تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دوست من خدا» ثبت شده است

نزدیک ساعت 6 بعد از ظهر بود که داشتم امیرآباد رو بالا می رفتم تا برسم به خیابان هفدهم. هوا تاریک بود. این سمت خیابون که من بودم خیلی عابر پیاده رد نمی شد اما خود خیابون شلوغ و پر ترافیک بود. همین جور سرم پایین بود و تو افکار خودم بودم که حس کردم آدمی که از روبرو میاد داره به سمتم می دوئه. سرم رو آوردم بالا ببینمش که توی تاریک روشنی پیاده رو چهره اش به نظرم آشنا اومد. یه دختر با شال گردن دراز و به نظر آبی روشن که یه کت بلند سفید مانند داشت و قد متوسط . مشخص بود که دانشجوئه. با همون حالت عجله منو رد کرده بود و چند قدمی ازم دور شده بود. مجبور شدم سرم رو برگردوندم عقب که بتونم دوباره نیگاش کنم و اگر آشناست سلام بدم که دیدم اونم برگشته سمت من و داره به پشت سر من نگاه می کنه و همون جوری عقبکی راه میره. منم به طور طبیعی و از روی فضولی شاید(!) برگشتم ببینم به چی نیگا میکنه که دیدم یه پسر قد بلند و نیمچه هیکلی با ریش بلند و تیپ اسپرت داشت تو تاریکی و پشت ایستگاه اتوبوس با تلفن حرف می زد. تو چند صدم ثانیه حدس زدم دختره چرا می دوید و هی بر می گشت پشت سرش رو نیگا می کرد. ناخودآگاه دویدم سمت خیابون و با وجود اینکه ایستگاه اتوبوس و درختچه ها مانع بودند خودم رو انداختم توی خیابون و در همون حین دست راستم هم محکم خورد به ایستگاه اتوبوس. پسره هم به سمتم خیز برداشته بود و ثانیه آخر حتی منو لمس کرد. سریع رفتم اون طرف خیابون و از ترس اینکه تعقیبم کنه تندی پریدم تو نگهبانی کوی و  .... .

ماجرا ختم به خیر شد ولی از اون موقع تا الان فکری شدم که چرا دختره که می دونست چی انتظارم رو می کشه و ده متری جلوتر از من بود و حتی یه لحظه با من چشم تو چشم شد هیچی بهم نگفت . نه داد زد. نه علامت داد . هیچی هیچی . یک جور بدی شوکه و بهت زده بود و مشخصا مغزش فقط به پاهاش فرمان می داد  که بدو . بدو فرار کن . فقط بدو و به هیچ چیزه دیگه فکر نکن !!

یادم به خودم افتاد که هر دفعه بعد از یک اتفاق اینجوری به خودم قول میدم که نوبه ی بعدی به اعصاب خودم مسلط باشم و الکی نترسم. هی با خودم مشق می کنم که دفعه ی بعد جیغ می زنم و اجازه نمی دم که پسره فکر کنه می تونه با آرامش لحظه ای من بازی کنه و هر غلطی که می خواد بکنه . به خودم نهیب می زنم که آخه دختر خوب وسط یه خیابون شلوغ مگه چی کار می تونه بکنه اون از خدا بی خبر ؟ هر بار میگم و هر بار هم یادم میره. هول می کنم . عرق می کنم . نفس تنگی می گیرم و پا تند می کنم که برسم به یه آدم دیگه . لرزم می گیره و کنار اولین آدمی که پیدا می کنم می ایستم و با تته پته و چشم هایی که مدام داره دور و برش رو می پائه ازش عذر خواهی می کنم و میخوام که بذاره چند لحظه کنارش بایستم. و هر بار فکر می کنم که اگر یک بار و بر حسب اتفاق اون "اولین آدم دیگه" پیداش نشه من میخوام چه کنم ؟

همه اش دارم فکر می کنم چقدر در این لحظات دخترا وحشت می کنن. رعشه ای که تا حداقل یه ربع تمام بدنمون رو میگیره. فشار روانی ای که باعث میشه حتی نتونیم حرف بزنیم و فکر کنیم و از خودمون واکنش نشون بدیم. همه اش دارم فکر می کنم که چه قدر ناجوان مردانه داریم این ترس و فشار رو نه یک بار که بعضا چندین بار در این عمر کوتاهمون تجربه می کنیم و هیچ کس هم نیست که به دادمون برسه.  حتی خودمون!!

دیگه خیلی وقته از هر مردی که از کنارم رد میشه  می ترسم . از هر مردی که توی تاکسی کنارم بشینه وحشت می کنم و تا آخر مسیر استرس دارم . از کوچه های تاریک محله ی به اصطلاح بالاشهریمون می ترسم و بدو بدو ازشون رد میشم. من آرامش ندارم . راحتی پیشکش ، ولی ناراحتی هم نمیخوام. من حتی نمیخوام یکی بیاد برام سخنرانی کنه که اینا از فقر فرهنگیه و حکومت و حجاب اجباری و اینا. من نمیخوام یکی بیاد هی ایراد پیدا کنه و بگه که : اولا ما خودمون هم نا آگاهیم ، اول خودمون رو درست کنیم ! ثانیا ، دین ما باعث شده که جامعه بسته باشه و راه حرف زدن باز نیست ! ثالثا ... . بعد هم همین جور بره تا سادسا و سابعا !! من خودم از این حرفا خوب بلدم بزنم. من موشکافی نمیخوام . من فقط میخوام که یکی به حرفمون گوش بده . خود دخترها، واقعا و بدون گارد روشنفکری و ضد دینی و اپوزیسیونی و غیره و غیره بشینن و از تجربه هاشون بگن . از ترسشون . از فشاری که تحمل می کنن. از ساعت هایی در شب که می تونه یه روز واسشون بشه کابوس. من فقط میخوام حرف بزنن نه اینکه نقد کنن.

به خدا دخترا دل پر دردی دارن که فقط باید حرفاشون شنیده بشه. من حتی لزوما پی راه حل فوری و فوتی هم نیستم. فقط حرفم و خاطراتم شنیده بشن. درک بشن و برای همیشه بایگانی و بدون تاثیر در زندگی روزمره ام. 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۲ ، ۱۳:۴۶
راحله عباسی نژاد

لذت کشف جدید با هیچ لذت دیگه ای قابل مقایسه نیست . کشفی که خودت به تنهایی انجام داده باشی . بدون توصیه دیگران . بدون در نظر گرفتن جو غالب. خود خود خودت. خودت همین جوری شانسی یه فیلمی رو دانلود بکنی یا بخری و بزاری ببینی و خوشت بیاد . دست روی یه کتاب نا آشنا بزاری و شروع کنی به خوندنش و بعدا بشه بهترین کتابی که خوندی. چون خودت اولین نفری بودی که درباره اش با خودت حرف زدی، تمام نظراتت و احساساتت خاص و دست نخورده است . قابل اعتماده . شاید واسه همین معمولا از کتابا و فیلما و آهنگ های معروف یا توصیه ای استقبال نکردم . فیلم های ایرانی رو معمولا توی جشنواره می بینم. وقتی که حتی هنوز منتقدین هم وقت نکردن واسشون نقد بنویسن. فیلم های خارجی رو از وقتی که قدرت خرید و دانلود پیدا کردم، کمتر از دیگران میگیرم. همیشه میرم نمایشگاه کتاب و با یک عالم کتاب غریب میام خونه . کتابایی که کمتر کسی دور و برم بشناسه . درباره ی آهنگ هم دست گذاشتم روی ژانری که کمتر کسی بتونه درباره اش نظر بده . موسیقی فیلم . برای همین مثلا وقتی یکی با یه اعتماد به نفسی بهم میگه موسیقی فیلم ایرانی مزخرفه ، سریع یاد یه قفسه موسیقی فیلمم که بعضی هاشون تا بیست هزار تومان برام آب خوردن می افتم و خیالم راحته که چرت میگه . این وسط خیلی از کتابا و فیلم ها و آهنگ های معروف و خوب رو از دست دادم، ولی حداقل هنوز این شانس رو دارم که بدون هیچ پیش فرضی برم سراغ یه فیلم و آخرش از فرط هیجان بخوام زمین رو گاز بگیرم . هیجانی که مطمئنی آدم دیگه ای بهت تحمیل نکرده. بعدش هم بدونم که قراره خیلی ها با تبلیغات من برن سراغش و باید حواسم باشه که دقیق توصیفش کنم . پس بیشتر دل میدم به این تجربه. تجربه ی اولین بودن در زندگی رو با خروار خروار منابع فرهنگیِ فاخر ولی دست مالی شده عوض نمی کنم و به دیگران هم شدیدا توصیه می کنم . علی الخصوص در زمینه فیلم که خیلی ها بر اساس پیشنهاد دیگران دنبالش می کنن.

پی نوشت 1 : کتاب دفتر بزرگ رو که امسال همین جوری از روی خجستگی تو نمایشگاه خریده بودم امروز تموم کردم. اتفاق نابی بود. یک کتاب مینی مالیستی خارق العاده که البته بیست بیست نبود ولی خاص بود و تامل برانگیز.

پی نوشت 2 : من افتخار می کنم که حتی هری پاتر ، خرمگس، دیپارتد، اِرا، قربانی و غیره و غیره رو اول حودم کشف کردم و بعد فهمیدم که معروفن .

جا داره بگم به همون دلیل دستمالی شدن و اینا، هیچ وقت از شجریان خوشم نیومد مثلا.  ( چون همه درباره اش یه جوری حرف میزنن که انگار خدای آوازه و من نمی تونم بدون تاثیر حرف دیگران بهش گوش بدم) .

هیچ وقت هم از فیلم اَمِلی خوشم نیومد، باز چون همه یه جور افسانه واری ازش حرف می زنن.

نوشته های سروش هم هیچ وقت به دلم ننشست ، چون باز همه خیلی در موردش نظر میدن .

پی نوشت 3 : استثناهایی هم البته وجود داره مثل شریعتی که با وجود این که اسمش توی دهن همه هست ، هنوز لوث نشده .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۲ ، ۰۵:۴۶
راحله عباسی نژاد

سال هاست که بسیاری از مردم ایران بدون توجه به گرایشات سیاسی، مذهبی و فرهنگی شان، عادت کرده اند که از زاویه دید صفر و یکی به داوری شخصیت دیگران بنشینند، یک وجه از دوگانه های معروفی چون خوب یا بد، سیاه یا سفید، ظالم یا مظلوم ، حق یا باطل را انتخاب می کنند و همچون برچسب بر روی پیشانی آدم ها می زنند و تا ابد هم اجازه تغییر به آن نمی دهند (حداقل تا زمانی که در قید حیات هستند)، غافل از آن که انسان و جامعه پیچیده تر از آنند که با یک برچسب ، انعطافشان را از دست بدهند.

همواره طیفی از عقیده و باور و عمل وجود دارد که یک سر آن سیاه و سر دیگر سفید است و اکثریت قریب به اتفاق آدم ها به فراخور رفتارشان جایی در این طیف را اشغال کرده اند. یکی کمی نزدیک تر به سیاهی و دیگری کمی نزدیک تر به سفیدی. سیاه و سفید مطلق کمتر پیدا می شود و کمتر به این دنیا پای می گذارد.

مشکل از جایی آغاز می شود که می خواهیم تمام مردم را در دو دسته ی جداگانه خودی و غیر خودی جای دهیم و به طور طبیعی خودمان را برحق بدانیم و غیر خودی را باطل. طبیعی است که تلاش کنیم باطل را از میدان به در کرده و در این بین هر کسی را که کمترین قرابتی با گروه غیر خودی داشته باشد دفع کنیم . گوش شنیدن حرف غیر خودی را نداشته باشیم و حتی به تدریج به خاطر خود درست پنداریِ کاذب، از اصلاح خودمان هم فاصله بگیریم .

نتیجه ی کار ساخته و پرداخته شدن امثال شریعتمداری هاست که هر منتقدی را منتسب به اسرائیل  و طالبان و انگلیس و در یک کلام ستون پنجم دشمن می دانند، و نخست وزیر مورد حمایت امام را بارها و بارها فتنه گر اعلام می کنند، و کار را تا جایی پیش می برند که برای کوبیدن رقیب، اهدافی هم راستا با اهداف اسرائیل می یابند ؛ چرا که گاه آدم ها به این باور می رسند که برای زمین زدن حریف، مسائل دیگر اهمیت چندانی ندارند و باید به هر وسیله ای حرف خود را به کرسی نشاند.

نتیجه ی کار حتی ممکن است این باشد که چنان بر مظلومیت خود اصرار بورزیم که حتی وقتی روزنه های جدید به رویمان باز می شود، چشمانمان را بر روی آنها ببندیم و بر سفیدی مطلق خود و سیاهی غیر قابل اصلاح طرف مقابل که روزی به ما ظلم کرده است پای بفشاریم.

 سیاه و سفید دیدن آدم ها نه تنها به ضرر خود فرد که به زیان مملکت و مردم است. هر کس از هر حزب و مسلکی که بخواهد خط قرمزی تعریف کند و هر کس که از آن رد شد را سیاه بداند، آرام آرام از واقع بینی فاصله می گیرد و دیگر دستاویزی برای اعتماد نخواهد داشت . چه آنکه دیگرانی هم وجود دارند که او را سیاه می پندارند و این سیکل معیوب جامعه را به بی اعتمادی محض سوق می دهد .

خلاصه کلام آنکه قرار نیست هر کس که بدی کرد را چشم پوشیده ببخشیم یا مواخذه نکنیم . اما چه بهترکه  هیچ کس را به طور مطلق خوب یا به طور مطلق بد نبینیم تا راه انتقاد و خودسازی باز بماند. چه بهتر که آدم ها را خاکستری ببینیم، یکی خاکستری تیره و دیگری خاکستری روشن و سعی کنیم تا در دام تندروی گیر نیفتیم.

 سرمقاله گزاره - منتشر خواهد شد در تاریخ 25 آذر 1392

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۲ ، ۱۲:۵۱
راحله عباسی نژاد

یک ترم است که از شنبه تا سه شنبه هر روز ساعت 6 از خواب بیدار و 7.5 سر کلاس حاضر می شوم . یک ترم است که مثل گذشته و مثل همیشه ساعت 2 شب به بعد می خوابم. و یک ترم است که از شنبه تا دوشنبه تا 8 یا حتی  9 شب  بیرونم.  نتیجه  آن که برآیند خوابِ 4 یا حتی بعضا 5 روز اول هفته ام می شود  چیزی  در  حدود 4.5 ساعت در هر 24 ساعت.

سر کلاس ها چرت می زنم و از صبح که بیدار می شوم از فکر اینکه قرار است با انرژی ذخیره شده در این 4 ساعت تا خود شب سرپا باشم حالم به هم می خورد. یک وقت ها می شود که استرس هم می گیرم . یک جور ناجوری هم با آدم ها عصبی برخورد می کنم.

برای همه اطرافیان سوال است که خوب دیوانه چرا ساعت 2 می خوابی ؟ چه کاری مهمتر از خواب در زندگی تو وجود دارد  با دوازده واحد؟

و من صادقانه جواب می دهم کار خاصی نمی کنم فقط دلم خواب نمی خواهد . 

خواب را هیچ وقت به اندازه ی دیگران دوست نداشتم. به نظرم خواب یک هیچ مطلق است. یک پوچیِ توام با لذتِ دوست داشتنی. یک مانع همیشگی برای تنفس در سکوتِ سیاه نازنین. یک انفعال خالص که اگر رویا نداشته باشد به مفت نمی ارزد. یک زنگ تفریح اجباری که برای زمان آدم، این موجود مختار، چهارچوب معین می کند. یک عادت که تا ابد یک جور می ماند و تو اجازه تغییر در هیچ بعدش را نداری. 

یک  وقت ها دلم برای خودم می سوزد. برای خودم و تمام کسانی که خواب را دوست ندارند. تمام قربانیان این عفیون نامرئی که برایشان تعیین و تکلیف می کند و زندگی را گاه وقتی برایشان تلخ تر از واقعیت می کند . و چه بد که هیچ کس را هم از آن گریزی نیست . 

نه تنها گریز نیست که گاه پیش آمده که به آن پناه هم می بریم . خواب بهترین مامن برای تک تک لحظاتی است که دنیازده می شوم. زندگی زده حتی. و شاید اگر نبود این مامن همیشگی، تا امروز راه دست و پنجه نرم کردن با تمام نا ملایمات را کم و بیش آموخته بودم . شاید اگر فرصت داشتم در وقتِ خاموشی شهر فکر و فکر و فکر کنم، امروز ترس کمتری از آینده و مشکلات داشتم .

خواب برای من مثل یک راه گریز است که نباید باشد. بودنش در تکامل این خرده بشرِ عقب مانده توقف ایجاد می کند و دست آویز خوبی است برای تنبل سانانی چون من که به وقتش زیر همه کارها بزنند و به آغوش گرم رختخواب بلغزند. 

خلاصه آن که آرزوی کودکی و حال و آینده ام این است که بدون خستگی روزها بگذرند و من هم مجبور نباشم زجر تمام افکاری را که هر بار پیش از خواب به ذهنم هجوم می آورند را تحمل کنم. زجر ساعت عا غلت زدن و غوطه خوردن در روزمرگی این و آن و خودم.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۲ ، ۱۲:۱۱
راحله عباسی نژاد

 مدت هاست که شمارِ دانشجویانِ فعال و البته منتقد در زمینه های سیاسی- اجتماعی ، در این دانشگاهِ به اصطلاح مادر به کمتر از انگشتان دست رسیده است. وقتی می گویم فعال منظور کسی است که فراتر از حرف ، عمل می کند، آگاه می کند و تلاش دارد تا با ته مانده ی امیدش به اصلاح امور جامعه ی اطرافش بپردازد. ترس چندانی از بیان تفکراتش نزد دیگر دانشجویان ندارد و برای رسیدن به جامعه ی آرمانی اش هر چه در توان دارد به کار می گیرد. شعار نمی دهد. مثل یک عقل کل و از موضع بالا به دیگران نگاه نمی کند . خودش را جدای از مردم نمی بیند و وقتش را صرف اداهای روشنفکری نمی کند. دانشجوی فعال دغدغه دارد، دغدغه ای که به راحتی بایگانی نمی شود و با خواندن چند کتاب هم برایش جواب نمی یابد.

قبول که تا حد خوبی تقصیر گردن دانشجویان نیست . دغدغه هست، فعالیت بالقوه هم هست، اما متاسفانه در چند سال اخیر دانشجو فقط حق ورود به حوزه دانش داشته است و بس. ورود به میدان سیاست و اجتماع، آن هم با نگاهی پرسشگرانه، برای دانشجو عملی نابخشودنی محسوب می شده است. ستاره ای بر شانه ی دانشجو می زدند، اعتراضش را به وضع بحرانی کشور بی مورد تشخیص می دادند و غیر محترمانه روانه ی منزلش می کردند. به تدریج دانشجو را عادت دادند تا به جای حضور در متن جامعه، دل خوش کند به شبکه های اجتماعی و همدلی های مجازی و حق طلبی های مختصر مفید در قالب چند عکس و چند جمله و چند لایک. سوقشان دادند به حلقه های بسته ی دوستانِ نزدیکی که نهایتً حرکتِ مفیدشان چاپ نشریه های کم یا حتی بی مخاطب بود و بحث هایی که نتیجه ای معطوف به جامعه نداشت. پس طبیعی به نظر می رسد که بعد از مدتی نقش دانشجو به عنوان نوک پیکان نقادی، به مرور از صحنه سیاسی - اجتماعیِ ایران حذف شود.

با تمام این تفاسیر، دانشجو هم چنان جوان است و پر امیدترین قشر این سرزمینِ مه گرفته به حساب می آید. در این چند سال، گرچه داغ بسیار دیده است، ولی دلش به حال وطن و مردمی که هر روز یکی یکی زیر بار ندانم کاری های مسئولین گذشته کمر خم می کنند، می سوزد. دلش به حال خودش و تمام تحصیل کرده هایی که به هر دری برای رفتن می کوبند می سوزد. دلش می سوزد و خردمندانه و در یک مینی جنبشِ زودگذر و یک هفته ای، زنگ ورود دولت تدبیر و امید به عرصه ی سیاست کشور را به صدا در می آورد. دولتی که خدا را شکر تا امروز رو سفیدمان کرده است.

نتیجه آن که دانشجو در جریان اوضاع خودش، نزدیکانش و جامعه قرار دارد. بحث نفهمیدن، اهمیت ندادن و بی دغدغگی محض نیست. اتفاقا به بلوغ سیاسی هم رسیده و حاضر است با منطق و تفکر، و بدون دخالت احساسات آنچه را که به اصلاح امور می انجامد، بر گزیند. پس چرا بعد از روی کار آمدن دولت جدید مجددا ، ولی این بار با لبخندی گوشه لب، به خلوت خودش در دنیای مجازی باز می گردد ؟ چرا تغییر محسوسی در میزان فعالیت های بدنه دانشجویی دیده نشده است ؟

غیر از این است که سرگردان، به دنبال کسی، حرفی یا عملی هستیم که به ما یاد بدهد چطور می توانیم دوباره دانشجوی تاثیرگذار بر روی جامعه باشیم ؟ چطور می توانیم به غیر از دوران انتخابات، در آینده سرزمینمان دخیل باشیم ؟

شاید خالی از لطف نباشد که در سالگرد روز دانشجو از خودمان بپرسیم که : "برای گشایشِ مجدد دانشگاه به سوی جامعه، چه باید بکنیم ؟" یا به به زبانی دیگر "چگونه می توان دانشگاه را از شکلِ یک نهادِ بوروکراتیک در بیاوریم تا در صحنه ی اجتماع، اندیشه و تغییرِ اجتماعی نقش ایفا کند؟ "

یادمان باشد که 16 آذر را گرامی می داریم، چون از یک حادثه، فراتر رفته و به یک نماد بدل شده است : نمادِ دانش  جو، به عنوانِ وجدانِ آگاه و مداخله گرِ جامعه.

سرمقاله گزاره - منتشر خواهد شد در 18 آذر 1392

 

۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۱۱:۴۱
راحله عباسی نژاد

من در حدی نیستم که در ستایش ماندلا چیزی بنویسم .

در حدی هم نیستم که براش جمله ی قصار بگم.

تا الان ده بار کتابش رو دستم گرفتم که بخونم ولی باز گذاشتم کنار، پس چیز زیادی هم ازش یاد نگرفتم.

ولی با تمام این حرفا و در جواب خیلی از کسانی که این ور و اون ور از نلسون ماندلا نوشتن و به جای اینکه خودشون ازش درس بگیرن، ربطش دادن به امام و میرحسین و این آدم ها یه حرف کوچیک دارم. 

نلسون ماندلا بعد از ده ها سال اسارت، آخرش همه رو حتی زندان بانش زو بخشید . 

ما ولی هنوز اندر خم پیدا کردن مقصر هر حادثه در گذشته ایم. من از مجاهد و منافق نمی گذرم ، اونا از خط امامی و جمهوری اسلامی . من از بسیج نمی گذرم، اونا از اصلاح طلب و قشر روشنفکری . 

یه روزی هم میاد که ما مجبور میشیم از سر تقصیرات ظالمین بگذریم . و این جور که بوش میاد خیلی ها اون روز نمیگذرن ، ولو به قیمت ویرانی مملکت و نابودی مردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۲ ، ۰۸:۱۱
راحله عباسی نژاد

آرزو داشتم جایی بود در این کلان شهر آلوده با صندلی لهستانی ها و میزهای چوبیِ کوچک دایره ایِ یک نفره که روی هر کدام یک کاسه ی کوچک توت خشک قرار داشت و یک سری کاغذ و یک قلم. سقف کوتاه بود، تمام دیوار های اطرافت شیشه ای و نور به حدی که تصویر بیرون را مخدوش نکند. دانه ی برف می خورد به شیشه کنار صندلی و تو ساعت ها به بارش برف و شیشه ی بخار گرفته نگاه می کردی. گه گداری هم بدون این که نگران جیبت باشی، دستت را بالا می بردی و می گفتی : "ببخشید یه چایی دیگه ! " . یک وقت ها هم کتابت را باز می کردی و یک خطی می خواندی و یک خطی هم خودت کنارش می نوشتی. کنارت در آن  به اصطلاح کافه به جای یک سری دانشجوی خوشحالِ مرفه بی درد با لباس های رنگی رنگی که یک لاته و دو سه نوع کیک سفارش می دهند خدا تومان ، پر بود از  n جور آدم از هر سن و سالی و هر پوششی و هر طبقه ای. یکی با چادر و یکی بی حجاب. یکی بی سواد و یکی دکتری . بوی روشن فکرنمایی و سرخوشی الکی دماغت را    نمی زد و بحث ها حول پوچی زندگی و این سوژه های مد روز نباشد. یک جای ساده، یک جای ارزون ارزون ، یک جایی برای تمام ایرانی ها، یک جای گرم برای روزهای برفی، برای کسانی که حول زندگی حرف می زنند.

14 آذر - کتاب فروشی داستان - اولین برف پاییز 92 - نشسته روی یک صندلی لهستانی ده متر دورتر از شیشه و برف :) 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۲ ، ۰۳:۳۰
راحله عباسی نژاد

در دوران بچگی پرسپولیسی بودم. دلیل حوبی هم داشت. مادرم یک پرسپولیسی تیر بود. از آنها که در دوره ی جوانی عکس بازیکن های پرسپولیس را توی یک دفتر می چسباندند و نگه می داشتند. خودش می گفت اون زمان پرسپولیس "مردمی" بود و تاج  "شاهی". معلوم بود باید طرفدار کدوم یکی باشی. هنوز هم گاهی به استقلال می گوید تاجی. پدرم هم پرسپولیسی است. البته پرسپولیسی بودنش را فقط وقتی می فهمی که تیم، 2 یا 3 گل عقب باشد و زمانی برای جبران گل های خورده وجود ندارد. چنان با استرس بازی را دنبال می کند که من هم نگران می شوم .  با این اوصاف طبیعی است که  بچه ها در این فضا خواهی نخواهی  پرسپولیسی و حتی فوتبالی شوند.

من ولی هیچ وقت عاشق فوتبال نشدم . به نظرم حتی والیبال هیجان بیشتری داشت. اما بر حسب وظیفه ی فرزندی برای استقلالی ها کری میخواندم و بازی های پرسپولیس را دنبال می کردم. حتی فکر کنم عکس کعبی را هم به دیوار اتاق زده بودم. گرچه به نظرم همان موقع هم با نفس "طرفدار" پرسپولیس بودن یا نبودن مورد داشتم . چرا که نه ؟ خوب استقلال که بازیکنان بهتری داشت ! بعضا حتی سپاهان گاهی بسیار بهتر از هر دوی این ها ظاهر می شد و من چون اصفهانی نبودم ، طبق یک قانون نوشته نمی توانستم هوادار متعصب این تیم باشم !

 یادم هست که در مدرسه ی دخترانه ی ما بچه ها بازی های ایتالیا و اسپانیا را پیگیر بودند . حتی به خاطر دارم که سر " آ ث رم"و "آ ث میلان" و بارسا و رئال و اینها با هم بحث و جدل هم داشتند. روی دیوار برای هم شعار میزدند و دستبند های خاص دست می کردند. من فکر می کردم که لابد از قیافه یا بازی یک بازیکن خاصی خوششان می آید و طرفدار تیم او شدند . این طوری همه چیز منطقی از آب در می آمد. ولی خوب وقتی که بازیکن ها تیمشان را عوض می کردند باز هم بچه ها دست از طرفداری آن تیم خاص نمی کشیدند. 

درک این مساله که در ایران، هوادار متعصب یک تیم خارجی باشی از ظرفیت من خارج بود و هست. من حتی طرفداران شهرستانیِ  پرسپولیس - استقلال را که تیم های تهرانی هستند  هم نمی فهمم چه برسد به تیم های خارجی . خوب چه فرقی می کند بارسلونا ببرد یا رئال . مثلا بچه محل های ما در آن ها بازی می کنند؟؟ سرمربی اش آشنای قدیمی است ؟؟ دلیلش جیست جز این که یک بار طرفداری کرده اند و دیگر انگار معتادش شده اند؟؟

این مساله که شاید به نوعی از کودکی با آن درگیر شده بودم، به  شدت من را درگیر خودش کرده بود. این که چرا مردم طرفدار متعصب تیمی می شوند که لزوما هیچ نقطه ی اشتراکی هم با آن ندارند و در همه صورت از آن حمایت می کنند ؟؟ توجه کنید که تیم های ملی و شهرستانی در این مساله جای نمی گیرند. من ایرانی هستم و  طبیعی به نظر می رسد که بخواهم تیم ایران موفق باشد.  اصفهانی هستم و تیم شهرم را که اکثرا از اصفهانی ها استفاده می کند تشویق می کنم . کاتالونیایی هستم و چون سر جنگ با دولت مادرید دارم، از بارسلونا در برابر رئال، تا پای جان حمایت می کنم . این ها همه قبول است و قابل درک هستند تا حدی. (رجوع به پی نوشت) اما این که من به عنوان یک تهرانی ، یک ایرانی ، روی میلان غیرت داشته باشم مثلا، برایم غیر عادی بود!

چند وقت پیش که بیشتر فکری شدم سر این قضیه، و یادم نیست سر چه چیزی به آلمان هم فکر می کردم ، یک هو انگار یک سری نقاط اشتراک بین نازیسم و نژادپرستی و فوتبال و اینها برایم روشن شد. 

 نژاد پرستی یعنی تعصب بی پایه و اساس بر روی یک نژاد و قوم خاص که حتی می تواند منجر به دعوا و جنگ با دیگر نژاد ها بشود . یک تعصب کورکورانه و ابلهانه که با تولد و رابطه خونی آغاز می گردد . تعصبی که نمی گذارد خوبی و توانایی دیگر نژاد ها را ببینی. حالا خوب دقت کنید !! در فوتبال، شما به یک دلیل اولیه که می تواند انواع مختلفی داشته باشد، طرفدار یک تیم خاص می شوید . مثلا شاید مثل من به خاطر مادر و پدر پرسپولیسی ، شاید به خاطر قیافه ی یک بازیکن، آن هم بازیکنِ 20 سال پیش ، شاید به خاطر یک و فقط یک بازیکن خوش تکنیک که الان دیگر در تیمی دیگر توپ می زند حتی و غیره . بعد ولی به مرور دلیل اولیه فراموش می شود و فقط و فقط تعصب روی آن تیم در وجود آدم می ماند. کری خواندن برای تیم های دیگر ، رفتن به استادیوم به قیمت های گزاف، دعوا و زد و خورد با طرفداران تیم حریف ، بروز رفتارهای خارج از عرف مانند کندن صندلی ها و آسیب رساندن به اتوبوس ها و غیره و غیره و غیره . 

به نظرم می توان خیلی راحت، فوتبال و طرفداری هوادارن آن را که در هر حالتی دست از تیم مجبوبشان (؟؟؟ تیم محبوب واقعا ؟؟ تیمی که حتی مثلا به دسته دو سقوط کرده چه طوری محبوبیت دارد هنوز ؟؟ ) بر نمی دارند را نوعی خرده نژاد پرستی مدرن تعریف کرد که تمام عواقب وخیم نژاد پرستی را نیز در مقیاس کوچکی به نمایش می گذارد .

خلاصه کلام آن که : من همان قدر که نمی فهمم چرا هیتلر جهان را به خاطر ژرمن ها به آتیش کشید ، نمی فهمم چرا پرسپولیسی ها بعد از باخت در دربی استادیوم را به ورطه نابودی کشاندند !؟؟

والسلام 

پی نوشت : تعصبی که مثلا یک ایرانی روی تیم ملی خودش دارد هم برای من جای سوال است، ولی این سوال پارامترهای متفاوتی دارد که شاید زمانی دیگر و در بحث جهانی شدن برای خودم طرح کنم !

پیوست شماره 1 - تاریخ 1392/9/18

با ریحانه صارمی سر این موضوع حرف زدم. البته به صورت اس ام اسی . به چند تا سوال رسیدیم .

1- هویت چیست و از چه عواملی نشئت می گیرد ؟

2- نژاد پرستی چیست ؟

3- چه زمانی از هویت به نژاد پرستی می رسیم ؟؟

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۲ ، ۰۳:۱۵
راحله عباسی نژاد

 

روزهای اخیر برای کسانی که خرداد 92 در کمال نا امیدی چنگ به آخرین ریسمان موجود برای تغییر وضعیت جامعه اطراف خود زدند، شرکت در انتخابات، دست کمی از رویا ندارد. ارزش این رویا زمانی بیشتر می شود که گزینه ی جدی تحریمِ انتخابات پیش روی آن ها بود، اما با امید و صد البته از روی یک حس مسئولیت پذیری نسبت به آینده ی مبهم خودشان و مردم برای تغییر فضای موجود خوشبینانه رای دادند و خدا را شکر تا الان و پس از صد روز تغییر را حتی بیش از آنچه تصور می کردند شاهد هستند؛ لذا شاید حالا و در همین روزهای رویایی که طعم تغییرخواهی در چهارچوب قانون را چشیده ایم، وقت مناسبی باشد که با دیده ای منتقدانه نسبت به تحریم خودجوش انتخابات مجلس نه ام در سال نود بنگیریم.

کمی عقب می رویم و به تیر ماهِ پس از انتخاب حسن روحانی به عنوان ریاست جمهوری ایران باز می گردیم. ادعای بزرگی نیست اگر بگوییم اکثریت قریب به اتفاق مردم با جدیت کم نظیر پیگیر جلسات تایید صلاحیت کابینه روحانی در مجلس بودند. هر کس هر لحظه که می توانست از هر منبعی اخبار را دنبال می کرد. نکته ی حائز اهمیت این بود که بیش از نیمی از مردم تازه در همان 3 روز بود که به برکت پخش مستقیم صدا و سیما از مجلس با نمایندگان ملت آشنا می شدند. نمایندگانی که با رای ضدتحریمی ها و عدم رای دادنِ تحریمی ها وارد خانه ملت شده اند. اتقادات بالا گرفت، از صدا و نحوه ی سخنرانی و اطلاعات کم و زیادشان گرفته تا عملکرد و غرض ورزی هایشان، همه و همه زیر ذره بین مردم قرار گرفت.

 بازی مجلس با وزرای پیشنهادی ورزش و جوانان و رد دو وزیر، ترس بی جای رییس جمهور از معرفی دکتر توفیقی به عنوان وزیر علوم به مجلس به علت سابقه سیاسی ایشان ، رای ندادن به دکتر نجفی به خاطر همدردی با قربانیان وقایع 88 و در این حرکت آخر تشکر "212"  نماینده از صدا و سیما به خاطر پخش مستند حرمت شکنان. مستندی که عملا نقض حقوق بسیاری از شهروندانی بود که هرگز فرصت بیان درست و حقیقی آن روز تلخ را پیدا نکردند. مستندی که به دروغ و با پخش جزئی از آنچه که روی داد همه چیز را وارونه جلوه داد.

شاید وقتش رسیده است که به اشتباه خودمان پی ببریم. اشتباهی که باعث شد 4 سال خانه ملت را به خانه ی خواص تبدیل کند و به جای حمایت از تمام اقشار جامعه ، صدای بخش کوچکی از آن شود. اشتباهی که گرچه در فضای رخوت آلود و خفقان آن دوران امری طبیعی به نظر می رسید، اما تکرار مجدد آن و واگذاری مجدد کرسی های مجلس به نا اهلانش امری غیر قابل پذیرش است.

برای آن دسته از کسانی هم که معتقدند بسیاری از کاندیداهای لایق به هر دلیلی موفق به گذر از فیلتر شورای نگهبان نمی شوند و عملا شرکت در انتخابات تفاوتی در نتایج به وجود نمی آورد، علی مطهری بهترین مثال است. فردی که به تنهایی صدای بخش کثیری از مردم شده است و بی هیچ واهمه ای از حصر می گوید و در مقابل سخنان آیت الله جنتی، تند می شود : " امتحانش مجانی است، خود آقای جنتی یک هفته به همین صورت زندگی کنند ( شرایط حصر خانگی موسوی، کروبی، رهنورد) ، ببینند دوام می آورند یا نه!"  توجه کنید که ارزش این سخنان از زبان نماینده ملت دو چندان می شود و راحت تر به گوش مسئولین می رسد.

خلاصه کلام آن که، انتخابات مجلس دهم از اهمیت خاصی برخوردار است و اگر وظیفه ی خود می دانیم که در هر شرایطی حتی اگر نگذارند ،خود را در آینده سرزمینمان دخیل نماییم، مرحله ی بعدی تغییر، خانه ملت است. چه بهتر است اگر بر خلاف سنت همیشگی به جای آن که در یک ماه منتهی به انتخابات به تبلیغات بپردازیم ، از امروز و از همین لحظه از خودمان و اطرافیانمان شروع کنیم و آنها را نسبت به این مهم آگاه کنیم که اگر تغییر می خواهند، بعد از ریاست جمهوری، نوبت به مجلس شورای اسلامی رسیده است.

به امید آنکه روزی دوباره از درون مجلس هم آوایی تمام اقشار این مرز و بوم را بشنویم.

 سرمقاله گزاره - منتشر شده در تاریخ 12 آذر 1392

 

پیوست شماره 1 - تاریخ 1392/9/18

بعد از سخنرانی قاطع ، صریح و البته تند ظریف در سالن علامه امینی دانشگاه تهران، 20 تن از نمایندگان مجلس از جمله رسایی به اون تذکر داند !!!  

دکتر ظریف در پاسخ به سخنان نماینده انجمن مستقل گفت : چرا اجازه  می دهید نمایندگانتان در برایر بیگانه تحقیر شوند ؟ ... ما داریم پولی را که دولت مورد حمایت شما از دست داده است، قسطی پس می گیریم !!! و ....

پیوست شماره 2- تاریخ 1392/10/9

در صحن مجلس بیان شد  : بازخوانی مطهری از رخدادهای 88
«حصر خانگی طولانی‌مدت، بدون محاکمه، توجیه قانونی و شرعی ندارد. قرآن‌کریم می‌فرماید: «لایجرمنکم شنأن قوم علی أن لاتعدلوا، اعدلوا هو اقرب للتقوی»، «دشمنی با قومی شما را از جاده عدالت خارج نکند. عدالت بورزید که به تقوا نزدیک‌تر است.» این نماینده مجلس با اشاره به اینکه «احکام سختگیرانه زندانیان سیاسی سال 88 نیز مطلب دیگری است که قوه‌قضاییه باید پاسخگو باشد» گفت: «آیا این احکام توسط قضات عادل و مستقل صادرشده یا قضاتی که تحت فرمان بازجوها و عناصر اطلاعاتی بوده‌اند. بسیاری از این احکام در دوره مدیریت قبلی قوه‌قضاییه و در فضای احساسی سال 88 صادر شده است، بنابراین نیاز به بازبینی دارد.»
 
 
به گفته او «رییس قوه‌قضاییه پاسخ دهد که مثلا جرم آقایان مصطفی تاجزاده و بهزاد نبوی غیر از انتقاد به نظام چه بوده؟ این در حالی است که امام‌علی علیه‌السلام خوارج را تا زمانی که دست به سلاح نبرده بودند آزاد گذاشت و حتی حقوق آنها را از بیت‌المال قطع نکرد. در این زمینه، روحانیت، خصوصا مراجع تقلید قم و دانشگاهیان نسبت به سایر اقشار وظیفه مضاعف دارند و نباید از جو رعب و وحشتی که در چندسال اخیر حاکم شده است بهراسند. باید برای سکوت خود، در مقابل خداوند پاسخ داشته باشند.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۲ ، ۰۷:۵۸
راحله عباسی نژاد

همیشه یک مشکلی داشتم موقع خواندن کتاب های شریعتی و نادر ابراهیمی که نمی دانستم چیست. می فهمیدم که حرف های خوبی می زنند اما به هنگام خواندنشان حال خوبی نداشتم. مدت ها طول کشید تا بالاخره و با شنیدن صدای پیام دهکردی موقع خواندن یک عاشقانه ی آرام ایراد کار را فهمیدم. شریعتی و نادر ابراهیمی فقط حرف نمی زنند. داستان و تفسیر و تحلیل را ساده و کلیشه ای تحویلت نمی دهند. بلکه روی ه :. 8' کلمه، هر نقطه، هر ویرگول، هر فاصله و هر جمله فکر، و با تک تکشان بازی کرده اند. گویی تلاش کرده اند تا سخن گفتنِ آنهایی را که با تمام اعضای بدنشان، با هر دو دست، با چشم ها، با حرکت صورت، جست و خیز بدن و با همه و همه ی وجودشان برای شما خطابه می کنند را در قالب کلمات، در چهارچوب نوشته ها، و در تنگنای کاغذ و چاپ بیاورند.

شریعتی را باید با صدای بلند خواند. باید ریتم صدا را به اقتضای هر کلمه تند و کند کرد. جایی که لازم است صدا را بلند کرد، جایی که واجب است صدا را پایین آورد. باید یک جا دستت را محکم بالا ببری و جایی د :8 .9گر دست هایت را مشت کنی حتی گاه خوب است صدایت را بلرزانی. یک وقت ها لازم است مکث کنی. یک موقع حرام است اگر بدون نفس، یک جا و پشت هم عبارت های پر مغزش را ادا نکنی. شریعتی را باید بلند بلند خواند نه در ذهن، نه در گوشه ای تاریک در خانه. باید با موسیقی متن خواند. باید حس گرفت و برای لحظاتی در جلد کلمات فرو رفت و نقش جمله ها را بازی کرد. باید بخواهی که رعشه بگیری و شاید هم اشک جلوی چشمانت را بگیرد . و من چقدر دیر این موضوع را فهمیدم. 

شب بود و از مراسم عزاداری بر می گشتیم. پدرم ایستاد تا با سخنران مجلس کل کل کند. به من گفت در ماشین منتظر بمانم. یک ربعی گذشت و نیامد. کاری نداشتم. کتاب حسین وارث آدم را برده بودم که اگر سخنران خوب حرف نزد، به جایش کتاب بخوانم. چراغ ماشین را زدم. کتاب را باز کردم. شهادت، صفحه ی 143 . تنها و در ماشینی که صدا از آن بیرون نمی رود. شروع کردم به بلند بلند خواندن : 

" پیام الهی در قرآن نیست، در اینجاست{مغز و قلب} . علی در محراب مسجد کوفه نبود، اینجاست. همه آنهایی که کشتیم، همه آنجاهایی که فتح کردیم، همه آن صف ها که شکستیم، همه آن سلاح ها وسنگر ها که گرفتیم! [صدای ناخودآگاه اوج گرفته ام یکهو پایین می آید] آری! [آرام ] همه از آن حقیقت بود و آزادی و عدل، اما حق خواهی و آزادی طلبی و عشق عدالت همچنان هست و همچنان در این دو خانه اصلی خویش دست اندرکارند. [باز اوج می گیرم ، انگشت اشاره را مدام و محکم به سمت مخاطب نامرئی نشانه می روم [ این دو خانه را باید ویران کرد، این دو کانون زاینده آتش و تابنده روشنی و آفریننده قدرت و حرکت، دو سرچشمه جوشش ابدی و خروش ابدی را باید سرد کرد، خشکانید، آنگاه می توان ماند و می توان آسود.

ادامه می دهم : [ با صدای راوی گونه]

تاختن آغاز شد، بسیج نیرو برای درهم کوفتن دو پایگاه اصلی خطر، دو کانون واقعی انفجار و اشتعال: قلب ها، مغزها! اما این نبرد را سلاح و سپر و تیروکمانی دیگر باید، سپاهی دیگر و سیاست و طرح و تدبیری دیگر و فرماندهان و فاتحانی دیگر.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۲ ، ۰۸:۲۸
راحله عباسی نژاد