تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

از روز اولی که وارد دوره ارشد انسان شناسی شدم،‌ یکی از مهمترین تکالیفمون اقدام برای دو تا بورسیه بود که من در ادامه با اسم بورسیه یک و بورسیه دو* بهشون اشاره میکنم. بورسیه یک خاص دانشجوهای مقطع ارشد و دکتری و برای دانشجوهای علوم اجتماعی و انسانی بود و مقدارش حدود ۲۵۰۰ دلار از بورسیه دو بیشتر بود، و مهمتر از همه اینکه فقط دانشجویان کانادایی (شهروند و یا دارای کارت اقامت دائم) میتونستن براش اقدام کنن. بورسیه شماره دو ولی سراسری تر بود و مقدارش کمی کمتر و برای تمامی دانشجوها،‌ چه کانادایی و چه بین الملل. درواقع داستان اینطوری بود که همه کانادایی ها همزمان برای هر دو بورسیه اقدام میکردن و من فقط برای دومی. از اون جایی که به طور کلی توان مالی دانشگاه ها برای حمایت از دانشجوهای علوم انسانی و اجتماعی نسبت به علوم پایه و مهندسی خیلی خیلی کمتر هست،‌ این بورسیه های خارج دانشگاهی نه فقط برای دانشجوها که برای اساتید هم اهمیت خیلی بالایی داره و برای همین به قول خودشون تمام تلاششون رو میکنن تا کمک کنن به بهترین شکل ممکن براشون اقدام کنید و مطمئن باشید که میگیرید. ددلاین هر دو هم در ماه دسامبر، پایان ترم اول بود و این یعنی ما تمام ترم اول در کنار باقی درس هامون وقت زیادی رو هم برای نوشتن پروپوزال و تکمیل مدارک برای این بورسیه ها صرف میکردیم. 

 
من که تنها دانشجوی بین الملل ورودیمون هستم (تقریبا در کل دانشکده فکر میکنم دو سه نفر بیشتر بین الملل نباشن)،‌ داستانم با بقیه فرق میکرد و چون برای بورس شماره یک اقدام نمیکردم، هم مدل اپلای کردن و فرستادن مدارکم فرق میکرد و هم اینکه شانس گرفتن بورسیه برام پایین بود، اما چون هم شدیدا به پولش نیاز داشتم و هم مطمئن بودم گرفتنش حس تایید خیلی بالایی بهم میده،‌ وقت خیلی خیلی خیلی خیلی زیادی رو برای نوشتن پروپوزالم گذاشتم و با اینکه هیچ چیزی توی دنیا بی اشکال نیست، اما هر بار که میرم سراغ پروپوزالم و نگاهش میکنم باورم نمیشه چقدر همه چیز تمیز و منسجم و خوب نوشته شده. یکی از بهترین خروجی هایی که به نسبت توانایی و دانسته هام میتونستم تولید کنم. حتی چند باری با دو سه تا از بچه ها و استادها هم ویرایشش کردیم و فیدبک های خیلی خوبی گرفتم و خلاصه با یک اعتماد به نفس بالا که حاصل زحمت و تلاش زیاد بود برای بورسیه اقدام کردم و منتظر نتیجه شدم. 
 
نتیجه های بورسیه شماره یک که همه بچه های دیگه اقدام کرده بودن ماه پیش اومد و ۴تا از بچه ها موفق شدن بگیرنش و با توجه به یکی دو نفر از برنده ها که کارشون رو دیده بودم و میدونستم خیلی پروپوزال خفنی نداشتن، امیدم بیشتر از قبل شده بود تا اینکه رفتم دفتر بورس دانشکده که یه سوالی راجع به تاریخ دقیق جواب ها بکنم و تازه با واقعیت اصلی روبرو شدم. 
 
خانومی که مسئول بورسیه ها بود خیلی مهربون ازم پرسید که کانادایی هستم یا بین الملل و تا گفتم بین الملل قیافه اش توی هم رفت و با حالت مهربون و دلسوزانه ای بهم گفت که آیا میدونم که شانسم برای گرفتن بورس تقریبا نزدیک به صفر هست؟‌ سرم رو تکون دادم و گفتم شنیدم حدقل ۲۰-۳۰ درصد از بچه ها میگیرن از دانشکده مون. گفت اون آمار برای کانادایی هاست. برای بین الملل ها اینجوریه که از کل دانشگاه و بین تمام رشته ها،‌ چه در مقطع دکتری و چه ارشد،‌همه روی هم ۶-۷ نفر میگیرن. یعنی درواقع پروپوزال یه دانشجوی سال یک ارشد انسان شناسی با یک دانشجوی مثلا سال ۳ دکتری مکانیک مقایسه میشه و خودتون حدس بزنید شانس دانشجوی اولی چقدر میتونه باشه؟‌ این درحالی هست که دانشجوی های کانادایی بسته به رشته و مقطع تحصیلی با هم مقایسه میشن. بعدتر هم در تایید همه اینها دوستی که سالهای آخر دکتری جامعه شناسی هست بهم گفت که تا به حال ندیده و نشنیده کسی از بچه های علوم انسانی و اجتماعی این بورسیه رو بگیرن. به خصوص ارشد. خسته و کوفته از دفتر بیرون اومدم. من از اول هم میدونستم که شانس گرفتن بورسیه کم هست ولی هیچ کس اینقدر دقیق بهم اطلاعات نداده بود قبلا (درواقع اینقدر توی دانشکده دانشجوی خارجی کم هست که بعید میدونم کسی هم اصلا میدونست که اوضاع اینجوریه). 
 
راستش خیلی درد داشت. خیلی. مدام یاد زمانی که براش گذاشتم،‌ برای امیدی که داشتم می افتادم و می افتم و حسرت میخورم و دلم برای خودم میسوخت و میسوزه. حتی در بی شرمانه ترین حالت، مدام کار خودم رو با بقیه مقایسه میکردم و باورم نمیشد که فلانی که کارش به مراتب از من ضعیف تر بود،‌صرف کانادایی بودن احتمال موفقیتش خیلی بالاتره (که البته منطقی هست،‌اون یک عمر توی این کشور مالیات داده). اما چیزی که بعد از اندوه اولیه ذهنم رو درگیر کرد،‌ رابطه ی معکوس بین میزان تلاش من و مقدار اطلاعاتم از این قضیه بود. درواقع نمیتونستم منکر بشم که اگر از اول میدونستم که شانسی برای گرفتن این بورسیه وجود نداره،‌ اصلا تلاشی براش میکردم؟‌ یا بر فرض اقدام،‌ آیا بهترین کارم رو تحویل میدادم؟‌  به این معنی که کمبود اطلاعات باعث شده بود میزان انرژی ای که برای این قضیه میذارم خیلی بالاتر باشه و ته مونده امیدی که در دلم هست هم از همون بیاد. همین  داستان باعث شد که به خیلی از کارهایی که در زندگیم کردم و میخوام بکنم و دوست دارم که اتفاق بیفته فکر کنم و البته به ایده آل گرایی در دنیایی که توش زندگی میکنیم.
 
بذارید داستان رو کمی باز کنم. 
 
اول. تا چه حد باید به واقع گرایی و داشتن اطلاعات زیاد از نتیجه و روند یک مساله بها داد؟‌ مثلا من تمام مدت به آزمون سمپاد فک میکردم و اینکه وقتی پنجم دبستان بودم با اینکه احتمال قبولی از بین بیش از دو سه هزار نفر (فکر کنم فقط مرحله دو به تنهایی هزار نفر شرکت کننده داشت) خیلی خیلی خیلی کم بود و حتی کمی هم شانسی و تصادفی،‌ اما من واقعا فکر میکردم قبول میشم. این درحالی بود که نه شاگرد اول بودم نه بچه درس خون بودم و نه هیچی. صرفا یک باوری بود نسبت به توانایی های خودم که از قضا غلط هم نبود و در عین حال کودک بودن و عدم فهم درست از احتمالات، که نتیجه هم داد. حالا چرا تا کسی بهم میگه احتمال قبولی کم هست،‌ سریع خودم رو میبازم و یا بدتر،‌ احتمالا اگر قبل از اپلای این اطلاعات رو داشتم،‌ تلاش چندانی برای بالا بردن کیفیتش نمیکردم. درواقع چیزی که ذهنم رو درگیر کرد این بود که خوبه که آدم واقع گرا باشه و دنبال آمار، یا به "امید" واهی دل ببنده و حتی وقت و انرژیش رو هم بهش اختصاص بده. آیا می ارزه؟‌آیا ارزش داره؟
 
دوم. ایده آل گرایی. من خیلی وقت هست که میدونم آدم ایده آل گرایی هستم. این به این معنی هست که تمایل شدیدی به اول شدن و بهترین بودن دارم و این مساله باعث میشه که اتفاقا از رقابت وحشت داشته باشم (هر چیزی که مایه هایی از رتبه بندی داشته باشه مثل کنکور یا حتی بوردگیم)، و البته خودم رو برای بهترین بودن بکشم و از طرفی هیچ چیزی هم از نظرم عالی نباشه. درواقع همه چیز برای من یا صفر و یا یک هست و چیزی این وسط نیست. از اونجایی که این قضیه زندگی سالم رو از آدم میگیره و به مرور اون رو از دنیای واقعی دور میکنه و میترسونه، مدت هاست روی خودم کار میکنم تا از شدت ایده آل گراییم کم کنم. اما!‌ اما وقتی در دنیایی زندگی میکنیم که برای کوچکترین پیشرفت ها نیاز به "یک" بودن و بهترین بودن هست، چه طور میشه این قضیه رو کنترل کرد؟‌ وقتی برای بیشتر چیزها فقط و فقط یک نفر شانس قبولی داره، تو چطوری میتونی تلاش کنی که یک نباشی؟‌ و یا اینکه اصلا درسته که نخوای یک باشی؟‌ مثال شخصی بخوام بزنم، من همین درسی که الان دارم میخونم اینجوری بود که ۱۶ تا دانشجوی کانادایی برای ارشد انسان شناسی میگرفتن و فقط یک دانشجوی بین الملل. یکی! ولی من اون یک نفر شدم، آیا این یعنی برای هرچیز دیگه ای هم که یک شدن توش مهمه، باید تلاش کرد به این امید که به احتمال صفر حدی به دست میاد؟ آیا این یعنی من باید برای دانشگاه ایکس که خیلی گنده است و خیلی اسم و رسم داره هم اپلای کنم چون به هرحال همیشه یک شانسی برای یک شدن هست؟‌ آیا (برگردم به مورد قبل) باید واقع گرا باشم و بر اساس اطلاعات وقتم رو جای دیگه ای خرج کنم؟‌ آیا باید از ترس اینکه شاید هرگز اون  "یک" نفر نباشی، مسیر و اهدافت رو تغییر بدی؟‌ باز هم مثال میزنم. بچه هایی که ایران پزشکی عمومی میخونن و بعد میان اینجا برای تخصص تقریبا شانس قبولیشون صفر هست. مثلا دوستی برای تخصص نورولوژی اقدام کرد و این درحالی بود که در کل ایالت اونتاریو که چندین تا دانشگاه داره فقط و فقط ۳ تا خارجی میگرفتن. ۳ تا! و برای این اپلای کردن هم شما باید دو سه تا امتحان خیلی سخت و گرون که حداقل یکی دو سال از عمر شما رو میگیره داده باشین و کلی هم کار داوطلبانه و پژوهشی و فلان تا تازه بتونید اقدام کنید. و بعد از بین مثلا ۵۰۰ نفر، برید جزو اون ۳ نفر. برای اینکه اوضاع رو بهتر براتون ترسیم کنم، دوستی به شوخی میگفت تعداد پزشک های ایرانی (همه از دانشگاه های خیلی خیلی خوب ایران) که اینجا نتونستن وارد دوره تخصص بشن و طبابت کنن، به اندازه کل بیمارستان امام خمینی است! 
اما!‌اما نه تنها این دوست من پذیرش گرفت که دوست دیگری هم در رشته دیگه ای قبول شد. آیا این یعنی همه باید برای رسیدن به خواسته هاشون وقت و پول و انرژی بذارن و شانسشون رو امتحان کنن، چون دو نفر تونستن به این مهم دست پیدا کنن، یا باید به اون بیمارستان امام خمینی و تعداد پزشک های بیکارش فکر کنن و سرمایه شون رو جای دیگه ای خرج کنن‌؟ 
 
خلاصه کلام اینکه مرز عجیبی بین واقع گرایی و امید و ایده آل گرایی و تلاش و وقت تلف کردن در مسیری که بهش علاقه مندی وجود داره که من رو شدیدا درگیر خودش کرد. این رو هم اضافه کنم که مشخصا درباره مراحلی از کار و درس و زندگی حرف میزنم که اون یک بودن و یک شدن و بهترین بودن نقش پررنگی توش داره، وگرنه که تلاش و امید به خودی خود امر مبارکی است که نمیشه کنارشون گذاشت. 
 
این مطلب رو قبل از اومدن نتیجه قطعی اون بورسیه نوشتم تا فارغ از هرگونه پیش فرض مثبت یا منفی باشه، اما حتی در صورت مثبت بودن هم فکر میکنم هیچ کدوم از سوالات بالا جواب داده نمیشه. چه اینکه شاید این بورسیه رو بگیرم، اما تضمینی برای مراحل بعدی وجود نداره. 
 
 
 
* عنوان متن درواقع عنوان بورسیه دو هست:‌OGS یا همون Ontario Graduate Scholarship
 
پسا نوشت: نتایج امروز ۱۷ می اعلام شد و خدا رو شکر جایزه رو بردم. 
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۱:۳۲
راحله عباسی نژاد

امسال سال عجیبی بود. هم برای من. هم برای محمد. هم برای خانواده. در هول و ولای انواع ویزا و بی پولی و حتی گاهی بی کاری مطلق. هفته اول عید با محمد رفتیم اتاوا که دانشگاه و شهرش رو ببینیم و ببینم دوست دارم آفرشون رو قبول کنم یا نه؟ درواقع قرار بود عید رو بریم ایران، اما ویزای کانادامون تمدید نشد و برای اینکه افسرده نشیم تصمیم گرفتیم بریم سفر (حق موندن در کانادا با ویزای ورود و خروج فرق داره و ما دومی رو نداشتیم). خوش گذشت، اما توی قطار، رفت و برگشت، شب توی هتل، صبح قبل از صبحانه مدام محمد در حال ایمیل زدن به استادهای مختلف توی آمریکا بود و در حالی که من یه بی خیالی و بی قیدی پسا پذیرش گرفتن داشتم، اون توی مخلوطی از اضطراب و هیجان و بی اطلاعی از آینده بود و خوب .... خوشحالم حالا که این پست رو یک سال بعد از اون سفر مینویسم، محمد، هم کار خوب در دانشگاه خوب پیدا کرده، هم ویزای آمریکایی رو گرفته که من سه بار ریجکت شدم و، بالاخره هم مشکل حقوق و فاندش بر طرف شده. اینها شاید در عمل دستاوردهای محمد باشه، اما مدت هاست که اون قدر کار و درس و دغدغه و اضطراب و ذوق هامون با هم گره خورده که من اگر نه بیشتر،‌که به اندازه خودش احساس موفقیت دارم و بیشتر از قبل به رابطه مون، به کار تیمی مون ایمان دارم. به قول خودش "پشت هر راحله ی موفقی، یه ممده" و برعکس. 

 

اما دستاوردهایی که چه درعمل و چه روی کاغذ مال خودمه: 

 

۱.سفر استرالیا

 آخر سال ۹۵ برای رفتن به کنفرانس بزرگی در رشته مطالعات علم و تکنولوژی اقدام کردم و پذیرفته شدم. مکان کنفرانس سیدنی و زمانش اواخر آگوست بود و هم هزینه سفر و هم پا در هوایی به خاطر ویزا باعث شد تا یک ماه مونده بهش مطمئن نباشم که میخوام برم یا نه؟ (ویزای کانادامون که میتونستیم باهاش از کشور خارج شیم سه ساعت قبل از پرواز به ایران اومد )  حتی وقتی بلیط خریدم هم شک داشتم بشه که برم،‌ اما در نهایت در یک ماراتون هوایی رفتم و چه قدر خوشحالم که این کار رو کردم. منظورم از ماراتن هوایی چیه؟‌ یعنی من ۲۴ آگوست بعد از نزدیک به ۱۴ ساعت پرواز از ایران رسیدم تورنتو و کمتر از ۴۸ ساعت بعدش باز سوار هواپیما شدم و بعد از ۱۹ ساعت پرواز رسیدم سیدنی، همه اینها در حالی که هنوز احتمال میدادم ممکن هست ویزای آمریکام دقیقه نود بیاد و من بلافاصله که برگشتم تورنتو باید در چشم به هم زدنی بساطم رو به کل جمع کنم و برم آمریکا. وضعیت به قدری پیچیده شده بود که بعد از سال ها دست به کار شدم و فلوچارت فکری کشیدم تا بلکه مغزم نترکه (تصویر پایین)‌. سفر استرالیا و تجربه اون کنفرانس واقعا بخش جدیدی از زندگیم بود. یکی از دوستان دبیرستان که ساکن سیدنی بود لطف کرد و اتاق خودش رو برای ده روز بهم داد. دوستی که به قدری غریب بود که حتی الان هم فامیلش رو نمیدونم (فامیلش رو در فیس بوک تغییر داده بود). خودش و برادرش در عین مهمون نوازی ده روز هوام رو داشتن و حتی دو روز خودشون رفتن سفر و خونه شون رو به طور کامل در اختیار من گذاشتن. و خود کنفرانس هم که نگفتنی بود. من هیچ تصوری از کنفرانس های جهانی نداشتم، اینکه از کشورهای مختلف و از دانشجو گرفته تا اساتید سرشناس رشته دور هم جمع شن و راجع به موضوعات مختلف حرف بزنن و شبکه های انسانیشون رو گسترش بدن و حتی قول همکاری به همدیگه بدن (توی پنلی که من ارائه داشتم، همگی چینی بودن و چند هفته قبلش هم من خیلی شانسی اسم خودم رو سرچ کردم و این لینک رو پیدا کردم که بامزه بود). اونجا با یکی از معروف های حوزه آلودگی حرف زدم و قول همکاری دادم،‌ که البته به دلایلی پیگیریش نکردم،‌ اما خیلی احساس عجیب و خوشایندی بود که کسی که مقاله هاش رو خوندی و توی پایان نامه استفاده کردی رو از نزدیک ببینی و راجع به زندگی و پروژه های مختلف حرف بزنی. 

 

 

 

 

 

۲. کنسرت گروه سرو

پارسال توی دستاوردهام نوشته بودم که دوست دارم بخش هنری زندگیم رو تقویت کنم. چند وقت بعدش با جمعی بیرون بودیم که یک دوستی گفت داره بعدش میره به فلان موسسه موسیقی (ایرانی) که قراره گروه کُرشون رو معرفی کنن و اگر دوست دارم باهاش برم. خلاصه اینکه تهش من خوشم اومد ادامه دادم و دوستم دیگه نیومد :)) تجربه جالبی بود اینکه توی یه گروه آواز بخونی و صدات رو ول بدی و سلفژ یاد بگیری و آخرش هم که توی تابستون اجرا کردیم و محمد و سه تا از دوستام اومدن و حس عجیب و جدیدی بود. جدای از خود آواز خوندن که خوب جذاب بود، برای من شاید جمعی که با هم میخونیدیم جالب ترین بود. جمعی ایرانی که بای فار با من فرق داشتن، در این حد که موقع تعیین لباس مشترک،‌ من باید بهشون یادآوری میکردم که دوستان! من نمیتونم بدون جوراب شلواری و با آستین کوتاه بیام :)) و البته که تهش با حجاب اجرا کردم و شاید بهترین اتفاق وقتی بود که چند دقیقه قبل از اجرا، یکی از آقایون که از قضا سلطنت طلب هم بود بهم گفت چقدر خوشحاله که من هم توی جمعشون هستم، چون: ما نماینده ایرانیم، و ایران هم مذهبی داره هم غیره مذهبی و بدون من،‌ جمعشون ناقص میشد. بعد از اجرا هم دوستام و محمد که همه از خانواده های مذهبی بودن چیز جالبی گفتن: گفتن انگار همیشه اینجور کارها مال خانواده های ما نبوده، انگار این آدمهایی هنری همیشه از ما جدا بودن و تو که اون بالا بودی، حس میکردیم بالاخره ما هم وارد این جمع ها شدیم.

 

 

۳. دنبال کار گشتن و کار کردن و بازگشت به دوره استقلال مالی کامل

نیمه اول سال ۹۷ به لحاظ مالی خیلی سخت گذشت. من دیگه فاند نداشتم، چون ویزامون مشکل داشت نمیتونستیم کار پیدا کنیم و ارز هم یکهو پرید بالا و من هر قرونی که خرج میکردم مثل خنجی بود بر روحم. اما! اما بالاخره دلم رو به دریا زدم و برای کارهای به اصطلاح پایین اقدام کردم،‌ مثل فروشندگی، کار کردن توی کافه و معلم سر خونگی که البته دو مورد اول رو طبیعا توی مصاحبه رد شدم :)) اما مورد آخر جور شد و من حس میکنم یکی از ترس های بزرگم که نون در آوردن در وقت سختی بود ریخت. میدونم این کارها برای خیلی ها طبیعی هست،‌ اما اینجور چیزها توی خانواده هایی مثل ما  یک جور تابوی ننوشته است. کسی نمیگه کار فروشندگی نکن،‌ ولی اینقدر میزنن توی سرش و میگن وقتت رو بذار روی درس و کار بهتر که یک واهمه ای توی دل آدم بوجود میاد که خوب اومدیم و کار خوب پیدا نشد و منم نخواستم از بابام و شوهرم پول بگیرم،‌ من از کجا بیارم بخورم؟ بحث های زیادی هم با محمد داشتیم سر اینکه چرا دوست دارم استقلال مالی داشته باشم و این مساله ارتباطی به میزان درآمد اون نداره و یک نیاز شخصی هست. دردسرتون ندم، با وجود همه اینها از سپتامبر که درسم شروع شد (و فاندم ناقص بود)، با این در و اون در زدن بالاخره تونستم ‌RAو  TA بشم و تا چند ماه به طور کامل دستم توی جیب خودم باشه،‌از اجاره گرفته تا چیزهای دیگه و وااااقعا احساس فوق العاده ای  هست. این وسط هم البته یه اشتباه دوست داشتنی کردم و بعد از رفتن محمد خونه ام رو عوض نکردم که خوب باعث شد تمام حقوقم برای اجاره بره و پس اندازی نداشته باشم،‌که راضیم. خونه اینقدری خوب بود که ارزشش رو داشته باشه. 

 

۳. شرکت خیلی جدی توی کلاس های اسپانیایی که البته از وقتی درس شروع شد کنار گذاشتم متاسفانه! 

آخرین روز سال ۹۵ دولینگو اسپانیایی رو تموم کردم و ۶ ماه اول سال ۹۶ تا قبل از ایران رفتن و شروع مجدد درس، یک meet up پیدا کرده بودم که هفته ای دو سه بار یه آقای مکزیکی در راه خدا می اومد و اسپانیایی تمرین میکرد و انصافا خیلی هم پیشرفت کرده بودم که خوب خورد به سفرها و دانشگاه و متاسفانه ماه ها لای درس ها رو باز نکردم. اما!‌ اما این چیزی از ارزش اون ۶ ماه اول کم نمیکنه و اینکه احتمالا به زودی دوباره شروع کنم به تمرین کردن. 

 

۴. راه انداختن دو تا حلقه رمان جدید در تورنتو به اضافه اون حلقه ای که توی ایران داشتیم با بچه ها و حلقه دیگری که من عضو ساده ام

خوب فکر کنم دیگه میتونم کم کم خودم رو به عنوان سلطان حلقه رمان معرفی کنم :))) نیمه اول سال مدام میگشتم دنبال بوک کلاب های خارجی که هم زبانم خوب شه، هم ببینم اینا چه جوری جلسه برگزار میکنن. بعد از یه مدتی فکر کردم بد نیست خودم یه حلقه انگلیسی راه بندازم که البته بعد از ۴ جلسه و به علت سرشلوغی اعضا کنسل شد،‌ اما اتفاق مثبتی بود در زندگیم. یکی دیگه هم حلقه ای بود که یکی از دانشجوهای دانشگاه تورنتو پیشنهاد کرد همکاری کنم راه بیفته که عملا خودم شدم مسئولش و جمع خوبی شکل گرفت. حلقه دیگه ای هم دی ماه شروع به کار کرد که خوب اعضاش خیلی حرفه ای کتاب خون هستن و کلا دنیای جدیدی از تحلیل کتاب به روم باز کردن. خلاصه الان ۳ تا حلقه همزمان. 

 

 

۵. تا بحث کتاب هست،‌ امسال تونستم ۴۰ تا کتاب و البته کلی مقاله دیگه که توی گودریدز ثبت نمیشه بخونم که نسبت به سال قبل (۳۰)‌ و سال قبل ترش (۲۳) واقعا جای تبریک داشت. تازه بگذریم از حجم بعضی هاش. 

 

۶. فرستادن ایمیل کتاب و تاثیرگذاری های کوجک

تقریبا ۹ ماه پیش تصمیم گرفتم زکات کتاب خوندنم رو بپردازم. توی اینستاگرام اعلام کردم اگر کسی میخواد ایمیلش رو بده و من چند وقت یک بار کتابی رو با توضیحات خودم براش بفرستم. خدا رو شکر، آخر ۹۶ هم بازخوردهای خوبی گرفتم و انرژی برای ادامه کار بیشتر شد. تا الان بیش از ۲۰۰ نفر ایمیل هاشون رو بهم دادن و ۷ پست و بیش از ۹ کتاب با موضوعات زیر فرستادم:‌


پست اول - Mornings in Jenin & I shall not hate - #فلسطین
پست دوم: Living a Feminist Life
پست سوم: Born a Crime #آپارتاید
پست چهارم: Reading Lolita in Tehran #(Neo)-Orientalism? (Part 1)
پست پنجم: نقد نگاه و تصور غرب از زنان در جوامع مسلمان 
پست ششم: The Mushroom at the End of the World: On the possibility of life in capitalist ruins #Capitalism #Non-humans #Nature/Culture
پست هفتم  #استعمار، #پسااستعمار، و جنبش های #ضداستعماری Black Skin, White Mask by Frantz Fanon
 
۷. ۴ بار آش رشته پختم و هربار بهتر از دفعه قبل و دیگه لیترالی "آش"پز هستم. 
 
۸. باز رفتم سفارت آمریکا و باز جواب مثبتی ندادن و من انگار نه انگار بودم :)) قبلا هم البته اونقدری غصه نخوردم، ولی این حالی که گور باباشون،‌فک کردن من برنامه ام رو با اینا تنظیم میکنم رو دوست داشتم.
 
۹. همچنان تونستم در برابر اصرار آدم ها برای گرفتن اقامت دایم کانادا مقاومت کنم و از این بابت به خودم مفتخرم و مهم نیست بعدا پشیمون بشم یا نه. 

 

۱۰. جدایی از محمد

مهرماه ویزای محمد اومد و در حالی که معلوم نیست من هرگز بتونم پام رو بذارم آمریکا،‌ پا شد رفت نیویورک. راستش با وجود اینکه تجربه ۹ ماه جدایی داشتیم قبلا،‌ این بار برای من خیلی سخت بود. دلیل اصلیش هم این بود که این دفعه این من بودم که میموندم و جای خالی محمد رو توی کل خونه و شهر و جمع های دوستی میدیدم. اما با این همه، به نظرم خود این جدایی و دوام ما دستاورد نبود، شاید مهمترین دستاوردش این بود که هر بار یکی برامون غصه میخوره که بالاخره کی میریم پیش هم؟‌ خنده مون میگیره. اینکه میدونیم و با تمام وجود درک کردیم که ترجیح میدیم جدا از هم زندگی کنیم اما از کاری که میکنیم لذت ببریم و مانع پیشرفت هم نشیم، یکی از مهمترین و سخت ترین دستاوردهای امسال و البته سال های قبلمون بوده که متاسفانه برای خیلی ها غیر قابل درکه. 

 

۱۱. ارشد دوم

ارشد دوم شروع شد و مهمترین و بارزترین دستاوردش رشد فکر و قوه تفکر نقادانه ام بود. اصلا میزان فهم و کمالاتم ده برابر بیشتر از سال قبل هست و یک جور عجیبی احساس قدرت میکنم. انگار ابزاری که یک عمر برای درک دنیا نیاز داشتم رو بالاخره پیدا کردم و با تمام وجودم میدونم در مسیر درستی قرار دارم. توی انگلیسی نوشتن و خوندن و فکر کردن پیشرفت محسوسی داشتم و مهمتر اینکه بالاخره دارم میفهمم که مهم نیست اگر من نابغه به مفهوم کلاسیکش نیستم،‌ اما تلاشگرم و گرچه آهسته اما در نهایت به اونجایی که میخوام میرسم. و فقط و فقط باید که صبور و استوار باشم در این مسیر. دوست های جدید پیدا کردم در این دوره، کنفرانس دانشجویی برگزار کردم،‌ و مقاله ام بالاخره منتشر شد.

 

۱۲. رسما فارغ التحصیل شدم از ارشد قبلی 

 

 

۱۴. پیدا کردن موضوع پروژه ارشد که بمونه برای بعد :)‌

۱۳. شروع کردن دوره کارآموزی در بانک (!)‌ و تجربه حضور در فضای غیر دانشگاهی و اینکه رشته علوم اجتماعی چه طوری میتونه جای غیر از دانشگاه به درد بخوره.  

 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۹۸ ، ۲۲:۰۶
راحله عباسی نژاد
دو ماه پیش توییتی برایم فرستاد با این مضمون: "صد سال پیش صدیقه دولت‌آبادی در اصفهان نشریه زبان زنان را منتشر می‌کرد. رئیس نظمیه هنگام ابلاغ حکم توقیف به خانم دولت‌آبادی می‌گوید خانم شما صد سال زود به دنیا آمدید، پاسخ می‌شنود که من صد سال دیر متولد شدم وگرنه نمی‌گذاشتم امروز زنان چنین خوار و خفیف و در زنجیر شماها اسیر باشند." 
در پیام بعدی نوشت: "اینو دیدم یاد تو افتادم" و قلب فرستاد. 
 
راستش احساسات متناقضی داشتم از همزمان پروانه ای شدن، از حس افتخار به خودم، داشتن اشک شوق و البته اضطراب. آخ از آن اضطراب. انگار کن سطلی آب یخ رویم ریخته باشند. بدنم یخ کرده بود و متحیر بودم. من کجا، صدیقه دولت آبادی کجا؟ اصلا گیریم که او همیشه عادت دارد به من انگیزه و انرژی مضاعف بدهد، اما این توییت کجا و "تو میتوانی" های ساده ی همیشگی اش کجا؟ 

اما این پیام ها تنها مشتی بودند نمونه خروار و احساسات متناقم نه تنها متوقف نشد که بزرگ و پررنگ تر و پیچیده تر شد. 

حالا من یک انسان شناسم. کسی که رمان زیاد میخواند و گاه گداری متن های "قشنگی" مینویسد. آدم ها به شوخی جدی به طور خاص در جمع ها مخاطبم قرار میدهند و میخواهند به عنوان یک "انسان شناس" نظر دهم، به عنوان "تو که کتاب زیاد میخونی." و شوخی خنده میبینم که وقتی حرف میزنم سکوت میشود و من از منبری که به من تعلق گرفته بالا و بالاتر میروم (بگویم از وقتی که مردها تمام گوش میشوند و تو انگار چیزی به آنها اضافه میکنی و باقی دخترها ساکتند و درگیر بحث نمیشوند؟ بگذارید بماند برای پست های بعدی.) 
میبینم که راجع به موضوعاتی که راجع بهشان هیچ چیز نمیدانم مورد سوال قرار میگیرم و هول میشوم و شده چند جمله ای حرف میزنم. با اطلاعات نداشته. دوستی که در حد سلام و علیک میشناسم چند وقت پیش پیام داد که "راحله فلان توییت را خواندی؟ من متن هایت را دوست دارم، میشود واکنش نشان دهی؟" و من همزمان از عدم تمایلم برای واکنش به توییت مذکور اضطراب گرفتم و از تاییدی که آن دوست به من داد غرق شادی شدم. دوست دیگری از ناکجا پیام داد که "راحله چند وقتی است به استوری هایم گیر نداده ای، حتما خیلی چرت و پرت گفتم که واکنش نشان ندادی" و من خنده ام گرفت از پیام های ملا نقطی که برایش فرستاده بودم که فمنیسم چیست و در فلان بحث اشتباه میکند. دیروز با دوستانی جمع شده بودیم و من ساعت ها راجع به کتابی که اخیرا خوانده بودم برایشان حرف زدم و آنها هم مدام سوال میکردند و نشانی از خستگی نداشتند. دوست دیگری برایم نوشت که انگیزه اش از آمدن به کانادا شرکت در حلقه های رمان من است و چه و چه و چه.  حالا یادم افتاد به کلیپ طنز جشن فارغ التحصیلی، که دوستی پیش بینی کرده بود هر کدام سی سال دیگر چه کاره ایم؟ رو کرد به من و گفت "تو که معلوم است، نماینده مجلس میشوی!" و کلیپش را هم ساخت. چقدر خندیدم به تصورش از خودم.

 اینها همه را برای چه نوشتم؟ 
نه! قصدم تعریف از خودم نیست. خودشیفته هم نیستم. اینها را نوشتم که از احساس ترس جدیدی حرف بزنم. ترس از بالای منبری شدن، نظر دادن راجع به همه چیز، حتی آنها که نمیدانم، و ترس از تاثیر خواسته و ناخواسته حرف هایم بر روی آدم ها. من از انتظارات دیگران واهمه دارم، از خودم که هوا برم دارد و فکر کنم خبری شده. از صدیقه دولت آبادی هایی که به من نسبت داد، از ادای صدیق دولت آبادی را در آوردن وحشت دارم. 

این آدم ها همه روی هم شاید به تعداد انگشتان دست هم نرسند، من اما تغییر را احساس میکنم. از پارسال تا حالا، من راحله ی دیگری شده ام که آدم ها حساب دیگری رویش باز میکنند. همین "کمتر از تعداد انگشتان دست" حالا به حرفهای من جور دیگری نگاه و تکیه میکنند. روی فکرم. خوانده ها و نوشته هایم. و من؟ من از آن سکوتی که موقع حرف زدنم پیش می آید میترسم. معمولا تیره پشتم یخ میکند و دست هایم میلرزد. عادت ندارم کسی وسط حرف های نپرد. از قدرتی که آن سکوت به من میدهد، از "چقدر قشنگ گفتی" ها، از "چه نکته ی خوبی بود،" از "وای اصلا فلان چیز را نمیدانستم" ها میترسم. از اینکه فکر کنم حالا خبری شده میلرزم. حالا یک جوجه انسان شناسی شروع کرده ام، فردا اگر دکتری بگیرم و استاد بشوم چه؟ 

حالا مخلوطی از اضطراب و کمبود اعتماد نفس شده ام که این پست را فرستادم. در نوسانم میان "اینها که نمیدانند من واقعا چیزی حالیم نیست،" تا "ایول چه قدر تحویلم میگیرند!". از لذتِ شناخته شدن تا هیچ چیز در چنته نداشتن میروم و برمیگردم و ترک میخورم. 

حالا زیادتر فکر میکنم به ادامه ی مسیر. به اینکه آیا واقعا همان قدر که آدم های اطرافم بهم میگویند سوادم بیشتر شده؟ که تحلیلم بهتر است؟ که چیزی به آدم ها اضافه میکنم؟ که آینده ای دارم؟ اگر بلی، چه مسئولیت هایی بر دوشم هست؟ دوست دارم همین حالا که "کمتر از انگشتان دست" هستند حواسم را جمع کنم که اگر روزی ماهی سالی چیزکی شدم برای خودم، هوای منبر برم ندارد و با دانش نداشته روده درازی  نکنم. 

ما در انسان شناسی زیاد راجع به مسئولیت نویسنده و پژوهشگر میخوانیم، از لزوم نقد خودمان (reflexivity)، جایگاه و شناختن پیش فرض ها و امتیازات شخصی مان پیش از شروع هر کار میدانی و تحقیق. از لزوم توجه به قدرت مان (authority) در جهت دهی به افکار و دانسته های مخاطبانمان، و من فکر میکنم که اینها همه فقط برای تحقیقات نیست، که باید جاری و ساری باشد در تمام ابعداد زندگی مان. که بدانیم با هر حرف، هر نظر، هر نگاه چه تاثیراتی بر مخاطبمان میگذاریم. ولو در دادن نظری کوتاه در جمعی دوستانه. 

پی نوشت: اینها همه که نوشتم، قابل تعمیم است به همه شما که میخوانید، به هر رشته و تخصص و آدمی. من از واکنش به خودم نوشتم، شما میتوانید همه این ها را با محتوایی دیگر راجع به خودتان پیدا کنید. 
۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۳۶
راحله عباسی نژاد

سال 80، فاطمه هنوز دانشجوی دوره لیسانس بود که ازدواج کرد و رفت سر خانه و زندگی اش. من کمتر از 10 سال داشتم. نمیدانم برنامه کلاس ها و مشق هایش چطور بود که به جای آخر هفته، سه شنبه ها از دانشگاه مستقیم می آمد خانه ما و از آن طرف هم عباس میرسید و خلاصه خانواده دوباره دور هم جمع میشد. 4-5 سال بعد که مریم نامزد کرده بود، این قرار دورهمی به روزهای پنج شنبه تغییر کرد. آن موقع ها هنوز مریم خانه ما بود و فاطمه و عباس از سمت امیرآباد می آمدند و امیر هم از خانه خودشان و باز جمعمان جمع میشد تا زمانی که مریم عروسی کرد و رفت خانه ی خیابان دولت و کمتر از ده روز بعدش هم فاطمه و عباس برای همیشه رفتند آمریکا. قرارهای 5شنبه اما تا همین 4 سال پیش سر جایش بود و هر هفته من و ریحانه و مامان و بابا خانه بودیم و مریم و امیر هم از خانه خودشان می آمدند و شام دور هم بودیم. فروردین 95 که من نامزد کردم، محمد هم به این پنج شنبه ها اضافه شده بود، اما چند هفته ای بیشتر جمع من و ریحانه و مامان و بابا و مریم و امیر و محمد دوام نیاورد و امیر هم برای همیشه رفت. تا شهریور 95 که من بیایم کانادا، قرار پنج شنبه ها باز هم سرجایش بود، فقط دیگر امیر نبود که گوشه ای بنشیند و مجله بخواند. من بودم و محمد و ریحانه و مامان و بابا. بعد از شهریور 95 که من رفتم کانادا، حاضرین در قرارهای پنج شنبه شده بودند ریحانه و مامان و بابا و مریم که از خانه خیابان قبا می آمد و محمد که از نسترن سر میرسید و من که گاهی با اسکایپ مهمانشان بودم. اما محمد هم سال 96 آمد کانادا و چند ماهی قرار پنج شنبه ها شد مامان و بابا و ریحانه و مریم که آن هم دوامی نداشت و مریم که کم حوصله شده بود ترجیح داد به جای پنج شنبه ها، هر وقت که اعصابش را داشت برود خانه مامان اینا. گاهی حتی دو سه هفته یک بار. حالا اکثرا پنج شنبه ها مامان و بابا و شاید ریحانه باشند که مینشینند دور میز شام و خندوانه میبینند و غذا میخورند و من هر پنج شنبه خودم را گوشه ای از سالن پذیرایی میبینم که مامان و بابا و ریحانه و مریم و فاطمه و عباس و امیر و محمد و مامان حاجی را در خودش جای داده و احتمالا دایی محسن هم از طبقه بالا آمده و مجلس را دستش گرفته. و تمام تلاشم را میکنم تا به تصویر واقعی فکر نکنم. به این که نفر بعدی چه کسی خواهد بود که قرار پنج شنبه ها میپیچاند؟ 


#مرگ #مهاجرت #ازدواج

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۷ ، ۱۶:۱۸
راحله عباسی نژاد

به لذت فراق دچار شده ام. 

به آن احساسات پر از ذوق برای دیدار مجدد که دست کمی از اولین دیدارهای زندگی مان ندارد. به آن پیچ و تاب دل، و اضطراب ناشناخته از مواجه با معشوق. به آن تصویر خوشایند از ورود دوباره اش به خانه. به بازمرور لبخندها، نگاه ها، به بی قراری برای نوازش هایش دچار شده ام. به هیجان برای کشف دوباره اش، به غلیان احساسات برای تجربه ای دیگرگون از خودمان، از رابطه مان. 

من مدت هاست که به دوری معتاد شده ام. 

به آن دلتنگی های گاه و بیگاه و شبانه که التیامش تنها، دیدار حضوری است، معتاد شده ام. به آن دور خودم گشتن ها، که حالا چطور خانه را برایش مهیا کنم، که چطور از تمامی دقایق حضورش استفاده کنم، که چطور حرف های این مدت را بی سکته و با وضوح بالا برایش تعریف کنم، به آن لبخندهای ناخودآگاه در ایستگاه اتوبوس از محاسبه زمان باقی مانده تا دیدارش معتاد شده ام.

آدم ها فکر میکنند دیوانه ام. 

چه کسی از دلتنگی های مدام، از دوری لذت میبرد؟ از درد و از بغض و از حسرت زمانی که بدون او میگذرد؟ 

دیوانه نیستم. هم درد و هم دلتنگی، هر دو هر روز و هر ثانیه با من است. هیچ دم مرا رها نمیکند. اما ... 

در هر بار دوری، چیزی به رابطه مان، به عشق مان افزوده میشود که در کلام نمیگنجد. 

در هر بار دوری، گویی رابطه مان را از اول واکاوی میکنیم، عمقش را کشف میکنیم و  تاثیری که در طول این مدت بر هم گذاشته ایم، نقشی که در زندگی هم بازی کرده ایم، احساس و زمانی را که برای هم خرج کرده ایم را بار دیگر (باز) مییابیم. وسیله ابراز احساساتمان که محدود میشود، وقتی همه چیز را باید در پس یک کلمه یا جمله یا چند دقیقه مکالمه تصویری بگنجانی، خلاق میشوی. خلاق میشوی تا نه فقط روزی که گذشت را شرح دهی، نه فقط بگویی چقدر دوستش داری، خلاق میشوی که بگویی "امروز که گذشت، همه چیز داشت، اما تو نبودی! و این نبودن تمام روز را ضایع کرد. تو باشی، اینها همه هیچ."


خلاقیت جان میدهد به رابطه. آن غنج رفتن ته دل، پیش از هر تماس و در گوش دادن به یک فایل صوتی کوتاه که شاید تمام سهم تو از "او" باشد برای تمام روز یا حتی روز بعد، رابطه را از اول و پررنگ تر از قبل مینویسد.


اشتباه نکنید. من نه توصیه به دوری میکنم، نه دعوت به نگاه خوشبینانه به رابطه از راه دور. چه بسا که زیر این بار هر روز خموده تر و نزارتر و لاغرتر میشوم و تکه هایی از خودم را چا به جا در میان راه جا میگذارم. 

نه! 

من از شوری حرف میزنم که هرگز در نزدیکی رخ نمی دهد. نداده است. از شوری که نیاز دارم جایی ثبتش کنم. جایی بیرون بریزمش.

من از وجهی از عشق جرف میزنم که هربار فقط در دور و نزدیک شدن و کش آمدن فاصله ها و رابطه ها تجربه کردم. از  آن خلا هایی حرف میزنم که فقط بر اثر دوریِ معشوق پیش می آید و قابل رویت و بررسی میشود. 

من معتاد به همان خلا ها شده ام. به آن "یکی شدنی" که فقط وقتی نیست، وقتی از من جدا و دور است، به چشمم می آید. من به "جای خالی اش" معتاد شده ام، که اگر دور نبودیم، همیشه پر میماند و از نظرم پنهان بود. 

من به احیا و بازاحیا و سوهان کاری های رابطه که فقط در دوری و جدایی اتفاق افتاده معتاد شده ام. 

میگویم اعتیاد، چون هربار که به دیدار مجدد نزدیک میشویم، آنچنان هیجانی ارضا کننده و شعف ناک تمام وجود و زندگی ام را در برمیگیرد، که پیش از وصال کنونی، به شورِ پیش از وصال بعدی می اندیشم. 

میگویم به دوری دچار شده ام، چرا که هر بار پیش از وصال، به آنچه که در فراق بعدی به رابطه مان افزوده میشود فکر میکنم. دفعه بعد چه چیزی کشف خواهیم کرد؟ دفعه بعد تاثیرش را در کجای زندگی ام پیدا خواهم کرد؟ 


اینها همه را گفتم که دوباره بگویم:

من 

به

فراق بعد

پیش از وصالِ اکنون

دچار

شده ام.


۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۲
راحله عباسی نژاد

چند روز پیش یکی از دوستام حالم رو پرسید و گفت: غصه که نمیخوری محمد رفته؟ 

مثل همیشه که میزنم به خنده و شوخی و مسخره بازی گفتم آخه به من میاد بشینم یه گوشه غصه بخورم؟ (به انضمام کلی اسمایلی خنده و اینا)

چند ثانیه گذشت ....

جواب داد: آره بابا! چرا نیاد؟ مهربونی شما!


راستش خودش هم نمیدونست چقدر جوابش متفاوت و تاثیر گذار بود. شاید بعد از 27 سال عمر، اولین نفری بود که بهم مجوز داد برای چیزای کوچیک غصه بخورم و نه تنها احساس ضعف نکنم، که بذارم به پای قلب بزرگ داشتن و مهربونی و فیلان. 

مجوز داشتن برای ابراز احساسات مهمه. به همدیگه مجوز هدیه بدیم. 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۲۳:۴۷
راحله عباسی نژاد

برای بار هزارم امروز میگه دوستت دارم. 

میخندم میگم چی شدی آخه؟ 

میگه هیچی. دوست دارم همه اش ابراز علاقه کنم امروز، به کسی هم ربطی نداره. دوستت دارم. میخوام هی بگم.


یه ذره دیگه فکر میکنه و میگه: یادته همه اش میگفتن به مرد توصیه شده توی خونه به زنش ابراز علاقه کنه و بگه دوستت دارم؟ 

میگم خوب؟ 

میگه خیلی مسخره است آخه. مگه جور دیگه ای هم میشه زندگی کرد؟ 


میخندم و ته دلم داره میره که غنج بره که یهو چشمم میخوره به کف آشپزخونه و دادم میره هوا که محممممممد. کف پات چرب بوده، همه ی آشپزخونه رو به گند کشیدی. 


خرده روایت های عاشقانه یک کنترل گر غرغرو و سرشلوغ و یک آشپز دپسرده ی عاشقِ منتظر ویزا


پی نوشت: حال من رو اگر میپرسید، خسته ام و با اینکه همه اش دارم کار میکنم هنوز از همه چیز عقبم. عاشق درسام هستم و وقتی یه مقاله رو خوب نمیخونم یا یه مطلبی رو خوب نمی نویسم یا سر کلاس خوب گوش نمیدم، از اینکه اون مطلب رو یاد نگرفتم، برای "خودم" ناراحت میشم (نه نمره، نه مدرک و نه هیچ چیز دیگه)، و روزی نیست که فکر نکنم کار خدا بود که منو رسوند به انسان شناسی. وگرنه که چطور امکان داره یه رشته ای اینقدر با علائق یکی بخونه؟ 


۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۴۷
راحله عباسی نژاد

سرم درد میکنه. خسته ام و با وجود اینکه تمام تلاشم رو میکنم بهش فکر نکنم، هر خبر و داستان کوتاهی یادم رو میبره سمتش. از مارچ درگیر ویزای کانادام که هنوز تمدید نشده و تا تمدید نشه نمیتونم برم ایران. آخر آگوست در استرالیا کنفرانس هست و تا ویزای کانادام نیاد نمیتونم حتی برای ویزای استرالیا اقدام بکنم و به همین راحتی ممکن هست کنفرانس رو از دست بدم. ویزای آمریکا که آوریل اقدام کردم نیومده و ممکنه هرگز نیاد و درسم یک ماه دیگه در آمریکا شروع میشه و امروز بیست و سوم جولای هست و اینا همه یعنی یک ماه ببیشتر برای ایران و استرالیا رفتن فرصت ندارم. به آندرِس ایمیل میزنم و میپرسم که میتونه کمک کنه فرآیند ویزا گرفتنمون سریع تر بشه که قبل از شروع درس و سپتامبر بریم خانواده هامون رو ببینیم؟ فرداش جواب میده که پیگیری کرده و گفتن فقط اگر مورد اورژانسی مثل مرگ اعضای خانواده باشه کارتون رو جلو میندازن. خنده داره اما حتی هنوز نمیدونم یک ماه دیگه کانادا هستم یا آمریکا و اگر بر فرض محال بعد از این همه صبر ویزای کانادا بیاد و بتونم برم ایران، موقع برگشتن باید بیام کانادا یا برم آمریکا. مضحکتر اینکه از وقتی فهمیدم با ویزای کانادا میشه رفت دومنیکن و مکزیک، فکر رفتن به این کشورها هم داره دیوونه ام میکنه. شاید هم فکر کردن بهشون یه جور فرار از وضعیت فعلی باشه. حتی همین فکر کردن بهشون هم بخش خوبی از هیجان لازم برای ادامه حیات رو تامین میکنه. محمد پس فردا وقت سفارت آمریکا داره و استرس اونم داره خفه مون میکنه و ریتم زندگی مون رو به کلی به هم ریخته. مدت ها هم هست که میخوام برای مامان اینا اقدام کنم که یه سفر بیان کانادا، و بدون اون ویزای لعنتی که باید بزنم تنگ اپلیکیشن هاشون نمیشه. ولی نه. الان که نگاه میکنم مببینم احتمالا حالا میشه که براشون اقدام کنم راستی. چرا بهش فکر نکرده بودم؟ یادم باشه به مامان مسیج بدم. این وسط تهران و واشنگتن هر دو سیگنال جنگ میفرستن و آدم هایی که بغل گوشمون مدام میگن بمونید کانادا و برای اقامت دائم اقدام کنید و من که دلم به گرفتن هیچ پاسپورت دومی نیست و در عین حال تا عمق وجودم از بی ارزش بودن پاسپورت ایران میسوزم. زیاد شدن آدم هایی که برای اپلای کردن و مهاجرت ازم سوال میکنن و من که این وسط با بدبختی دنبال منبع مالی ای میگردم که دوباره بتونیم مستقل بشیم و دستمون بره توی جیب خودمون و هی به خاطر این ویزای لعنتی نمیشه. از مارچ که تقریبا بدون ویزا شدیم عملا نمیتونستیم بریم دنبال کار و حالا که مدرک کار کردن داریم (بدون ویزا همچنان)، چون نمیدونیم برنامه یکی دوماه بعدمون چیه و اصلا کاناداییم یا نه، نمیتونیم جدی بریم دنبال کار و قرداد بستن. بعد از مصاحبه ایمیل میزنن که هنوز تمایل به همکاری با ما رو داری؟ اگر داری چرا جواب نمیدی؟ دست دست میکنم و بعد از چند روز جواب میدم: تمایل دارم، ولی خانوم اوکانِر عزیز، من نمیدونم برنامه یک ماه آینده ام چیه و نمیخوام اذیتتون کنم و اگر میشه لطفا سپتامبر نتیجه نهایی رو بهتون بگم. و خانوم اوکانر عزیز هم میگه دتس اوکی دارلینگ، Take your time. محمد میگه یادته اولش که اومدیم این خونه گفتیم دیگه حتما قفسه کتاب و کشو لباس رو باید بخریم اگر هم هیچی نخوایم؟ باورت میشه که از دسامبر تا حالا، یعنی 8ماه، چون نمیدونیم قراره بریم یا بمونیم تنها چیزی که خریدیم یه اسپیکر کوچیک و قابل حمل بود که دیگه بازی های فوتبال رو حداقل با صدای کم لپ تاپ نبینیم؟ چمدون ها شد کشوی لباس، جعبه آمازون شد میز کار و لحاف و متکا شدن مبل خود ساخته. به جایی رسیدیم که هر تیکه مبلمان خونه برامون یه وسیله لاکچری و دور از دسترس شده. راستی فاند ناقص آمریکا رو چی کار کنم؟ اگر یهو الان ویزا بیاد و بتونم برم آمریکا، با این گرونی دلار، از پس مخارجم بر میام؟ نکنه بهتره بمونم؟ نه بذار اول ویزاش بیاد بعد تصمیم میگیری. ولی آخه فقط یه ماه مونده، نمیشه که هی بندازی عقب. تهش که چی؟ راستی یه ساعته ایمیل چک نکردم، شاید ویزای کانادا اومده باشه. خوب چک کردم. نیومده. به آندرس ایمیل بزنم دوباره؟ راستی ارز دانشجویی رو چی کار کنم؟ باید هر چی زودت برم سامانه نشا و اسم بنویسم، ولی یکی از گزینه ها اطلاعات دانشگاه رو میخواد و من هنوز نمیدونم دانشگاه کانادا رو میرم یا آمریکا. نکنه مجبور شم دلار 8 هزار تومنی بگیرم؟ راستی محمد کجاست؟ بیدار شد؟ چرا مسیج نداد بهم؟ 


اینا رو نمینویسم که غز زده باشم. خیلی وقته غز نمیزنم. حتی نمینویسم که یکی باهام همدلی کنه. حتی نمی نویسم که خالی شم. نوشتم که ببینم و ببینید حجم در هم گوریدگیِ ذهنم رو که دور یه ویزای نیومده هی بیشتر و بیشتر پیچ میخوره. نوشتم که ببینم چقدر گره خوردگی جدی هست و همین که از این شاخه به اون شاخه پریدم و وقتی برگشتم عقب که دوباره بخونم و ویرایشش کنم، بازم هی یه سری چیز بیربط اومد به ذهنم که بنوبسم یعنی وضعیت قرمز. عادت ندارم سیال ذهن بنویسم، ولی وقتی به ذهنت اجازه میدی بدون قید و بند فقط همونی که توش میگذره رو بگه و هی از گوشه گوشه مغزت چیزای بی ربط رو میکشی بیرون و به هم ربط میدی، تهش انگار نقشه ی وضعیت آشفته مغزت رو روی کاغد ترسیم کردی. نیگاش میکنی و از حجم گره خوردگیش جا میخوری و میتونی رو نقطه نقطه اش انگشت بذاری و بگی آهاع، اونجا، به نظر میاد در اون ناحیه با توده ای افکار مزاحم با بارش پراکنده استرس مواجه هستیم. بعد هم خنده ات میگیره که چه جوری میتونی هر روز از دست این گوریدگی فرار کنی و خود این فکر جدید میشه گره جدید کنار بقیه چیزها. این وسط به راحله عباسی نژاد آینده ای که میاد اینا رو میخونه هم توصیه میکنی که وسط این بدبختی ها reading Lolita in Tehran نمیخواد بخونی حالا که هر شب خواب ساناز و یاسی و نسرین و ایران دیوونه ات بکنه. 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۰۳
راحله عباسی نژاد

این پست رو برای اون عده ای می نویسم که کتاب خوندن رو دوست دارن، ولی به هر دلیل یا وقت نمیکنن خیلی بخونن، یا شاید هم میخونن اما میزان زمان مطالعه شون از سطح انتظاراتشون پایین تره، یا حالا کلا دوست دارن که کتاب خوندن رو تبدیل به عادت ماندگارتری بکنن، ولی هرچی تلاش میکنن نمیشه. میخوام توی این پست یه سری ابزار و راهکارهای عملی معرفی کنم که در دو سال اخیر روی خودم جواب داده، و شاید که به درد شما هم بخوره. بذارید اینجوری شروع کنم که به نظرم اساسا کتابخون ها دو دسته هستن. دسته اول "کرم کتاب ها،"و دسته دوم هم "اهل کتاب ها." حالا فرقشون چیه؟ در واقع گروه اول اصلا دست خودشون نیست، مثل بولدوزر فقط میخونن. حالا "پدیدارشناسی هگل در مکتب شیکاگو"(؟؟) باشه یا "تعطیلات نیکولا کوچولو" فرقی نداره، اینا فقط میخونن (سلام طیبه!).یعنی کتاب براشون حکم اکسیژن داره. مورد داشتیم به یکی از این کرم کتاب ها گفتم که تعریف فلان کتاب رو شنیدم و میخوام در آینده نزدیک بخونمش، فردا شب بهم مسیج داده که کتابی که گفته بودی رو خوندم، خوشم نیومد، دیگه چی پیشنهاد داری؟ (سلام نازنین) صادق بخوام باشم، این گروه  نه فقط حرص آدم رو شدیدا در میارن که متاسفانه از تمرکز 150 درصدی، حوصله و صبر ایوب در برابر کتاب های داستایوفسکی طور، و البته توانایی تندخوانی رنج میبرن. خدا رو شکر همه هم یه دونه از این کرم کتاب ها دور برمون داریم که حسرت توانایی هاش رو بخوریم و بزنیم توی سر خودمون. خلاصه که قطعا روی سخن من با این دوستان نیست، مخاطبم اون "اهل کتاب"های باحال و نرمالی هستن که بیش از پنج دقیقه نمیتونن پشت هم کتاب بخونن، سرعت خوندنشون 15 کلمه بر دقیقه است، حواسشون هم بیشتر از کتاب، روی ترک دیوار متمرکز میشه و مهمتر از همه اینکه دوست دارن به قول بچه ها گفتنی، بر این مشکلات فائق بیان (فائق شن؟). منم سالها، و به خصوص از بعد از پیش دانشگاهی و دوره لیسانس همین جوری بودم و برای همین از اولین اولویت هام بعد از فارغ التحصیلی،بالا بردن میزان مطالعه ام بود. و خدا رو شکر به نظرم بعد از دو سال و نیم به جاهای خوبی هم رسیدم و برای همین تصمیم گرفتم تجربه ام رو با بقیه هم به اشتراک بذارم تا شاید به درد حداقل یک نفر هم شده بخوره. تاکید میکنم که من همه این مواردی که در ادامه میگم رو "با هم " انجام دادم، و لزوما استفاده از یک یا دو تا از راهکار شاید خیلی در بلند مدت فایده ای نداشته باشه.محوریت مطلب هم بیشتر حول رمان هست تا کتاب های غیرداستانی، اما با کمی بالا و پایین احتمالا برای اونا هم جواب بده.

خوب بریم سر ابزار و راهکارهای موثر برای بالابردن میزان مطالعه:

 

1.      گودریدز   Goodreads.Com

بدون شک خسته ترین شبکه اجتماعی دو عالم (که حتی اینم از دست فیلتر جون سالم به در نبرده) گودریدز هست. حالا چرا یه سایت خسته ای که فیلتر هم شده رو معرفی میکنم؟ چون این سایت با منظم کردن روند مطالعه شما، شدیدا در بالا بردن انگیزه تون موثر هست. مهمترین کارش اینه که کتاب های شما رو به سه دسته اصلی تقسیم میکنه: 1.کتاب های در حال مطالعه، 2. کتاب های خونده شده و 3. کتاب هایی که میخوام در آینده بخونم؛ که البته این امکان رو دارید که لیست های دیگه ای هم خودتون بسازید، مثل "لیست کتابهایی که نصفه رها کردم،" "لیست رمان های کلاسیک،" و غیره. همچنین میتونید از لیست های بقیه اعضای سایت هم استفاده کنید. تنوع لیست های کتاب یکی از مزیت های مهم این سایت هست، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد هم پیدا میشه. مثلا فرض کنید دوست دارید یه سری کتاب بخونید راجع به مهاجرت، یا راجع به یک فرهنگ و کشور خاص و یا هزار تا چیز دیگه، و کافیه که توی این سایت سرچش کنید. این سایت این خوبی رو هم داره که میتونید پیشرفتتون در خوندن کتاب ها رو ثبت کنید (مثلا 50 درصد از کتاب رو جلو رفتین، 75 درصد، و ...)، و به روز کردن این قضیه خودش به من یکی، کلی انگیزه میده. یعنی من هربار کتاب دست میگیرم، منتظرم برم توی گودریدز بزنم مثلا 70 درصدش رو خوندم و یا برم بزنم کتاب رو تموم کردم و بهش امتیاز بدم، یا نظرم رو راجع بهش بنویسم و نظر دیگران رو بخونم. گودریدز هرسال یه چالش هم میذاره که شما مشخص میکنید تا آخر سال چند تا کتاب میخواید بخونید و جلو رفتن این چالش هم به خودی خود انگیزه دهنده است. خوبی دیگه سایت اینه که در جریان مطالعه بقیه هم هستین و من خیلی وقتها کتاب هام رو از توی به روزرسانی های بقیه پیدا کردم. یا مثلا یه کتابی رو همیشه میخواستم بخونم و یهو توی سایت میبینم که یکی دیگه هم داره این کتاب رو میخونه، نظرش رو میپرسم و تصمیم میگیرم که شروعش بکنم یا نه. توی موارد بعدی توضیح میدم که "ارتباط کتابی" داشتن با بقیه چقدر در بالا بردن میزان مطالعه و یا حداقل در فضای کتاب بودن موثر هست، به خصوص اینکه"انتخاب کتاب" درست و بعد از اون حرف زدن راجع بهش به خودی خود در بالابردن میزان مطالعه تاثیرگذار هست. در کار کردن با این سایت یکم باید صبور باشید و یه مدت باهاش سر و کله بزنید تا دستتون بیاد دقیقا چه جوری کار میکنه. سوالی هم باشه من در خدمت هستم.

 

2.      بین کتاب ها فاصله نیفته

یکی از مهمترین کارها برای تداوم بخشیدن به عادت مطالعه،  اینه که بین کتاب هاتون وقفه نیفته. یعنی هرگز نباید بذارید کتابی که دارید میخونید تموم بشه و هنوز ندونید کتاب بعدیتون چی قراره باشه؟ چون یهو به خودتون میاید و میبینید که دو سه هفته است دارید فقط تصمیم میگیرید چه کتابی رو شروع کنید و همین طور مفت، زمان های خالیتون در هفته های گذشته رو از دست دادید. یکی از خوبی های گودریدز شاید همین باشه که میتونید کتابهای بعدیتون رو از قبل پیدا کنید و بذارید توی برنامه که بخونید. اگر هم کتاب بعدی رو مشخص کردید، پیشنهاد میکنم که شده در حد یکی دو صفحه اول رو بلافاصله بعد از تموم شدن کتاب قبلی بخونید تا فضای داستان جدید توی ذهنتون شکل بگیره و نسبت بهش کشش پیدا کنید تا روزهای بعد بهش برگردید. پس یادتون باشه که همیشه کتاب بعدی رو معلوم کنید و اجازه ندین که این قضیه مشمول زمان و سرشلوغی هاتون بشه. یه پیشنهاد دیگه هم اینه که اگر به ژانر خاصی علاقه دارید، همیشه یک کتاب از اون ژانر تو بساطتون داشته باشید که هر وقت حوصله تون از باقی کتاب ها سر رفت، سریعا رجوع کنید به اون کتاب زاپاس که انرژی بگیرید. کلا سعی کنید لذت رو فدای بیشتر خوندن نکنید، حتی اگر فکر میکنید کتابی که میخونید عامه پسند و بیخود هست ولی ازش لذت میبرید، بخونیدش. مهم اینه که بعد که تموم شد و ازش لذت بردین، احساس میکنید بابت مطالعه پاداش گرفتین و انگیزه پیدا میکنید که کتاب های نچسب تر رو ادامه بدین. مغز همین قدر ساده کار میکنه.


3.      حلقه رمان یا Book Club

همه جای دنیا خیلی عادی هست که یه سری آدم چند وقت یه بار دور هم جمع بشن و درباره کتاب هایی که خوندن صحبت بکنن ، توی کتابخونه ها، کافه ها، خونه های خودشون و یا هرجای مناسب دیگه. توی ایران اما متاسفانه، این داستان به خصوص خارج از فضای دانشگاه، کمتر جا افتاده. قضیه اینه که وجود چنین جمع هایی، خصوصا اگر آدم های سرشلوغی باشید که در بهترین حالت میرسید یکی دو کتاب در ماه بخونید، باعث میشن که هم کتاب خوندن رو پشت گوش نندازید، هم به امید اینکه راجع به خونده هاتون قراره با دو نفر دیگه هم حرف بزنید، سر و تهش رو هم بیارید و چون که باید سر جلسه هم نظر بدین، بیشتر توش عمیق بشین. یه خوبی دیگه اش هم برنامه داشتن هست. یعنی دیگه شما میدونید احتمالا تا دو سه ماه آینده چه کتاب هایی رو توی برنامه دارید و تا کی وقت دارید تمومشون کنید و برید سراغ کتاب بعدی. اینجوری کتاب خوندن بین هزار تا کار دیگه تون گم نمیشه. الان یه سری گروه های مجازی هم توی مثلا فیس بوک و اینستا راه افتادن که چنین کارکردی دارن و اگر وقت ندارید حضوری در گروه ها شرکت کنید، میتونید با این فضاهای مجازی جلو برید. اما اگر حتی در حد یک روز در ماه هم فرصت میکنید و دوست های پایه کتاب هم دارید، شخصا توصیه میکنم که با دو سه نفر آدم پایه، خودتون در هر شهر و کشوری که هستین یه بوک کلاب راه بندازید.

 مواد لازم؟ حدقل سه نفر آدم پایه که کتاب ها رو خونده باشن و توی جلسه حرف بزنن؛ زمان و مکان مناسب برای دو ساعت حرف زدن؛ یه برنامه منظم برای جلسات (یه ماه درمیون، دوماه درمیون یا حتی آخر هر فصل)؛ یه لیست از کتاب هایی که میخواهید بخونید (ولو در حد سه چهار کتاب بعدی)؛ و یکی که بحث ها رو توی جلسه مدیریت بکنه (که میتونه گردشی باشه). یادتون هم نره، مهمترین نکته برای داشتن یه حلقه رمان موفق، بیشتر از کتاب خوب خوندن، داشتن آدم های پایه است. راجع به این بخش خیلی بیشتر از اینها میشه توضیح داد، اما ترجیح میدم که بقیه اش رو بذارم برای قسمت سوال و جواب ها. هر سوالی که داشته باشید، من در خدمت هستم.


4.      کتاب های صوتی، دیجیتالی، و ...

یکی از اون کارهایی که شدیدا به مشکل عدم تمرکز من کمک کرد و باعث شد در اوج سرشلوغی هم کتاب خوندنم قطع نشه، وجود کتاب های غیر کاغذی در کنار کاغذی ها بود. اینجوری بهتون بگم که زیاد پیش میاد که از یه کتاب، هم نسخه صوتیش رو دارم، هم دیجیتالیش رو و هم کاغذی. چرا؟ چون مثلا در حین رفت و آمد و توی اتوبوس و مترو نمیتونم کتاب کاغذی بخونم ولی میتونم به نسخه صوتیش گوش بدم، یا کتاب کاغذی خیلی وقت ها سنگینه و در نتیجه با خودم نمیبرمش، ولی چون نسخه دیجیتال رو همه جا دارم، مطالعه اون کتاب قطع نمیشه، توی نسخه دیجیتال میتونم خط بکشم و توی کاغذی دلم نمیاد، شبها که همه میخوان بخوابن و برای راحتی بقیه نمیشه چراغ روشن کرد، بازم توی گوشیم میتونم کتاب بخونم، و در عین حال هم ممکنه هر دو تای اینا اذیتم بکنن و بازم برگردم سر نسخه کاغذی. نکته مهم چیه؟ اینکه بهونه هایی مثل اینکه کتاب خوندن در حین حرکت حالم رو بد میکنه، یا کتابم رو جا گذاشتم، یا فقط شبها وقت میکنم کتاب بخونم و اونم بقیه میخوان بخوابن و غیره، مانع از کتاب خوندنتون نشه. درواقع خوبه که مدام بین این چند مدل کتاب در نوسان باشید و بهترین گزینه رو برای هر مکان و زمانی انتخاب کنید. کنار همه این دلایل، برای من تنوع در ابزارهایی که باهاشون کتاب میخونم ایضا باعث میشه تا حوصله ام کمتر سر بره و اگر تمرکزم با یکیشون پایین بیاد، سریع میرم سراغ یکی دیگه. نمیگم برای هر کتاب این کار رو بکنید، ولی میخوام بگم یه وقت ها لازمه که آدم دوپینگ کنه تا به بی حوصلگی و عدم تمرکز و سرشلوغی و این جور چیزا غلبه پیدا کنه.


5.      کتابخونه رفتن

شاید کتابخونه رو هم باید میذاشتم توی قسمت قبل، اما به نظرم اومد که اینقدری مهم هست که خودش به تنهایی یه قسمت جداگانه داشته باشه. چند سالی میشه که کتاب در حال تبدیل به کالای لوکس شدن هست. گرونه و به جز اون، جاگیر هم هست. خیلی ها رو میشناسم که بودجه و فضای خونه شون بهشون اجازه نمیده که مدام کتاب بخرن، و به مرور کتاب از سبد خریدشون حذف شده یا میشه. خوب راستش حق دارید. کتاب واقعا کالای گرونی هست، نه فقط توی ایران که خارج از اون هم گرون محسوب میشه. حالا فکر میکنید چه جوری با این گرونی، همه جای دنیا ساعت مطالعه شون باز هم بالا مونده؟ رفت و آمدهای دائمی به کتابخونه ها. درواقع هیچ کس نباید به خاطر کمبود پول و فضا از کتاب خوندن بیفته و کتابخونه ها برای این ساخته شدن که این کمبود ها رو جبران کنن. میدونم که احتمالا پیش خودتون میگید بابا ایران که کتابخونه های درست و حسابی نداره!! ولی بامزه است که بهتون بگم، قبل از اینکه کتابخونه درست و حسابی نداشته باشه، ایرانی ها کلا فرهنگ کتابخونه رفتن رو بلد نیستن. اینو وقتی فهمیدم که اومدم کانادا و دیدم ایرانی ها حتی اینجا هم برای کتاب های غیر درسی به کتابخونه مراجعه نمیکنند و اولین گزینه شون خرید کتاب هست، نه قرض کردنش. بدتر از اون اینکه حتی یه سری نمیدونن که برای کتاب های غیر درسی مثل رمان، میشه به کتابخونه های شهر و دانشگاه مراجعه کرد. پس بذارید اینجوری بگم که بیاید اول رفت و آمدتون رو به کتابخونه ها زیاد کنید، و بعد بگید که کتابخونه های ایران به درد نمیخورن. چه بسا که خیلی از کتابهایی که فکرش رو هم نمیکنید توی کتابخونه ها به سادگی پیدا میشن. میدونم که شهر کتاب رفتن و کتاب فروشی های خوش رنگ و لعاب رفتن، به خودی خود یه جور تفریح محسوب میشه، اما یادتون باشه که در دراز مدت، قرض گرفتن کتاب بیشتر از کتاب خریدن به بالارفتن مطالعه کمک میکنه، چون مگه چقدر پول و فضا میشه خرج کتاب کرد و خم به ابرو نیاورد؟ حداقل اینکه کتابخونه ها در سال گذشته خیلی به داد من رسیدن.


6.      کلاس های ادبیات

این قسمت خاص رمان هست و کتاب های داستانی. یکی از اون چیزهایی که باعث میشه آدما از کتاب های کمتری لذت ببرن، اینه که متوجه اهمیتش نمیشن. درواقع نمیدونن چه جوری باید کتاب رو تحلیل کنن؟ لابد زیاد پیش اومده که یه کتابی رو چون مثلا فلان جایزه معروف رو برده، یا فلان نویسنده معروف نوشته بوده شروع کنید به خوندن و به وسطهاش نرسیده بذاریدش کنار. خوب واقعیت اینه که دلیل اول میتونه این باشه که شما واقعا از اون کتاب خوشتون نیومده، ولی دلیل دوم که بیشتر مواقع صادق هست اینه که از راه درست به اون کتاب ورود نکردید و نمیدونید چطوری باید تحلیلش کنید. برای این قضیه، علاوه بر اینکه میتونید برید سراغ نقد خوندن و سایت گودریدز که ملت نظرشون رو مینویسن و بحث هایی که در حلقه رمان های احتمالی تون شکل خواهد گرفت، یه چیزی که شخصا بهش پی بردم، کلاس های ادبیات هست. اینجوری بگم که داستان خوندن و تحلیل کردن و شکافتنش، خودش یه توانایی هست که یه سری ها بعد از سال ها تجربه و مطالعه بهش رسیدن و توی کلاس هاشون میتونن یه بخش خوبیش رو به شما هم منتقل کنن. مثلا در یک سال گذشته من کلاسی رو میرفتم راجع به ادبیات ایران که به کل نگاهم رو به نویسنده های معاصر عوض کرد، حالا من هزار بار هم که بوف کور رو خودم میخوندم، بازم اون تحلیلی که استاد سر کلاس ارائه میداد رو بهش نمیرسیدم. دلیل؟ چون شغلم این نیست. چون زمان و معلوماتم محدوده. از این جور کلاس ها خیلی زیاد شده توی ایران و اگر خواستین میتونم یه سری رو پیشنهاد بدم، و اینکه تو رو خدا دلتون بیاد و بابتشون پول بدین. باورتون نمیشه چقدر همین کلاس ها باعث میشن که آدم دلش بخواد بازم کتاب بخونه و تحلیل کنه. 


اینا فعلا کارهایی هست که به ذهن من رسیده و شاید که بعدا کاملتر بشه، اما مطمئنم که بقیه هم راه های خودشون رو پیدا کردن و نمیدونید چقدر برای من خوشحال کننده خواهد بود اگر این راه ها رو با منم در میون بذارید.

امیدوارم که حتی شده یه ذره هم این مطلب به دردتون بخوره و منتظر فیدبک هاتون هستم.

 


۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۷ ، ۱۳:۱۴
راحله عباسی نژاد
ته راهرو، کله اش رو از توی در آورده بود بیرون و بهمون میخندید. رفتیم به سمتش و هرچی نزدیکتر شدیم، صدای جیغ بچه از توی خونه بلندتر شد. بعد از سلام و احوال پرسی و در آوردن کفش هامون، یه نگاه سریعی انداختم به آپارتمان که ببینم کجا میشه نشست که دیدم اشاره کرد به دو تا صندلی نزدیک به کانترِ آشپزخونه و گفت راحت باشین. 
دو سه روز پیش آنا و الکسی، دو تا دوست روس تبارمون، دعوتمون کردن برای شام. کلی سر اینکه چی براشون بگیریم گیر کرده بودیم و مونده بودیم بین یه گل ساده و 5 دلاری یا یه گلدون حسابی تر و 20 دلاری. قضیه این بود که دو سه باری که با آنا اینا بیرون رفته بودیم، پیشنهاداتشون همیشه یه سری رستوران لاکچری بود و همیشه هم ماشالله سر شام و دسر و نوشیدنی گرون ترین گزینه ها رو انتخاب میکردن. اینه که فکر میکردیم لابد الانم کلی تدارک دیده باشن و  بهتره که چیز گرون براشون ببریم. آخرسر ولی یه نگاه به جیبمون کردیم و یه نگاه به نرخ دلار و همون 5 دلاری رو گرفتیم و بردیم. خونه شون شلوغ پلوغ بود و روی کانتر پر از کتاب و یکی دو تا پیش دستی پر از سیب زمینی سرخ کرده. دقیقا همون صحنه از سیب زمینی هایی که برای قیمه میپزیم و میذاریم کنار گاز و تا خورش خاضر بشه، ده بار بهش ناخونک زدیم. آنا با خنده اشاره کرد به پیش دستی ها و گفت:" امشب غذا سیب زمینی داریم و بعدش هم کیک! امیدوارم دوست داشته باشین و ببخشید که نشد بیشتر تدارک ببینیم." بعد هم رفت سراغ کتری آب جوش و برامون چایی درست کرد که با سیب زمینی هامون بخوریم. 
راستش رو بگم؟ خیلی خوش گذشت. اصلا همینکه24 ساعت در حال تدارک غذا نبودن و همه چیز خیلی ساده بود، حالم رو خوب کرد. کلی از همه چیز، از پیری، از آلزایمر، از اعتصاب در دانشگاه یورک، از کار پیدا کردن، از جام جهانی، از سیاست و هزار تا چیز دیگه حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم. بعد از دو ساعت که حرف میزدیم، آنا همین جوری رفت سر یخچال که برای دختر کوچولوشون، ویکتوریا، که نیم ساعت بود گریه میکرد و به هق هق افتاده بود، ماست میوه ای بیاره که چشمش خورد به یه قاچ خربزه. گفت:" اوه راستی اینم داریم. بذارید بیارم بخوریم." و درش آورد و با یه چاقو گذاشت روی کانتر آشپزخونه. خوردیم و یکم دیگه حرف زدیم و خودشون پبی تعارف گفتن که الان دیگه وقت خواب ویکتوریاست و بعد از نیمساعت خداحافظی کردیم و رفتیم. تا پامون رو از در گذاشتیم بیرون، یهو رو کردیم به همدیگه که:" باورت میشه؟؟!!؟! فقط سیب زمینی و کیک؟ ما حتی برای خودمون تنها هم اینقدر کم تدارک نمیبینیم!!!" و از شدت تعجب و شاخ های در اومده کلی خندیدیم. 
اتفاق جالبتر اینکه، تجربه نسبتا مشابهی رو هم با دوستان هندیمون داشتیم. برای شام رفتیم خونه شون، و بعد از چند دقیقه دو تا ظرف غذا دادن دستمون، درحالی که خودشون داشتن با بچه بازی میکردن، و همین شاممون بود. نه خبری از دور هم غذا خوردن بود، نه سفره ای نه چیزی. دقیقا مثل اینکه میری عید دیدنی و جلوت میوه بذارن و خود میزبان بشینه یه ور دیگه. حالا تصور کنید بیان بهتون ظرف غذا بدن و میزبان بره دنبال کارهای خودش. لازم به ذکر هم نیست که نه خبری از چای و شیرینی بود، نه میوه ای و نه هیچی. شوهر خانواده هم که در حرکتی خاطره ساز، بعد از یک ساعت گفت که "قرار تنیس" داشته با دوستش و در برار بهت و حیرت ما رفت. 
واقعیت اینه که من تازه فهمیدم چرا هر خارجی ای که میره ایران، کلی مبهوت مهمون نوازی مردم میشه و مدام ازش تعریف میکنه. درواقع، نه تنها مهمونی های ما، که حتی شام و ناهار ساده و هر روزه ی ما هم برای خارجی ها مثل یک جشن درست و حسابی میمونه، پس تعجبی نداره که به نظرشون مهمون نوازترین میایم. کنار همه تدارکات هم، اعم از غذا و مخلفات، هی میوه و شیرینی و چای میاریم و خدایی نکرده اگر حتی یکیش نباشه فکر میکنیم آسمون به زمین رسیده. مهمون هم که دیگه اومدنش با خودش هست و رفتنش با خدا و میزبان هم در تکاپو که مطمئن بشه مهمون بهش بد نمیگذره. در ورژن های کمی سنتی هم که زنان همه اش در آشپزخونه به پخت و پز و بشور و بساب و سفره پهن کردن و جمع کردن و غیره. 
به محمد گفتم:" اگر ما هم قرار بود اینجوری آدما رو مهمون کنیم، خوب من مدام همه رو دعوت میکردم خونه،" ولی حیف که هم سطح انتظاراتم از  خودم بالاست و هم سطح انتظار دیگران. چه بسا که چند وقت قبل که ملت رو به صرف آش رشته دعوت کرده بودم، آخرین لحظات دو به شک شده بودیم که غذای دیگه ای هم بذاریم سر سفره یا نه؟ یا مدام فکر میکردیم جای میوه چی بذاریم جلوی مهمون ها؟ 
البته که با همه این تعاریف، من نمیخوام بگم لزوما سیستم مهمونی ایرانی غلطه، در واقع غلط و درست اینجا معنی نداره، چرا که به نظرم در عین متکلف بودن، به هرحال آداب و رسومی هست که بسیاری از ویزگی های فرهنگی ما رو نشون میده. ویژگی هایی مثل تعارف، رودربایستی، سبک زندگی پرخرج، و گاهی حتی چشم رو هم چشمی، و البته درکنار همه این ویژگی ها سخاوت، مهمون نوازی در معنای عام و فرهنگ شب نشینی و غیره. اما اونچه که بیش از همه منو به فکر فرو برد، اون درجه از سختی ای هست که ما بر خلاف خواسته ها، توانایی ها و داشته هامون به خودمون تحمیل میکنیم. از بودجه نداشته مهمونی آنچنانی میدیم، غصه میخوریم که چرا مبل و میز درست و حسابی نداریم و وای که آبرومون جلوی مهمون میره، و داوطلبانه فشار روانی زیادی رو فقط برای اینکه سفره رنگین نداریم تحمل میکنیم (فقط فیلم مهمان مامان رو ببینید تا به پوچ بودن این میزان فشار پی ببرید)، و نهایتا هم با همه این سختی هایی که به خودمون میدیم، نگران قضاوت مهمون ها هستیم. 
حرف من این نیست که کلا مهمونی درست و حسابی ندیم، اگر دوست داریم، اگر پولش و وقتش رو داریم، اگر لذت میبریم از زحمتی که میکشیم براش، و اگر برای خوشایند دیگران نمیکنیم، بسم الله. اما این طور نباشه که تمام این سختی ها رو  فقط به خاطر قید و بندهای مرسوم و قضاوت دیگران به خودمون بدیم. اینا رو شاید حتی بیشتر برای خودم مینویسم که یادم باشه میشه با یه پیش دستی سیب زمین سرخ کرده و کیک و یه قاچ خربزه هم مهمونی داد و وسطش هم گذاشت رفت تنیس.
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۰
راحله عباسی نژاد