تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده. 

لبخند زدم گفتم راست میگی.

برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،‌اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،‌اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،‌اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،‌اینقدر غصه هست،‌اینقدر گریه هست‌، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم،‌ اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟ 

 

اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم،‌ اینکه از  خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۱۶
راحله عباسی نژاد

امروز چیزی در من مرد که هرگز برنخواهد گشت

ما فقط تاریخ رو زندگی نمیکنیم

 

تجسم سوگم، و تجلی خشم، و‌ تصویر بی‌کیفیتی از مرگ،

و مُشتی که جونی در بدنش نمونده اما مستاصل به هوا پرتاب میشه تا شاید کسی از این تباهی مطلق نجاتش بده

 

بی پناه‌ترینیم
بی قرارترینیم
و تنهاترین

 

میترسیم و پایانی هم بر این ترس نیست
ناتوانیم و کسی هم در این برزخ همراهمون نیست

 

ما یتیمیم،‌
یتیم

 

 

 

#هواپیمای_اوکراین

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۸ ، ۲۳:۳۳
راحله عباسی نژاد

آن ۸.۵ ساعت اختلاف زمانی که بین تهران و تورنتوست را یادتان هست؟ 

بالاخره کار دستمان داد

صبح بیدار شدم و در عوالم بین خواب و بیداری دیدم جایی نوشته چند نفری در مراسم تشییع جان دادند

باورم نشد

 

بعد آن ۵ساعتی را که ما در حالت آماده باش جنگی به سر بردیم،‌شما خواب بودید و ما خدا خدا میکردیم همه چیز وقتی شما از خواب بیدار شده‌اید به خیر گذشته باشد

به خیر که ختم نشد اما زبانه شرش کوتاه شد و همان موقع ها که ۴۵ دیوانه توییت کرد All is well، شما هم کم‌کم چشم باز کردید

 

داشتیم خدا را شکر میکردیم که نبودید و ندید که چه ساعت‌های نحسی بود این بامداد ۱۸ دی ... که آن طیاره‌ی منحوس افتاد

 

سیاه اندر سیاه اندر سیاه 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۸ ، ۰۰:۳۸
راحله عباسی نژاد

کم پیش نمی‌آید که من همزمان دچار خشم و غم و اضطراب شده و در خودم غرق بشوم و توانایی صحبت را به کلی از دست بدهم. عالمان بهش میگویند پسیو اگرسیو شدن. من اما خیلی ساده میگویم از دنیا و خودم بیگانه میشوم.دنیایم سیاه و تاریک میشود و هیچ رنگی به چشمم نمی‌آید. تهران که بودیم یکی دو باری پیش آمد که دو سه روز در خودم فرو رفتم. با کسی و به خصوص محمد حرف نمیزدم و معمولا بدون آنکه به کسی بگویم از خانه میزدم بیرون و تماس‌ها و پیام‌ها را بی‌پاسخ رها میکردم. بعد، بعد از یکی دو روز ناگهان محمد پیام میداد که کجایی و هر کجا هستی من می‌آیم سر فلان خیابان نزدیک خانه دنبالت. با قلبی بسته سوار ماشین گل قدیمی‌مان میشدم، سلام جویده شده‌ای میدادم و رویم را به پنجره میکردم تا برسیم خانه. محمد اما بدون آنکه نگاهم کند ناگهان دستم را میگرفت توی دستش و همان‌طور که فرمان را یک‌دستی گرفته بود آنچنان در برابر بی‌میلی من مقاومت میکرد تا بالاخره دستم نرم شود، رقیق شوم، و نهایتا قلبم گشوده شود. دروغ نگفته ام اگر بگویم صدای تلق باز شدن قلبم را میشنیدم که آرام آرام گرم میشد، نور واردش میشد و جان میگرفت. بعد که میرسیدیم خانه، اشکم دیگر درآمده بود، محکم و بی حرف بغلم میکرد و بعد از چند لحظه انگار خداوند روحی دوباره در تن سردم دمیده بود.

 

اینبار که دوباره از دنیا بیگانه شده بودم مستاصل شده بود. زنگ میزد سه ساعتی با جواب‌های کوتاه من کنار می‌آمد تا بلکه آن صدای لعنتی تلق باز شدن شنیده شود که نمیشد. دست آخر که خوب گریه‌هایم را کرده بودم و دردهایم کمی تسلا یافته بود و کمی جان گرفته بودم گفتم: یادت هست قبلا و در تهران چه میکردی؟ دستم را بغل میکردی و همان چند لحظه دست بغل کردن صدها برابر این تماس‌های طولانی و بی حاصل نرمم میکرد.

 

بعد از آن قرار مصاحبه ی سفارت لعنتی حالم خوش نبود (و نیست). معتاد یک سیت کام معروف آمریکایی شده بودم به نام The Office. به آدم‌ها نمیگفتم، ولی خودم و محمد را در دو شخصیت عاشق‌پیشه داستان میدیدم، pam و Jim. آنقدر رابطه‌شان واقعی و نزدیک به تجربه زیسته‌ام بود که پشت هم و بیمارگونه تمامی قسمت ها را تندتند میدیدم تا از سرانجامشان سر در بیاورم. اوج رابطه اما برای من جایی در اواخر سریال بود که پم و جیم که حالا چندسالی از ازدواجشان میگذشت و دو بچه داشتند سر هیچ چی رابطه‌شان رو به سردی گذاشت. البته هیچی هیچی هم که نبود. مرد به خاطر کاری که بسیار هم دوستش داشت به شهر دیگری رفته بود و در نیتجه وقت کمتری میتوانست برای خانواده بگذارد، و زن نمیتوانست بگوید که چقدر از این شرایط ناراضی و تحت فشار است. گفت و گویشان مختل شده بود و کل رابطه بر لبه پرتگاه قرار گرفته بود. به ندرت با هم حرف میزدند اما عاشقانه همدیگر را دوست داشتند و راهی برای بیان احساسات و دردهایشان نبود. یک جایی از سریال که دیگر میتوان رابطه را از دست رفته دانست، مرد از زنش خداحافظی میکند که برود به سمت شهر محل کارش. سرد و سرسری خداحافظی میکنند و میرود. زن اما مشخصا دلش نمیخواهد اینقدر سرد و خشک خداحافظی کرده باشد. چتر مرد را دستش می‌گیرد و میدود سمت در تا بهانه‌ای باشد برای دوباره خداحافظی کردن. مرد چتر را میگیرد. تشکر میکند. زن باز هم در این شانس مجدد دلش نرم نمیشود تا خداحافظی گرمتری بکند. مرد برمیگردد تا سوار آژانس شود،‌ اما لحظه آخر بر میگردد و ناگهان زنش را محکم بغل میکند و به خودش فشار میدهد. دست‌های زن (که بازی اش خیره کننده است) همان طور معلق در هوا میماند. خشم و کینه ای که از همسرش دارد نمیگذارد تا این محبت را بلافاصله پاسخ بدهد. مرد اما رها نمیکند،‌ زن را بیشتر به خودش نزدیک میکند. زن به نقطه ای دور خیره شده و جایی میان خشم و عشق گیر کرده. هم دلش میخواهد دستانش را محکم پشت مرد حلقه کند و گرم شود و هم نمیتواند به این سادگی‌ها از خشمش عبور کند. این وسط ناگهان صدای کشیشی می آید که خطبه عقدشان را خوانده. راجع به عشق میگوید* و بالا و پایین‌هایش، سختی ها و مرارت‌ها و دردهایش و استمرار و جنگیدن که لوازم تدوام عشق است. همان‌طور که صدای کشیش را میشنویم،‌ دست‌های زن آرام آرام شل میشود و پایین می آید. آنقدر آرام که میتوانی صدای آب شدن قلبش را بشنوی. حرارت گرم شدن رابطه شان را حس کنی. دستهایش پایین می‌آید و اول آرام و بعد محکم مرد را به خود می فشارد و حالا انگار همه چیز روحی دیگر پیدا میکند. در تک تک حرکات مرد میتوانی تلاشش را برای برگرداندن همسرش ببینی،‌ و در نهایت بوسه ای که زن پا پیش میگذارد و انگار همان جاست که با زبان بی زبانی میگوید ما میتوانیم بر هر دردی غلبه کنیم. 

این صحنه چند دقیقه ای بی دیالوگ از یک سیت کام شاید یکی از عاشقاته ترین و واقعی ترین تصاویری است که من از یک رابطه دیده ام و امروز که به یاد آن دست بغل کردن‌های ماشینمان افتادم که حالا و احتمالا برای همیشه ازشان محروم شدم، دلم خواست جایی بنویسمشان و برای خودم مرور کنم که چقدر یک بغل ساده میتواند هزاران ساعت حرف را در خود جای بدهد. و البته با کیفیتی چندین برابر بالاتر. 

 

 

*منظور از گل، ماشین گل است. 

 

* Love suffers long and is kind — it is not proud. Love bears all things, believes all things, hopes all things, and endures all things. Love never fails and now these three remain: Faith, hope and love. But the greatest of these is love.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۱
راحله عباسی نژاد

اول.

 

صبح ساعت یازده باید راه میفتادم سمت دانشگاه. مسیری که حداقل یک ساعت طول میکشه برم و یک ساعت طول میکشه برگردم. ۲ ساعت عزیز که نباید هدر بره. ۸.۵ بیدار شدم. ۹ نشستم سر کارهام تا از دو ساعتی که مونده تا رفتن استفاده کنم. تصمیم دارم تا چند تا از برگه ها رو صحیح کنم. به محض اینکه شروع به خوندن کلید سوال ها میکنم اضطراب اون دو ساعت رفت و آمد رو میگیرم. حالا چه جوری ازشون استفاده کنم؟ دو قمست از پادکست‌هایی که گوش میدم دانلود میکنم. کمی فکر میکنم و بعد به این نتیجه میرسم که این دوتا پادکست بیشتر سرگرمی هستن و چیزی بهم اضافه نمیکنن. فکر میکنم که قسمتی از پادکست دیگه ای رو که ناتمام مونده بود گوش بدم. ولی فکر میکنم که وقت تلف کردنه، عملا اون یک ساعتی که ازش گوش دادم تا حد خوبی موضوع رو باز کرده، آیا واقعا لازمه که باقیش رو گوش بدم؟‌ بهتر نیست به جاش یه کار دیگه بکنم؟ اما کلا حجم پادکست‌های موجود و گوش نکرده (مثل کتابهای نوشته شده و مطالعه نکرده) اونقدر زیاده که تپش قلب میگیرم و بیخیالش میشم. تصمیم میگیرم کتاب بخونم.یکی از کتاب صوتی‌هام رو دانلود میکنم ولی باز کمی بالا و پایین میکنم و میبینم که کتاب مذکور زبان کسل‌کننده و سختی داره که احتمالا توی راه به راحتی حواسم ازش پرت میشه. فکر میکنم که کتاب غیرصوتی برداردم و بعد یادم میفته که تکه‌ای از مسیر با اتوبوس هست و موقع خوندن احتمالا حالت تهوع میگیرم. یادم میفته به یه سخنرانی از سارا احمد که مدتی بود میخواستم گوش کنم. ویدیوش رو دانلود میکنم ولی حجمش زیاده. صوتیش رو دانلود میکنم و میریزم روی گوشیم و تصمیم میگیرم همینو توی راه گوش کنم و سریعتر برگردم سر تصحیح اوراق که یک ایمیل کاری میاد. با خودم میگم توی این یه ساعت که عملا نمیشه کاری برای تصحیح اوراق کرد، رهاش میکنم و یادم به ایمیل‌های تلمبار شده میفته، تصحیح اوراق رو رها میکنم و ایمیل رو جواب میدم و کلا میرم سراغ باقی ایمیل ها و اون وسط پیامی از محمد میاد و به این فکر میکنم که جدی جدی اگر هیچ وقت ویزام نیاد چی میشه؟‌ میرم اپلیکیشن ویزام رو چک میکنم که آپدیت نشده، حالم گرفته میشه و میرم توییتر و چشمم میخوره به توییتی که راجع به احتمال قطعی همیشگی اینترنت در ایران ریتوییت کرده بودم و ذهنم کاملا درگیر سبک سنگین کردن موضوع میشه و عمق سیاهی ماجرا چنان غمی روی سینه ام میشونه که نگرانی ویزا و تعجیل برای تصحیح اوراق و فکر کردن راجع به پادکستی که میخوام گوش بدم و همه و همه رو فراموش میکنم و در نتیجه اون دو ساعت (از ۹ تا ۱۱) هیج برگه ای صحیح نمیکنم و دو سه تای ایمیل جواب میدم و راه میفتم که برم. 

در مسیر رفت ادامه پادکست نیمه‌تمام مونده رو گوش کردم (که باز هم تموم نشد). در مسیر برگشت بخشی از سخنرانی رو گوش دادم. وسط راه آهنگ جدید هیچ‌کس رو دیدم و دو بار اونو گوش دادم و بعدش آهنگ‌های قدیمی ترش رو دوباره پخش کردم و تا خود خونه اشک ریختم و از سرما لرزیدم. 

 

دوم. 

 

ساعت ۳.۵ رسیدم خونه. تا ساعت ۵ ناهار خوردم و استراحت کردم و تصمیم گرفتم تا ساعت ۸.۵ که میخوام برم سینما کار تصحیح اوراق رو شروع کنم و جلو ببرم. ساعت ۵ نشستم پای میز. دوستی به ایمیل معرفی کتابم جواب داد، رفتم که تشکر کنم ازش و این وسط درگیر این شدم که راستی چرا نمیتونم همه ایمیل ها رو ببرم زیر مجموعه یک لیست و مستقیم به اون لیست ایمیل بزنم هربار و خلاصه ۴۹ دقیقه در انواع سایت‌ها گشتم تا راه حلی پیدا کنم که پیدا نشد و بیخیال شدم و این وسط اشتباهی چشمم به پوشه‌ی بوک‌مارک مربوط به کار پیدا کردن افتاد (لیستی از شرکت‌ها و سازمان‌های مختلف) و به این نتیجه رسیدم که باید همین الان این لیست رو به جایی منتقل کنم که دیگه یادم نره وجود داره (کاری که بیشتر از ۸ ماه پیش میخواستم بکنم) و وسط کار به این فکر کردم که لیست دیگه ای هم توی توییتر وجود داره که نباید یادم بره و در نتیجه رفتم سراغ اون توی توییتر که اون وسط یادم افتاد که باید درفت یک ایمیل فراخوان رو تنظیم کنم که ناگهان اضطراب برگه‌های صحیح نشده رو گرفتم و بیخیال لیست شرکت‌ها و ایمیل فراخوان شدم و اومدم برم تصحیح اوراق رو شروع کنم که حس کردم بدون چایی نمیشه و پاشدم رفتم چایی درست کنم که دستشوییم گرفت و بعد از دستشویی نگاهی به گوشی موبایل که توی شارژ بود انداختم و دیدم که محمد پیام داده و رفتم پیام رو جواب دادم که یک نوتیف اومد از گودریدز و یادم افتاد که هفته پیش میخواستم برم امتحان کتابدار شدن در گودریدز رو بدم و شاید بد نباشه که توی این دو ساعت باقی مونده تا سینما این کار رو بکنم. اومدم پای لپ تاپ امتحان رو بدم که دیدم از قبل پی دی اف کتابی که میخوام دفعه بعد معرفی کنم جلوم بازه. یادم افتاد که بازش کرده بودم که نگاهی به فهرست و مقدمه اش بندازم و لذا رفتم سراغ خوندن مقدمه اش که صدای کتری بلند شد. چایی و ریختم و برگشتم و با خودم گفتم مقدمه رو بعدا میخونم و شاید بهتر باشه برگردم سر تصحیح اوراق. کلید سوال ها رو آوردم که بخونم که حس کردم که حیفه این حجم از عدم تمرکز و نگاه صفر و یکی به کارام رو جایی ثبت نکنم و ننویسم و خلاصه اومدم اینجا و اینو نوشتم و در لحظه اضطراب کار پیدا کردن، ویزای آمریکا، وضعیت ایران، ریسرچی که دو روزه کاری براش نکردم و شدیدا عقبم، پادکست‌های گوش نداده، کتابهای خونده نشده، ویزای کار کانادا بعد از درس، اوراق تصحیح نشده ای که هفته پیش تحویل گرفتم، اوراقی که امروز گرفتم و اوراقی که هفته بعد باید صحیح کنم و غیره داره مثل خوره تمام وجودم رو میخوره. 

 

شاید بعدا هم اضافه کنم که نهایتا تا ۸.۵ که رفتم سینما چی کار کردم. 

 

بعدا نوشت: وسط ویرایش مطلب بودم که خواهرم زنگ زد و گفت یک نامه ای براش رسیده که مربوط به من و داستان ویزا هست و خوب خبر خوبی که نبود هیچی، درگیر یه سری ایمیل کاری با یک آشنایی شدم که موضوع حل شه و این وسط گشنه ام شد و رفتم ساندویچ درست کردم و اومدم نشستم بالاخره خوندن کلید سوالا رو تموم کردم.

 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۸ ، ۱۸:۳۱
راحله عباسی نژاد

پشت میز کار میکردیم که ناگهان چیزی در هوا تغییر کرد. بسامدی بالا و پایین شد. سکوت محض شده بود. تا دقیفه قبل صدایی پرهیبت تمام فضایمان را پر کرده بود که حالا نیست.

موتور یخچال ناگهان خاموش شده بود، انگار نفس کسی ناگهان بند آمده بود و ما تازه متوجه حضور ارزشمند و همیشگی‌اش شده بودیم.

 

حکایت آن شنبه سیاه و نفرین‌شده برای همه ما خارج‌نشینان همین قدر ساده، کوتاه، ناگهانی، ترسناک، گنگ، و دست‌نیافتنی بوده و هست. 

ضربان قلبی که جمعه شدت گرفت، به اوج رسید و شنبه عصر، در اوج، تبدیل به خط صاف و ممتدی شد که صدایش تا ابد از مغز و روح و جانمان بیرون نخواهد رفت. بیرون نخواهیم کرد. 

 

حبس کردند، حبس می‌کنند

خون ریختند،‌ خون می‌ریزند

خفه کردند، خفه می‌کنند

و تمامی وجودمان را زیر پایشان خرد کردند و می‌کنند و دستمان را حتی از دیدن تفاله‌های به‌جامانده زیر رگبار

از دیدن پاره‌های تن

 کوتاه کردند

 

تا ما،‌ همه ما را، به آنی، به مردمانی بی وطن، بی هویت، به اسطوره هایی حبس شده در گذشته تبدیل کنند

که گویی هرگز در این جهان وجود نداشته ایم

که گویی سکوت سرنوشت محتوم همه‌مان بود

 

و راستی که در کارشان خبره اند 

 

سلام به شنبه‌ی ملعون ۹۸

من از ورای ترس و بهت روز شنبه، انکار روز یکشنبه،‌خشم روز دوشنبه، فرار از واقعیت روز سه شنبه، پریشانی چهارشنبه، و اکنون پذیرش روز پنج شنبه روایتت میکنم.

 

تو شوم‌ترین اتفاق زندگی‌ام بودی

 

 

 

 

پی‌نوشت:‌امروز، شنبه ۱ام آذر، بعد از یک هفته اینترنت رو وصل کردن. البته که باز هم برخی شهرها و خانه ها اینترنت ندارن و اینترنت موبایل قطع است. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۳۵
راحله عباسی نژاد

پتو رو تا روی پیشونیم میکشم بالا. دلم نمیخواد بیدار شم. خوابم نمیاد اما دلم نمیخواد بیام توی دنیای واقعی.یکهو تمام حرف‌هایی که توی زندگیم زدم، تمام حرکاتی که انجام دادم،پادکست‌های اخیر،پست‌های وبلاگ، پست‌های توییتر، اینستا، فیس‌بوک، تک تک برخوردهایی که توی دنیای واقعی با آدم‌ها داشتم دور سرم میچرخه.دونه به دونه نظراتی که سر کلاس‌ها دادم، همه حرفهایی که با استادها زدم، همه مقاله هایی که نوشتم. یک عالمه صدا دور سرم به حرف میان.

 

چطوری روت شد فلان حرف رو توی گروه تلگرام بزنی؟ 

میدونی چقدر چرت و پرت به هم بافتی؟ 

میدونی فلانی چقدر ازت ناراحت شد؟ 

نکنه هیچی حالیت نیست؟ 

برای چی فکر کردی که فلان مبحث رو فهمیدی و میتونی راجع بهش نظر بدی؟‌

یادته سه سال پیش تولد دوستت با اون دختر که لزبین بود کلی حرف زدی و سوال کردی ازش؟ میدونی چقدر بعدش فکر کرد عقب مونده ای؟‌

میدونی الان هرکی که اون پادکست راجع به سمپاد رو گوش داده فک میکنه تو یه خنگی هستی که فقط غر میزنه به جای درس خوندن؟

میدونی همه فکر میکنن چقدر عاشق میکروفونی که هی هرچی پادکسته صدای تو هم توش هست؟

 

کاش میشد زمین دهن باز کنه خودت و گذشته‌ات و حرفا و نوشته‌هات همگی برید اون تو. برید تا وقتی که خبرتون نکردم بیرون نیاید. برید تا وقتی که آب‌ها از آسیاب نیفتاده صداتون در نیاد.

دیگه نبینم حرف بزنی ها! باز دوباره میخوای حرف بزنی که یکی رو ناراحت کنی یا یه حرفی بزنی که دو روز بعد بفهمی چقدر پرت بوده یا ملت فکر کنن الکی مثلا میخوای بگی چقدر حالیته یا چقدر خفنی یا چقدر بامزه ای؟

 

خسته ام. جون ندارم. صداها هی مدام اوج میگیرن و بلندتر میشن. کاش میشد بخوابم. بخوابم و دیگه بیدار نشم. بخوابم و دیگه لازم نباشه با کسی صحبت کنم. کاش میشد حتی اگر هم قراره بیدار شم، فقط گوش کنم و لازم نباشه چیزی بگم. کاش میم هم فقط برام حرف بزنه و بذاره نگاش کنم و چیزی نگم. کاش آدما نپرسن چیزی شده؟ اگه خواستی بیا حرف بزنیم. کاش بفهمن دلم نمیخواد حرف بزنم. دلم میخواد فقط نگاهشون کنم. اگر هم مجبور نیستم پیششون باشم،‌کاش بذارن برم زیر پتوم، همه اکانت‌های مجازی رو از کار بندازم، لازم نباشه غذا بخورم،‌لازم نباشه کاری به کسی تحویل بدم،‌لازم نباشه کار مفیدی بکنم. کاش بذارن روزها توی همون حالت بمونم. کاش بهم نگن کاری بکن یا حرفی بزن. کاش میشد محو شم. دیلیت شم برای چند روز. خودم و حرفام و کارام. کاش لازم نبود به تک تک حرکاتم از بچگی تا الان فکر کنم و ببینم کجاش درست بوده و کجاش خطا. کاش لازم نبود خودم رو به این و اون ثابت کنم. کاش میشد همینی که هستم رو همه ببینن و ازم نخوان بیشتر از اینی که هستم باشم. کاش میشد خودم باشم و گل ها و یه سری سریال تلویزیونی که حتی لازم نباشه دستت رو بلند کنی و بزنی قسمت بعدی. دلم میخواد برم توی غار خودم. برم توی دنیای خودم که توش هیچ آدمی نیست. مطلقا کسی نیست. ازت انتظاری نمیره. هرکاری کردی به خودت مربوطه. کاش بشه از دنیای آدما خدافظی کرد. رفت یه جای دور. خیلی دور. با آدما هیچ تعاملی نداشت. کاش میشد از همه آدم ها بی نیاز بود. آدم ها هم ازت بی‌نیاز بودن. فقط چند روز. فقط چند روز حتی ازت نپرسن حالت خوبه؟چیزی نمیخوای؟

فقط چند روز اونا باشن. تو هم باشی. ولی با هم کاری نداشته باشین.

 

کاش میشد هویتت رو چند روزی مثل لباس دربیاری و بندازی یه گوشه. لخت بشی از هرچی "دیگرانه." برهنه بشی از هرچی دنیای اطراف ازت ساخته. بخزی زیر پرتو و تا پیشونیت بکشی بالا و بری توی دنیای تنهای خودت.


* پی نوشت نامربوط: یه مدته که حس میکنم پر از قصه‌ام.قصه‌ی کی و کجاش رو نمیدونم.ولی یه عالمه قصه تو وجودم گیر کرده که منتظرن زایمان بشن.حتی یه وقتا بدن درد میگیرم ازشون ولی راهی برای بیرون کشیدنشون ندارم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۱۳:۵۳
راحله عباسی نژاد

هوا داشت کم کم گرگ و میش میشد و آفتاب در میومد. زنگ زدم بهش، گفتم هنوز خوابم نبرده.

گفت میخوای برات کتاب بخونم که بخوابی؟

گفتم آره!

 

نزدیک ترین کتاب رو برداشت و شروع کرد به خوندن:‌

 

"در سال ۱۳۰۷،‌ مجلس نیز لباس های محلی سنتی را غیر قانونی و افراد ذکور بزرگسال را،‌به جز روحانیون رسمی، به پوشیدن لباسهای مدل غربی و "کلاه پهلوی" موظف کرد. پس از هشت سال، کلاه بین المللی،‌کلاه نمدی اروپایی، جایگزین کلاه پهلوی شد. رضا شاه این کلاه لبه دار را نه فقط با هدف ریشه کرن کردن هویت های قومی بلکه برای مقابله با نمازگزاران مسلمان که هنگام نماز می بایست سجده کنند،‌انتخاب کرد. رژیم،‌همچنین در تلاش برای کاهش تمایزات اجتماعی،‌عناوین افتخاری باقی مانده، همچون میرزا، خان، بیگ، امیر، شیخ و سردار را ملغا کرد. به تقلید از ماشین تبلیغاتی ایتالیای فاشیست و آلمان نازی، سازمان پرورش افکار ایجاد شد تا با استفاده از مجله، کتاب، روزنامه، اعلامیه و برنامه های رادیویی، آگاهی مردم را افزایش دهد. اداره ی شهرها همچنان سازمان داده شد که کلانتران شهری،‌کدخداها و دیگر مسئولان نظام قدیمی محله از بین رفت. افزون بر این، اسامی برخی مکانها تغییر یافت، مثلا عربستان به خوزستان، بندر انزلی به بندر پهلوی، بخشی از کردستان به آذربایجان غربی، ارومیه به رضائیه، استرآباد به گرگان، علی آباد به شاهی، سلطانیه به اراک و محمره به خرمشهر تبدیل شد. همچنین، در سال ۱۳۱۳، شاه با ترغیب سفارت ایران در برلین دستور داد که از این پس نام "ایران" جای "پرسیا" را خواهد گرفت. در یک بخشنامه حکومتی این توضیح آمده بود که واژه "پرسیا" با فساد گذشته ی قاجار هم معنا بوده و تنها به بخشی از ایران، و استان فارس اطلاق میشد، در حالی که ایران یادآور شکوه باستانی کشور و نشانگر اهمیت زادگاه نژاد آریایی است." (آبراهامیان، ایران بین دو انقلاب، صفحه ۱۷۸) 

 

اینجاش که رسید گفت بذار بگردم یه جای دیگه اش رو بخونم که حوصله سر بر باشه.

گغتم آره بابا. اینکه خیلی جذاب بود. بدتر خوابم پرید.

گفت آره متاسفانه جذاب بود. 

گفتم چی کار کنم حالا؟ آفتاب داره در میاد، استرس گرفتم.

 

گفت پاشو لباس بپوش برو حلیم بخور. هم سنگین میشی هم اگر پیاده بری خسته میشی و میای میگیری میخوابی. 

 

پاشدم ساعت ۶ صبح تک و تنها راه افتادم توی خیابون های خلوت تهران سمت اولین حلیم فروشی. نگهبانی مجتمع خواب و بیدار بود. کنار خیابون تک و توک چند تایی ماشین با درهای باز پارک بودن که راننده هاشون صندلی رو داده بودن عقب و تخت خوابیده بودن. یکی دو تا ماشین هم بودن که چند تا راننده دور صندوق عقب هاشون جمع شده بودن و صبحونه میخوردن. از این ور و اون ور صدای کلاغ می اومد. نونوایی سنگکی درش رو باز کرده بود ولی هنوز پخت نمیکرد. از دو متری هر سطل آشغالی که رد میشدم بوی آشغال میزد توی دماغم. معلوم بود تازه خالی شده بودن. چند نفری با لباس های کارمندی (خانوما با لباس فرم) تند تند راه میرفتن و هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن. یه وانتی بود که کنار تیرهای چراغ برق می ایستاد و از پشتش یه رفتگر سریع میپرید پایین و با فشار آب اعلامیه ها و تبلیغات رو از روشون میکند. رسیدم به حلیمی و سفارش دادم و نشستم بیرون به حلیم و چای خوردن و شرشر عرق  ریختن از گرما و مدام چشم توی چشم شدن با رهگذرهایی که با تعجب به دختر تنهایی که ۶ صبح اومده حلیم بخوره نگاه میکردن. 

چایی رو مزه مزه میکردم و خیره شده بودم به خیابون که آروم آروم پر میشد از ماشین و صدای کرکره مغازه ها که یکی یکی بالا میرفتن. 

تو راه برگشت آفتاب کامل در اومده بود و مردم جلوی نونوایی ها صف کشیده بودن و راننده تاکسی ها تند تند مسافر میزدن و جلوی اداره گذرنامه هم پر از آدم شده بود. 

رسیدم مجتمع که دیدم شیفت نگهبانی عوض شده. ماشین ها یکی یکی و با عجله از پارکینگ در می اومدن و حتی یکیشون نزدیک بود منو زیر بگیره. به نگهبانی شیفت صبح سلام کردم و رفتم خونه. 



آفتاب افتاده بود روی مبل. 

پرده رو کشیدم.

پنکه رو خاموش کردم.

ساعت گذاشتم برای ۳ بعد از ظهر. 

پیام دادم که من خوابیدم.

گوشی رو سایلنت کردم.

چشم بند رو زدم

 و خزیدم زیر پتو. 

 

 

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۸ ، ۰۴:۲۷
راحله عباسی نژاد

گفتم خوب دور و بر خونه رو نگاه کن ببین وسیله ای مونده که بخوای ببری؟

 
دور خودش چرخید و یکهو نگاهش روی چفیه ی گوشه ی سجاده قفل شد. 
تو دلم خالی شد. 
همیشه چفیه رو که اون گوشه میدیدم انگار دوباره همین جا توی خونه بود. 
 
گفت آخ! چفیه رو هربار یادم میره ببرم.
آروم و زیر لبی گفتم ایول! خوب شد این دفعه یادت افتادها.
 
چفیه رو برداشت. چشمام یه لحظه پر از اشک شد. رفت سمت کیفش که چفیه رو بذاره. خیره شدم به کیف. یه لحظه فکر کرد، نگام کرد و خندید و گفت ولش کن! آپارتمان من خیلی تمیز نیست، کثیف میشه، بمونه همین جا پیش تو! 

انگار دنیا رو بهم داده بودن، ولی به روم نیاوردم. سریع یه حالت افسوس طوری به خودم گرفتم و گفتم حیف! اینجا مونده بی استفاده،‌کاش دفعه بعد با خودت ببریش.
 
فکر کردم کلا متوجه حال من نشد و از پس نقشم خوب بر اومدم تا  هفته بعد پای اسکایپ. 
 
یه مهمونی دعوت شده بود که باید حتما کلاه یا هرچیز دیگه ای میذاشتن روی سرشون، گفتم عهههه کاش چفیه رو داشتی ها!‌ خاص و بامزه میشد.
گفت آره، ولی اگر چفیه رو آورده بودم، اون وقت تو غصه میخوردی. 
 
فهمیده بود.
از کجا؟ نمیدونم.
 
خنده ام گرفت. گفتم پس فهمیدی یه لحظه فضا آژانس شیشه ای شد؟‌
خندید و با لحن فاطمه فاطمه ی پرویز پرستویی توی آژانس شیشه ای گفت:‌راحله راحله راحله ...  و یهو خنده ی جفتمون رفت هوا. 
 
 
عاشقانه های ما هم اینجوریه دیگه. مسخره بازی های پای اسکایپ. 
 
ولی فهمیده بود. 
از کجا؟ نمیدونم. 
 
پی نوشت:‌ دو هفته است که میخوام پست مکزیکو سیتی دو رو بنویسم ولی فرصت نشده،‌ به زودی اونم میذارم. 
 
۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۱:۴۶
راحله عباسی نژاد

دو ماه مونده به آخر ترم دوم و تموم شدن درس ها، توی یکی از اتاق های مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی نشسته بودم که الف اومد تو و حالم رو پرسید. ما دو تا تنها کسانی از وردیمون هستیم که برای انجام کار میدانی به خارج از کانادا میریم،‌اون میره آرژانتین و من ایران، برای همین یه حال هیجان و استرس توامانی رو توی این ماه های آخر تجربه میکنیم که بقیه کمتر دارن و کمتر درک میکنن. حال و احوال کردیم و وسط حرفام گفتم که دوست داشتم میشد برم سفر. گفت اگر میشد کجا میرفتی؟‌ یک کمی فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم. گفتم مکزیک. گفت چرا مکزیک؟ گفتم عاشق فریدا هستم و از پارسال که اسپانیایی رو شروع کردم یه چیزی به جونم افتاد که باید برم مکزیک. گفتم مکزیک هم مثل ایران هست. اینقدر آمریکایی ها ازش بد گفتن که معلوم نیست واقعیتش چیه؟‌ تهش هم گفتم که شنیدم ایرانیها با ویزای کانادا میتونن برن مکزیک و خوب این یعنی یک موقعیت عالی!

 گفت عه! من همه آمریکای لاتین رو گشتم جز مکزیک،‌همیشه دوست داشتم برم اونجا رو هم ببینم و بدم نمیاد قبل از فیلدورک* برم. گفتم چه عالی و بعد از کمی صحبت راجع به درس ها و زندگی شخصی مون رفت. الف اصالتا آرژانتینی هست و مسلط به اسپنایی و از ده سالگی اومده کانادا و قبل از دوره کارشناسی، یک سال با کوله پشتی آمریکای لاتین رو گشته بود. 

هفته بعد ایمیل زد که من بلیط ها و تقویمم رو چک کردم و به نظرم فلان تاریخ برام خوبه، تو کی میتونی؟ ایمیل رو که دیدم شدیدا شوکه شدم و باورم نمیشد که مکالمه رو کاملا جدی گرفته و وارد فاز اجرایی کرده. به قدری به دور از باورم بود که با اینکه منم تقویمم رو چک کردم ولی ته دلم یه چیزی میگفت عمرا جور نمیشه. بهش گفتم که من هم فلان تاریخ ها میتونم ولی هنوز دقیق قضیه ویزا رو نمیدونم. گفت پس بهم خبر بده، ولی من به قدری درگیر درس بودم و اینقدری مطمئمن بودم که قضیه یه شوخیه که دیگه پیگیری نکردم. دو روز بعد ایمیل زد و یک سری لینک از هاستل و ایربی ان بی فرستاد که چکشون کرده و به نظرش با فلان مقدار میشه که همه چیز رو جمع کرد. ادامه داده بود که چند تا وبلاگ خونده و سایت ها رو گشته و ایده اولیه اش برای جاهایی که میتونیم بریم چه چیزهایی هست و 

آیا ماشین لازم داریم یا نه؟‌ این بار دیگه دیدم قضیه جدی شده واقعا. یه پرس و جو کردم و ته و تو پاسپورت رو درآوردم و دل رو به دریا زدم و گفتم بلیط بخریم و قرار شد بعد از آخرین کلاسمون توی اتاق بچه های تحصیلات تکمیلی بشینیم و با هم بلیط رو بگیریم. 

هفته بعد شد و بعد از کلاس توی اتاق نشسته بودیم که بلیط بخریم و حرف میزدیم و میخندیدیم که ژ وارد شد و با خنده گفت چی شده؟ دو جمله گفتیم. من گفتم داریم میریم مکزیک و الف گفت میای؟‌ ژ لبخند زد. دو ثانیه فکر کرد و خندید و گفت چرا که نه و در کمال تعجب ما دو تا نشست و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بلیط خرید. ژ کانادایی هست (سفید) و قبلا توی آژانس مسافرتی کار میکرده و چند باری هم رفته بود مکزیک،‌ولی همیشه رفته بود ریزورت (resort) که خوب یه فضای بسته و و امن و جدا از مردمی هست صرفا برای تفریحاتی مثل شنا و آفتاب گرفتن و اینها. جایی که اکثر ایرانی ها هم برای تعطیلات و عروسی گرفتن انتخاب میکنن. 

هیجان زده تر از قبل بودیم و داشتیم با یکی دیگه از بچه ها حرف میزدیم و داستان رو تعریف میکردیم که لام، از بچه های دکتری، که تمام این مدت توی یکی از اتاق ها حرف های ما رو میشنید اومد بیرون و پرسید کی میرید مکزیک و داستان چیه؟ یه لحظه سکوت شد. گفتم میای؟‌ گفت باید ببینم سگم رو چی کار میتونم بکنم و بعدش خبرتون میکنم. گفتم به صدای قلبت گوش کن و خندیدیم و گرم حرف زدن شدیم که لام یهو گفت ولش کن. قطعا سگم اوکی میشه، لپ تاپت رو بده که بلیط بخرم، و اینجوری شد که من، الف، ژ و لام، که اصالتا بوسنیایی هست ولی کلا کانادا بزرگ شده،‌ در اقدامی کاملا یهویی برنامه رفتن به مکزیکو سیتی رو برای دو ماه آینده ریختیم. دو ماهی که برای هر ۴تامون پر بود از ددلاین و کار و من تمام اون دو ماه رو با فکر کردن به این سفر گذروندم. 

فکرش رو بکن!! مکزیکو سیتی آخه؟ 


*Fieldwork یا کار میدانی بخشی از پروژه های پژوهشی ما هست که در اون کار مردم نگاری و یا Ethnographyمون رو انجام میدیم. توی کار میدانی میشه که حتی شهر و کشور متفاوتی از جایی که هستی هم بری، اما این قضیه بسته به پروژه ات داره. توی این دوره کار مصاحبه و مشاهده مشارکتی و کار آرشیوی و غیره رو انجام میدیم و مدتش بسته به مدرک (ارشد یا دکتری) متفاوت هست. برای ما ممکنه تا ۴ ماه هم طول بکشه. 


۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۰۵
راحله عباسی نژاد