از خودبیگانگی
دستاش رو گرفتم. نگاهش کردم. گفتم انگار نه انگار پنج ماه از هم دور بودیم. انگار نه انگار تا همین ماه پیش داشتیم خودمون رو آماده میکردیم چندین سال همدیگه رو نبینیم. گفت خوب هر روز با هم حرف زدیم. خندیدیم. کار کردیم. زود گذشته به چشم نیومده.
لبخند زدم گفتم راست میگی.
برگشتم سمت پنجره و با خودم فکر کردم،اینقدر بد پشت بد و سیاهی پشت پشت سیاهی تو زندگیمون ریختن،اینقدر آدم این وسط تلف شدن و بدبخت شدن،اینقدر آدم کمرشون شکسته و میشکنه و صدا ندارن،اینقدر غصه هست،اینقدر گریه هست، اینقدر بغض خفه شده هست که پنج ماه و پنج سال دوری ما پیشش هیچ باشه. حالا گیرم که ما به هم رسیدیم، اون همه آدم که از خودشون و خانواده شون و آرزوهاشون دور موندن برای ابد چی؟
اینکه انگار نه انگار از هم دور بودیم، اینکه از خوشی به خاطر معجزه ای که برای ویزام رخ داده پس نمیفتیم، اینا هیچ کدوم ربطی به میزان حرف زدنمون نداره. پس نمیفتیم چون خوشی کردنمون بی معنی شده. تهی شده. بی رنگ و رو شده.