منم سکونی گَس ..... شبیه یک مرداب .... شبیه یک مرداب ...
دلم میخواست از آنهایی بودم که حواس جمعی دارند و تمام جوانب هر چیزی را می سنجند. از آنها که چه خانه تمیز می کنند و چه مساله حل می کنند و چه کتاب می خوانند، به تمام جزییات نگاه می کنند و همه چیز را در نظر می گیرند. از آنهایی که سرسری نمی گذرند و بی خیال نمی شوند . دلم میخواست از آنهایی بودم که مسئولیت می پذیرند. از آنهایی که وقتی کاری را از او میخواهی نیازی به یادآوری نباشد . از آنها که تا سرشان خالی می شود کار تو را انجام می دهند و نمی گذارند دقیقه نود. دلم میخواست از آن آدم های منظمی بودم که ذهنشان به اندازه ی اتاقشان نظم دارد. از آنهایی که همیشه در یک آرامش نسبی قرار دارند که یعنی همه چیز تحت کنترلشان است و وقت کافی برای آن در نظر گرفته اند. دلم میخواست از آن دخترهایی بودم که به خودشان می رسند و تو همیشه انگشت به دهان می مانی که چطور این همه آراستگی را در برنامه اش جای می دهد . کی فرصت می کند برود آرایشگاه ، کی لباس هایش را اتو می کند و کفش هایش را که دیروز گلی شد را تمیز می کند . دلم می خواست از آن هایی باشم که سلیقه دارند . از آنهایی که وقتی میخواهند دکوراسیون جایی را تغییر بدهند ازشان دعوت به همکاری می شود . از آنهایی که همه دلشان میخواهد با اون بروند خرید . دلم میخواست از آنهایی باشم که کلی شعر حفظ است و هر آهنگ جدیدی که بیاید از بر می کند . از آنهایی که قدرت حافظه شان را نه در درس که در یادآوری اسامی آدم ها و خاطرات به رخ می کشند . دلم می خواست از آنهایی باشم که دیگران رویم حساب می کنند . روی خودم ، فکرم ، روی کارهایم . دلم می خواست از آنهایی باشم که از مغزشان بیشترین استفاده را می کنند . دلم میخواست از آن آدم های مهربانی باشم که هیچ کس از آن ها بدی ندیده است . دلم میخواست از آن مسلمان هایی بودم که دل همه قرص بود که نه دروغ می گوید و نه غیبت می کند . دلم میخواست از آن هایی بودم که برنامه می نوشتند و حساب و کتاب تمام پولشان را دارند و در هر دقیقه می دانند چه باید بکنند . دلم میخواست کم حرف بزنم . دلم میخواست کم شوخی کنم . دلم میخواست از آن آدم های فکوری باشم که بیش از حرف عمل می کند . دلم میخواست آدم ها بدون زبانم ، بدون طنزم ، بدون خنده دوستم داشتند . دلم میخواست بودنم برای آدم ها کافی باشد . دلم میخواست بودنم برای خودم کافی باشد . دلم میخواست الان به جای نوشتن بروم سراغ هزار و یک کار واجب . دلم میخواست ذهنم دکمه ی خفه شو داشت . دلم میخواست خلاق باشم . دلم میخواست اعتماد به نفس انجام هر کاری را داشتم . دلم میخواست اگر کاری را شروع می کنم به نحو احسن به پایان برسانم . دلم میخواست می شد هی بمیرم و زنده بشوم . هی ریست کنم و برگردم . دلم میخواست یک وقت ها از آدم ها فرار کنم که هی به خودم فکر نکنم . دلم میخواست خودم بودم و خودم که هی دیگران را با خودم مقایسه نکنم . دلم خیلی چیزها میخواست . دلم این که الان هستم را قطعا نمی خواست . دلم خیلی بیش از این که هستم را میخواست . خیلی آدم تر . خیلی با شعور تر . خیلی متعهد تر . خیلی کاری تر . خیلی عملگراتر . خیلی خاص تر . خیلی خیلی چرت های دیگر .