تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

چفیه

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۴۶ ب.ظ

گفتم خوب دور و بر خونه رو نگاه کن ببین وسیله ای مونده که بخوای ببری؟

 
دور خودش چرخید و یکهو نگاهش روی چفیه ی گوشه ی سجاده قفل شد. 
تو دلم خالی شد. 
همیشه چفیه رو که اون گوشه میدیدم انگار دوباره همین جا توی خونه بود. 
 
گفت آخ! چفیه رو هربار یادم میره ببرم.
آروم و زیر لبی گفتم ایول! خوب شد این دفعه یادت افتادها.
 
چفیه رو برداشت. چشمام یه لحظه پر از اشک شد. رفت سمت کیفش که چفیه رو بذاره. خیره شدم به کیف. یه لحظه فکر کرد، نگام کرد و خندید و گفت ولش کن! آپارتمان من خیلی تمیز نیست، کثیف میشه، بمونه همین جا پیش تو! 

انگار دنیا رو بهم داده بودن، ولی به روم نیاوردم. سریع یه حالت افسوس طوری به خودم گرفتم و گفتم حیف! اینجا مونده بی استفاده،‌کاش دفعه بعد با خودت ببریش.
 
فکر کردم کلا متوجه حال من نشد و از پس نقشم خوب بر اومدم تا  هفته بعد پای اسکایپ. 
 
یه مهمونی دعوت شده بود که باید حتما کلاه یا هرچیز دیگه ای میذاشتن روی سرشون، گفتم عهههه کاش چفیه رو داشتی ها!‌ خاص و بامزه میشد.
گفت آره، ولی اگر چفیه رو آورده بودم، اون وقت تو غصه میخوردی. 
 
فهمیده بود.
از کجا؟ نمیدونم.
 
خنده ام گرفت. گفتم پس فهمیدی یه لحظه فضا آژانس شیشه ای شد؟‌
خندید و با لحن فاطمه فاطمه ی پرویز پرستویی توی آژانس شیشه ای گفت:‌راحله راحله راحله ...  و یهو خنده ی جفتمون رفت هوا. 
 
 
عاشقانه های ما هم اینجوریه دیگه. مسخره بازی های پای اسکایپ. 
 
ولی فهمیده بود. 
از کجا؟ نمیدونم. 
 
پی نوشت:‌ دو هفته است که میخوام پست مکزیکو سیتی دو رو بنویسم ولی فرصت نشده،‌ به زودی اونم میذارم. 
 
موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۸/۰۳/۲۱
راحله عباسی نژاد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی