تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

نوجوون که بودم، اون موقع‌ها که هنوز سر هر کوی و برزنی توی تهران یه شهر کتاب باز نشده بود و کتاب‌فروشی‌ها هم واقعا فقط کتاب میفروختن نه جینگولیجات، یه کتاب فروشی‌ بود تو پاسدارن یکم بالاتر از خونه‌مون که شده بود پاتوق من. چند روز یه بار بعد از مدرسه اجازه میگرفتم و میرفتم توش کتاب دید میزدم. از پایین تا بالا فقط کتاب. اون بالای بالا هم ۴ جلد آن‌شرلی بود که هیچ وقت نتونستم بخرم. میرفتم دید میزدم ببینم فروش رفته یا نه. یه آقای میانسالی هم همیشه اون پشت مشت ها روی یه چهارپای نشسته بود و کتاب میخوند. سبیل پرپشت جوگندمی داشت و عینکش رو با بند انداخته بود دور گردنش. معلوم بود صاحب مغازه است. گذشت تا یه روزی دیگه کتابفروشی نبود و جاش ساندویچی باز شد و دیگه خبری ازشون نشد.

چندین سال بعد، دانشجو که بودم و داشتم صبح زود میرفتم دانشکده،‌ نزدیک خونه توی خیابون قبا یهو دیدمش. همون آقای سیبلوی مو جوگندمی بود با عینک بنددار و یه کیف شونه‌ای مدل دهه پنجاه که قدم‌زنون میرفت سمت میدون. جلوی خودم رو گرفتم که دنبالش راه نیفتم و نپرم جلوش بپرسم چی شد که مهراندیش رو بست؟‌ تا اینجاش فهمیده بودم همسایه‌است و شاید دوباره یه روزی توی محل ببینمش.

چند وقت بعدش توی کتاب‌فروشی داستان تو میدون قبا جلوی قفسه کتاب‌ها ایستاده بودم و سرم توی کتاب بود که یهو صداش رو شنیدم. یه صدای نه خیلی کلفت نه خیلی نازک که داشت کتاب سفارش میداد به انتشاراتی و تند تند عدد و رقم میخوند. برگشتم. خودش بود. عینک رو زده بود به چشمش و از رو یه تیکه کاغذ اسم کتاب‌ها رو میخوند. یهو خیلی کوچیک شدم. شدم همون دختر نوجوونی که آرزوش از کل دنیا این بود که یکی براش آن‌شرلی بخره. همون که ذره ذره پول‌هاش رو جمع میکرد و دونه دونه هری پاتر و دارن شان میخرید و هی میرفت توی کتابفروشی مهراندیش کتاب دید میزد و بو میکرد. همون که دلش میخواست لاغر بشه. همون که پنج‌شنبه‌ها که مدرسه تعطیل بود پا میشد میرفت کتابخونه دنبال رمان تازه و بر میگشت خونه و دور از چشم مامانش سیب‌زمینی سرخ‌کرده با پنیر پیتزا درست میکرد میخورد. جلوی خودمو گرفت نپرم بغلش کنم. حتی روم نشد بهش بگم از کجا میشناسمش. فقط رفتم جلو، سلام کردم، یکم من و من کردم و این پا و اون پا شدم و آخرش گفتم: ببخشید! میخواستم ببینم سفارش کتاب هم قبول میکنید؟ 

 

امروز دیدم که کتاب‌فروشی داستان پست گذاشته که دارن میبند. داستان هیچ‌وقت برای من مهراندیش نشد. یکی بود مثل باقی کتاب‌فروشی‌های شهر که ناچار افتاده بودن تو بغل جینگولی‌جات و ادا اطوارهای شهرکتاب‌طور. راستش حتی دیگه اون آقای مو جو گندمی رو هم ندیدم. نمیدونم من ندیدمش یا خودش دیگه نمی‌اومد مغازه. ولی پست رو که دیدم یاد اون اولین باری افتادم که رفتم دم مغازه مهراندیش و دیدم بستن و جمع کردن و رفتن و یه مغازه مونده با کلی قفسه خالی. همون‌قدر غم ریخت توی دلم. همون‌قدر دلم تنگ شد براشون. 

 

اینکه چرا رفتن؟‌ آیا برای همیشه رفتن یا چی رو نمیدونم. فقط میدونم قطعا یه دختر نوجوون دیگه الان هست که مثل من کل هیجان زندگیش بند این کتاب‌فروشی بوده و پرسه زدن اطراف قفسه‌هاش و دید زدن کتاب‌ها و چک کردن قیمت‌های پشت جلدشون و دو دو تا چهارتا کردن پول‌های توی قلکش. نمیدونم کیه و کجاست، ولی هی کی هست و هرجا که زندگی میکنه، دوست داشتم محکم بغلش کنم بگم تو هم یه روز صبح زود که داری با عجله میدویی برسی به درس و کار،‌دوباره آقای مو جوگندمی خودت رو میبینی. مطمئن باش!

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۴
راحله عباسی نژاد

نشسته‌ام به خواندن رمانی نیمچه عاشقانه نیمچه تاریخی. ناگهان حواسم میرود پی سکوت خانه و تنها صدای ممتد فن کولری که در درجه آخر گذاشته‌ام و نور اندکی که روی گلدان‌ها افتاده. یکهو بوی کولر آبی و پوشال‌های خیس‌شده‌ی خانه مامان بابا را با تمام وجود حس میکنم. ظهر یک روز تابستانی‌است. مدرسه تمام شده و کاری ندارم. ریحانه همچنان خواب است. مامان رفته بیرون پی کارهای اداری. بابا به روال همه سال‌های گذشته تا ظهر دانشگاه است. سرعت کولر آبی را زیاد میکنم. کولر صدای مهیبی میدهد مثل دنده عوض کردن و یکهو ربان‌های سرخ و بنفش با سرعتی باورنکردنی توی هوا تاب میخورند. زیر کتری خاموش است اما قوری هنوز داغ است. مامان میز صبحانه را به هوای ما جمع نکرده و رفته. صبحانه مختصری میخورم و از تلویزیون مسابقه بیمزه‌ گوی و میدان و حسین رفیعی و شرکت‌‌کنندگانی که تقلا میکنند حدس بزنند حافظ اهل کدام شهر ایران بود را میبینم. صبحانه که تمام شد کمی فکر میکنم که چه کار میتوان کرد. حوصله هیچ کار را ندارم. پرنده خارزار را که هفته پیش از کتابخانه حسینیه ارشاد گرفتم و تا وسط‌هایش خوانده بودم برمیدارم و میروم توی هال خانه. نور خانه سر ظهر کم شده و هال به نسبت تاریک است، اما نیازی به چراغ روشن کردن نیست. کتاب را با یکی دو کوسن برمیدارم و میروم پذیرایی که نور بیشتری دارد. کوسن‌ها را پرت میکنم روی مبل ناراحت پذیرایی و دراز میکشم رویش و پاهایم را جوری که از مبل بیرون نزند در هم گره میزنم و با یک دست کتاب را میگیرم روی هوا و شروع میکنم به خواندن. عجب حالت اذیت و ناراحتی. دخترک به تازگی عاشق کشیش روستا شده‌است. روستایی در قاره‌های دور. به گمانم نیوزلند بود یا استرالیا. غرق کتاب شده‌ام که تلفن زنگ میزند. مامان حاجی‌است. برمیدارم و سلام میکنم. مامان‌حاجی که طبقه پایین ما ساکن است میپرسد مامان کجاست و کی برمیگردد؟ میگوید ماشین مامان در پارکینگ نیست و برایش سوال شده‌است که مامان کجاست؟ کلافه ‌میگویم نمیدانم و زود برمیگردد. میگوید دمپخت بار گذاشته‌است و اگر ناهار ندارم بروم پایین یک ظرف بگیرم. تشکر میکنم و بی‌قرار تلفن را قطع میکنم. چرا اینقدر هوا گرم است و عرق کردم؟‌ کولر مگر کار نمیکند؟ میروم که دوباره در همان موقعیت نامتقارن و ناراحت روی مبل باقی رمان را بخوانم که تلفن دوباره زنگ میزند. مامان است. میگوید که خرید کرده و یک دقیقه دیگر میرسد درب خانه و بروم پایین کمک. کتاب را پشت و رو میگذارم روی میز پذیرایی و یک کفش میگذارم لای در و میدوم پایین. صدای موتور داغ‌کرده‌ی ماشین را از پشت در پارکینگ میشنوم. مامان رسیده. میروم سراغ دروازه آهنی و سیاه و سنگین پارکینگ که از گرمای آفتاب گر گفته. با تلق و تولوق بازش میکنم و مامان می‌آید داخل. خسته‌است و عرق کرده. صدای بلند و سنگین موتور ماشین که در حال جان کندن است تمام پارکینگ را پر کرده. مامان در صندوق عقب را میزند بالا. کله‌ام را میکنم داخل که کیسه‌ مشماهای داغ و بیحال را بردارم. بوی توت‌فرنگی‌ها و توت سفیدها و زردآلوها و گوجه سبزهای داغ‌کرده که در هم قاطی شده میرود توی بینی. ۴-۵ کیسه میدهم یک دست. ۵-۶ کیسه به دست دیگر. مامان میگوید هندوانه‌ی روی صندلی عقب را فراموش نکنم و آیا ریحانه بیدار شده؟‌ میگویم فراموش نمیکنم و از اتاق ریحانه هم صداهایی می‌آمد. به گمانم بیدار شده. میگوید بابا زنگ زد؟‌ گفتم نه، ولی من هم دیر بیدار شدم. شاید زنگ زده باشد و من نفهمیدم. میروم سمت راه‌پله که مامان‌حاجی درب خانه‌اش را باز میکند و می‌آید بیرون. سلام دوباره میکنم. مامان به مامان‌حاجی توضیح میدهد که بانک بوده و فلان کاری را هم که بهش سپرده بوده‌است انجام داده. مامان‌حاجی تشکر میکند و میگوید که ژیلا زنگ زده است و گویا دختر خاله‌ جان‌جان آمده تهران و عصری یک سر می‌آید آنجا. مامان خسته‌است و گرمش شده و حال ندارد. میگوید که اگر شد می‌آید یک سری میزند و من دیگر باقی مکالمات را نمیشنوم و میروم خانه. مامان هم چند دقیقه بعد با یک ظرف دمپخت می‌آید و تند تند لباس‌هایش را از تن میکند و میپرسد که آیا کولر روشن است؟‌میگویم روشن است و اتفاقا روی دور تند گذاشتم. یک لیوان شربت خاکشیر را که تند تند هم میزند تا ته میخورد و میگوید پس من میروم یک دوش بگیرم،‌ تو هم آن قابلمه لوبیاپلو را از توی یحچال دربیاور و بگذار گرم شود که کم‌کم بابا هم میرسد. بعد هم با خودش بلند بلند میگوید که باید بعد از ظهری بابا را بفرستد بالا پشت بوم سر و گوشی آب بدهد ببیند چرا کولر خوب خنک نمیکند. چشمی میگویم و میروم سمت یخچال. مامان همین‌طور که میرود سمت اتاق‌ها ریحانه را صدا میزند و میپرسد که آیا بلند شده یا نه؟ و اینکه کم‌کم بیدار شود که میخواهیم تا ساعتی دیگر ناهار بخوریم. قابلمه را طبق دستورات واصله میگذارم روی گاز خانه و یک مقدار آب میریزم رویش و میگذارم گرم شود. تلویزیون را روشن میکنم و به دمپخت کمی ناخنک میزنم و دوباره حوصله‌ام سر میرود و برمیگردم سراغ کتاب.

کجا بودیم؟ ها بله. کشیش هم گویا از دخترک بدش نمی‌آمد. 

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۳۴
راحله عباسی نژاد

نزدیک به یک بامداده. دو سه ساعتی از افطار گذشته. محمد چند ساعت پیش خداحافظی کرد و خوابید. پلی‌لیست خاورمیانه رو پخش کردم. عربی کردی ترکی فارسی. خبری در گروه‌ها نیست. درگیر تموم کردن فصل سوم و چهارم پایان‌نامه‌ام. ظافر یوسف‎ اوج گرفته. برنج سحری رو بار گذاشتم. گل‌کلم‌ها رو گذاشتم توی فر. پوست لیمو رو گرفتم. چای میریزم با خرما. مرجان وحدت لالایی کردی میخونه. تلاش میکنم فصل سوم پایان‌نامه رو تموم کنم. لوبیا سبزها رو روی اجاق تفت میدم. بوی برنج پیچیده توی خونه.بوی روغن زیتون. آمال مثلوثی میخونه کلمتی حرا. کلامم آزاده. من میرقصم. بیرون سکوته. تاریکه. از ترکیب بوی برنج. بوی کلم. فکر کردن. بوی لوبیا سبز. نوشتن. بوی لیموی تازه. ادویه‌هایی که بوی دور خونه میده. سکوت بیرون. آمال مثلوثی. بوی شیر نارگیل. فیروز. ظافر یوسف. یوما. بوی نعنا. سعاد ماسی. پرتقال من و تنهاییم میرقصم. لذت میبرم و ناگهان یادم میاد چند‌ماه بیشتر از این تنهایی باقی نمونده. از رقص و آهنگ و آشپزی و نوشتن‌های شبونه. 

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۰۶
راحله عباسی نژاد

این چند سالی که ماه رمضون افتاد توی تابستون و کار و بار منم جوری بود که توی اون مدت امکان کار نکردن با زبون روزه رو داشتم، عمده فعالیتم سریال دیدن و لش کردن بود. جوری که آخر ماه رمضون جز دو سه باری حال خوبی سر افطار، از شدت بیهودگی و اتلاف وقت بیشتر احساس عذاب وجدان و بی‌مصرفی گریبونم رو میگرفت. امسال ولی چنان صدقه سر کرونا حساب روزها از دستم در رفته بود و شدیدا درگیر کارهام بودم که حتی یادم نبود ماه رمضون نزدیکه. یکهو ناغافل دوستی تازه کانادا اومده ازم پرسید که ماه رمضون رو از کی شروع میکنیم و من ناگهان یادم افتاد به ماه رمضون و روزه و افطار. اما این بار همراه با یک تمنا و خواهش برای اون روزهای لش کردن و کاری نکردن (حتی غذا خوردن). بیشتر از سه هفته است که روی هم شاید فقط ۴۸ ساعت بوده که با خیال راحت درس و کار رو گذاشتم کنار. مدام بین برگه صحیح کردن و پایان‌نامه نوشتن و فکر کردن به جفتشون در رفت و آمدم. حتی وقتی هم به کار و درس مشغول نبودم، دغدغه پخت و پز دائم و حالا دیگه چی بخوریم که حوصله‌مون سر نره گاهی کلافه‌ام میکرد. خوابم به فنا رفته و ذهنم شدیدا مشغوله. با این احوالات، فکر کردن به ایام روزه‌داری که انگار ترمز زندگی رو برای مدتی میکشی و زندگیت رو از نظم ملال آورش جدا میکنی و میذاری رو دنده خلاص، نه فقط عذاب وجدان نمیده که همراه با لذته. لذت تغییر روال درهم و تند و نفهمیدیدم کی شب شده هر روزه. 

با همه اینها مجبورم شروع رمضان رو برای خودم موکول کنم به بعد از ددلاین‌ها که بتونم دو روز اول دست و پنجه نرم کردن با خماری ناشی از کمبود کافئین رو تاب بیارم. گذاشتم بعد از ددلاینها، وقتی که میتونم به خودم اجازه بدم چند ساعتی مغزم رو خاموش کنم و صبر کنم تا افطار، تا سحر. وقتی که اجازه دارم برای چند ساعتی مفید نباشم، بازدهی نداشته باشم. خودم باشم و زمان‌هایی که بی برنامه پرشون میکنم تا برسه به هیجان قبل از افطار و لختی ساعت بعدش و انرژی چند ساعته تا سحر. 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۴:۴۷
راحله عباسی نژاد

یهو زنگ میزنه میگه: "پسر عجب چیزی بود این مناظره ژیژک و پترسون! تو حتما باید ببینی، از همین حرفهایی میزنن که تو همه‌اش میزنی! که کپیتالیسم اینجور کرده و اونجور کرده" 

بعد یه ذره فکر میکنه با خودش و میگه:‌ "نه البته الان که فکر میکنم شاید برای تو تکراری باشه اصن، تو همه‌اش رو خودت میدونی. ولی حالا وقت کردی ببین."

یا زنگ زده میگه: "تو فریبا عادلخواه رو میشناختی؟" 

میگم نه! 

میگه: "یه استاد فرانسویه که توی ایران گرفتنش. مصاحبه‌هاش رو گوش دادم، خیلی خوب حرف میزد. همین مثل تو بود نگاهش، رفتم دیدم اتفاقا انسان‌شناسه."

میخندم میگم مگه چی میگفت؟‌ میگه همین چیزا دیگه!‌که نمیدونم خاورمیانه فلان و زنان مسلمان بیسار و غیره. 

یا برگشته میگه: "نشستیم ارباب حلقه‌ها دیدیم، براشون مفصل فیلم رو نقد فمنیستی کردم، از همین چیزهایی که تو هی برام گفتی. دیگه خودم یه پا فمنیست شدم."

 

یه تصویر عجیبی از من توی ذهنش داره که انگار فقط خودش میشناسه. از اولش هم انگار اون یه چیز دیگه میدید، من یه چیز دیگه بودم. وقت‌هایی هم که کم می‌آوردم، کم میارم،‌دنیا سیاه میشه، به اون راحله تو ذهنش فکر میکنم که فقط اون میبینه و دوستش داره. که لابد منم باید بتونم ببینم و دوستش داشته باشم ولی نمیشه.

 بعضی وقت‌ها هم با خودم میگم کاش میشد این راحله‌ی ذهنش رو بیارم بیرون،‌دعوتش کنم بریم چایی بخوریم بیشتر باهاش آشنا بشم. 

 

پی‌نوشت:‌ از صبح گیر کردم سر پایان‌نامه. فهمیدم که چیزی که توی ذهنمه رو نمیتومم بیان کنم، نوشتن پیش کش. انگار یک سری فکر رو بکنی توی بادکنک‌های هلیمی و بفرستی هوا و بعدش بخوای با بدبختی از هزارجای مختلف جمعشون کنی و به زور بکشی پایین تا یه جا آروم بگیرن، ولی نمیشه و هی دور و دورتر و زیاد و زیادتر میشن تا جایی که کل آسمون میشه بادکنک‌های هلیمی. بیدار موندم که شاید چهارتاشون رو بتونم برگردونم روی زمین ولی صرف فکر کردن بهشون هم قلبم تند تند میزنه. مدام فکر میکنم نکنه اصلا قرار نیست جمع بشن؟ نکنه اصلا یه سری بادکنک بیربط بودن؟‌ فکم از شدت استرس به همه قفل شده. ماهیچه‌های گردنم منقبض شده. ترامپ باز یه بامبولی سر مهاجرت به آمریکا در آورده. زبونم به خاطر عدسی داغ سوخته و انگار همه پرزهاش رفته و لیز شده و سقف دهنم رو بیشتر از قبل حس میکنه. محمد خوابه و وقتی زود میخوابه و نیست که براش چهارتا مسیج مسخره بفرستم بیشتر از همیشه دلم براش تنگ میشه.

خدا بخیر کنه؟‌ 

راستش نمیدونم خیر چیه. 

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۵:۱۷
راحله عباسی نژاد

 

هوا بدجور گرفته. دو روز قبل میم پیام داد که یعنی واقعا هیچ راهی نداره همدیگه رو ببینیم؟ بهش جواب دادم که فقط شماهایید که این همه از مردم هراسون شدین، وگرنه توی ایران که همه حداقل پدر مادرها و خواهر برادرها رو چند وقت یکبار میبینند و تازه این همه غر قرنطینه میزنن. ما بی خانواده‌ایم که این شده اوضاعمون. گفت راست میگی، کی بریم بیرون با فاصله راه بریم؟ گفتم فردا بعد از ظهر؟‌گفت بعد از ظهر شلوغه، آدم هست. گفتم نیست به خدا. تک و توکی آدم میاد و میره. گفت نه. من میترسم. همون یکی دو نفر هم خطرناکه. اون یکی میم که تا الان ساکت بود گفت که بچه‌ها شما برید. من نمیام، سختمه. اضطراب زیادی میگیرم و اصلا بهم خوش نمیگذره. گفتیم میم! چند روزه از خونه بیرون نرفتی؟‌گفت ۱۵-۱۶ روزه. دفعه آخر رفتم یه خرید کوچکی کردم و اومدم. راضیش کردیم که یک‌شنبه بیاد با هم بریم قدم بزنیم.

یکشنبه است ولی هوا بارونیه و برنامه در هاله‌ای از ابهام. صبح پا شدم و همین‌طور که قهوه‌ام رو میخوردم به پادکست ری‌را و قسمت سوم و آی آدم‌‌های نیما گوش دادم. میگفت نیما این شعر رو بیشتر از همه برای خودش و تنهایی و انزواش گفته. گفت نیما رو حتی ۴سال قبل از مرگش آدم‌هایی که اهل فن و هنر بودن هم نمیشناختن. گفت توی یک کنگره‌ شعر، موقع شعر خوندن با چشم‌های خودش دیده که فلان شاعر معروف رفته زیر میز و ریز ریز خندیده. گفت نیما پیامبرگونه از شعر و سبکش دفاع کرد. پیامبرگونه. گفت شعر نیما بُعد داشت. بعد فاصله، بعد زمان. 

به پیامبرگونه فکر میکنم و بُعد زمان و مکان و به شرایط فعلی. به این فاصله‌ها که بینمون افتاده و همه‌مون رو هول داده سمت  صفحه‌های پنجره‌ای با کلی کله. به اون لحظه‌هایی فکر میکنم که وسط کارهام چند دقیقه‌ به دیوار روبرو خیره میشم و با خودم فکر میکنم "که چی بشه؟". به دنیای بیرون از این خونه فکر میکنم که نظمش در حال دگرگونیه و من انگار در لحظه‌ای ثابت، توی یک استودیوی آکوستیک که مطلقا ازش صدا رد نمیشه، بین میز و آشپزخونه در رفت و آمدم.اون بیرون اما، ساختمون‌ها فرو میریزن. آدم‌ها سقوط میکنن. شهر‌ها زیر خاکستر مدفون میشن. و موجودات ناشناخته شهر رو به تصرف خودشون در میارن. دریا در اون دور دست‌ها طوفانیه و من در دنیای ساکت و "ساحل خاموش" خودم زندگی میکنم و گاه به دنیای واقعی رفت و آمد کوتاه میکنم. انگار دنیا هم بعد زمان و فاصله داره و هم نداره. انگار جهان دو بعدی و نقاشی‌گونه‌ای رو تجربه میکنیم که همه‌چیز در ثانیه‌ای ایستاده،بی صدا بی تحرک بی بو بی کلام، و گاه به جهان سه بعدی پا میذاریم و برای چند لحظه رنگ‌ها و تصاویر تکون میخورن و حرف میزن، اشیا رو در نظام دنیا کمی جابه جا میکنن و دوباره به جای خودشون برمیگردن. به دنیای ساکت و خاموش و جدا افتاده خودشون. 

انگار همه‌مون در همون فضاسازی نیما، در شعر نقاشی‌گونه‌اش گیر افتادیم. ما آدم‌های بر ساحل نشسته، و نفراتی که در طوفانی نه خیلی دور و نه خیلی نزدیک دست و پای دائم میزنند،‌که هر لحظه بر بیتابی‌شون افزوده میشه، و موج پشت موج به دستهای خسته‌شون کوبیده میشه، چشمهاشون  از وحشت دریده شده و دهانشون رو تند تند باز و بسته میکنن تا نفسی بگیرن. و ما که از دور همه چیز رو میبینیم و نمیبینیم، میشنویم و نمیشنویم،‌ و خیال میکنیم دست کسی رو گرفتیم ولی درواقع فقط دست‌هامون رو به کمر زدیم. و بین نقش "در ساحل نشسته" و "در طوفان گیر کرده" در نوسان کاملیم.

 

میم پیام داد که بارون بعد از ظهر بند میاد و هوا بد نیست. پیام دادم که بدم نمیاد همین امروز بریم بیرون و به فردا نندازیم. 

 

 
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۰۴
راحله عباسی نژاد

ولی این کرونا که تموم شد، اگر من تموم نشده بودم، کوله‌ام رو بر میدارم و راه میفتم توی شهر به شهر خاورمیانه، تو تک تک کوچه پس کوچه‌هاش میگردم و قدم میزنم. میرم بیروت. آخ بیروت. میرم دمشق. حلب. قاهره. استانبول. اصفهان. پترا. کی به کیه، اگه به فانتزی بازیه که تا اورشلیم و حیفا هم میرم. بیخیال بمب میشم و میرم کابل، هرات، بامیان. میرم شفشفان. مراکش. کازابلانکا. دوشنبه. عشق‌آباد. اسلام‌آباد. میگم گوربابای جنگ. میرم بغداد. سلیمانیه. اربیل. اینقدر اونجا تاب میخورم و جون ذخیره میکنم که تا آخر عمر بمونه برام.

بهش که فکر میکنم، قلبم بزرگ میشه انگار. یه راحله دیگه‌ای رو میبینم از دور که هزار سال با اینی که الان نشسته اینجا فرق داره. آزاده. خوشحاله. رهاست. میخنده و میرقصه و خیابون‌ها رو بالا و پایین میره و میخونه و مینویسه و هیچ وابستگی به این دنیا نداره. 

 

 

پی‌نوشت مناسبتی: بهش گفتم ناراحتم، نمیدونم رفتار درستی نسبت به فلان موضوع و آدم داشتم یا نه؟‌ گفت چرا از خودت انتظار داری توی این شرایط بهترین رفتار و قضاوت رو داشته باشی؟‌

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۳۶
راحله عباسی نژاد

مامان گفت امسال سفره نمیندازیم. خندید. نگاهش افتاد به چشم‌های متعجبم، با همون خنده ادامه داد که آخه حتی سبزه هم نذاشتم امسال، کی حال داره؟

بغض کردم. 

مسئول ابدی و ازلی سفره انداختن توی خونه من بودم. صبح عید مامانم میرفت سر وقت دکوری‌جات، با سر و صدا و تلق و تولوق فراوون یه سری خرت و پرت از اون پشت مشت ها و لا و لوها در میاورد و صدام میکرد که راحله! بیا، وسایل سفره رو در آوردم. 

تو دلم خالی شده بود. محمد که هرسال ه ضرب و زور من حال عید پیدا میکرد. مامان اینا که سفره نمینداختن. نمیشد. نمیتونستم. براشون گل سفارش دادم. سنبل و بهارنارنج و لاله و بابونه. امروز بهشون رسید. مامان زنگ زد، خوشحال بود. میخندید. گفت ترغیبم کردی برم سفره بندازم، پرسید سال تحویل بیدارم؟ هستم؟‌ گفتم آره، گفت پس قطع کن برم کارهای سفره رو بکنم. گفتم مواظب باشید، گلدونها رو اول ضد عفونی کنید، شاید توی حمل و نقل کرونایی شده باشه. خندید. خندیدیم.

چه خنده‌ای؟

 

دو سه ساله قبل از عید میشینم دستاورد مینویسم، امسال هم مینویسم. مینویسم که بگم توی این همه غم و سیاهی دست و پا زدیم برای جلو رفتن و زندگی کردن و دوست داشتن. دوست دارم ده سال دیگه برگردم ببینم وسط اون همه داغ، زندگی‌های معمولی و دست چندمی هم داشتیم که به ضرب و زور نگهش داشته بودیم. دوست دارم برای چند دقیقه فکر نکنم که داریم وسط کتاب درسی تاریخ زندگی میکنیم: 

 

اول سال محمد فاند گرفت. تعداد خوبی از شهرهای ایران رفت زیر سیل. جایزه OGS رو بردم. رفتم مکزیک. شش تا پست معرفی کتاب فرستادم. رفتم ایران و ۳ ماه کار فشرده میدانی کردم و تهران رو دوباره، اینبار تنها، پیدا کردم. ۱۲ تا مصاحبه برای پروژه‌ام انجام دادم و با ۶ تا گروه کتابخونی همراه شدم. چندین دوست جدید توی این سفر پیدا کردم. ایران و آمریکا سر پهباد برای هم خط و نشون کشیدن. با رادیو دال مصاحبه کردم. احتمال جنگ شد. تنها با اتوبوس و مینی‌بوس رفتم سنندج و کرمانشاه و مریوان و از محیط امنم بارها خارج شدم. سایه جنگ رفت. برگشتم تورنتو. دختر آبی بر اثر شدت سوختگی مرد. محمد رو بعد از مدت‌ها دیدم، و بدون اینکه بدونم هرگز دوباره میبینمش یا نه باهاش خداحافظی کردم. برای ۴مین بار رفتم سفارت آمریکا. بهم درجا ویزا دادن. خوشحال شدم. جشن گرفتم. رفتم سفر. تولدم شد‌، رفتم ترامپولین. یه روز، دو روز، یه هفته. خبری از ویزام نشد. ایمیل زدن گفتن دوباره ماه بعد بیا سفارت، نتونستیم بهت ویزا بدیم. یه هفته افتادم. با بچه‌ها گروه کتابخوانی جدید راه انداختیم. محمد اپلای کرد. من دوباره رفتم سفارت. دو ساعت بازجوییم کردن. حس تجاوز بهم دست داد. یه هفته افتادم. محمد امتحان داد. مصاحبه گرفت. یکی دوتا سه‌تا چهارتا. کلاس اسکیت روی یخ رو شروع کردم. قیمت بنزین سه برابر شد. اعتراضات سراسری شروع شد. اینترنت کل ایران قطع شد. ایران رفت توی تاریکی. تنها راه ارتباطی شد تلفن عادی. زدن. کشتن. گرفتن. بردن. بافتنی یاد گرفتم. زدن. کشتن. گرفتن. کشتن. کشتن. کشتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. گرفتن. بردن. محمد امتحانش رو پاس کرد. سلیمانی ترور شد. انتقام سخت. عراق. بختک جنگ افتاد روی سینه‌مون.موشک. موشک. هواپیما رو زدن. ۱۷۶ نفر برای همیشه رفتن. دروغ گفتن. دروغ میگن. ویزای آمریکای من اومد. زمزمه‌های کرونا شروع شد. بلیط گرفتم برای نیویورک. رفتم نیویورک. اولین مورد کورونای ایران اعلام شد. رفتم پیش خواهرم اینا. خواهرزاده‌ام جیغ زد. بغلم کرد. کرونا بزرگتر شد. رعنا هری‌ پاتر شروع کرد. کرونا جدی‌تر شد. رفتم اپرای قوی دریاچه. نیویورک رو گشتم. کرونا وخیم‌تر شد. باز هم از محمد خداحافظی کردم. برگشتم تورنتو که دوباره ماه بعد برم. خوشحال بودم که زندگی بهمون روی خوش نشون داده، کرونا ولی دیگه خیلی بزرگ شد. ایران رفت توی قرنطینه. چند نفر مردن؟ ۱۰۰ تا، ۲۰۰تا. ۱۳۰۰ تا؟ همه مرزهاشون رو روی ایران بستن. ایتالیا کلا قرنطینه شد. دانشگاه‌ها آنلاین شد. رستوران‌ها بسته شد. مغازه‌ها خالی شد. کانادا مرزهاش رو بست. آمریکا مرزهاش رو بست. دستور اومد از هم دوری کنید. ایران دروغ گفت. ایران دروغ میگه. من نشستم توی خونه. محمد نشسته توی خونه. مامان اینا نشسته بودن توی خونه. پریروز هفت و نیم صبح که کسی نیست رفتم از فروشگاه سر خیابون سیب و سیر و لاله خریدم. سبزه‌ام سبز نشد توی این هوای ابری. مریم گفت نرو مغازه ایرانی‌ها، خطر داره. خودش بهم سمنو و سماق داد. سفره‌ام رو انداختم. سین‌ها رو چیدم. شمع‌ها رو روشن کردم. 

من اینور مرز قرنطینه، در حال نوشتن. محمد اونور مرز قرنطینه،‌خواب.

 

۱۰ دقیقه تا سال تحویل. 

گل پامچال گوش میدم. اشک و لبخندم قاطی شده. پری زنگه میخونه گل پامچال بیرون بیا وقت بهاره. لاچینی پیانو میزنه. پری میگه موقع کاره. لاچینی ادامه میده. پری میگه بلبل سر داره. التماس میکنه که وقت بهاره. پامچال ولی بیرون نمیاد. پری صداش میکنه که بیا نغمه بخونیم، دونه بنشونیم،‌ فصل بهاره آخه. لاچینی میزنه. پری میخونه. من تو دلم میگم، میشه بالاخره یه روز بهار واقعا بیاد، تموم شه سیاه زمستون؟‌ تموم شه زورگویی؟ تموم شه بیماری، نداری، نفهمی، دروغگویی؟ میشه یه روز همه پامچال‌ها بیان بیرون؟‌ لاله‌ها نشن نماد خون؟ کشته نشه شهید؟‌ جهل نشه باتون؟‌ میشه بهار بشه زودتر؟

 

یکی امروز نوشته بود که نگید ما امسال عید نداریم چون کشته دادیم، چون غم داریم، چون سیاه تنمونه چون خشمگینیم. میگفت عید مال امسال و پارسال و پس پیارسال نیست که یهو بگیم نباشه. عید مال ما و خانواده و دوستامون نیست که بگیم نمیخوایم. چند صد ساله که عید بوده. نوروز بوده. زمین دور خودش رو زده و  بهار شده و سال تحویل شده. وسط جنگ. وسط قحطی. وسط وبا، وسط طاعون . وسط ظلم. وسط جور. اصلا قشنگیش به همینه که میدونی همیشه بوده. که همیشه هست. میدونی از پس همه چی بر اومده. میدونی هرسال توی هر شرایطی، زیر موشک‌بارون، حین حمله مغول، وقت سقوط دم و دستگاه شاه و شاهنشاه، عید همیشه بوده. عید به جشن گرفتن من و تو نیست که عید شده. عید به تعطیلی و سفر و بزن و بکوب و دایره دمبک و نقاره و توپش نیست که مونده. به اون یه لحظه تموم شدن دور زمین به خورشیده. به اون سبز شدن درخت‌ها،‌ به نفس کشیدن زمینه که مونده. به موندگاریشه، به دوامشه، به سخت‌جونیشه که مونده. به اینکه به زنده و مرده ما وابسته نیست و رنگ و لعابش رو هر جوری بوده حفظ میکنه، با سیلی، با مشت، با لگد. نوروز از پس همه بر اومده، از پس همه ما هم برمیاد، حال چه سیاه بپوشیم چه سفید. نمیشه بگیم ما امسال عید نداریم. اصلا شاید قشنگیش به همینه که وسط تاریکی، میدونی یه نوری هست که یه ثانیه میدرخشه، دلت روشن میشه و زندگی رو به جریان میندازه و میذاره نفست بالا بیاد.

 

پی‌نوشت ۱ -  ۶ سال پیش نوشته بودم: 

 

اتاق را چند ماهی مرتب نکنی. بشود پر از خاک. بگذاری لبِ لبِ سال نو که دستی به سر و گوشش بکشی . پارکت ها را برق بیندازی و وسایل چوبی را جوری دستمال بکشی که عکس خودت بیفتد رویشان. کتاب ها را بعد از مدت ها ، شاید مثلا از بعد از نوروز 92، نظم بدهی. کوچک به بزرگ و ضخیم به باریک. بعد میز را خلوت کنی. ورق و کتاب درسی را بگذاری توی قفسه و لکه های دایره ایِ چای را که جای جای میز وجود دارند با دستمال پاک کنی. بعد برای دل خودت یک جفت دمپایی را هم جفت شده بگذاری جلوی تخت که مثلا بشود شبیه تبلیغاتِ هتل ها. آن وقت کم کم باورت می شود که شنوندگان عزیز تا پایان سال 92 تنها 20 ساعت باقی است. بعد شاید اولش یکم هول کنی که مثلا امسال به هیچ کاری نرسیدی و چه سال مزخرفی را پشت سر گذاشتی. اما یک ساعت که گذشت می بینی کاری است که شده. بعد با خودت میگویی انشاالله از همین عید با یک برنامه ریزی مفید ، از سال آینده کمال استفاده را خواهم برد! از این لحظه به بعد دیگر کلا منتظر تحویل سال هستی. برای من مثل وقت اضافه ی سال قبل است. نه وصل است به این ور نه به اون ور. اصولا تجربه نشان داده که در این وقتِ عزیر هیچ کاری مفید محسوب نمی شود. ترجیحا توی خانه و دور و بر سفره قدم زدن بهترین و به صرفه ترین است تا خودِ عید مبارکی. تا خود توپ در شدن و عیدی اول را از دست بابا دشت کردن.

 

پی‌نوشت ۲ - ۳ سال پیش نوشته بودم‌: 

 

اعصاب نداشتم. اعصاب کسی رو هم میخواستم خورد نکنم. هفت سینم رو چیدم. یه قدم رفتم عقب. نیگاش کردم. قربونش رفتم. جای همه رو خالی کردم تا بالاخره موتورم دوباره روشن شد. الله الله به انرژیِ سفره هفت سین واقعا.

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۴۰
راحله عباسی نژاد

پنج شنبه، بعد از کلی مشورت با این و اون و چندین و چند بار تایید گرفتن از محمد، به کنفرانسی که جمعه برگزار میشد و من توش باید ارائه میدادم پیام دادم که شرمنده،‌حالم خوب نیست و نمیتونم بیام و اونها هم با روی گشاده از اینکه زود در جریانشون گذاشتم تشکر کردن. اما، تا همین امروز مدام از خودم میپرسم که آیا این کار نشونه تنبلی نیست؟ آیا نشونه ضعف نیست؟ آیا نشونه عدم برنامه ریزی قبلی و تعهد به کار نیست؟ آیا نشون نمیده که از پس انجام چند کار به طور همزمان برنمیام؟

 

و تنها جوابی که به این سوال‌ها دارم اینه که میدونم طبیعی نیست که دو سه ماه مونده به دفاع و تموم کردن پایان نامه و در تمام طول صحبت با استاد راهنمام فقط و فقط به این فکر میکنم که آیا میشه همین الان از ارشد انصراف بدم و کل پروژه رو بذارم کنار؟ و یا حتی مریض بشم و حداقل چند هفته از انجام هر کاری ولو روابط اجتماعی معاف بشم؟ 

 

تنها چیزی که میدونم همینه

همین که این فکرها طبیعی نیست و یعنی واقعا به لحاظ روانی کم آوردم و تمام کپسول‌های انرژیم ته کشیده،‌حتی اگر هیچ نمود فیزیکی و بیرونی نداشته باشه

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۵۹
راحله عباسی نژاد

اول. تصاویر انتزاعی و ساخته ذهنمان قدرتمندند و شایسته توجه و تامل ما. ولو برگرفته از خاطره‌ای محو و دور، و یا تکه‌ای از فیلمی قدیمی که یادآوری نابه‌هنگامشان با هیچ منطق و عقلی جور در نیاید. 

دوم. چندین سال است که در خلوت، ناگهان خودم را در هیبت رها و سرکش رقصنده‌ای میبینم که به روی یخ به دور خود میچرخد. جوری میچرخد که تمامی رنگ‌های بدنش،‌ لباسش و موهایش در هم ادغام شده و تو چیزی جز ترکیبی مه‌آلود از رنگ‌های درهم رفته، از سیاهی مو و قرمزی لباس و پوست کرم رنگش نمیبینی. این تصاویر، لحظه‌ای و ناگهانی به ذهنم هجوم می آورد و به همان سرعت نیز میرود. اما سالهای سال است که آمد و شدی دائمی و مرتب دارد. 

سوم. هیچگاه علاقه‌ای به رنگ کردن مو نداشتم، بالاخص رنگ‌های متدوال طلایی و مش و غیره. با همه اینها چندین بار خودم را با تکه‌هایی آبی‌رنگ و فیروزه‌ای میان موهایم تصور میکردم. اینکه از چه زمانی موی آبی برایم تبدیل به هوسی دائمی شد را نمیدانم. اما همواره میدانستم که تصویر رنگ آبی نه به خاطر زیبایی‌اش بود و نه به خاطر جذابیت. تصویر رنگ آبی میان موهایم هر بار به من حسی از آزادی، رهایی، قدرت درون، تحرک،‌شور و انگیزه میداد که با هیچ چیز دیگری تجربه نکرده بودم. 

چهارم. با حجاب مساله ‌ای نداشتم. کارکرد حجاب برایم مشخص بوده و هست و در نگه داشتنش و در کلیت موضوع (که هیچ ربطی به مردان و جامعه مردسالار ندارد)، حداقل تا به حال شک چندانی نداشته ام. آنچه در امر حجاب همواره مرا آزار داده است، قواعد بود. قواعدی شسته و رفته که بخشیش از خانواده،‌بخشی از جامعه، و بخشی هم از ذهن خودم آمده بود و حجابم را در ظاهری مرتب تعریف میکرد. بالای روسری منحنی بایستد، گره روسری صاف و کوچک باشد، موی جمع شده پشت روسری کوچک بماند و غیره. ظاهری مرتب و پر قاعده که توان بازی با بدن، بازی با پوشش را به کلی از من گرفته بود. برای من، خود پوشش دردسری نبود. فرم اتوکشیده ای که به من میداد دست و پایم را بسته بود. همیشه دلم آن رهایی شال بر روی شانه‌ها و موهای ژولیده‌‌ای که نیازی به بستن نداشت و بی توجهی و بی قیدی نسبت به کلیت حجاب را میخواست. توان بازی با چهارچوب‌ها و خطوطی که "دیگران" برایش تعریف کرده بودند. در حقیقت امیدوار بودم بتوانم کنترل کاملی بر روی پوششم که حکم پوست دوم را دارد داشته باشم و مدلی از حجاب که بر سر داشتم، چنین امکان و فرصتی را به من نمیداد. 

پنجم. سال ۲۰۱۶، دوبار، و به فاصله یک ماه از هم به سفارت آمریکا رفتم و هر دو بار با درخواست ویزایم مخالفت شد. دفعه سوم سال ۲۰۱۸ دوباره به سفارت رفتم و اینبار درخواستم معلق ماند و هرگز جوابی نگرفت. در این میان هم قوانین سخت‌گیرانه‌ای همچون ترول بن وضع شد که شرایط را بیش از پیش سخت کرد. آدم‌ها زیادی، دوست و خانواده و غزیبه، در هر تلاش ما و به طور خاص من، برایشان سوال میشد که چرا؟ چرا کسی که حالا در کانادا زندگی میکند به هر در برای رفتن به آمریکا بزند. محترم ترها سوال میکردن و غریبه‌ترها تمسخر. در اینکه دلایل موجهی داشتیم شکی نیست. بارها هم برای این و آن یکی یکی این دلایل را شمرده و توضیح داده‌ام. دلیل اصلی‌ام اما غیر قابل توضیح بود.این واقعیت که موضوع دیگر محدود به فرصت کاری و تحصیلی و زندگی بهتر نیست را نمیتوانستم برای کسی شرح دهم. اینکه به من زور آمده بود. اینکه عده‌ای دور هم جمع شده‌اند، مرزهایی خیالی کشیده‌اند و "خود" و "دیگری" تعریف کرده‌اند و مرا به واسطه یک تا گذرنامه از حقوق اولیه‌ام برای جابه‌جایی بر روی زمین خدا محروم کرده‌اند آزارم میداد. جایی از وجودم میدانست که حتی اگر به همه چیز هم برسم، آن مرز، آن حد من درآوردی از کنترل من خارج است و بدتر آن که نژادم و ملیتم در این تبعیض نقش داشته. ویزای آمریکا برای من یک ویزا، یک مجوز ورود به دنیایی برتر و یا حتی مدرکی برای نزدیکی به محمد نبود. ویزا کاغذ‌پاره‌ای بود که بخشی از اختیار من را و در نتیجه هویتم را محدود کرده بود، و گرفتن ویزا و عبور تن من به تنهایی میتوانست تهی‌بودگی مرز را به چالش بکشد. و من در تمام طول عبور از این مرز به تمامی پناهندگانی فکر میکردم که چطور با بدن، با همین گوشت و پوست و خون خود بی هیچ استعاره ای این مرزها، این جدایی‌ها را هر روزه به بازی میگیرند. 

 

ششم. شاید بپرسید رقصنده‌ی روی یخ و موی آبی و حجاب و ویزای آمریکا چه ارتباطی با هم دارند. برای من هم این ارتباط تا مدتی پیش مبهم و بی‌معنی بود. اما آنچه در این مدت، در همین چند هفته و در خلال جلسات تراپی درباره خودم فهمیدم این تمایلم به سرکشی است. سرکشی نه برای خرابکاری،‌برای اثبات و اعمال و ابراز کنترل و عاملیت بر روی بدن، مرز، خوراک،‌ کلیشه‌ها، تبعیض‌ها،‌ زیبایی، پوشش،‌ حرکت،‌ حقوق و به طور کلی زندگی و فردیت است. حال این فردیت، این قدرت اختیار با قواعد دینی زیر سوال رفته باشد یا با معیارهای زیبایی‌شناسانه‌ی بی اساس یا توسط یک سفارتخانه یا حتی به وسیله مادرم که جای وسایلم را در اتاق بی اجازه من عوض میکرد. اینکه این تمایل و نیاز به سرکشی و ابراز و اعمال عاملیت که حتی گاهی چاشنی لجاجت و خودسری به خود میگیرد از کجا آمده را میدانم. اما بیش از آنکه دلیلش مهم باشد، مصادیقش به چشمم آمده. نگاهی به همه زندگی کرده‌ام و تک تک تصمیم‌هایم را با خود مرور کرده‌ام. در همه آنها،‌ حتی در آن رژیم خرکی دبیرستان هم این تمایل به تصاحب کامل کنترل را میبینم. کنترل بر روی ساده‌ترین چیزها، یعنی اندازه و کیفت خوردن که در اختیار کامل خانواده بود. این نیاز گاهی به نفع بوده و گاهی به ضرر. گاهی در راستای اهداف بلندپروازانه و آرمان‌های اجتماعی و سیاسی مثل عبور از مرز تبعیض‌آمیز آمریکا و گاهی در حد ترکیب رنگ آبی با مو. هر چه که هست توامان زندگی را بر من سخت و البته با معنی کرده است و بی آنکه بدانم به رفتارها و فکرهایم رنگی از مبارزه بخشیده که حس خوبی به من میدهد. این مبارزه قرار نیست در کف خیابان و یا همراه با سر و صدای فراوان همراه باشد. نه. اتفاقا بیش از آنکه صدا داشته باشد درد دارد و این درد گاه به آگاهی منجر میشود،‌ گاه به رهایی،‌گاه به شور و شیفتگی و و رنگ و آبی و گاه به دوران‌های مداوم رقصنده‌ای که از خود بی خود شده باشد.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۴۶
راحله عباسی نژاد