تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

ورق ورق میرم جلو

چهارشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۲، ۰۹:۵۹ ق.ظ

عادت مسخره ای داشتم . موقع خرید کتاب که می شد‌ ، به طرز احمقانه ای صفحه اول ،‌ پشت جلد و صفحه آخر کتاب رو می خوندم تا ببینم ارزش خرید داره یا نه . حساب اینکه لذت خوندن چند تا کتاب و به انتها رسوندشون رو این طور خراب کردم از دستم در رفته. فقط میدونم که خراب کردم . بعد یه روز یکی بهم کتاب دوست بازیافته رو معرفی کرد. گفت کتاب خوبیه فقط حواست باشه یهو آخرش رو نخونی . کتاب رو بهم قرض داد . از این کتاب کوچیکای ماهی . فک کنم به صد صفحه هم نمی رسید. شب دور و بر 12 شروع کردم به خوندن و برای اینکه می دونستم اگر یه نفس نرم تا آخر حتما وسوسه میشم که آخرش رو بخونم ، توی یک ساعت جمعش کردم . اوج داستان توی " خط آخر " بود . یکی از بهترینایی که خوندم . فک کنم بعد از اون بود که متنبه شدم و روی خودم کار کردم که آخر کتاب رو اولش نخونم . هیجانِ کل کتاب رو نکُشم. بعد کم کم فهمیدم که نه فقط کتاب که توی هر کار دیگه ای هم وقتی آخرش رو نمیدونم، یه جور خوبی ذوق دارم . به خصوص وقتی که مسیر خوبی رو دارم پشت سر میذارم که توش همه چیز بر وفق مرادم پیش میره . اصلا قانونش همینه . وقتی یه کتابی تو رو جذب نکنه و سطر به سطرش حوصله ات رو سر نبره، مرض نداری که بری آخرش رو بخونی . دوست داری کلمه به کلمه اش و دونه دونه ی توصیفاتش رو ببلعی و زیر دندونت مزه مزه کنی . حتی یه وقت ها از نزدیک شدن به آخرای کتاب غصه ات میشه ، چه برسه به اینکه یه ضرب بری صفحه آخر. توی زندگیم هم همینه . وقتی از کلاس یه استادی لذت می برم برام اهمیتی نداره که آخرش بهم چه نمره ای میده . دلم میخواد تموم نشه. وقتی دارم از کارم لذت می برم برام مهم نیست که چقدر بهم حقوق میدن ( البته قطعا تا وقتی که مشکل مالی حاد نداشته باشم ) . دوست دارم همیشه اون کار رو انجام بدم. 

شاید برای همینه که وقتی فلانی بهم گفت ایران موندن سخته و دردسر داره به دلم ننشست. اولش نمی فهمیدم چرا از حرفاش و از اخطارهاش نمی ترسم . ترس که نه . چرا تو ذهنم دارم ایگنورشون می کنم ناخودآگاه . گفتم شاید قضیه اینه که دلم میخواد خودم سرم به سنگ بخوره تا کاملا ملتفت شم که توی چه جهنمی زندگی می کنم . ولی این توجیه برام قانع کننده نبود. حیلی بهش فکر کردم . تا همین دم دمای جشنواره فیلم . ماراتن یازده روزه ای که برای من از بچگی تا الان کلی خاطره ساخته . از صبح تا شب سینما بودنا . از حرصِ بلیط خوردنا . از سیمرغ های نا حق و رو اعصاب . از دیدن بازیگرا و کارگردانا. از آدمای غریبه ای که 11 شب توی سینما می بینم . از فیلم هایی که هیچ وقت رنگ اکران رو به خودشون ندیدن . من عاشق جشنواره ام . عاشق نمایشگاه کتابم . عاشق دکه روزنامه فروشیم . عاشق شهر کتاب. عاشق محله مون . من از خیلی چیزا اینجا لذت می برم . منکر 1 میلیون چیزای رو اعصاب نمیشم . ولی نمی تونم از 10 تا دونه چیز لذت بخش هم بگذرم . من دارم اینجا زندگی می کنم و حال خوبی رو برای خودم " می سازم " . حال خوب ساختنیه . چه اینجا چه هر جای دیگه . میشه حال خوب رو از توی اتوبوس و تاکسی . از توی بوی نون بربری . از توی تیتراژ یه سریال . از توی برف مونده ی توی کوچه کشید بیرون . من عادت کردم به این خوشی  ها . به این لذت ها . هر جا برم هم باز این خوشی ها رو کشف می کنم و دور خودم می چینم و سعی می کنم توشون غرق بشم . 

وقتی میشه با این دل خوش کُنک های ساده کیف دنیا رو برد. وقتی میشه همین جور چراغ خاموش رفت سمت مقصد . مگه مرض دارم برم ته داستان رو بخونم ؟ اصلا از کجا معلوم ته دستانِ من همونی باشه که شنیدم ؟ اصلا اگر قرار بود ته داستان همه مثل هم باشه و همه از ترسش مسیرشون رو عوض کنن ، الان نه اصغر فرهادی اسکار گرفته بود، نه تیم میلی والیبال به جایی رسیده بود و نه خیلی چیزای دیگه . 

من دلم میخواد فعلا ورق ورق برم جلو . ته داستان هر چی که میخواد باشه . میرسم بهش ولی فقط وقتی که وقتشه . اون موقع حداقل بر می گردم عقب و مطمئنم که مسیر خوبی رو پشت سر گذاشتم و فقط از ته ماجرا خوشم نیومده. مثل کتابایی که درباره شون میگی : " خوب بود ولی آخرش و خوب تموم نکرد " . همین .

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۲)

۲۴ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۳۸ راحله عباسی نژاد
سلام ! یک دوستی لطف کرده بود و اینجا پیام گذاشته بود ولی من اشتباهی حذفش کردم ! اسم هم نذاشته بودن که خطاب قرار بدم ! خلاصه که عذر میخوام دوست عزیز !
سلام لذت بردم از متنی که نوشتی. به نکته های فراموش شده ای اشاره کردی.آفرین موفق باشی
پاسخ:
ممنون:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی