مکزیکوسیتی ۱
دو ماه مونده به آخر ترم دوم و تموم شدن درس ها، توی یکی از اتاق های مخصوص بچه های تحصیلات تکمیلی نشسته بودم که الف اومد تو و حالم رو پرسید. ما دو تا تنها کسانی از وردیمون هستیم که برای انجام کار میدانی به خارج از کانادا میریم،اون میره آرژانتین و من ایران، برای همین یه حال هیجان و استرس توامانی رو توی این ماه های آخر تجربه میکنیم که بقیه کمتر دارن و کمتر درک میکنن. حال و احوال کردیم و وسط حرفام گفتم که دوست داشتم میشد برم سفر. گفت اگر میشد کجا میرفتی؟ یک کمی فکر کردم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم. گفتم مکزیک. گفت چرا مکزیک؟ گفتم عاشق فریدا هستم و از پارسال که اسپانیایی رو شروع کردم یه چیزی به جونم افتاد که باید برم مکزیک. گفتم مکزیک هم مثل ایران هست. اینقدر آمریکایی ها ازش بد گفتن که معلوم نیست واقعیتش چیه؟ تهش هم گفتم که شنیدم ایرانیها با ویزای کانادا میتونن برن مکزیک و خوب این یعنی یک موقعیت عالی!
گفت عه! من همه آمریکای لاتین رو گشتم جز مکزیک،همیشه دوست داشتم برم اونجا رو هم ببینم و بدم نمیاد قبل از فیلدورک* برم. گفتم چه عالی و بعد از کمی صحبت راجع به درس ها و زندگی شخصی مون رفت. الف اصالتا آرژانتینی هست و مسلط به اسپنایی و از ده سالگی اومده کانادا و قبل از دوره کارشناسی، یک سال با کوله پشتی آمریکای لاتین رو گشته بود.
هفته بعد ایمیل زد که من بلیط ها و تقویمم رو چک کردم و به نظرم فلان تاریخ برام خوبه، تو کی میتونی؟ ایمیل رو که دیدم شدیدا شوکه شدم و باورم نمیشد که مکالمه رو کاملا جدی گرفته و وارد فاز اجرایی کرده. به قدری به دور از باورم بود که با اینکه منم تقویمم رو چک کردم ولی ته دلم یه چیزی میگفت عمرا جور نمیشه. بهش گفتم که من هم فلان تاریخ ها میتونم ولی هنوز دقیق قضیه ویزا رو نمیدونم. گفت پس بهم خبر بده، ولی من به قدری درگیر درس بودم و اینقدری مطمئمن بودم که قضیه یه شوخیه که دیگه پیگیری نکردم. دو روز بعد ایمیل زد و یک سری لینک از هاستل و ایربی ان بی فرستاد که چکشون کرده و به نظرش با فلان مقدار میشه که همه چیز رو جمع کرد. ادامه داده بود که چند تا وبلاگ خونده و سایت ها رو گشته و ایده اولیه اش برای جاهایی که میتونیم بریم چه چیزهایی هست و
آیا ماشین لازم داریم یا نه؟ این بار دیگه دیدم قضیه جدی شده واقعا. یه پرس و جو کردم و ته و تو پاسپورت رو درآوردم و دل رو به دریا زدم و گفتم بلیط بخریم و قرار شد بعد از آخرین کلاسمون توی اتاق بچه های تحصیلات تکمیلی بشینیم و با هم بلیط رو بگیریم.
هفته بعد شد و بعد از کلاس توی اتاق نشسته بودیم که بلیط بخریم و حرف میزدیم و میخندیدیم که ژ وارد شد و با خنده گفت چی شده؟ دو جمله گفتیم. من گفتم داریم میریم مکزیک و الف گفت میای؟ ژ لبخند زد. دو ثانیه فکر کرد و خندید و گفت چرا که نه و در کمال تعجب ما دو تا نشست و بدون هیچ برنامه ریزی قبلی بلیط خرید. ژ کانادایی هست (سفید) و قبلا توی آژانس مسافرتی کار میکرده و چند باری هم رفته بود مکزیک،ولی همیشه رفته بود ریزورت (resort) که خوب یه فضای بسته و و امن و جدا از مردمی هست صرفا برای تفریحاتی مثل شنا و آفتاب گرفتن و اینها. جایی که اکثر ایرانی ها هم برای تعطیلات و عروسی گرفتن انتخاب میکنن.
هیجان زده تر از قبل بودیم و داشتیم با یکی دیگه از بچه ها حرف میزدیم و داستان رو تعریف میکردیم که لام، از بچه های دکتری، که تمام این مدت توی یکی از اتاق ها حرف های ما رو میشنید اومد بیرون و پرسید کی میرید مکزیک و داستان چیه؟ یه لحظه سکوت شد. گفتم میای؟ گفت باید ببینم سگم رو چی کار میتونم بکنم و بعدش خبرتون میکنم. گفتم به صدای قلبت گوش کن و خندیدیم و گرم حرف زدن شدیم که لام یهو گفت ولش کن. قطعا سگم اوکی میشه، لپ تاپت رو بده که بلیط بخرم، و اینجوری شد که من، الف، ژ و لام، که اصالتا بوسنیایی هست ولی کلا کانادا بزرگ شده، در اقدامی کاملا یهویی برنامه رفتن به مکزیکو سیتی رو برای دو ماه آینده ریختیم. دو ماهی که برای هر ۴تامون پر بود از ددلاین و کار و من تمام اون دو ماه رو با فکر کردن به این سفر گذروندم.
فکرش رو بکن!! مکزیکو سیتی آخه؟
*Fieldwork یا کار میدانی بخشی از پروژه های پژوهشی ما هست که در اون کار مردم نگاری و یا Ethnographyمون رو انجام میدیم. توی کار میدانی میشه که حتی شهر و کشور متفاوتی از جایی که هستی هم بری، اما این قضیه بسته به پروژه ات داره. توی این دوره کار مصاحبه و مشاهده مشارکتی و کار آرشیوی و غیره رو انجام میدیم و مدتش بسته به مدرک (ارشد یا دکتری) متفاوت هست. برای ما ممکنه تا ۴ ماه هم طول بکشه.