قصه
آدم باید توی زندگیش یه قصه ای داشته باشه. یه قصه ای که خودش قهرمانش باشه. یه قصه ای که راویش یه سوم شخصی باشه و خودش فقط توش بازی کنه. این قصه میتونه عاشقانه، تراژیک ، اکشن یا هر مدلی که فکرش رو بکنید باشه، فقط مهم اینه که یه نقطه ی عطفی داشته باشه. مهم اینه که ازت بازی بگیره و دیالوگ و حس داشته باشه. این قصه میتونه حتی در تنهایی آدم رخ بده. میتونه حتی توی ذهن آدم اتفاق بیفته ، ولی باید تو رو درگیر خودش بکنه. باید تو رو یه مدتی با خودش همراه بکنه.
مهمه که قصه ی خودت باشه. مهمه که خودت از توصیفش عاجز باشی و گاهی برای تعریفش به آدم های دیگه متوسل بشی. مهمه که تو توی مرکزش باشی. و مهمه که برای یه مدتی ،هر چند کوتاه، برای زندگیت حاشیه درست کنه. حاشیه ی خوب یا بد.
آدم های معمولی. یا حتی آدم های خاص با زندگی های معمولی. این ها همه آدم های بی قصه ای هستن که یکهو یه جایی ، مثلا پشت چراغ قرمز توی ترافیک وقتی سرشون رو چسبوندن به شیشه ماشین، یا توی مترو و آویزون به میله ی بالای سر و تلو تلو خورون، یادشون میفته که یه چیزی کم دارن. نمیدونن که قصه نداشتن مشکلشونه. نمیدونن چرا با خودشون و زندگیشون مشکل دارن. ولی من میدونم. اینا قصه ندارن. یا گیر کردن توی مقدمه و توصیفات اولیه یا دارن توی کتاب دوم زندگیشون بعد از پایانِ هوشمندانه و غافلگیرانه ی کتاب اول زندگی می کنن. ادامه ای که صرفا به علت درخواست مکرر خواننده ها نوشته شده.
برای همینه که آدم ها یه وقت ها خودشون دست به کار میشن و تلاش میکنن قصه های مصنوعی برای خودشون بسازن. به زور خودشون رو عاشق می کنن تا شکست بعدش بشه داستان موقت زندگی شون. وقتی همه ی نمره هاشون خوبه و مشکل درسی ندارن ، به زور مسئول آموزش رو بد اخلاق معرفی می کنن و تلاش می کنن که بهت اثبات کنن که دچار داستان تحصیلی اونم از نوع کمدی درامش هستن. وقتی زندگی خوبه و همه چی آرومه ، شده باهات دعوا راه بندازن تا زندگی شون رو پر قصه کنن.
تحمل آدم های بی قصه برای خودشون هم گاهی دشواره. سعی کنید که سریع مقدمه رو جمع کنید و داستان رو به نقطه ی عطفش نزدیک کنید. یا اون چنان پایانی طراحی نکنید که دیگه زندگی بعدش بی مزه بشه.