در ستایش رمان / تولد سناریو نویسی / لذت خرید کتاب/ ...
آدم ها هر کدام به نوعی یک خاطره ی خاص خودشان دارند. یکی مثلا مدعی است که در بچگی دیوانه ی خراب کردن اسباب بازی هایش بوده تا از ساز و کارش سر در بیاورد و حالا هم یک مهندس موفق است . یکی دیگر می گوید از بچگی از دیوار راست بالا می رفته و همین باعث شده تا به ورزش های سنگین روی بیاورد . یکی هم هست که می گوید عادتش این بوده که به هر ضرب و زوری پول پیدا کند و برود سینما، حالا هم کارگردانی را انتخاب کرده .
من هم مثل همه از این خاطرات دارم .
بچه که بودم ، 12 یا 13 ساله ، یک روز صبح پنج شنبه ( مدرسه ی ما پنج شنبه ها تعطیل بود ) شال و کلاه کردم و خودم پباده رفتم حسینیه ی ارشاد . راه زیادی نبود ، شاید کمتر از 25 دقیقه پیاده روی ، ولی اولین بار بود مسیر را تنها می رفتم . قضیه هم این بود که دیگر پولی برای خرید کتاب نداشتم . پول تو جیبی که نمی گرفتم ، پول کتاب هایم را از ظرف شستن به ازای 200 تومان برای هر کدام و لباس اتو کردن به ازای دانه ای صد تومان در می آوردم ، رسمی بود که خواهرم در خانه بنا کرده بود . از همان دبستان کتاب هایم را با پول خودم می خریدم و عجیب زیر دندان مزه می کرد . اولین بار جلد 4 هری پاتر را خریدم ، التماس مادرم کردم که جلوی مغازه بایستد و من هم جَلدی بپرم و کتاب را بخرم ، یک مشت دویستی و صدی تحویل فروشنده دادم و دوق مرگ شده از کتاب فروشی آمدم بیرون . جلد اول که تمام شد ، داوطلبانه ظرف های خواهر هایم را می شستم تا پول جلد بعدی را در بیاورم . هری پاتر را که خریدم رفتم سراغ سرزمین اشباح . 12 جلد بود ، اول مضارب 4 را خریدم ، 4 و 8 و 12 . بعد مضارب سه ، 3 و 6 و 9 و ... همین جور تا تکمیل شد . بعد بچه های بد شانس ، بعد هم کم کم که بزرگتر شدم ، تمام عیدی هایم را در نمایشگاه کتاب خرج می کردم ، البته با برنامه ریزی . از دو ماه قبلش لیست کتاب های منتخب را در می آوردم و حساب کتاب می کردم که چند تا را می توانم بخرم و چند تا را بگذارم برای سال بعد . اما این وسط ، همان 12 یا 13 سالگی ، کفگیرم ته دیگ خورد . هزینه ی 4 جلدِ 500 صفحه ای آن شرلی از توان من خارج بود ، هر روز می رفتم کتاب فروشی مهر اندیش که 10 دقیقه ای بالاتر از خانه مان بود و خیره می شدم به این 4 جلد که طبقه ی آخر یک قفسه ی بلند در انتهای مغازه قرار داشتند. امیدوار بودم که یکی در خانواده بفهمد و به عنوان کادو برایم بخردشان . اما نخریدند که نخریدند . این شد که همان 5 شنبه ی کذایی شال و کلاه کردم رفتم حسینیه ارشاد و کارت عضویت به اضافه ی جلد اول آن شرلی را گرفتم و آمدم خانه . یک نوار آریان داشتم که مال دختر داییم بود ، گذاشتم توی ضبط و در انتهایی ترین نقطه ی اتاقم که یک فرورفتگی در دیوار بود نشستم و کتاب را به معنای حقیقی بلعیدم . دیگر تمام پنج شنبه ها برنامه همین بود ، صبح طرفای 10 راه می افتادم سمت کتابخانه و ... . حتی در هوای بارانی . یک لوازم التحریر فروشی هم در مسیر باز شده بود که معمولا یک وسیله ای ازش می خریدم و بر می گشتم . چقدر حس می کردم بزرگ شده ام وقتی برای اولین بار برای خواهرم با پول خودش یک روان نویس خریدم و موقع تحویلش حس می کردم یکی از بزرگترین نیازهای خانه را رفع کرده ام . آرام آرام کشیده شدم سمت رمان عاشقانه . همیشه یک ستون بلند از این رمان های زرد روی میز کتاب های برگشتی بود که توجهم را جلب می کرد. یک بار که از قضا 3 کتاب هم از کتابخانه گرفته بودم و عملا نمی توانستم بیشتر قرض کنم ، یکی را از شدت فضولی برداشتم و در همان کتابخانه نشستم به خواندن . دقیق یادم نیست که چه کتابی بود یا اصلا تمامش کردم یا نه ! فقط می دانم که یک حسی به من می گفت باید باز هم از این دست کتاب ها بخوانم . کتاب ها را بر می داشتم و شخصیت هایش را با تمام ویژگی هایشان یک گوشه ی ذهنم ثبت می کردم . حوادثی هم که برایشان اتفاق می افتاد را در قسمتی دیگر نگه می داشتم . خوب یادم هست که کتاب ها را باز می کردم و اگر چند خطی که درباره ی شخصیت پسر یا دختر می خواندم شبیه به کتاب های قبلی بود سریع کنارش می گذاشتم . زندگی ام شده بود ضبط شخصیت های جدید با پیچیدگی های مختلفشان، اتفاقاتی که برایشان می افتد و همین . رمان های عاشقانه ی ایرانی که ته کشید و از یه جایی به بعد عین هم شد رفتم سراغ خارجی ها . سرچ می کردم و می رفتم می گرفتم و می خواندم . داستان ها به وضوح سطح بالاتری داشتند و شخصیت ها کارهای عجیب تری می کردند . اصلا از یک جایی رفتم سراغ کتاب هایی که به نوعی معمایی بودند ، راز داوینچی و حشاشین و مفتش و راهبه و ... . جالب اینجا بود که این ها هم تکراری شدند ، معمای کتاب چهارم که شیاطین فرشتگان بود را شاید صفحه ی 50 ام حل کردم . به نظرم دیگر نویسنده ی مذکور شخصیت هایی شبیه به هم در ذهنش ساخته بود و توانایی شخصیت پردازی نوین نداشت. باز هم می خواندم و این بار رفتم سراغ کتاب های امیر خانی . لذت خواندن ارمیا را خوب یادم هست. کتاب را باز کردم و پرت شدم وسط منطقه ی جنگی سوت و کور، بعد از تصویب قطع نامه . کتاب کم کم رفت سمت جنگلی و من هم پا به پای ارمیا در جنگل قدم می زدم . یک لذت دیگری داشت این یکی . برای من خود ارمیا خاص نبود ، فضایی که از خواندن ارمیا درک می کردم جالب بود . قدرت تخیلم را مثل هری پاتر و دیگران به کار می گرفت . عجیب بود . بعدی را هم که خواندم همین بود. از موضوع "منِ او" چیز زیادی یادم نیست ولی تمام لوکیشن ها را حفظم . بیوتن هم همین جور . نقطه ی عطف همه اما خرمگس بود که هم شخصیتش مرا جذب کرد هم توصبفاتش . عجیب میخکوب می کرد. در ایام کنکور عادت کتاب خوانی از سرم افتاد ، بعدش هم در دانشگاه هر چه کردم برنگشت که نگشت . همین شد که الان دارم این مطلب را می نویسم . کتاب خوانی برنگشت اما عادت دیگری پیدا کرده بودم . خودم بهش می گفتم سناریونویسی . آدم های اطرافم را می دیدم و سعی می کردم برایشان آینده درست کنم . آینده های بعضا غیر عادی . با تمام وجودم حس می کردم که تمام چیزهای که موقع رمان خواندن و بعد ها فیلم دیدن ثبت کرده بودم دارند از صندوق بیرون کشیده می شوند و کاربرد پیدا می کنند، و چیزی که من امروز فهمیدم همین است . من در وجودم دیگر نیازی به خواندن رمان احساس نمی کنم . شخصیت های دنیای واقعی پیچیده تر و غیر قابل پیش بینی تر از کتاب ها هستند و توصیفات را لازم نیست از جایی بخوانم . ذهن خودم تند تند لوکیشن سازی می کند و این لذت بیشتری دارد . من شاید دیگر به معنای عرفی رمان نمی خوانم ولی رمان می سازم ، با آدم های واقعی و اتفاقات و محیط های قابل لمس . من هر روز ده ها معمای متحرک می بینم که دیگر صفحه ی 50 نمی توانم حلشان کنم .
این ها هیجان انگیز ترین بخش زندگی من هستند . آدم های متفاوت با پایانی نامعلوم.