گَپ ...
سر یخچال پارک کردیم. پیاده که شدیم ریحانه اشاره کرد به "لیمو ترش" و گفت که برگشتنی ازش غذا بگیریم. چشمم افتاد به رستوران بقلیش. لانجین. نمیدونم چرا توی ذهنم بود که لانجین رستوران طوره. از کنارش که رد شدیم بوی قهوه اش خورد به دماغمون. توش رو نگاه کردم دیدم یه فضای خوب با انواع و اقسام کیک و قهوه هایی که حداقل بوی خوبی میدن موجوده. به مامانم گفتم که یادم باشه به بچه ها بگم اینجا سر بزنن. با خودم گفتم حتما اینجا یه قرار جور میکنم. بعد ولی چند لحظه فکری شدم که خوب حالا کافه هم رفتیم. از چی بگیم؟ بهتر بگم. از چی بگم ؟ هیچ موضوع، هیچ ایده ای، حتی هیچ سوال چالش بر انگیزی برام وجود نداره. نه اینکه همه چیز عالی باشه. نه. واقعا چیزی در این مدت طولانی و اخیر در ذهنم شکل نگرفته که ارزش گپ زدن داشته باشه. برای گَپ حرف کم دارم. حتی ادا کم دارم. خنده و گریه کم دارم . میتونم بشینم تا خود صبح به آدما گوش کنم ولی حرفی ندارم که بزنم. شاید مثلا به حال اون موقع من بشه گفت : "مرگِ یک گپ زننده" . یا یه چیزی تو همین مایه ها. جالب تر این که اصلا به این موضوع توجه نکردم که حالا با کی بیام بِگَپَم ؟؟ یا مثلا افسوس بخورم که چرا یه معشوق طوری وجود نداره که هی بزنیم بیرون بریم بشینیم یه گوشه واسه گَپ. فقط به ذهنم این اومد که من دیگه قدرتِ گپ زنیم رو از دست دادم. مثل یه قدرت ماورایی که صبح پا میشی و دیگه نیست. من این قدرت رو از دست دادم و هیچ ایده ای هم راجع به چگونه باز گردوندنش هم ندارم.