تراژدی
یک وقت ها ،شاید برای لحظه ای، شاید حتی برای چند میلی ثانیه، آدم به طور غیر منتظره ای آمادگی پذیرش یک تراژدی را دارد. یک تراژدی از آن انواع خاص و شوک آمیزش. اصلا چیزی ورای آمادگی. گاهی این دلِ آدمی می خواهد یک خبر بد بشنود. مثلا کسی از در بیاید تو و بگوید که سرطان دارد. که تا دو ماه دیگر بیشتر زنده نیست. در این "گاهی"، آدم ها آنچنان استوار و آن چنان صبور و آن چنان آرام می شوند که شاید تا آخر عمرشان دیگر هرگز فرصت چنین تجربه ای را نداشته باشند. در این "گاهی" ، جوان ناگهان بزرگ می شود و گاهی چنان پخته عمل می کند که هوس می کند تا به آخر عمر زندگی به همان منوال بگذرد.
راز تراژدی در غیر منتظره بودنِ آن است. راز تراژدی در ضربه ای است که آن چنان کاری و عمیق فرود می آید که آدم ها برای مدتی، هر چند کوتاه، از زندگی کَنده می شوند. دقیق تر بخواهم بگویم ، راز تراژدی در آن است که چند لحظه، که به چند روز هم می تواند برسد ؛ اطرافیان ، محیط، و به طرز مسخره ای خودِ " زندگی " به تو این اجازه را می دهند که از "زنده مانی" کنده شده و لختی "زندگی" کنی. راز تراژدی در آن تغییر جهتی است که به زنده مانیِ آدمی می دهد. به آن چند صباحی که پیش خودت می نشینی و دو دو تا چهار تا می کنی. دو دو تا چهارتای جون دار و حسابی. راز تراژدی در آن بی پروایی و بی قیدی آدمی است که دنیای بیرون را برایت محو می کند و تو به هر آن کار و رفتاری که سال ها می خواستی دست می زنی.
تراژدی می تواند همچون آتشی باشد که بچه ققنوسی را از خاکستر می زایانَد. همان اندازه تیز. همان اندازه داغ. و به همان اندازه دلهره آور. اما ورای تمامی این خصلت ها آرامش دهنده. یاری دهنده و رهایی بخش.
تراژدی را نباید طلب کرد. تراژدی را نباید در دسته بندی های ابلهانه ی مردمی جای داد. تراژدی را نباید به دیگران نمایاند. نباید گروهی برگزار کرد. نباید منتظر صاعقه نشست. باید زنده مانی را بی وقفه ادامه داد تا شاید یک روزی و یک ساعتی و یک لحظه ای، یک تراژدی از آسمان بیاید. یک تراژدی که لزوما از جنس مرگ و میر نیست. از جنس بدبختی نیست. تراژدی در تعریف های مرسوم جای نمیگیرد. گاهی ازدواج دوستی هم تراژدی است. و تو محکومی که این تراژدی را فُرادی ادا کنی. در خلوتِ تاریکی که شاید سال هاست به آن سرکشی نکرده ای. خودت و خودت و خودت.
همین.