کشف تنهایی
مشاور ازم پرسید تنهایی رو بیشتر دوست داری یا میون دیگرون بودن رو ؟ شک کردم . خندیدم گفتم نمیشه گزینه ی همه موارد رو انتخاب کنم ؟ خیلی جدی و بی ذوق برگشت گفت نه ! بعد ولی از اون موقع فکرم درگیر شد که خوب جدی جدی چند چندم با خودم ؟ گذشت تا چند وقت پیش . چند ماه پیش مثلا . اصن از اول همین ترم که گذشت . یه جورایی تنها شدم. این شوهر کرد. اون درگیر اپلای شد. فلانی رفت تو قرنطینه کنکور. همه یه جورایی ازم دور شدن . حرفام موند تو دلم . گیر کرد تو مخم . نمیگم سخت بود ولی عادتم نبود. عادتم رو عوض کردم . تنهایی رفتم سینما. تنهایی رفتم قدم زدم . جند باری حتی تنها رفتم کافه . دو تایی بودن ، چند تایی بودن رو تبدیل به یک نفره کردم. توی خیابونای توپخونه راه می رفتم و از راه رفتن روی سنگفرش هاش تنهایی لذت می بردم . تنهایی از ساختمونای قد کوتاه و قدیمیش حض می بردم. حتی با خودم حرف می زدم . حرفام رو می نوشتم و بارها می خوندم و دوباره روشون نظر می دادم . شده تا حالا خودتون رو کشف کنید ؟ من کشف کردم . نه این که یه موجود خاص و خیلی هیجان انگیز رو کشف کنم . نه . کشف کردم که میشه تنها بود . میشه تنهایی کرد و لذت برد . به صارمی که گفتم تنها میرم سینما دلش سوخت . فکر می کرد باید ترحم کنه . ولی راستش من خودم دلم نمی خواست به کسی خبر بدم که پاشو بیا بریم سینما . بیا بریم کافه . نه این که با بقیه مشکلی داشته باشم . دوستشون نداشته باشم . تغییری کرده باشن . خودم فرقی کرده باشم . نه . من "انتخاب" می کردم که حتما میخوام تنها باشم .
بعد جالبتر وقتی بود که با کلی حرف می رفتم پیش دوستام و تصورم این بود که تا برسم بهشون دهنم باز میشه و هر چی تو کله ام هست رو می ریزم رو دایره . ولی نه . مثل فیلم ها . دهنم رو باز می کردم که شروع کنم به حرف زدن : هی دختر . .. هممم ... ببین . .. هممم.... راستش . ... این جوری شدم که ... . ولش کن . خودت چه جوری ؟ بعد لبخند می زدم و از عروسی اون دوستمون و رابطه ی اون دو نفر که نمی دونیم به هم میرسن یا نه و خرید لباس و مدل مو و درسای دانشگاه و ... حرف می زدیم . بعد می رسیدیم به یه نقطه که دیگه هیچ حرفی نبود . هیچی . بعد نگاهش می کردم . سرم رو می انداختم پایین و خودمو به یه کاری سرگرم می کردم .
راستش حس می کردم دیگه مسائلم به دیگران ربطی نداره. یا اصن اگر هم ربطی داره ، باید خودم بتونم یه جوری حلشون کنم . انگار دنیای ذهنیم شخصی شده . حتی ریزترین مواردش . شخصی نه به این معنا که رازه و نمیخوام بگم . نه . به این معنا که دلیلی ندارم وقت دیگران رو با درگیری های ذهنیم بگیرم . یا شاید فکر می کنم وقتی حرف ها از توی ذهنم بیاد روی زبونم ماهیتشون عوض میشه . وقتی به اشتراک گذاشته میشه و روش فیدبک داده میشه مزه ی قدیم رو نداره.
این شد که تنها شدم . ولی یک تنهایی خوشایند . در این تنهایی من دیگه هر کاری رو برای خودش انجام میدم . راه میرم چون هوس راه رفتن کردم . فیلم می بینم چون دلم میخواد فیلم ببینم . کافه میرم چون دلم فضای تاریک یه کافه رو میخواد . دیگه فعالیت هام در "با هم بودن ها " حل نمیشه . با هم بودن جداست و کارای من جدا . حرفای دور همی یه جورن و حرفای فردی یه جور.
به نظرم تنهایی کردن برای کشف میزان لذت کارهای به ظاهر معمولی و عادی یک امر واجبه . جتی برای کشف "دور همی" .
برای جدا شدن از اجتماعی که میتونه قابل اعتماد نباشه . برای این که مطمئن باشیم در موقع لزوم دنیایی شخصی وجود داره که بهش پناه ببریم .
تنهایی کنید. شاید یک مدت کوتاه . برین توی setting مختون و آپشن being alone رو on کنید و پا به دنیایی متفاوت از اونچه که قبلا تجربه کردین پا بذارین .
و یک چیزی رو یادتون باشه . تنها موندن با تنهایی کردن توفیر داره . تنهایی کردن به اختیاره و لذت بخش . سعی کنید اون لذت " اجتماع یک نفره " رو پیدا کنید .