تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیا ی مجازی» ثبت شده است

مهاجرت موقتی حتی تحت عنوان ادامه ی تحصیل، برای کسی که خصومت چندانی با مملکت و اطرافیان و فرهنگش ندارد، مثل یک مرگ زودهنگام است . دست کشیدن از شهری که در آن بزرگ شدی، خانواده ای که از صمیم قلب دوستشان داری، دوستانی که دنیای بدون آن ها برایت غیر قابل تصور است و زندگی ای که سالها طول کشیده است تا برای خودت ساخته ای مثل یک خودکشی است . یک "خود"کشی انتزاعی. و من روز به روز به این مرگ نزدیک تر می شوم . حال مریضی را دارم که دچار بیماری صعب العلاجی است و فی الحال تنها تجویز پزشکان برایش "لذت بردن" از این "دم آخر " است. 

و من این "دم آخر" در ایران ،در تهران را غنیمت می شمرم. از هر کاری حتی تاکسی سوار شدن، از هر هوایی حتی همین هوای آلوده و از هر صحنه ای حتی میدان در هم بر همِ توپخانه در این شهر دوست داشتنی لذت می برم. یا بهتر است بگویم "سعی می کنم" لذت ببرم. تلاش می کنم همه چیز را با جزییات در ذهنم ضبط و ثبت کنم . هر آن چه را که دوست داشتم و دارم انجام بدهم . احتمالا یک روز به دست فروشی در مترو بروم. ساعت ها زیر نم باران در ولی عصر قدم بزنم. بروم دانشکده ی علوم اجتماعی و خودم را جعلی بچپانم میان دانشجوهای جامعه شناسی و بحث هایشان که احتمالا هرگز در بلاد کفر تجربه نخواهم کرد و غیره و غیره و غیره. 

اصولا زندگی را زیباتر گذران می کنم و زندگی هم با من زیباتر تا می کند. و بسیار بسیار خوشحالم که واحد کم برداشتم تا جا برای انجام هر کار که هوسش می آید باشد . 

خوشم می رود و امیدوارم همچنان خوشم برود در این دو سال که یحتمل منتهی می شود به admission گرفتن . 

پی نوشت 1 : در این چند وقت حتی عجیب به شلنگ دستشویی علق خاطر پیدا کرده ام. احتمالا می دانید که در فرنگ، دستشویی ها شلنگ آب ندارند. حتی تصورش هم کابوس است.  از یک شلنگ هم نباید غافل شد، تو خود حدیث مفصل بخوان از مجمل . 

پی نوشت 2 : یک پست بلند بالا نوشته بودم در توصیف خانه کودک ناصر خسرو. با وسواس زیاد تک تک بچه ها را توصیف کرده بودم که متاسفانه به علت "خطای سایت پرشین بلاگ " در هنگام ارسال، از بین رفت. پست خوبی بود که همت مجدد می خواهد نوشتنش . 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۲ ، ۱۰:۰۸
راحله عباسی نژاد

محرم سیاسی ترین ماه جهان اسلام است. ماهی که برای مظلومیت ، برای مبارزه با بیداد، برای رساندن فریاد عدالت ، آزادی خواهی و حریت خون داده شد.

از پارسال با خودم عهد کردم که به یاد تمام مظلومیت های ماضی و مضارع، تمام اسیران در بند و حصر ، ده روز، فقط ده روزِ اول محرم سیاه بپوشم و روزه بگیرم و اگر خدا بخواهد تمام صوابش را هم نذر آزادی بیان و عقیده ، نه فقط در مملکتم که در جهان بکنم . نذر آرامش نداشته ی ایران بکنم. نذر بهبود زندگی بشریت، نذر گسترش آگاهی میان تمام تنگ نظران داخل و خارج .

خدایا قسم به عزیزترین هایت حاجتمان را برآورده کن . 

آمین 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۲ ، ۱۲:۱۳
راحله عباسی نژاد
دیروز رفتیم به دیدار خاتمی . گرچه بسیار بی کلاسی و سطحی است که بگویم ذوق زده بودم ولی ابایی ندارم که این مساله را بیان کنم . حرف های خوبی زده شد که علی الحساب کاری به آن ها ندارم جز یکی شان . یکی از دوستان شورا عمومی در خلال حرف هایش گفت که حصر موسوی و رهنورد و کروبی صرفا حصر سه عزیز نیست که حصر افکار و اندیشه های آزادی خواهانه است . امروز هم پوریا عالمی در فیس بوکش نوشته بود که گرچه همه فحش خواهند داد ولی مرگ ١۴ سرباز عزیز در مرزها بیش از هتک حرمت به دخترهای موسوی برایش اهمیت دارد . ربط این دو حرف بالا ( پوریا عالمی و دوست شورا عمومی ) چیست ؟ این طور شروع می کنم . من نه به عنوان یک آدم خوب یا روشنفکر یا هرچی ، که به خاطر ذاتم و خانواده ام دغدغه ی فقر را از همان کودکی داشتم . پدرم استاد است و وضع مالی بدی نداریم حقیقتا ولی زندگی لوکس که نه ، حتی کمی مرفه هم برایم غیر قابل تصور است. در حوزه ی خورد و خوراک البته خوب خدا رو شکر فراوانی نعمت است ولی پوشاک و ایاب و ذهاب و اینها همه ساده بوده و هست . اولین بار که کفش گران خریدم به قیمت ١۴٠ هزار تومان به سال ٨٧ را هیچ وقت یادم نمی رود . دم عید بود و خوشحال و شاد کفش را نشان پدرم داد که قیمتش را پرسید ، جواب که دادم بدون هیچ لطافتی پرتش کرد کناری و گفت خجالت بکش ، حقوق یک ماه یک کارگر ١۴٠ تومان است . این یکی از ده ها مورد این چنینی است . همین ها و خیلی مسایل شخصیتی باعث شد که فقر و وضع معیشتی مردم برایم زجرآور باشد تا حدی که سال دوم دانشگاه نیمچه افسردگی هم بگیرم . حتی شاید تنها جمله ای که از موسوی در ذهنم ماندگار شد این بود :" سرنوشت مردم ایران فقر نیست " . فقر البته یکی از مشکلات بوده و هست . دغدغه ی امروزم کل وضعیت زندگی و دردهای مردم است . تاکید می کنم که افتخار نمی کنم و اصلا هم نمیخواهم ادعای خفنی بکنم و فقط این جا مطرحشان می کنم که آرام شوم. خلاصه ی کلام این که اولویتم در زندگی ، تلاش برای برطرف کردن این مشکلات است . چطور و چگونه خودش بحث جدای است که شاید یک روز به لطف الهی کشفش کنم ولی الان متاسفانه درش درمانده ام ، پس بی خیال آن . غرض از اشاره به این دغدغه این بود که بگویم بی رودربایستی اقتصاد مملکت و اوضاع اجتماعی و این ها هزار بار برایم مهمتر از رفع حصر است . حالا می خواهم برگردم به حرف اون دو عزیز در اول مطلب . رفع حصر موسویِ حقیقی وقتی که هنوز جامعه در بحران است چه مشکلی را حل می کند جز چند روز پایکوبی ؟!؟ سیاست داخلی را بهمبود می بخشد ؟ سیاست خارجی ؟ اقصاد !؟ اجتماع !؟ چه می خواهد بکند با این ویرانه ؟! خداست نعوذ بالله !!؟ موسوی هم انسان و با توانایی های یک اسان و با اخلاق. سوپرمن که نیست . من نمیگویم آزاد نشود خدایی نکرده ، فکر رفع حصر هم آدرنالین خونم را به سقف می رساند ولی آیا واقعا مطالبه ی حداکثری ما رفع حصر به معنی حقیقی آن است ؟ چرا چون دانشجوییم و مثلا قشر آگاه ، برای متمایز نشان دادن خودمان الویت اقتصاد و سیاست خارجه را باید بگذاریم بعد از رفع حصر ؟! اصلا مگر خود موسوی برای حل همین مشکلات نیامده بود ؟! اگر پیرو واقعی هستیم نباید به جای امضا جمع کردن و اینها بیشتر سعی در انتشار تفکر او در جامعه داشته باشیم ؟!؟ سعی کنیم رفع حصر از آگاهی و روشنگری در بین عوام داشته باشیم !؟ عوام هم نه ، همین دوستان و آشنایان خودمان ! چرا باطن را فدای ظاهر می کنیم ؟! چرا بت سازی می کنیم و به جای آن که سعی در ترویج آموزه های بتمان داشته باشیم ، سرگرم مناسک پرستش می شویم ؟! ١۴ نفر در مرزها کشته شدند . ١۴ سرباز که احتمالا با کلی خنده و شوخی که اطرافیانشان بدرقه ی کله ی مچل و تیپ ضایعشان کرده ، خجسته وار رفته اند اجباری . آش خور های که به خون کشیده شدند و فضای مجازی پر بود از لعن و نفرین هایی که به ..... کاش می شد بنویسم به تروریست ، قاچاقچی و غیره ولی درستش این است : لعن و نفرین هایی که به سیلی زنندگان دختران میرحسن می فرستادند . نهایت واکنش هم به اعدام آن ١۶ نفر بود که ای وای چرا اعدام و انتقام و خاک بر سرشان . و من چقدر دلم به حال خودمان و موسوی و کروبی سوخت . سوخت چون حس می کنم تفکرش غریب است و عزلت نشینی اختیار کرده . غریب است چون همه فقط صدا بالا می بریم و خودمان کاری نمی کنیم . لابد می پرسند خودم چه می کنم ؟! منم هیچ متاسفانه ولی لااقل با وجود عشقی که به کفش خریدن دارم ٣ سال بیشتر است که کفش نو نخریده ام و این آخری هم رو به زوال است نافرم . گوشی ۶ سال پیشم را دارم و ویولن ١٠٠ تومانی ام . خرید رفتنم محدود شده به تک و توک مانتو خریدن . من کاری نمی کنم ولی حداقلبا خودم هر روز حرفهای موسوی را دوره می کنم . دوست دارم وقتی از حصر برگشت بگویم از ٨٨ زمان برایم ثابت شد ، خوشی هام پوچ شد و از کنار هر دستفروش که رد شدم اشک در چشم هایم حلقه زد . دوست دارم بگویم رای دادم چون نمی توانستم ببینم کشوری کن به خاطرش ١٠٠٠ روز حصر را به جان خریده از هم بپاشد . دوست دارم بگویم فهمیدم دردش داد و بیداد و قال و مقال سیاسی نبود ، دردش آدم ها بودند . دردش همین سربازهای جان بودند که پرپر شدند .همین پدرانی که زیر بار فشار اقتصادی غم خم کردند .دوستدارم بگویم موسوی برای من در کوچه ی اختر حبس نشد . تفکرش طر تمام خیابان های شهر برایم چشمک میزد . من هرگز خجالت نمیکشم که بگویم نامه دادن و عکس پروفایل عوض کردن برایم مفهوم ظاهرگرایی دارد . مثل کسی که به حجاب گیر بدهد و ایمانش متزلزل باشد . دوست دارم اعتراف کنم حساب تعداد روزهای موسوی را نگه نمی دارم. دوست دارم بگویم از او بت نمیسازم . و دوست دارم به همه بفهمانم که یک روزی یک عالم جوان جان برکف برای امام که امروز سمبل دیکتاتور شده است شهید می شدند و امروز همان جوان ها می گوسند عشق به امام کورمان کرد . باعث شد نقادی را کنار بگذاریم و مسبب حکومت فعلی باشیم . درس بگیریم . و کاش دغدغه ی موسوی را به قلبمان ببریم نه خودش را .
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۲ ، ۱۶:۵۴
راحله عباسی نژاد
یک جلسه رفتم سر کلاس جامعه شناسی هنر سارا شریعتی و همون جا برای اولین بار با "تمایز" تیوری بی نظیر بوردیو آشنا شدم که از همون روز ، حتی کمتر از ٢۴ ساعت بعدش برام کاربرد پیدا کرد و الان به یکی از مهمترین دانسته هام تبدیل شده . وقت نکردم کتاب حجیمش رو بخونم هنوز، برای همین به جای اینکه از خودم یه توضیح تولید کنم ، گشتم یه خلاصه ای ازش پیدا کردم که اینجا بزارم . بوردیو یکی از اندیشمندان معا صر (1930-2002)علاقه مند بود این اندیشه را بسط دهد که انسان ها عاملان فعالی هستند که سر نوشتشان به تمامی در دستان خودشان نیست و سعی داشت نظریه ای را طرح کند که جایگاه ساختار های اجتماعی را در اعمال فشار به افراد نادیده نگیرد . ساختار اجتماعی نقطه عزیمت تحلیل اجتماعی بوردیو است .از نظر او انسان ها به لحاظ ساختاری در فضای اجتماعی چند بعدی اند .بوردیو در این فضا ی اجتماعی از میدان ها سخن می گوید . میدان ها از نظر او از جایگاه هایی تشکیل شده که عاملان اجتماعی آن ها را تصرف می کنند. مرتبه اجتماعی و قدرت خاص که در میدان مشخص به عاملان نسبت داده می شود در وهله ی اول به سرمایه خاصی بستگی دارد که آن ها می توانند به کار اندازند . سرمایه به منابع یا قابلیت هایی در اختیار فرد اشاره دارد که از نفوذ اجتماعی یا رواج بر خوردار است .میدان به سرمایه متکی است .افرادی که با داشتن سرمایه در این میدان عمل می کنند از پشتیبانی بیشتری برخوردارند . این سرمایه به دو شکل می تواند نمود یابد و آن سرمایه فرهنگی و سرمایه افتصادی است .گروه هایی که بیشترین سرمایه فرهنگی را دارند روی تحصیل فرزندان خود وروی فعالیت های فرهنگی سرمایه گذاری می کنند و گروه هایی که بیشترین سرمایه اقتصادی را دارند سرمایه گذاری فرهنگی و تحصیلی را به نفع سرمایه گذاری اقتصادی کنار می گذارند . گاهی برای حفظ سرمایه در یک وضعیت می توان یک نوع سرمایه را به نوع دیگر تبدیل کرد .برای مثال آن بخش از طبقه بالا که سرمایه اقتصادی بیشتری دارند به صورت فزاینده از نظام آموزشی برای تضمین باز تولید اجتماعی خود استفاده می کنند .به همین دلیل است که سرمایه تحصیلی هر فرد در هر مقطع معین نشانگر سطح اقتصادی و اجتماعی خانواده خاستگاه است . مدرک تحصیلی منجر به دستیابی به شغل معینی می شود و این شغل باعث می شود فرد به سرمایه فرهنگی دست یابد ..بین شغل و سرمایه فرهنگی رابطه وجود دارد ولی یک اصل حقیقی دیگر این رابطه را تحت الشعاع قرار می دهد و آن تاثیر محیط های شغلی لست . در این محیط ها شرایط وجودی شغل مثل سرو صدا –دوره های زمانی کار –وقت فراغت و شکلی از روابط افقی و عمودی در کار باعث می شود افراد در یک محیط شغلی از هم متمایز شوند مثل کارکنان تجاری و دفتری .درست است که مدرک تحصیلی باعث دستیابی به شغل معینی می شود ولی در برخی گروهای شغلی ظرفیت محدود است د ر نتیجه یک سری ویژگی های ثانویه مثل سن –جنس –خاستگاه اجتماعی وجود دارد که افراد اگر این ویژگی ها را نداشته باشند ولو این که مدرک تحصیلی را دارا باشند به حاشیه رانده می شوند . اگر تعداد دارندگان مدرک تحصیلی سریع تر از تعداد موقعیت های شغلی رشد کند ارزش مدرک کاسته می شود . ارزش مدرک تحصیلی به کل استفاده های اجتماعی بستگی می شود که از آن می شود .وقتی ارزش مدرک تحصیلی تنزل می یابد این امر به نفع عرضه کنندگان مشاغل است . .افرادبرای جلوگیری از ارزش مدرک تحصیلی خود باید از فروش قدرت کار خود اجتناب کنند اما تصمیم به بیکار ماندن چیزی شبیه به اعتصاب یک نفره است .چون مدرک همه دارو ندار آن هاست نمی توانند باور کنند که ارزش آن تنزل پیدا کرده البته قابل ذکر است که این افراد به علت کژپنداره خود یعنی ( زیاد برآورد کردن اهمیت درس ها ی خود –ارزش زیاد دادن به مدرک تحصیلی و امید بستن به آینده احتمالی ) در تنزل ارزش مدرک خود مشارکت دارند .در این جاست که اعضای یک نسل به فریفته شدن خود توسط نظام آموزشی پی میبرند و این بیداری و سر خوردگی به شکل های نا معلوم مبارزه و اعتراض و گریز جلوه می کند . افرادی که قربانی تنزل ارزش مدرک تحصیلی اند گاه برای گریز از این وضعیت به مشاغلی روی می آورند که چیزی بین کار دانشجویی و بوروکراسی است . البته این مشاغل برای کسانی کلید ورود قطعی است که بتوانند مهارتها و مدارج واقعی اجتماعی را به این مدارک ضمیمه کننند در این راستا می توان به پیدایش مجموعه کاملی از مشاغل زنانه و ایجا د بازار مشروع ویژگی های ظاهری و جسمانی اشاره کرد . در اینجاست که زیبایی در بازار کار ارزش می یابد و زنان از جذابیت خود عواید شغلی می برند و این تغییر در هنجارهای لباس پوشیدن باعث باز تعریف تصویر مشروع زنانگی می شود . گاهی اوقات هم افراد وارد بازار رقابت برای دست یابی به شغل می شوند که از قبل معلوم است که بازنده اند با این کار آنها تنها مشروعیت اهدافی را می پذیرند که صاحبان این مشاغل به سمت آن می روند .درنهایت چون می بینند به آن چه وعده داده شده به صورت عینی نمی رسند در اهداف گروه تردید می کنند و همین امر واژگونی حقیقی جدول ارزش ها را فراهم می کند . http://ftorange.blogfa.com/
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۲ ، ۱۳:۴۱
راحله عباسی نژاد

١١-١۴-١٨-٢٢

تا به حال از کسی نپرسیده ام که آیا این اعداد همان قدر که برای من مفهموم دارند برای دیگران هم معنا دارند یا خیر ؟!؟! اصلا اگر هم مفهمومی در سرشان دارند ، شبیه به ذهنیت من است یا نه!؟!؟

هر کدام از این عددها برای من تداعی کننده ی پایان یک دوره ی معلوم و آغاز یک دوره ی جدید است که از قضا و به جز یک استثنا این دوره ی جدید روندی مشخص و مثل قبل اش معلوم دارد.

١١پایان دبستان و ورود به راهنمایی. تکلیف مشخص است. تو دیگر کودک نیستی . تکالیفت را دیگر با یک شکلک مثل این ":)" نمی سنجند. کودکی کم کم جای خود را به بلوغ می دهد. شکلک هم با نمره جایگزین می شود.

١۴هم یعنی پایان نصفه و نیمه ی دوران بلوغ و ورود به دنیای شعور . زمان ما حتی ١۵ تمام اگر می داشتی حق رای بهت تعلق می گرفت . یک سری ممالک هم گواهی نامه می دهند در این سن و سال . یک زمانی همین ١۴ سالگی و گرفتن سیکل خودش شروع بزرگسالی بود. ورود به دبیرستان طبعا کمی مخوف و غیر قابل پیش بینی بود اما همین که می دانستی تهش یک کنکور است و فلان سالش نهایی است خودش خیلی بود . برنامه کوتاه مدت که نه ولی برنامه ی بلند مدت ات مشخص بود . خوش بودی و می دانستی این خوشی یکی دو سال اول است و همین . همه خودشان را آماده می کردند برای بدبختی دو سال آخر . وای همین که آمادگی داشتن خیلی بود !

١٨ هم که یعنی خود خود خود بزرگسالی . یعنی دانشگاه . یعنی تبدیل به همان دانشجویی می شوی که در بیش از نیمی از سریال ها خودش یک شغل است و پر از دغدغه . یعنی کمی تا قسمتی استقلال شخصی . یعنی سپرى کردن مدت زمانی دلخواه بر روی کارهای مورد علاقه بدون دخالت خانواده. یعنی کلا تجربه ی هیجان انگیز ترین دوران زندگی در این مملکت . تهش اما یک جوری است . کلیتی معلوم دارد که کافی است بخواهی خلاف جهت آب شنا کنی و آن کلیت هم پرت هوا می شود . این کلیت هم یا ارشد است و یا اپلای . کسی که سرپیچی کند و هیچکدام را انتخاب نکند مورد غضب خواهد بود.

ولی ٢٢ ....

٢٢ سالگی دیگر ته ندارد. لذا برنامه ریزی بلند مدت هم غیر ممکن است چه برسد به کوتاه مدت. همه چیز حتی حوادث یک ماه دیگر هم تار و ناپیداست . مشکلات مالی و دردسر های مستقل شدن آدم را هول می دهد سمت کارهایی که شک داری چقدر به انجامشان تمایل داری و کارهای مورد علاقه ات هم یک جور ناجور و نامشخصی است . مثل یک بدبختِ قایق شکسته که وسط آب های آزاد گیر کرده و با وجود آن که هیچ خشکی نمی بیند مجبور به شنا کردن است . حداق باید درجا پا دوچرخه بزند چون مطمىن است که زنده ماندن کمترین چیزی است که می خواهد . من هم مقصد مشخصی ندارم ، نمی دانم می خواهم استاد شوم یا پژوهشگر ، می خواهم جامعه شناس باشم یا مهندس ! من حتی نمی دانم واقعا خارج رفتن به دردم می خورد یا نه ولی مجبورم که تافل بدهم تا شانس خارجه نپرد ، درس بخونم تا شاید مهندس شوم و حتی کار کنم که شاید مددکار شوم ! این انجمن رفتن هم هست . خوب بعدش چه ؟ انجمن بروم که بعدا سیاسی شوم !؟ اصلا یک جزر ناجوری است این ٢٢ سالگی . یک جوره ترسناک ! از این پا دوچرخه های درجای خودم اعصاب ندارم ! نمیشد یک ماه فرصت می دادن به آینده فک کنم و نقشه راهِ حدوی آینده ام را رسم کنم ؟؟!!؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۲ ، ۱۳:۰۹
راحله عباسی نژاد

من توی مملکتی زندگی می کنم که گشت ارشادش دختری رو که مانتوش بالای زانو باشه می کنه توی ون و می بره تعهد می گیره ، اون وقت توی متروش دست فروش ها در ملا عام و حتی توی کوپه ای که نصف مرد و نصف زنه لباس زیر زنونه می فروشن که خرجشون رو در بیارن .

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۰۸:۲۲
راحله عباسی نژاد

گرم تر شده ام . چند ساعتی است که گرم تر شده ام . باز هم مثل خیلی از اوقات دیگر خبر را بر خلاف میلم اول از فیس بوک فهمیدم . آزاد شده اند . اعتراف می کنم چند تایی را نمی شناختم ولی اصلا مهم نبود . فقط می دانستم آزاد شده اند . مثل همیشه که از چیزی ذوق می کنم و به جای آن که پی اش را بگیرم یهو رهایش می کنم ، خبر ها و فیس بوک و همه را رها کردم . ته ذهنم آرام بود . آرام تر از خیلی از مواقع دیگر . دلم یک سرود حماسی می خواست و گریه و ... . زندانی سیاسی را آزاد کردند . ستوده و زیدآبادی و عرب سرخی و خیلی های دیگر . اول فکر کردم خوشحال شدم . خوب خوشحال هم شدم ولی بعد حسم مثل مزه ی خرمالوی نرسیده که اولش خوب است و بعد طعم دهانت یک جور ناجوری می شود، تغییر کرد. فکر کن . خوشحال شده باشی از این که آزاده ای را آزاد کرده اند . خنده دار نیست ؟ گس نیست ؟ هست که الان حال خوشی ندارم . امید است و ترس. نمی دانم چرا حالا که گاماس گاماس مطالباتمان را می گیریم می ترسم . انقدر می ترسم که بهش فکر نکنم . می ترسم از اینکه همه چیز بر گردد به حالت 88 و بعد چه ؟ این بار قرار است چه شود ؟؟ قرار است کدام مادر و پدر و فرزند را ببرند به سیاه چال ؟ اصلا گیریم که نبردند . اصلا زندان سیاسی تعطیل/ دانشجوی ستاره دار ، پاک پاک / صدا و سیما آزاد ... بعد چی ؟ قرار است یادمان بیفتد که چه مملکت بدبختی داریم ؟؟ که فقر و نداری یقه ی مردم را چسبیده و رها که نمی کند هیچ ، هی فشار می دهد ؟ ببینیم که مهندس داخلی را به هیچ هم نمی پندارند و وارداتمان سر سام آور است ؟؟ یکهو دوباره حواسمان جمع شود که تک تک آدم ها با آغوش باز از کشور فرار می کنند ؟؟ بی رحمانه و خودخواهانه و بزدلانه است ولی من می ترسم و دلم نمی خواهد که این خوشی های کوچک یک به یک بیایند و بروند و کم کم بوی منجلاب آن پشت تر ها بلند تر شود . هنوز آمادگی ندارم . اعتراف می کنم که ندارم . اعتراف می کنم که موقع رای دادن به روحانی زبانم می گفت امیدوار است و ته دلم می دانستم که اوضاع ثابت می ماند. همه چیز دست نخورده مثل قبل . الان باید چه کنیم ؟ رعشه گرفته ام . دیگر بهانه ی " نمی گذارند" کم کم شاید از بین برود و ما می مانیم و یک خروار مسئولیت . یک خروار آزادی و .... . گرم شده ام . نه فقط از خوشحالی . از ترس / از هیجان / از فواره ی امید به جای کورسوی امید .

نکند یک هو موسوی هم آزاد شود ؟ 

پی نوشت : نسرین ستوده، فیض الله عرب سرخی، مهسا امرآبادی، محبوبه کرمی، مریم جلیلی، میترا رحمتی، فرح واضحان، ژیلا مکوندی و کفایت ملک محمدی در تاریخ 27 شهریور یک هزار و سیصد و نود و دو  آزاد شدند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۱۹
راحله عباسی نژاد

تافل داشتیم . کلاس رفته بودیم تا حد خوبی، ولی جو گیر بودیم و فکر می کردیم تافل یه غول گنده است که برای زمین زدنش باید هزار تا کار بکنی. با دوستم صحبت کردیم و معلم گرفتیم . یه سال بالایی داشتم که معلم گرفته بود و می گفت به خاطر اون تافلش رو خوب داده . سال بالاییم رو از دوران مدرسه می شناختم . یه بار دیگه هم برای پیش یه معلم پیشنهاد کرده بود که انصافا بیست بود . با این پیش زمینه رفتیم پیش معلم . روز بعد از انتخابات بود. تا صبح نخوابیده بودم ، صبحش هم ژولی پولی از خواب پا شدم و یه چیزی همین جوری تنم کردم و زدم بیرون . کلی توی دلم به دوستم بد و بیراه می گفتم که آخه حالا مثلا اگر 25 خرداد شروع نکینم که تافل هوا نمیشه که . دوستم دو هفته زودتر از من تافل داشت و برای همین اصرار داشت زود کلاس رو شروع کنیم . من تا 10 ام درگیر دانشگاه بودم، در حدی که ساعت 8 می رفتم 8 بر می گشتم . مثلا لطف کردم و قبول کردم که زود کلاس رو شروع کنیم . همین شد که بیست و پنجم از یکی از کوچه پس کوچه های دولت سر درآوردم . یه موسسه بود که یه آقای میان سالی که همون معلم باشه توش کلاس میذاشت. همه اش داشت با موبایلش اس ام اس بازی می کرد و مثل خودم از آخرین نتایج رای شماری خبر می گرفت. حتی وقتی من یواشکی و خیلی آروم گوشیم رو از جیب شلوارم در آوردم، سریع تیز شد و گفت اگر خبر جدید گرفتی بگو ها . در حین همین اس ام اس بازی ها شروع کرد از تافل گفتن و این که چی میکنه تو کلاساش و ما باید چه بکنیم و اینا . حرفاش تموم شد و اومدیم بیرون . من رفتم شیرینی فروشی و شیرینی خریدم به خاطر پیروزی احتمالی . خوشحال و بر خلاف کم خوابی با انرژی رفتم سمت خونه . کلا یادم رفت زبان و مقولات مربوط بهش رو تا یه روز قبلش که نشستم و تستی که گفته بود بهمون بزنیم رو زده ام . درصد هام افتضاح نبود اما خوب هم نبود . دوستم کله ی صبح زنگ زد که بپرسه زدم تست رو یا نه ؟ بعدش هم شروع کرد تند تند درصد های خودش رو که اتفاقا خوب هم بودم پشت هم ردیف کرد. منم که همیشه عادت دارم بزنم تو سر خودم ، برگشتم کلی ازش تعریف کردم و به حال خودم تاسف خوردم و گفتم که چقد اوضاع ناجوری دارم و تلفن رو سریع قطع کردم . فرداش رفتیم سراغ جلسه دوم . دوستم دیر رسید. عصبانی و گر گرفته . مسیرش خیلی خوب نبود و معترضانه گفت که دیگه حاضر نیست سر ظهر این مسیر رو بیاد . بعدش آقا معلم یه کتاب داد دستمون و گفت از روش بلند بخونید. بعد هی می گفت مثلا ریتمت رو تند کن یا یواش کن . اونجا فلان استرس رو رعایت کن یا اینجا صدات رو کش بده . می گفت از همه چیز مهمتر توی اسپیکینگ همین قشنگ حرف زدنه نه لزوما درست و قلمبه سلمبه حرف زدن . یه سری چیزای دیگه هم گفت و  کلاس تموم شد . آخرش ازش پرسیدم که ببخشید ، جلسه ی پیش که فقط یه سری توضیحات دادین رو هم باید پول بدیم ؟ گفت معلومه . اون جلسه ی اول محسوب می شده . اومدیم خونه و یه 4 یا 5 ساعت پیش دوستم زنگ زد گفت راحله من دیگه کلاس اینو نمیام ، از فلان کس ها که پرسیدم گفتن جلسه ی اول رو نباید پول بگیرن .. فلان کس ها گفتن که باید تعداد جلساتتون معلوم باشه . فلان کس ها گفتن که باید معلم فلان جور درس بده . من یکم باهاش موافق بودم ولی از طرفی به اون سال بالایی هم اطمینان داشتم و می دونستم معلم بد نمی گیره . ولی آخرش راضی شدم که دیگه باهاش کلاس نریم . قرار شد من زنگ بزنم به یه معلم دیگه که می شناسم و خیلی سخت گیره و ازش وقت بگیرم . رفتیم پیشش و گفت 15 جلسه جلو جلو پول می گیره و یه عالمه حرف زد که جلسه اول فلان رو میخونیم و جلسه دوم فلان . اینقدر به نظر همه چی رو حساب کتاب بود که به چیزی شک نمی کردی . به ضرب و زور پول 15 جلسه اول رو جور کردم . قرض کردم حتی که مامانم اینا نفهمن چقد زیاد شده قیمتش . کلاسا شروع شد . اولش که من دانشگاه می رفتم و پروژه داشتم و نمی تونستم خیلی تکلیف هاش رو انجام بدم . کم کم دانشگاه که تموم شد شروع کردم به درس خوندن . معلممون واسه رایتینگ یه عالمه قانون می گفت . می گفت 8 نوع سوال داریم که باید هر کدوم رو یه جور بنویسید . می گفت اگر ازت پرسدن چرا باغ وحش برای شهر مفیده باید 9 تا دلیل بیاری و هزار تا بدبختی دیگه . جلسه به جلسه جلو می رفتیم . بدی جلسه ها این بود که اگر سوتی می دادی تو اسپیکینگ یا رایتینگ ، خانوم معلم کلی مسخره ات می کرد و گیر میداد . ایناش بد نبود . ولی وقتی دوستم هم مسخره می کرد اعصابم خورد میشد . مثلا معلم یه چیزی رو درست می گرفت و اون یهو بر می گشت می گفت: اینجا که راحله این جوری گفت تو امتحان نمره نمیگیره دیگه ؟ من هیچی نمی گفتم . همه اش تو کلاس سرفه می کردم و با معلم هم حتی سر حرفایی که می زد بحث نمی کردم . یادمه دو بار سر اسپیکینگ  ،اونجایی که یه چیزی گوش میدیم و باید تکرار کنیم ، من یه چیزی رو شنیدم و وقتی گفتم ، کلی معلم مسخره کرد که همچین چیزی اصن نبوده و از کجات در آوردی و ... و از اون طرف دوستم هم برگشت گفت آره راحله منم نشنیدم ، "مطمئنم" نگفت . فک کنم از همین جا بود که با "مطمئن" اش مشکل پیدا کردم . من بحث نکردم و باز زدم تو سر خودم که آره آره ، من کلا لیسنینگم خوب نیس. این اتفاق یه بار دیگه و وقتی که یه کلاس تکی با معلم گرفته بودم تکرار شد و چون دوستم نبود ، از معلم خواستم لیسنینگ رو دوباره گوش کنیم ، خیلی محترمانه گفتم که به هر حال من دوست دارم بدونم این چی گفته که من یه چیز دیگه فهمیدم . معلم گفت : من تا حالا دویست بار اینو گوش کردم و همچین چیزی نیست ولی حالا بزار . لیسنینگ رو گوش کردیم و با چنان وضوحی طرف همون جمله ای که من گفته بودم رو تکرار کرد که معلم ابدا نمی تونست منکرش بشه . قطعش کردم و سرم انداختم پایین که خجالت نکشه ازم . ولی به جای خجالت گفت: آها اینو میگی ؟ این منظورش فلانه ! منم گفتم آره دیگه لابد . بعد وقتی میخواست بهم نمره بده ( که مثلا دستم بیاد توی تافل واقعی چند میشم ) ، نمره ی اون بخش رو که اولش صفر داده بود ، کامل داد . خلاصه کلاسا ادامه داشت تا جایی که فهمیدیم ، با روشی که معلم میگه اصلا نمیشه رایتینگ رو توی 30 دقیقه نوشت و صحیح کرد و نمره هم گرفت . من اعصابم از دستش خورد شده بود . اون آخرا سه جلسه رو نیومد، وقتی رسیدیم جلوی در کلاسش اس ام اس زد که نمی تونه بیاد. یه بار مامانش مریض شد. یه بار فامیلشون مرد. یه بار هم گفت خواب موندم و نمیرسم بیام . من یه ماه از این بدبختی رو هم روزه بودم و دیگه حوصله نداشتم سر این چیزا عصبانی بشم . اون موقع هم فکر می کردم که این بهترین معلم ممکن است و بدون اون تافل بی تافل . هیچی بهش نگفتیم . نکات آذار دهنده اش هم این بود که اول از همه پول رو واسه این پیش پیش ازمون گرفته بود که مثلا ما حق نداشته باشیم غیبت کنیم ( آخه وقتش خیلی ارزشمند بود و ما نباید الکی تلفش می کردیم ) ، اگر هم احیانا خواستیم کنسل کنیم از یه هفته قبل بگیم. دوم این که دو سه بار که در حد یه ربع دیر کرده بودیم بهمون به طعنه گفته بود که : انتظار نداشته باشین از اون ور بیشتر براتون وقت بزارم ها . سوم هم تمام در و دیوار زده بود : هر گونه اطلاع رسانی اس ام اسی قدغن ، فقط تماس تلفنی یا حضوری .  برگردین و بالا تا بفهمین که همه رو خودش سه بار نقض کرد و ما ؟ ما هیچی نمی تونستیم بهش بگیم چون پول و کارمون گیرش بود. من ماه رمضون ها طرح افطار تا سحر داشتم . می شستم تا صبح درس می خوندم و کابوسم روزای کلاس بود که یهو می شد از حول و هوش ساعت 3 یا 4 روز قبل تا همین حدودای فرداش بیدار باشم . وقتی از کلاس می اومدم خوابم نمی برد . ( بدبختی ام اینه که موقعی که خیلی خوابم بیاد نمی تونم بخوابم ) . خلاصه که دو بار از اون سه بار کنسلی، حول و هوش هفت صبح که داشتم تندکی هم لباس می پوشیدم هم رایتینگ هام رو پرینت میگرفتم واسه ی تصحیح ببرم، دوستم زنگ می زد به موبایلم . من هم جدا حوصله ی صحبت با کسی رو نداشتم و هی ریجکت می کردم و او هم تا 4 بار زنگ می زد و آخر سر موقع سوار ماشین شدن جواب می دادم و اون هم میگفت که : معلم اس داده که نمیاد ، من رسیدم ، میای بریم اسپیکینگ کار کنیم با هم ؟؟ خوب من هم می رفتم . دو سه ساعت حرف می زدیم و من با ناله می گفتم که من دیگه تا افطار دووم نمیارم و اون بنده خدا هم می گفت آره باشه بریم . بعد از این کنسلی ها بود که معلم یه بار اومد گفت بچه ها اگر به جای هشت ، هفت و نیم بشه کلاس اکیه ؟؟ گفتیم حله و اون گفت خبر میده که شده یا نه ؟ صبح جلسه بدش روز بدی بود . مامانم اینا یه هفته ای بود که خونه نبودن . بعد از افطار یه ذره درس خونده بودم و نزدیک بیست و چهار ساعت بود که نخوابیده بودم . مطمئن بودم صبح سر کلاس چرت می زنم . طرفای 3 صبح رفتم روی مبل حال و دراز کشیدم ولی اصلا خوابم نمی برد ، یه ساعت گذشت و رفتم روی زمین دراز کشیدم و بازم نشد . نزدیکای پنج و نیم بود و من این قدر غلط زده بودم که واقعا می خواستم گریه کنم . نه خوابم می برد نه تمرکز داشتم که دوباره درس بخونم. همه اش فکر می کردم که کاش کلاسمون هفت و نیم بود که من یه ساعت دیگه پاشم لباس بپوشم و از این چهار دیواری لعنتی خلاص شم .  یادمه حتی یه کم گریه هم کردم . به هم ریخته بودم . با کم خوابیه 27 یا 28 ساعته پا شدم لباس پوشیدم و گفتم به درک ، رانندگی می کنم حالم سر جاش میاد . حالا یکم زود میرسم . طرفای هفت و ربع رسیدم و تو همون ماشین کله ام رو تکیه دادم به پشتی صندلی به خیال اینکه کلاس ساعت هشته . نزدیک هشت بود که دوستم ( همون که موقعی که می فهمید کلاس نیست ، دو ثانیه بعدش دویست بار می زنگید که کجایی ؟ و بیا اسپیکینگ کار کنیم ) زنگ زد گفت : راحله کجایی ؟؟؟ کلاس نیم ساعته شروع شده . من ... من ... من شدم راحله ی خفه . رفتم بالا و دیدم که دوستم نشسته و نیم ساعته داره با معلممون اسپیکینگ کار میکنه . فقط ازش پرسیدم : چرا زودتر زنگ نزدی ؟ گفت فکر کردم خواب موندی و دیر کردی ! راحت ! من مثل همیشه تو تموم وجودم آتیش بود . راحله ی بی اعصابی که دیوونه میشه و حاضره حتی فحش هم بده . روزه بودم . همین جلوم رو گرفت . شاید هم این نه ، نمیدونم چی . هر چی بود تا آخرش تا مخاطب قرار نمی گرفتم حرف نمی زدم . می دونستم دارم کم کم اعتماد به نفسم رو جلوشون خورد می کنم . حتی یه بار هم سر جلسه نمی پرسیدم : حالا الان این خوب بود ؟ الان این رایتینگ چند میشه ؟ کاری که دوستم مدام انجام میداد . و بدتر از همه اینکه از من استفاده می کرد. منو معیار می کرد و می گفت : از راحله بهتر بود نه ؟؟ معلم خیلی به لهجه ی دوستم گیر میداد و بعضا بدجوری مسخره اش می کرد. من اوایل بهش دلداری می دادم و می گفتم که ناراحت نباشه ، چرت می گه . مدام سر کلاس می گفت ریدینگم دیگه خفن شده یا لیسنینگم بیسار شده و من هیچی . اعتماد به نفسم از دور بهم دست تکون می داد . یک جور نفرت خفیف هم تو وجودم داشت به وجود می اومد . به خصوص که جلسه آخر کلی جفتشون به رایتینگ هام خندیدن . از راحله ی خوش خنده هم که همیشه توقع میره که بخنده، پس منم خندیدم ، بلندتر از اون دو تا هم خندیدم به خودم .  جلسات تموم شد . من ابایی ندارم که بگم خوشحال بودم . حتی حس می کردم تازه قراره تافل خوندن بدون این دو شروع بشه . بعد از یه مدت فهمیدم که معلممون چقدر درباره ی رایتینگ تافل چرت گفته و چقدر همه چیز آسون تر از اون چیزیه که اون میگه . همه چی دقیقا . دو هفته مونده بود به تافل هر چی گفته بود ریختم دور و کلا یه روش دیگه ای رو واسه نوشتن انتخاب کردم . روش خودم . روشی که بهش میگن "نوشتن" نه نمره گرفتن. من نویسنده ی خوبی نیستم ولی نویسنده ی بدی هم نیستم . من به این معلم اجازه دادم که نوشتن من رو تغییر بده و بعدش هم بهش بخنده و ازش ایراد بگیره. من خودم شدم . نه فقط توی رایتینگ که توی اسپیکینگ هم خودم شدم . خودم حرف می زدم و خودم می نوشتم . قانون های من در آوردی اون آدم هم ریختم دور . این آخرا رفتم چارت نمره دهی تافل رو در آوردم و دیدم یکی از چیزایی که بهش تاکید کرده "قشنگ حرف زدنه " . همونی که معلمِ سال بالایی می گفت. همون که دوستم از دوستاش پرس و جو کرده بود و "مطمئن " بود روشش اشتباهه . همون که به سال بالایی گفته بود موقع رایتینگ نوشتن خودت باش. سعی نکن یه قانونی رو پیش بگیری. من پول هنگفتی رو به فنا داده بودم و وقت کمی برای جبران داشتم . همین وسط ها دوستم تاریخ امتحانش رو عوض کرد و انداخت یه روز قبل من . تاریخی رو عوض کرد که باعث شده بود من دو هفته ی اول تیر رو با بدبختی کلاس بیام و تکلیف بنویسم و حتی پول بدم . نزدیکای امتحان بود که یکی از دوستامون امتحان داد . مکان امتحانش "سنجش " بود . همون که باز دوباره دوستم از این و اون پرسیده بود و " مطمئن" بهترین جاست . من به شما میگم که مزخرفترین گزینه بود و من بعد از یه سری شنیدم که اصن کسی سنجش ثبت نام نمی کنه تقریبا . من دو ماه تقریبا درس خوندم و به خاطر معلم و دوستم که اتفاقا دوستش دارم ولی فهمیدم که یار درسی خوبی نیست داشتم همه چیز رو از دست می دادم . الان نمی دونم که از دست دادم بالاخره یا نه . هنوز نمره ام نیومده . اما یه چیزایی رو خوب فهمیدم :

1 . این که ملت موفق لزوما با پشتکار و هوش و اینا به نتیجه نمیرسن ، حتی اعتماد به نفسشون رو لزوما ذاتی ندارن . بعضی ها در عین دوستی و علاقه و شاید حتی ناخودآگاه ، اعتماد به نفس دیگران رو خورد می کنن و خودشون رو بالا می کشن. 

2. حس خفت . حسی که وقتی نمی تونی به یکی مثل این معلم اعتراض کنی بهت دست میده . 

3. من قانون بردار نیستم . باید بهم بگن خودت باش. خودت رو ببر سر امتحان و از مغزت استفاده کن . همه چیز رو نباید بهت بگن . 

4. آدم های با اعتماد به نفس می تونن بندازنت توی چاه . 

پی نوشت : آخرین جلسه با معلمم رو نرفتم و 90 تومان ازش طلب دارم . و من چه می کنم ؟؟ فکر می کنم حق ندارم پولم رو پس بگیرم و هی بهش نمیزنگم !

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۲ ، ۰۴:۴۹
راحله عباسی نژاد

آدم ها هر کدام به نوعی یک خاطره ی خاص خودشان دارند. یکی مثلا مدعی است که در بچگی دیوانه ی خراب کردن اسباب بازی هایش بوده تا از ساز و کارش سر در بیاورد و حالا هم یک مهندس موفق است . یکی دیگر می گوید از بچگی از دیوار راست بالا می رفته و همین باعث شده تا به ورزش های سنگین روی بیاورد . یکی هم هست که می گوید عادتش این بوده که به هر ضرب و زوری پول پیدا کند و برود سینما، حالا هم کارگردانی را انتخاب کرده . 

من هم مثل همه از این خاطرات دارم . 

بچه که بودم ، 12 یا 13 ساله ، یک روز صبح پنج شنبه ( مدرسه ی ما پنج شنبه ها تعطیل بود ) شال و کلاه کردم و خودم پباده رفتم حسینیه ی ارشاد . راه زیادی نبود ، شاید کمتر از 25 دقیقه پیاده روی ، ولی اولین بار بود مسیر را تنها می رفتم . قضیه هم این بود که دیگر پولی برای خرید کتاب نداشتم . پول تو جیبی که نمی گرفتم ، پول کتاب هایم را از ظرف شستن به ازای 200 تومان برای هر کدام و لباس اتو کردن به ازای دانه ای صد تومان در می آوردم ، رسمی بود که خواهرم در خانه بنا کرده بود . از همان دبستان کتاب هایم را با پول خودم می خریدم و عجیب زیر دندان مزه می کرد . اولین بار جلد 4 هری پاتر را خریدم ، التماس مادرم کردم که جلوی مغازه بایستد و من هم جَلدی بپرم و کتاب را بخرم ، یک مشت دویستی و صدی تحویل فروشنده دادم و دوق مرگ شده از کتاب فروشی آمدم بیرون . جلد اول که تمام شد ، داوطلبانه ظرف های خواهر هایم را می شستم تا پول جلد بعدی را در بیاورم . هری پاتر را که خریدم رفتم سراغ سرزمین اشباح . 12 جلد بود ، اول مضارب 4 را خریدم ، 4 و 8 و 12 . بعد مضارب سه ، 3 و 6 و 9 و ... همین جور تا تکمیل شد . بعد بچه های بد شانس ، بعد هم کم کم که بزرگتر شدم ، تمام عیدی هایم را در نمایشگاه کتاب خرج می کردم ، البته با برنامه ریزی . از دو ماه قبلش لیست کتاب های منتخب را در می آوردم و حساب کتاب می کردم که چند تا را می توانم بخرم و چند تا را بگذارم برای سال بعد . اما این وسط ، همان 12 یا 13 سالگی ، کفگیرم ته دیگ خورد . هزینه ی 4 جلدِ 500 صفحه ای آن شرلی از توان من خارج بود ، هر روز می رفتم کتاب فروشی مهر اندیش که 10 دقیقه ای بالاتر از خانه مان بود و خیره می شدم به این 4 جلد که طبقه ی آخر یک قفسه ی بلند در انتهای مغازه قرار داشتند. امیدوار بودم که یکی در خانواده بفهمد و به عنوان کادو برایم بخردشان . اما نخریدند که نخریدند . این شد که همان 5 شنبه ی کذایی شال و کلاه کردم رفتم حسینیه ارشاد و کارت عضویت به اضافه ی جلد اول آن شرلی را گرفتم و آمدم خانه . یک نوار آریان داشتم که مال دختر داییم بود ، گذاشتم توی ضبط و در انتهایی ترین نقطه ی اتاقم که یک فرورفتگی در دیوار بود نشستم و کتاب را به معنای حقیقی بلعیدم . دیگر تمام پنج شنبه ها برنامه همین بود ، صبح طرفای 10 راه می افتادم سمت کتابخانه و ... . حتی در هوای بارانی . یک لوازم التحریر فروشی هم در مسیر باز شده بود که معمولا یک وسیله ای ازش می خریدم و بر می گشتم . چقدر حس می کردم بزرگ شده ام وقتی برای اولین بار برای خواهرم با پول خودش یک روان نویس خریدم و موقع تحویلش حس می کردم یکی از بزرگترین نیازهای خانه را رفع کرده ام . آرام آرام کشیده شدم سمت رمان عاشقانه . همیشه یک ستون بلند از این رمان های زرد روی میز کتاب های برگشتی بود که توجهم را جلب می کرد. یک بار که از قضا 3 کتاب هم از کتابخانه گرفته بودم و عملا نمی توانستم بیشتر قرض کنم ، یکی را از شدت فضولی برداشتم و در همان کتابخانه نشستم به خواندن . دقیق یادم نیست که چه کتابی بود یا اصلا تمامش کردم یا نه ! فقط می دانم که یک حسی به من می گفت باید باز هم از این دست کتاب ها بخوانم . کتاب ها را بر می داشتم و شخصیت هایش را با تمام ویژگی هایشان یک گوشه ی ذهنم ثبت می کردم . حوادثی هم که برایشان اتفاق می افتاد را در قسمتی دیگر نگه می داشتم . خوب یادم هست که کتاب ها را باز می کردم و اگر چند خطی که درباره ی شخصیت پسر یا دختر می خواندم شبیه به کتاب های قبلی بود سریع کنارش می گذاشتم . زندگی ام شده بود  ضبط شخصیت های جدید با پیچیدگی های مختلفشان، اتفاقاتی که برایشان می افتد و همین . رمان های عاشقانه ی ایرانی که ته کشید و از یه جایی به بعد عین هم شد رفتم سراغ خارجی ها . سرچ می کردم و می رفتم می گرفتم و می خواندم . داستان ها به وضوح سطح بالاتری داشتند و شخصیت ها کارهای عجیب تری می کردند . اصلا از یک جایی رفتم سراغ کتاب هایی که به نوعی معمایی بودند  ، راز داوینچی و حشاشین و مفتش و راهبه و ...  . جالب اینجا بود که این ها هم تکراری شدند ، معمای کتاب چهارم که شیاطین فرشتگان بود را شاید صفحه ی 50 ام حل کردم . به نظرم دیگر نویسنده ی مذکور شخصیت هایی شبیه به هم در ذهنش ساخته بود و توانایی شخصیت پردازی نوین نداشت. باز هم می خواندم و این بار رفتم سراغ کتاب های امیر خانی . لذت خواندن ارمیا را خوب یادم هست. کتاب را باز کردم و پرت شدم وسط منطقه ی جنگی سوت و کور، بعد از تصویب قطع نامه . کتاب کم کم رفت سمت جنگلی و من هم پا به پای ارمیا در جنگل قدم می زدم . یک لذت دیگری داشت این یکی . برای من خود ارمیا خاص نبود ، فضایی که از خواندن ارمیا درک می کردم جالب بود . قدرت تخیلم را مثل هری پاتر و دیگران به کار می گرفت . عجیب بود . بعدی را هم که خواندم همین بود. از موضوع "منِ او" چیز زیادی یادم نیست ولی تمام لوکیشن ها را حفظم . بیوتن هم همین جور . نقطه ی عطف همه اما خرمگس بود که هم شخصیتش مرا جذب کرد هم توصبفاتش . عجیب میخکوب می کرد. در ایام کنکور عادت کتاب خوانی از سرم افتاد ، بعدش هم در دانشگاه هر چه کردم برنگشت که نگشت .  همین شد که الان دارم این مطلب را می نویسم . کتاب خوانی برنگشت اما عادت دیگری پیدا کرده بودم . خودم بهش می گفتم سناریونویسی . آدم های اطرافم را می دیدم و سعی می کردم برایشان آینده درست کنم . آینده های بعضا غیر عادی . با تمام وجودم حس می کردم که تمام چیزهای که موقع رمان خواندن و بعد ها فیلم دیدن ثبت کرده بودم دارند از صندوق بیرون کشیده می شوند و کاربرد پیدا می کنند، و چیزی که من امروز فهمیدم همین است . من در وجودم دیگر نیازی به خواندن رمان احساس نمی کنم . شخصیت های دنیای واقعی پیچیده تر و غیر قابل پیش بینی تر از کتاب ها هستند و توصیفات را لازم نیست از جایی بخوانم . ذهن خودم تند تند لوکیشن سازی می کند و این لذت بیشتری دارد . من شاید دیگر به معنای عرفی رمان نمی خوانم ولی رمان می سازم ، با آدم های واقعی و اتفاقات و محیط های قابل لمس . من هر روز ده ها معمای متحرک می بینم که دیگر صفحه ی 50 نمی توانم حلشان کنم .

این ها هیجان انگیز ترین بخش زندگی من هستند . آدم های متفاوت با پایانی نامعلوم. 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۱۶
راحله عباسی نژاد

teeddy2070

1- شرکت در سالن مسابقات ژیمناستیک زنان ، قهرمانی المپیک 

2 -  شوهرم اسمم رو همون جوری صدا بزنه که پرویز پرستویی توی به نام پدر میگه " راحله راحله ... "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۲۳:۵۲
راحله عباسی نژاد