش و نه زندگی اش و نه باورهایش و نه حتی خوشی هایش در زندگی حقیقی برای تو کمترین جذابیتی ندارد ! حسد ورزی های گاه حتی لحظه ای به چند عکس ناقابل یا حال نوشته ها * در دنیای مجازی، هنوز برایم قضیه ای غیر قابل پذیرش است. 

*حال نوشت = استتوس

*تبصره بعد از آمدن پارگراف اول توی ذهنم و بعد از کمی تامل روی آن

شاید اگر کارهایی را که برای خودم در زندگی تعریف کرده ام ( حتی مثلا در حد خواندن یک رمانِ 100 صفحه ای)  یک به یک و به خوبی به سرانجام برسانم و انجام دهم ، آن وقت از زندگی حقیقی خودم گلگی نخواهم داشت و هیچ گاه درگیر پاراگراف بالا در دنیای مجازی نشوم!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۰۵
راحله عباسی نژاد

صبح بعد از بیدار شدن ، سریع بهشون زنگ می زنم. گوشی رو بر می داره و بازم مثل دفعات قبل از روی صدام می فهمه کی ام. تنها آدمایی که به اسم فامیل مادرم صدام می کنن همین دوستان هستن. مثل دفعات قبل چند صدم ثانیه مبهوت می مونم که آخه چه جوری منو یادش میمونه هر دفعه. بعد از بهت اولیه می پرسم که آیا خانوم فلانی هست؟ و اگر هست وقت داره که بیام سریع کارم رو انجام بده؟ یه زمانی میده و قطع میکنه. بعد از ظهر روی لباس خونه ام یه مانتو می پوشم و یه شلوار جین پام می کنم و بعد از اینکه موهام رو جمع می کنم و یه روسریِ همین جوری رو می اندازم روی سرم، مجله ام رو بر می دارم و راه می افتم سمتشون. پشت در که میرسم خدا خدا می کنم سرشون خلوت باشه. یه بار زنگ می زنم و در باز میشه . میرم تو. صدای سشوار. صدای خانومی که یه سری جنس گذاشته روی صندلی و داره به یه خانومی می فروشه. صدای خانومی که داره درباره ی شماره رنگ موی دفعه ی قبل سوال میکنه. سر و صدای تو آشپزخونه و آرایشگرها که یکیشون زده زیر آواز. صدای یه خانوم پیری که داره از بچه هاش توی کانادا میگه. تا حالا دم عید نیومده بودم. یکم جا می خورم . چشم میندازم تا وسط این همه شلوغی جا واسه نشستن پیدا کنم . خیلی ناز و دخترونه و با حیا از یه خانوم سانتی مانتالی می پرسم که آیا بقلشون خالیه یا نه که خالیه گویا . میام بشینم که سوری خانوم ، همون که آواز میخونه، از تو آشپزخونه میاد بیرون و سلام میده. چطوری خانوم شمس ؟ خواهرا خوبن ؟ مامان خوبه ؟ یه چند ثانیه توی همون شمس اول که به هر حال بهش عادت ندارم گیر می کنم . بعد از گیر اول خیلی آروم و خجالتی تشکر می کنم و می شینم. مثل بچه کوچولو ها یه نگاه کامل به کل اتاق و آدما می اندازم و مثل همون بچه کوچولو ها که همه چیز واسشون جالبه ، با یه ذوق خاصی به تک تک مشتری ها خیره میشم . یکی بند می اندازه. یکی ابرو رنگ می کنه. یکی رفته زیر این سشوار غول آساها. یکی داره موهاش رو فر می کنه. تک تکشون برام جالبه.    بر اندازم که تموم میشه پا میشم که مانتوم رو در بیارم. دیگرون خیلی شیک و خوشگل اومدن و موهاشون رو گرچه کاری نکردن ولی خوب تر و تمیز و مرتبه . پشیمون میشم . من یه لباس خونه ای تنم هست و موهام رو هم که درست درمون نبسته ام . اولین فرق اساسی ام با بقیه همین جا معلوم میشه . یه نیم ساعتی میشینم تا نوبتم بشه. تو همین زمان هی صندلی اصلاح خالی و پر میشه و آدما بدون اینکه از کسی نوبتشون رو بپرسن میرن میشینن تا کارشون انجام بشه . بعد از اون نیم ساعت ، همون سوری خانوم بر میگرده می گه : خانوم فلانی  ، خانوم شمس خیلی وقت منتظر هستن ها ، کارشون رو انجام بدین ! تازه می فهمم که کلا همه بدون نوبت می رفتن میشستن و فقط چون خیلی حس آشنایی با فضا و آدما رو داشتن ، دلیلی برای سوال کردن هم نمی دیدن. من مجله ام رو که هیچ سنخیتی به آدمای اون جا نداشت دستم گرفته بودم و تلاش می کردم تو اون شلوغی یه کار مفیدی جز نشستن بکنم، ولی نمیشد . برام جالب بود که دیگران با وجود این که همدیگر رو نمیشناسن ، چه قدر زود با سوژه های آرایشی و بهداشتی و خونه داری و خرید با هم رفیق میشن و بعضا از چیزایی صحبت می کنن که من ابدا نمی فهمم . من خیلی آروم و گوشه گیر نشستم و با کسی حرف نمی زنم و حتی اگر سوری خانوم نباشه روم نمیشه سر نوبتم برم روی صندلی. یه دفعه هم خنده ام می گیره و هم یه حس غریبی خاصی میاد تو وجودم. بامزه است که من که بی تعارف اصولا روابط اجتماعی بدی ندارم و استعداد خاصی توی دوست یابی در محیط پر از غریبه دارم این جوری اینقدر تنهام اینجا. همیشه عادت دارم تا با پرت ترین بچه ها هم یه سوژه واسه حرف زدن پیدا کنم،  ولی اینجا مطلقا یک شوت و نادان هستم ( دان بن مضارع دانستن  ) .  نه تنها نادان که فک کنم سوری خانوم و همکاراش کلا فک می کنن که این دختر سومی خانوم شمس چقد خجالتی و کم حرفه . بعد هم نه این که دیر به دیر میرم پیششون ، تصورشون اینه که این از این خجالتی خرخوناست که با محیط بیرون ارتباطی برقرار نمی کنن. این تصورشون که خوب تفاوت اصلی با شخص من داره برام خیلی هیجان انگیزه. کلا فضای آرایشگاه ، انزوام در این فضا، آروم بودنم ، نفهم بودنم و اینا تجربه ای است که همیشه برام جذابه. این که اونجا مهم نیست اصلا سواد داری یا نه .  حتی واسشون مهم نیست دیپلم داری یا نه . اصن تمام اون چیزی که تو مغز تو هست برای اونا هیچ اهمیتی نداره. تمام اولویت های تو در زندگی برای اونا ابدا مطرح نیست . همیشه به نظرم آرایشگاه نمونه ی خوبی از عوام بوده و هست. عوامی که حتی گاهی تو به قیافه شون به پوستشون ، به موهاشون حسودی ات میشه ، در حالی که حقیقتا بیرون از در آرایشگاه این چیزا برات هیچ اهمیتی نداره . عوامی که تو بین اون ها حتی حرف زدنت هم باید متفاوت باشه و باید توی هر جمله ات ده بار جان جان کنی و هزار بار قربون صدقه شون بری. عوامی که موقع بحث سیاسی، اجتماعی و فرهنگی فقط باید سرت رو بالا و پایین کنی و هرگونه تلاشی برای تفهیم ساده ترین مسائل بهشون میتونه تو رو بندازه تو هچل. عوامی که زندگی آروم و خوبی دارن که تنها دغدغه شون بالا و پایین شدن قیمت هاست . عوام ( بدون هیچ بار منفی) رو اینجا بهتر میشه درک کرد . عوامی که صبح پا میشن ، به خودشون میرسن، میرن سر کارشون ، با همکاراشون کلی فان دارن ، کلی کار می کنن و زحمت می کشن و شب بر می گردن خونه و احتمالا توی راه هم یه شلواری که چشمشون رو گرفته می خرن و  توی خونه در کانون گرم خانواده یه سریال از جم تی وی می بینن و یکم با شوهرشون به حساب کتابا رسیدگی می کنن و بعد هم میخوابن . اعتقادی هم به فضای مجازی و اینها ندارن و همین داستان تا همیشه.

آرایشگاه جای هیجان انگیزی است :)

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۴
راحله عباسی نژاد

خوب این یک واقعیت انکار ناپذیر در زندگی من است. یک بخش از آن که هر چقدر هم که کوچک باشد به هر حال ذهن من را برای مدتی درگیر خود کرده است. حقیقت این است که در چند ماه اخیر علق خاطر خاصی به تفکرات مارکس و کمونیسم پیدا کرده ام . یا دقیق تر بگویم ، از گذشته کمی گرایشات چپ در من وجود داشته که بالاخره به آنها اجازه ی جولان منطقی داده ام . جالب اینجاست که موارد فراوانی مثل کتاب، موسیقی ، مجله و فیلم که درباره ی مارکس، شوروی و کمونیسم کار شده اند به صورت کاملا اتفاقی و مداوم سر راهم قرار می گیرند و خوب من هم از آنها نمی گذرم . تاکید می کنم که قصد گرویدن به عقاید توده ای و چپی ندارم و صرفا و کاملا آگاهانه مشغول به جمع آوری اطلاعاتی در رابطه با آن هستم . به نظرم واضح است که اگر کسی کمترین علاقه ای به این تفکرات داشته باشد در همان شروع کار جذب شوروی و حکومت کمونیستی آن بشود و در پروسه ی مطالعه ی خود گوشه ای از ذهنش را به این سمبل شکست حکومت کمونیستی اختصاص بدهد. به همین خاطر امروز با دیدن پوستر فیلمی از جنگ جهانی دوم که در نبرد استالین گراد می گذرد بی فوت وقت آن را دانلود کردم. فیلم البته تِم عاشقانه دارد اما نکاتِ هیجان انگیزی داشت که به شدت برایم جالب بود . داستان درباره تک تیراندازی روس است که توسط یکی از افسران ارتش سرخ که در بخش مطبوعات و تبلیغات و به نوعی شانتاژ رسانه ای فعال است کشف می شود. افسر این سرباز را در تمام رسانه ها bold می کند و از او به عنوان قهرمان استالین گراد یاد می کند تا مردم به امید او و حماسه هایش ، با روحیه ای بهتر به ادامه جنگ بپردازند. افسر مرد خوبی است و با این تک تیر انداز که توسط خودش از یک سرباز به یک قهرمان تبدیل شده است دوست می شود و دوست هم می ماند. تا جایی که هر دو عاشق یک زن می شوند و زن عاشق تک تیر انداز . افسر همچنان آدم خوبیست و جز در یک قسمت هیچ حرکت منفی ای انجام نمی دهد و حتی آخر فیلم هم همان کار کوچک و منفی خود را به نوعی جبران می کند . در همان انتهای فیلم دیالوگ جالبی را گفت که به نظرم برای خودم قابلیت ثبت شدن دارد. کل این پست برای ثبت همین دیالوگ نوشته شده است .

.Man will always be man

.There is no new man

We tried so hard to create a society that was equal, where there'd be nothing

.to envy your neighbor. But there's always something to envy

 ...A smile

...a friendship

.Something you don't have and want to appropriate

...In this world

...even a Soviet one.. there will always be rich and poor

...*Rich in gifts

...poor in gifts

...Rich in love

...poor in love

*فکر می کنم منظور استعداد تک تیر انداز در تیراندازی بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۳۶
راحله عباسی نژاد

خونه.چهارشنبه سوری. دوستام. آتیش. شب. فرودگاه. رعنا از نزدیک. تحویل سال. آزمایشگاه کُما. استعفا. راحتی. دوباره کتاب. آرامش. پروژه. انتخابات. دی اکتیو. امتحانات. مترو. دعوا زرگری. تبلیغات. شب. بی خوابی. نتایج. صبح. جعبه شیرینی. پیروزی. خیابون. ذوق. شادی. خنده. والیبال. برد. ایتالبا. دو بار. پدیده. فوتبال. چمران. جام جهانی. جیغ و دست و هورا. تافل . استارت. بی حوصله. ماه رمضون. جغد طور. شب صب . صب شب. تنفیذ. تایید صلاحیت. کابینه. هیجان. همه با هم ضرغام TV. انجمن. شورا مرکزی. تافل. امتحان. موفقیت. خوشحال. مسرور. 12 واحد. علاف. دانشکده علوم اِج. صارمی. سارا. سه شنبه ها. زندگی بی دغدغه. گزاره. بدبختی. خانه کودک. ناصر خسرو. جبران. عمران. حسین. مژده. هجران. آتنا. امیرحسین. افشین.تجربه. توپخونه. بدو بدو. خستگیِ دلنشین. زبان. آموزش. میرزا. نامزدی. ذوق مرگ. ژنو. توافق. خوشی بی حد و حصر. اقتصاد. بدترین نمره. اندیشه پویا. تنهایی. کافه. سه بار. سینما. آسمان زرد کم عمق . یه بار. تنها. لذت. پیاده رو . همشهری جوان. بهترین. جمع کردن همه ی پیاده رو ها تو پلاستیک. هانی. عبدالحی. مزدوج. دیگه وقتش بود. سوسن کنکور. قرنطینه طور. کلاس عکاسی. انجمن جدید. جشنواره. عصبانی نیستم. قصه ها . اپیزود آخر. چ. شب تا صب سینما. کار و زندگی تعطیل. انجمن. دعوا. شکایت. جدی. بی خیال. فرودگاه. رعنا. الهی قربونش برم. سال تحویل . بوم . 92 خدافظی. بدک نبودی :)

مغرور بودم. مسئولیت ناپذیر. گاها خدا نشناس. جوگیر. بی نظم. ولخرج. 

لیست بالا مکمل دارد. قطعا. پس قابل ویرایش است. حتما. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۴
راحله عباسی نژاد

به حتم با کتاب ها و فیلم هایی با محتوای حلالیت طلبی و بخشش و اینها مواجه شده اید . همیشه هم یک آدم درب و داغان با یک خروار گناهِ ریز و درشت و البته بیشتر همان درشت پیگیرِ پیدا کردنِ آدم های مختلفی است که روزی روزگاری سرشان کلاه گذاشته ، بهشان دروغ گفته ، میانه شان را شکرآب کرده و قص علی هذا. و من همیشه حسرت می خوردم که چرا جای این آدم ها نیستم تا خطاهایم در طول زندگی آنقدر پررنگ و مشخص بوده باشد که برای حلالیت طلبی کار ساده تری پیش رو داشته باشم . فکرم این بود که مثلا من که نه ذزدم نه قاچاقچی و نه قاتل ، هرگز گناه کبیره ای به آن مفهوم مرتکب نخواهم شد، یا حداقل مرتکب نشده ام پس همه گناهان و حق الناس های به گردنم محو و ریز در سرتاسر زندگی ام پخش شده است. بدون اطلاع من. 

حالا که به زعم خودم خطایی کرده ام که به همان نسبت که آن را خطا نمی دانم ، درست هم نمی دانم! و کمی در پیشگاه وجدانم احساس عذاب وجدان می کنم . حالا حس می کنم که دیگر علاقه ای به گناه کبیره و bold ندارم . تمام مدت فکر می کنم که اگر الان بمیرم . اگر کسی از او حلالیت نگیرد . اگر ، اگر ، اگر ... . 

تجربه ای است که دو سه روزی من را با خودش درگیر کرد. به خصوص که اطمینان عمیق نداشتم و ندارم که آیا حقیقتا گناهی صورت گرفته است یا نه. دوست نداشتم اتفاق بیفتد . ولی حالا که اتفاق افتاده، حس می کنم کمی بزرگتر شده ام و به چارچوب اخلاقم بیشتر فکر می کنم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۰۵
راحله عباسی نژاد

دلم میخواست از آنهایی بودم که حواس جمعی دارند و تمام جوانب هر چیزی را می سنجند. از آنها که چه خانه تمیز می کنند و چه مساله حل می کنند و چه کتاب می خوانند، به تمام جزییات نگاه می کنند و همه چیز را در نظر می گیرند. از آنهایی که سرسری نمی گذرند و بی خیال نمی شوند . دلم میخواست از آنهایی بودم که مسئولیت می پذیرند. از آنهایی که وقتی کاری را از او میخواهی نیازی به یادآوری نباشد . از آنها که تا سرشان خالی می شود کار تو را انجام می دهند و نمی گذارند دقیقه نود. دلم میخواست از آن آدم های منظمی بودم که ذهنشان به اندازه ی اتاقشان نظم دارد. از آنهایی که همیشه در یک آرامش نسبی قرار دارند که یعنی همه چیز تحت کنترلشان است و وقت کافی برای آن در نظر گرفته اند. دلم میخواست از آن دخترهایی بودم که به خودشان می رسند و تو همیشه انگشت به دهان می مانی که چطور این همه آراستگی را در برنامه اش جای می دهد . کی فرصت می کند برود آرایشگاه ، کی لباس هایش را اتو می کند و کفش هایش را که دیروز گلی شد را تمیز می کند . دلم می خواست از آن هایی باشم که سلیقه دارند . از آنهایی که وقتی میخواهند دکوراسیون جایی را تغییر بدهند ازشان دعوت به همکاری می شود . از آنهایی که همه دلشان میخواهد با اون بروند خرید . دلم میخواست از آنهایی باشم که کلی شعر حفظ است و هر آهنگ جدیدی که بیاید از بر می کند . از آنهایی که قدرت حافظه شان را نه در درس که در یادآوری اسامی آدم ها و خاطرات به رخ می کشند . دلم می خواست از آنهایی باشم که دیگران رویم حساب می کنند . روی خودم ، فکرم ، روی کارهایم . دلم می خواست از آنهایی باشم که از مغزشان بیشترین استفاده را  می کنند . دلم میخواست از آن آدم های مهربانی باشم که هیچ کس از آن ها بدی ندیده است . دلم میخواست از آن مسلمان هایی بودم که دل همه قرص بود که نه دروغ می گوید و نه غیبت می کند . دلم میخواست از آن هایی بودم که برنامه می نوشتند و حساب و کتاب تمام پولشان را دارند و در هر دقیقه می دانند چه باید بکنند . دلم میخواست کم حرف بزنم . دلم میخواست کم شوخی کنم . دلم میخواست از آن آدم های فکوری باشم که بیش از حرف عمل می کند . دلم میخواست آدم ها بدون زبانم ، بدون طنزم ، بدون خنده دوستم داشتند . دلم میخواست بودنم برای آدم ها کافی باشد . دلم میخواست بودنم برای خودم کافی باشد . دلم میخواست الان به جای نوشتن بروم سراغ هزار و یک کار واجب . دلم میخواست ذهنم دکمه ی خفه شو داشت . دلم میخواست خلاق باشم . دلم میخواست اعتماد به نفس انجام هر کاری را داشتم . دلم میخواست اگر کاری را شروع می کنم به نحو احسن به پایان برسانم . دلم میخواست می شد هی بمیرم و زنده بشوم . هی ریست کنم و برگردم . دلم میخواست یک وقت ها از آدم ها فرار کنم که هی به خودم فکر نکنم . دلم میخواست خودم بودم و خودم که هی دیگران را با خودم مقایسه نکنم . دلم خیلی چیزها میخواست . دلم این که الان هستم را قطعا نمی خواست . دلم خیلی بیش از این که هستم را میخواست . خیلی آدم تر . خیلی با شعور تر . خیلی متعهد تر . خیلی کاری تر . خیلی عملگراتر . خیلی خاص تر . خیلی خیلی چرت های دیگر . 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۲
راحله عباسی نژاد

عادت مسخره ای داشتم . موقع خرید کتاب که می شد‌ ، به طرز احمقانه ای صفحه اول ،‌ پشت جلد و صفحه آخر کتاب رو می خوندم تا ببینم ارزش خرید داره یا نه . حساب اینکه لذت خوندن چند تا کتاب و به انتها رسوندشون رو این طور خراب کردم از دستم در رفته. فقط میدونم که خراب کردم . بعد یه روز یکی بهم کتاب دوست بازیافته رو معرفی کرد. گفت کتاب خوبیه فقط حواست باشه یهو آخرش رو نخونی . کتاب رو بهم قرض داد . از این کتاب کوچیکای ماهی . فک کنم به صد صفحه هم نمی رسید. شب دور و بر 12 شروع کردم به خوندن و برای اینکه می دونستم اگر یه نفس نرم تا آخر حتما وسوسه میشم که آخرش رو بخونم ، توی یک ساعت جمعش کردم . اوج داستان توی " خط آخر " بود . یکی از بهترینایی که خوندم . فک کنم بعد از اون بود که متنبه شدم و روی خودم کار کردم که آخر کتاب رو اولش نخونم . هیجانِ کل کتاب رو نکُشم. بعد کم کم فهمیدم که نه فقط کتاب که توی هر کار دیگه ای هم وقتی آخرش رو نمیدونم، یه جور خوبی ذوق دارم . به خصوص وقتی که مسیر خوبی رو دارم پشت سر میذارم که توش همه چیز بر وفق مرادم پیش میره . اصلا قانونش همینه . وقتی یه کتابی تو رو جذب نکنه و سطر به سطرش حوصله ات رو سر نبره، مرض نداری که بری آخرش رو بخونی . دوست داری کلمه به کلمه اش و دونه دونه ی توصیفاتش رو ببلعی و زیر دندونت مزه مزه کنی . حتی یه وقت ها از نزدیک شدن به آخرای کتاب غصه ات میشه ، چه برسه به اینکه یه ضرب بری صفحه آخر. توی زندگیم هم همینه . وقتی از کلاس یه استادی لذت می برم برام اهمیتی نداره که آخرش بهم چه نمره ای میده . دلم میخواد تموم نشه. وقتی دارم از کارم لذت می برم برام مهم نیست که چقدر بهم حقوق میدن ( البته قطعا تا وقتی که مشکل مالی حاد نداشته باشم ) . دوست دارم همیشه اون کار رو انجام بدم. 

شاید برای همینه که وقتی فلانی بهم گفت ایران موندن سخته و دردسر داره به دلم ننشست. اولش نمی فهمیدم چرا از حرفاش و از اخطارهاش نمی ترسم . ترس که نه . چرا تو ذهنم دارم ایگنورشون می کنم ناخودآگاه . گفتم شاید قضیه اینه که دلم میخواد خودم سرم به سنگ بخوره تا کاملا ملتفت شم که توی چه جهنمی زندگی می کنم . ولی این توجیه برام قانع کننده نبود. حیلی بهش فکر کردم . تا همین دم دمای جشنواره فیلم . ماراتن یازده روزه ای که برای من از بچگی تا الان کلی خاطره ساخته . از صبح تا شب سینما بودنا . از حرصِ بلیط خوردنا . از سیمرغ های نا حق و رو اعصاب . از دیدن بازیگرا و کارگردانا. از آدمای غریبه ای که 11 شب توی سینما می بینم . از فیلم هایی که هیچ وقت رنگ اکران رو به خودشون ندیدن . من عاشق جشنواره ام . عاشق نمایشگاه کتابم . عاشق دکه روزنامه فروشیم . عاشق شهر کتاب. عاشق محله مون . من از خیلی چیزا اینجا لذت می برم . منکر 1 میلیون چیزای رو اعصاب نمیشم . ولی نمی تونم از 10 تا دونه چیز لذت بخش هم بگذرم . من دارم اینجا زندگی می کنم و حال خوبی رو برای خودم " می سازم " . حال خوب ساختنیه . چه اینجا چه هر جای دیگه . میشه حال خوب رو از توی اتوبوس و تاکسی . از توی بوی نون بربری . از توی تیتراژ یه سریال . از توی برف مونده ی توی کوچه کشید بیرون . من عادت کردم به این خوشی  ها . به این لذت ها . هر جا برم هم باز این خوشی ها رو کشف می کنم و دور خودم می چینم و سعی می کنم توشون غرق بشم . 

وقتی میشه با این دل خوش کُنک های ساده کیف دنیا رو برد. وقتی میشه همین جور چراغ خاموش رفت سمت مقصد . مگه مرض دارم برم ته داستان رو بخونم ؟ اصلا از کجا معلوم ته دستانِ من همونی باشه که شنیدم ؟ اصلا اگر قرار بود ته داستان همه مثل هم باشه و همه از ترسش مسیرشون رو عوض کنن ، الان نه اصغر فرهادی اسکار گرفته بود، نه تیم میلی والیبال به جایی رسیده بود و نه خیلی چیزای دیگه . 

من دلم میخواد فعلا ورق ورق برم جلو . ته داستان هر چی که میخواد باشه . میرسم بهش ولی فقط وقتی که وقتشه . اون موقع حداقل بر می گردم عقب و مطمئنم که مسیر خوبی رو پشت سر گذاشتم و فقط از ته ماجرا خوشم نیومده. مثل کتابایی که درباره شون میگی : " خوب بود ولی آخرش و خوب تموم نکرد " . همین .

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۹
راحله عباسی نژاد

کرایه تاکسی خط میرداماد - ونک 950 تومان است ولی از همان روز اول راننده 1000 گرفت و مسافر هم بی غرولند 1000 تومان داد . بیش از شش ماه است که همه در صلح و صفا این مسیر را با همین سیستم می روند و می آیند و اصلا اگر از خود من بپرسی کرایه چقدر است بی تامل می گویم 1000. دیروز ولی یک اتفاق کوچک افتاد که مثل سنگ ریزه خورد به شیشه ی این قاعده ی نانوشته و ترک انداخت روی این صلح مسخره. 

برف می آمد و قطع به یقین می دانستم که یا ماشین گیرم نخواهد آمد یا اگر هم یکی پیدا شود و تن بدهد به این که کف پوش های ماشین نازنینش زیر برف و گل و شل کفش این و آن نابود شود حتما کرایه ی بیشتری می گیرد. ماشین ولی در کمال تعجب سریع گیر آمد . آقایی با سر و وضعی که حداقل در نگاه اول خیلی مومن و نورانی به حساب نمی آمد با یک پراید تمیز مسافر سوار می کرد. مسیر کند پیش رفت. توی گوشم آهنگ بود و خیلی حرف های رد و بدل شده میان راننده و مسافران را نمی شنیدم . در همین حد دیدم که یک 50 تومانی از راننده به مسافر جلویی داده شد و در جا هم از سمت مسافر پس زده شد. حواسم جمع نبود که از ماجرا سر در بیاورم . خودم که هزاری دادم، آقای تاکسی 50 تومانی را این بار به من داد . چنان از تعجب دهانم باز مانده بود که حتی تعارف نزدم که . "قابل نداره و اینا " . یک نگاه به کرایه ی مصوب روی شیشه جلو انداختم و یک نگاه به 50 تومانی توی دستم و پیاده شدم . تازه درِ ماشین را که بستم حواسم سرِ جایش آمد . اوضاع را که سنجیدم ناخودآگاه لبخند رو لبم آمد . اینقدر کار آقای تاکسی برایم لذت بخش بود که تا ساعت ها بعد انرژی مضاعف داشتم و لبخند محوی روی لبم بود . 

من همیشه نسبت به راننده تاکسی های گرام یک حس تهاجمی داشته و دارم و هر لحظه منتظرم یک گیری به اسکناس بدهند یا بقیه پول را برنگردانند یا زیاد بگیرند یا هر چی و من دعوا راه بیاندازم . یک جورهایی هم در ناخودآگاهم همه شان را با هم یکی می بینم . هم صنف هستند به هر حال. ولی بعد از ماجرای دیروز یک چیز را عمیقا فهمیدم . 

این که جمع بستن آدم ها و نسبت دادن آنها به گروه و دسته و قوم و شهر و اجتماع خاصی، باعث می شود که این حرکات ریز ولی در خور توجه مثل پس دادن 50 تومانی که هیچ کس نه می گیرد و نه می دهد ، دیده نشود. 

"فلانی مشهدی است پس هیز است" باعث می شود حیای یک جوان مشهدی هرگز به چشم نیاید. "اصفهانی است پس خسیس است" بخشندگی های کوچک بعضی از اصفهانی را از دید ما دور می کند . "تهرانی است پس گرگ است" لطف بسیاری از پایتخت نشین ها را زیر سوال می برد. مکانیکی است پس فلان ، دختر است پس بیسار ، مهندس است پس یسار و غیره که بر خلاف انتظارم اتفاقا وِرد زبان خیلی ها حتی خود من هستند، انسانیت ها را ولو کوچک از چشم ما می اندازد . 

بهترین مثالی که روزی یک بار حداقل می شنوم این است : ما ایرانی ها اینجوری هستیم که ... (تازه این حالت خوب است ، حالت بد وقتی است که گوینده از ایرانی ها به عنوان سوم شخص یاد می کند و خودش را جمع نمی بندد ) 

"ما ایرانی ها اینجور یا اونجور" فردیّت های قشنگ و بعضا هیجان انگیز ایرانی ها را نابود می کند. همه ی خصلت های بد را تعمیم می دهد و خصلت های خوب را کم کم محو می کند . 

کلا بیایید هیچ وقت جمع نبندیم . هیچ دو تایی مثل هم نیستند . آدم ها را که در چهارچوب ویژگی های منسوب شده از سوی خودمان می چپانیم ، بی برو برگرد پست تر از "هر چه " که هستند می شوند . 

من خودم زخم خورده ی "با حجاب ها این طور " "مذهبی ها اون طور" "فرزانگانی ها این مدلی" " انجمنی ها اون مدلی " و هزار کوفت دیگر هستم که در حقیقت با هیچ کدام بیش از 10 یا 20 درصد اشتراک ندارم . تازه اشنراک با چه ؟ با خصوصیت های برساخته ی جامعه که بسیاری از آنها حتی بی منطق هستند!!!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۵۷
راحله عباسی نژاد