احتمالا بدون عنوان
نزدیک ساعت 6 بعد از ظهر بود که داشتم امیرآباد رو بالا می رفتم تا برسم به خیابان هفدهم. هوا تاریک بود. این سمت خیابون که من بودم خیلی عابر پیاده رد نمی شد اما خود خیابون شلوغ و پر ترافیک بود. همین جور سرم پایین بود و تو افکار خودم بودم که حس کردم آدمی که از روبرو میاد داره به سمتم می دوئه. سرم رو آوردم بالا ببینمش که توی تاریک روشنی پیاده رو چهره اش به نظرم آشنا اومد. یه دختر با شال گردن دراز و به نظر آبی روشن که یه کت بلند سفید مانند داشت و قد متوسط . مشخص بود که دانشجوئه. با همون حالت عجله منو رد کرده بود و چند قدمی ازم دور شده بود. مجبور شدم سرم رو برگردوندم عقب که بتونم دوباره نیگاش کنم و اگر آشناست سلام بدم که دیدم اونم برگشته سمت من و داره به پشت سر من نگاه می کنه و همون جوری عقبکی راه میره. منم به طور طبیعی و از روی فضولی شاید(!) برگشتم ببینم به چی نیگا میکنه که دیدم یه پسر قد بلند و نیمچه هیکلی با ریش بلند و تیپ اسپرت داشت تو تاریکی و پشت ایستگاه اتوبوس با تلفن حرف می زد. تو چند صدم ثانیه حدس زدم دختره چرا می دوید و هی بر می گشت پشت سرش رو نیگا می کرد. ناخودآگاه دویدم سمت خیابون و با وجود اینکه ایستگاه اتوبوس و درختچه ها مانع بودند خودم رو انداختم توی خیابون و در همون حین دست راستم هم محکم خورد به ایستگاه اتوبوس. پسره هم به سمتم خیز برداشته بود و ثانیه آخر حتی منو لمس کرد. سریع رفتم اون طرف خیابون و از ترس اینکه تعقیبم کنه تندی پریدم تو نگهبانی کوی و .... .
ماجرا ختم به خیر شد ولی از اون موقع تا الان فکری شدم که چرا دختره که می دونست چی انتظارم رو می کشه و ده متری جلوتر از من بود و حتی یه لحظه با من چشم تو چشم شد هیچی بهم نگفت . نه داد زد. نه علامت داد . هیچی هیچی . یک جور بدی شوکه و بهت زده بود و مشخصا مغزش فقط به پاهاش فرمان می داد که بدو . بدو فرار کن . فقط بدو و به هیچ چیزه دیگه فکر نکن !!
یادم به خودم افتاد که هر دفعه بعد از یک اتفاق اینجوری به خودم قول میدم که نوبه ی بعدی به اعصاب خودم مسلط باشم و الکی نترسم. هی با خودم مشق می کنم که دفعه ی بعد جیغ می زنم و اجازه نمی دم که پسره فکر کنه می تونه با آرامش لحظه ای من بازی کنه و هر غلطی که می خواد بکنه . به خودم نهیب می زنم که آخه دختر خوب وسط یه خیابون شلوغ مگه چی کار می تونه بکنه اون از خدا بی خبر ؟ هر بار میگم و هر بار هم یادم میره. هول می کنم . عرق می کنم . نفس تنگی می گیرم و پا تند می کنم که برسم به یه آدم دیگه . لرزم می گیره و کنار اولین آدمی که پیدا می کنم می ایستم و با تته پته و چشم هایی که مدام داره دور و برش رو می پائه ازش عذر خواهی می کنم و میخوام که بذاره چند لحظه کنارش بایستم. و هر بار فکر می کنم که اگر یک بار و بر حسب اتفاق اون "اولین آدم دیگه" پیداش نشه من میخوام چه کنم ؟
همه اش دارم فکر می کنم چقدر در این لحظات دخترا وحشت می کنن. رعشه ای که تا حداقل یه ربع تمام بدنمون رو میگیره. فشار روانی ای که باعث میشه حتی نتونیم حرف بزنیم و فکر کنیم و از خودمون واکنش نشون بدیم. همه اش دارم فکر می کنم که چه قدر ناجوان مردانه داریم این ترس و فشار رو نه یک بار که بعضا چندین بار در این عمر کوتاهمون تجربه می کنیم و هیچ کس هم نیست که به دادمون برسه. حتی خودمون!!
دیگه خیلی وقته از هر مردی که از کنارم رد میشه می ترسم . از هر مردی که توی تاکسی کنارم بشینه وحشت می کنم و تا آخر مسیر استرس دارم . از کوچه های تاریک محله ی به اصطلاح بالاشهریمون می ترسم و بدو بدو ازشون رد میشم. من آرامش ندارم . راحتی پیشکش ، ولی ناراحتی هم نمیخوام. من حتی نمیخوام یکی بیاد برام سخنرانی کنه که اینا از فقر فرهنگیه و حکومت و حجاب اجباری و اینا. من نمیخوام یکی بیاد هی ایراد پیدا کنه و بگه که : اولا ما خودمون هم نا آگاهیم ، اول خودمون رو درست کنیم ! ثانیا ، دین ما باعث شده که جامعه بسته باشه و راه حرف زدن باز نیست ! ثالثا ... . بعد هم همین جور بره تا سادسا و سابعا !! من خودم از این حرفا خوب بلدم بزنم. من موشکافی نمیخوام . من فقط میخوام که یکی به حرفمون گوش بده . خود دخترها، واقعا و بدون گارد روشنفکری و ضد دینی و اپوزیسیونی و غیره و غیره بشینن و از تجربه هاشون بگن . از ترسشون . از فشاری که تحمل می کنن. از ساعت هایی در شب که می تونه یه روز واسشون بشه کابوس. من فقط میخوام حرف بزنن نه اینکه نقد کنن.
به خدا دخترا دل پر دردی دارن که فقط باید حرفاشون شنیده بشه. من حتی لزوما پی راه حل فوری و فوتی هم نیستم. فقط حرفم و خاطراتم شنیده بشن. درک بشن و برای همیشه بایگانی و بدون تاثیر در زندگی روزمره ام.