تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دست فروشان» ثبت شده است

آدم ها . دقت کنید ، آدم ها و نه دنیا و نه زندگی. آدم ها علاقه ی شدیدی به سرعت دادن به همه چیز دارن. به وابسته شدن . به متعهد شدن. به این که سریع استارت فلان کار و فلان چیز را بزنند و بروند تهش را در بیاورند. سریع از این مقطع تحصیلی به آن یکی مقطع بروند. سریع ازدواج کنند. سریع کار پیدا کنند و دَرَش هم هی تند تند پیشرفت کنند. سریع بروند مرحله بعد. فکر هم می کنند صد البته.ولی فکر هم سریع باید بکنند. سریع حرف می زنند. کلا سریع عمل می کنند. درنگ جایز نیست. اصلا سریع تصمیم می گیرند. بعد دلشان هم می خواهد با این دلیل و اون قانون و این تبصره برایش توجیه پیدا کنند. شرع است. عرف است. درست است. درست نیست. قانون اینجور. قانون اون جور. این امتیاز . اون امتیاز . دیگران این طور می گونید. دیگران فلان طور می گویند. سنت است. مُد است. بعد می اندازند تقصیر زندگی تکنولوژیک . بعد خودشان را به زور از همه اتهام ها تبرئه می کنند. بعد تو را هم مجبور میکنند هُل بخوری. هُل نخوردی هم ناجور میشود. از آن ها نیستی. از این مردم نیستی. چون هُل نیستی غیر منطقی هستی. چون هُل نیستی، چون دلت میخواد همه چیز را مزه مزه کنی. چون برای متعهد شدن دل دل نمیکنی. چون از این وضعیت به آن یکی وضعیت در کسری از ثانیه تغییر حالت نمی دهی. آدم مسخره و آدم کم شعور و آدم نفهمی هستی. اصن نباشی بهتر است. چون در این خِیلِ جمعیت حل نمیشوی. باید بدویی. باید تعجیل کنی. باید سریع انتخاب کنی. باید سریع بیفتی در دل ماجراهای تازه. بعد تهش هم می گویند لذت ببر. اصن لذتش در همین پیوستگی و سرعت است.

لذت ببر دیگه!! بهونه ات چیه ؟؟ تو نمیفهمی، بزرگ شدی حالیت میشه. 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۳ ، ۰۸:۱۲
راحله عباسی نژاد

و زنده مانیِ دم به دم به مرورِ حرف ها و نگاه ها و یادها

و خاطره بازیِ گاه به گاه به تصورِ قدم ها و حرف ها و بحث ها

و نگرانیِ پر دوام به مرور خواست ها و نتوانستن ها و نشدن ها و نشاید که شدن ها 

و گردِهماییِ ناگهانیِ تشویش ها و تنش ها و آینده ترسی ها و آینده نگاری ها 

و دیگر باقیاتِ متفرقه و متصور و متوحش و متوقع و متکثر و متعدد

و الی ال نمیدونم تا به کِی ؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۳ ، ۱۰:۴۴
راحله عباسی نژاد

بعد مثلا شاید فکر کنی که یک چیز ترسناکی توی زندگیت میخواد اتفاق بیفته. و شاید حس کنی از اتفاق افتادنش هم نمیتونی جلوگیری کنی. و بعد حتی حس کنی که ته ذهنت میخواد که اتفاق بیفته. چون باید بفیته. یا شایدم فکر می کنی که باید بیفته.بعد طبیعی باشه که با همه اینها ذهنت درگیرِ بشه و نشه های فراوون میشه تا جایی که بخوای ازشون فرار کنی. و بعد این فرار کردن یعنی که نتونی یه جا بشینی یا روی یک کاری تمرکز کنی یا سر یه کلاسی تا آخرش دووم بیاری. و بعد برای این فرار کردن پناه میاری به آدما و پناه میاری به خواب و پناه میاری به هر چیزی که خودت رو با ذهنت یه وقت تنها جایی گیر نندازی خدایی نکرده. بعد اولش فکر میکنی که بذار برم یه جا رو گیر بیارم که داد بزنم و خلاص. بعد میبینی دلت نمیاد داد بزنی و خلاص. اصن دلت نمیاد که برگردی به حالت سابق. بعد فکر می کنی که اصن اون حالت سابق چی بود ؟ کِی بود؟ بعد میشینی یه گوشه فکر و فکر که شاید یه چیزی از اون گذشته های نه چندان دور بتونی ترسیم کنی. بعد نمیشه. بعد بگی به درک و تلاش کنی که از آینده ات ترسیم کنی. بعد باز ببینی نمیشه و بعد ولی نتونی بگی به درک. بعد کلا نتونی به اون چیزی که میخواد پیش بیاد بگی نیاد یا براش قانون بذاری. بعد کم کم بری توی فاز ترس که چرا دیگه با ذهن خودت حس قرابت نداری. چرا باهات رو در بایستی داره ؟! یا چرا مثلا سیستمش مثل قبل کار نمیکنه. بعد باز یه گوشه دیگه پیدا کنی که بشینی به تعمیر اون مغز لعنتیِ از کار افتاده. بعد ببینی یه مشت پیچ و مهره که قبلا خوب جفت و جور میشد تو مشتت اضافی اومده. اصن کلا یه مدل دیگه بستی این مغزِ کاهل شده رو. بعد هی به خودت فحش بدی که حالا اصن گور بابای آینده و اینا. اصن بذار بیاد فقط یه هفته دیرتر. بشین سر درس و مشقت جون مادرت. بعد یه صدایی از ته ذهنت اکو بده که وِلِش وِلِش. دنیا دو روزه و این صوبتا. بعد دلت بخواد که مثل صدای فن لپ تاپ که یه وختا میره رو اعصاب و تَقی درش رو می کوبی به هم که بلکه خفه شه ، یه چیزی رو محکم بزنی تو جمجه ات و خلاص. بعد ولی بازم مثل قبل، دلت نمیاد خلاص. بعد تهش بری یه گوشه سومی و کز کنی و علافی هات رو از سر بگیری تا شب از یه ساعتی که رد شد به خودت بگی : " بسه دیگه. فردا از اول شروع میکنم. همه چی مثل قبل. برو بخواب تا ریست شی" . بعد بخوابی و فردا همه چیز مثل روز قبل.

پ.ن: باتری لپ تاپ رو میشه باز کشید بیرون جای ریست کردن :|

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۱:۱۷
راحله عباسی نژاد

عکس سمیه رو دیدم و دخترش . چند سال پیش قضیه اسید پاشیِ شوهرش به خودش و دخترش رو یه جا که یادم نیست کجا بود خونده بودم. عکسش ولی اولین بار بود که به چشمم خورد. نه این که چیز جدیدی داشته باشه ولی عکسی هم نبود که چشم آدم بهش عادت کنه و ازش سریع بگذره. یادم یه لحظه ناخودآگاه افتاد به اون فیلم معروفه که یادم نیست اسمش و کارگردانش دقیق چی و کی بود ولی شخصیتش یه موجودی بود به اسم فیلی فک کنم. قیافه ی وحشتناکی داشت . از اینکه چهره ی این زن و بچه ی معصوم منو یاد اون چهره انداخت ناراحت شدم. یه لحظه حس کردم که توی صف روی پل صراط هستم و از خستگی روی زمین چمباتمه زدم. جلو روم یه صف طولانیه تا خود میز محاکمه و دادگاه ها داره از میلیون ها بلندگوی بالا سرم پخش میشه . بعد مثلا صدای سمیه است که داره اعتراض میکنه که این چه بلایی بود که خدا سرش آورد و چه جهنمی بود که براش تدارک دیده شده بود توی دنیا؟؟!؟! بعد از اون ور خدا داره واسش توجیه می کنه که در عوض فلان و به جاش بیسار . تهش هم متذکر میشه که عوض همه ی رنج هایی که کشیده ، دربِ بهشت خدا به روش باز شده. بعد هم یه فرشته ای میاد چمدون های سمیه و دخترش رو بر میداره و می بردشون بهشت. قبل از عزیمت به بهشت ولی قیافه ی سمیه رو روی اسکور بورد می بینم. انگار میخواد داد بزنه که : "من هدیه ات رو نمی خوام خدا . فقط قبول کن که بیچاره ام کردی. فقط چند لحظه توی چشمام نگاه کن و بگو که به خاطر هزار و یک دلیلی که داشتی ، منو به زندگی با ذلت محکوم کردی. فقط برگرد و تو روم ازم عذر بخواه. اون وقت حتی حاضرم برم جهنم ."

آره. به نظرم خدا اون دنیا باید از خیلی ها عذرخواهی کنه. از اینکه بازیشون داد و تا جایی که تونست زد توی سرشون و تهش هم با چند تا "اختیار داشتی" و " فردوس برین " و " باس شکر می کردی در هر حال" و "ًآزمون الهی" سعی کرد دلشون رو بدست بیاره . و باید بپذیره که یه هانگر گیمز طوری راه انداخت توی دنیا که به همون میزان تنفر برانگیز بود.

حتما اون دنیا قبل از اینکه به خاطر اِن تا گناهِ ریز و درشتم بفرستنم جهنم، چشم می اندازم تا سمیه و رعنا، دخترش، رو پیدا کنم. حتما حرف هایی زیادی برای زدن دارن.

 

پس نوشت : اسم فیلم "مرد فیل نما" به کارگردانی دیوید لینچ بود که دقیقا مثل این عکس سیاه سفید بود. از فیلم عکسی نمیذارم . به قدر کافی، همین که توی ذهنم مقایسه شون کردم شرمنده ام. شما هم نگردین که عکسی ازش ببینید. ممنون. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۱
راحله عباسی نژاد

رفتم و یه گوشه ای رو پیدا کردم و نشستم به فکر کردن. مثلا شاید یه گوشه ی اتاق بود یا یه گوشه از کتابخونه یا شایدم یه جایی پشت مبل های خونه روی لوله های داغ. رفتم و نشستم و انگار که یادم رفته باشه که چه جوری فکر می کردم، زور زدم و تلاش کردم که بلکه یه چیزی از توش در بیاد. در نیومد و من موندم و یه خجالتی که اومد نشست اون پس پسای ذهنم. از خودم شاید مثلا برای یه ساعت، شایدم برای دو ساعت یا یادم نیست، ولی شاید حتی یه روز یا دو روز خجالت کشیدم که مسائل شخصیم شده ملحفه ی سفیدی و افتاده روی مسائل دیگه و فقط نمیذاره که خاک بخورن و یه جورایی هم عملا برده همشون رو یه کنجی و منزویشون کرده. ورودی های مغزم زیاد بود. جو احساسی بالا بود . خبرای ریز و درشت و یه حالی، کم و زیاد از دهن هر آدمی یا توی صفحه ی هر پروفایلی و با تحلیل های کم و بیش منطقی و بعضا شاید حتی آبکی هم از هر گوشه ای خودی نشون می داد. شاید مثلا فقط خود خدا فکرش رو می کرد که طرفای نصفه شب، وقتی نشستم جلوی چرندیاتِ ریاضیِ جی آر ای و چشام شدن بادومی و یه استرسی از تموم شدنِ تعطیلاتِ آخر هفته توی ته دلم لونه کرده، یهو خجالتم بره و پردازشگر مغزم شروع کنه به فعالیت و همین جور که آروم آروم سرم رو میذارم روی دستم و چشام رو خیره می کنم به سقف بالای سرم، همه فکرام همگرا بشن و یه نواری تو مغزم مثل همیشه شروع کنه به حرف زدن. یهو همه چی انگاری معنی پیدا کنن و برام واقعی بشن. انگار یهویی باقی مسائل خودشون راهشون رو بکشن و برن. یادم یهو بیفته به حرف یکی از دوستام و جوابی که قطعا همون چند روز پیش هم بهش رسیده بودم، ولی منتها گیر کرده بود توی یه صندوقچه ای و در نمی اومد لامصب. دوستم پرسیده بود که اگر اسید بپاشن روی صورتش، بعدش حاضره دوباره بیاد توی اجتماع؟ روبنده میذاره یا نه ؟ چه جوری میشه حال و احوالش خلاصه ؟ و من در جوابش به خودم گفتم که حتما ترجیح میدم که کلا خدا بعد از اجرای این پرده از تئاتر مضحک و مفتضح و غیر قابل دفاعش، پرده ی آخر زندگیم رو بنویسه و نقطه بذاره تهش و الفاتحه. نه من اصلا از چهره ی نداشته و نگاه ِکم سو شده ابایی ندارم. کنار میام میدونم. تهش اینه که دوستام رو از دست میدم و مقادیر زیادی ترحم میاد سمتم و یکم چپ و راستِ زندگی تغییر میکنه و بعدش دوباره به نظرم همه چی بر میگرده به دست کم نیمه نرمالِ قبل. نه من واسه این نیست که از خدا میخوام که دست از لم دادن به اون ابرهای بالا سرمون برداره و یکم دل به کار بده و توجه نشون بده و خلاصم کنه. واسه این میگم که باورِ این مساله که موجوداتی تحت عنوان انسان زیست می کنن که حاضرن آدمی رو به زندگیِ بدون زندگی محکوم کنن و هستی شون رو بکنن توی یه چاردیواری و اسید بپاشن روی موجوداتِ زیبای خداوندی که زیباست و زیبایی رو دوست داره، برام خارج از حد تحمله. باورش سخته و شاید ممکن نیست. میتونم شاید تا زمانی که سر خودم نیومده ، یکم داستان بسازم و قضیه رو بپیچونم و یه جور دیگه به خورد مغزم بدم. ولی اگر سر خودم بیاد و یقین پیدا کنم که چنین آدمایی وجود دارن ، حاضر نیستم ننگ آدم بودن رو تا ابد با خودم یدک بکشم. حاضر نیستم بپذیرم که خدا حاضر شده به قیمتِ اختیار دادن و فکر دادن به آدما ، یه سری از مخلوقاتش رو بِکِشه یه گوشه و چهره و چشمشون رو ازشون بگیره. نه من مساله امر به معروف و نهی از منکر نیست. نه من از خدا هم شاکی نیستم. من حتی به حکومت و مخلفاتش هم دیگه نمی تونم واکنشی ولو در حد زبانی نشون بدم. من فقط فکر می کنم یه جا یه روزی یه آدمی یه راهی رو اشتباه رفته تهش شده این. که اگر این تهش با من و راهم تلاقی کنه، ترجیح میدم به جای اینکه واستم و جون بِکنم که راهم رو ازش دوباره جدا کنم، با سنگ بزنم توی سرم تا دیگه نفهمم همیچین راهی هم هست.

نه من فرار نمی کنم. من فقط نمیخوام قبول کنم که شرارت حد و مرز نداره. من فقط نمیخوام بشم مصداق بارزِ بربریتِ مدرن. الان پشت میزم و با دندون های مسواک زده و منتظره خواب شاید بشه که فقط حرص بخورم و ما هیچ ما نگاه بکنم و فقط به قربانی های اسید پاشی فکر بکنم. ولی توی عالمی که ذهنم فانتزی نداره و احساس نداره و ترحم نمی تونه بکنه ، توی خلوت خودم، دلم برای قربانی های این تفکر می سوزه که روحشون رو از بین برده. که تا عمق وجودشون رو سیاه کرده و به جایی رسونده که اسید بپاشن روی صورت مردم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۳ ، ۱۴:۰۰
راحله عباسی نژاد

به ابر و هوای بارانی و گرفتگی آسمان و سیاهی روزهای پاییز فکر می کردم. به این که چرا چنین هوایی را دوست دارم. بادی که درخت های پشت سرم را تکان می دهد و بارانی که سیلی خفیف را در خیابان به راه انداخته و صدای رد پایی که باران روی کانال کولر از خود به جای می گذارد. این ها همه را هرگز نمی توان در یک عکس و یا حتی در یک قطعه فیلم ثیت و ضبط کرد. فضایی است که هر انسانی خودش باید تجربه کند. نمی توان پرتره ای از آن در جایی نگه داشت و یا حتی در قالب وزین ترین و  نغزترین کلمات جای داد. هوای ابری هوایی است شخصی و با هیجانی فردی. هوایی پر از احساس. پر از حذابیت های نه فقط بصری که سمعی و حتی بویایی. باید صدای باران شنید، آسمان ابری را نگریست و بوی خاک خیس را با هر نفس به درون کشید. باید قطره قطره های باران را لمس کرد و  زیر بادِ پاییزی پشت هم سیلی خورد. می بینی ، می شنوی، می بویی، لمس میکنی و حتی اگر دلت خواست زبانی زیر باران و شاید برف بیرون می آوری و می چشی. و خداوند این گونه سینمایی 5 بعدی را خلق کرده است که بشر از توصیفش ناتوان است. شاید برای همین است که وقتی در فضای بسته ای هستی و ناگهان اتاق تاریک می شود و پشت سرت یکهو می شود " نور ! صدا! تصویر!حرکت!" در جایت شورع به حرکت می کنی و تمرکزت را به کل از دست می دهی.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۳ ، ۰۱:۵۲
راحله عباسی نژاد

و من همیشه در رویاها و خواب هایم روزی را می دیدم که بعد از فکر های طولانی و در پاره ای موارد بیخود و  گاهی فرسایشی، به جواب میرسم. و همین. و همین "جواب" مائده ای ربانی بود که در رویا به من ارزانی می شد و بعد دیگر هیچ. از این لحظه به بعد در خواب یا نبود یا روز بعد در خاطرم نمی ماند. اصلا تا به حال به دورانِ پسا نتیجه فکر نکرده بودم. این که چه طور با بد و خوب نتیجه ی بدست آمده زندگی کنم. اینکه چطور بپذیرم که این جواب ابدی است و تلاش کنم تا از عقب گرد و بازاندیشی خودداری کنم. چه طور مسئول باشم و محکم روی حرفم بایستم.

این مثلِ مزخرفی که می گوید "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است" . این مثل اصلا گاهی در زندگی واقعی معنا نمی دهد. گاهی باید انتخاب کرد و برای این انتخاب تاوان داد و شاید حتی پاداشی هم گرفت. اما به هر حال باید پذیرفت که این انتخاب غیر قابل تغییر است. قرار نیست هر وقت که هوسش بود ، ماهی دیگری از آب کذا بگیری. گاهی باید از کنار آن آبِ روان و وسوسه برانگیز و پر تلاطم فاصله گرفت تا اساسا با همان یک ماهیِ شکار شده گذرانِ زندگی نمود. باید قانع بود و قانع شد.

و شاید این فرایند تصمیم گیری که باید به نتیجه ای هم ختم شود تو را مجبور کند که تمام ساعتی را که درس میخوانی، پای چپ را با فرکانسی بالا تکان بدهی تا کمی از حواس مغزت جمع آن بشود. یا شاید مجبور باشی بروی یک گوشه ی بوفه ی پر سر و صدا و گرفته و بد بو کز کنی تا صداها و تصویرهای اضافی بخشی از مغزت را سرگرم کنند یا بخوابی تا از فکر کردن، این عزیزترین نعمت و هدیه خداوندی فرار کنی و به کابوس هایی پناه ببری که در آن ها همان نتیجه های سابق را بدست می آوری و در گذشته گمان می کردی که چه نازنین خلعتی است که نصیبت می شود. 

و جیب . و این جیب های دوست داشتنی که در این مدت مرا نجاتی جانانه دادند. و آهنگی که زبانش را نمی فهمی. و هوایی که قدم زدن را خواستنی کند. و بله. خسته باشی. کوله ای سنگین داشته باشی. و گرسنه. و همان آهنگ فوق الذکر در گوشت و دست ها را در جیب چپانده باشی تا تنظیمِ مداومِ نوسانشان در کنار تنه اغتشاش اضافی وارد نکنند. و سرت را بگیری رو به باد . و راه بروی و به پاییز فکر کنی و به خنده ی کودکی که از شوق به سمت زمین بازی پرواز می کند و کم کم یادت برود که نتیجه ای انتظارت را می کشد. و برای چند دقیقه فراموش کنی که ذهنی هم وجود دارد که درگیر است. 

و بعد دم درب خانه که برای زنگ زدن دست از جیب بیرون میکشی، یادت بیفتد که چرا هیچ کسی از چنین دورانی حرف نزد؟ چرا کامل و مبسوط توجیه نکردند؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۳ ، ۱۳:۳۱
راحله عباسی نژاد

جنگزده ها دسته دسته توی ایستگاه راه آهن واویلا کنان با اسبابشون روی زمین خاکی، کنار قطار بساط کرده بودن. از همه جا بی خبر برای فرار اومده بودن که ناگهان صدای دلهره آور هواپیماهای جنگی بلند شد. توی قطار توی ایستگاه، مادری با بچه اش گیر افتاده بودن. مادر بیرون کابین و بچه داخل. صدای هواپیماها بلندتر و نزدیک تر میشد و زن سرش رو از پنجره ی قطار بیرون کرده بود و جیغ میزد و کمک میخواست. هواپیماها مثل نقل و نبات موشک میریختن روی سر مردم و مادر هر لحظه جیغش بلندتر میشد. هواپیما از بالای قطار رد شد و پشت هم بمب انداخت . زن جیغ میزد و بمب. حیغ و بمب. جیغ و بمب. و بعد . هوایی که پر از خاک بود و زنانی که جیغ می کشیدن و مجروحان و شهدایی که جای جای ایستگاه افتاده بودن و سلیمه که مات شده بود روی پنجره ای که تا چند ثانیه پیش مادر کمک میخواست.

و این وحشتناک ترین صحنه ای بود که به نظرم در کل سینمای دفاع مقدس ساخته شد. مخلوطی از ناتوانی و تلاش برای فرار و مرگ.

بارها شده که سی دی دوئل رو بذارم و فقط همین تیکه رو چندین بار ببینم و گریه کنم. شاید بعد از شاهکارِ بازمانده در به تصویر کشیدن اشغالِ یک شهر و به خصوص سکانس هایی که مادر برای رسیدن به فرهان و خونه به آب و آتیش میزنه و اونجایی که صهیونیست ها به تک تک جنازه ها تیر خلاص میزنن و آخر سر هم دکتر و همسرش دست تو دست هم میمیرن ، این سکانس منقلب کننده ترین صحنه ای باشه که به عمرم دیدم. و بهترین تیکه ای که بارها شده برای یادآوری جنگ برای خودم پخشش کردم. 

و بعد از هر دوی اینها. لالایی زن کرد بالای سر مجروحی توی بیمارستانی که به دست دشمن افتاده و بربریتی که توی چ و توی کردستان نمایش داده شد. 

حقیقت اینه که ما خیلی هامون گرچه جنگ ندیدیم و گرچه که سنمون به اون موقع ها نمیرسه، ولی به لطف سینما و به لطف جنگی که بهمون تحمیل شد، عمق فاجعه ی سقوط یک شهر رو کاملا حس میکنیم. و میتونیم با تصور تکه پاره هایی از سریال ها و فیلم ها و رمان ها ، تک تک صحنه های درگیری های خیابونی و آوارگی و دست و پا زدن برای حفظ یک شهر رو تصور و بازسازی کنیم . 

و ماجرا اینه که کرد برای ما کرده. کرد برای ما هموطنه. کردِ ترکیه و کردِ سوریه و کردِ ایران و عراق برای من به شخصه هرگز مفاهیم جداگانه ای نداشتن. من کرد رو هموطن و پاره ی تن کشور میدونم. خواه مال ایران ، خواه مال کوبانی. 

و اینها همه باعث میشه که حس کنم به خاک کشور خودم حمله شده. و حس میکنم که می فهمم کرد کوهستان با چه مشقتی جنگ های پارتیزانی رو ادامه میده. حس میکنم یک جهان آرا طوری اونجاست که آدم ها رو هل میده سمت دفاع و قوت قلب میده برای مبارزه. و حس می کنم که من به عنوان ایرانی بهتر از هر کس دیگه میفهمم وقتی لباس های شاد و رنگی زن کرد میشه لباس رزم یعنی چی. حس میکنم راحت تر با صدایی لالایی زن کرد اشکم پایین میاد. و حس می کنم که انگار دوباره پاوه است و یک سری قوم بربر که به پاره تن ما تجاوز کردن.

من می فهمم و فقط میتونم که نقش سلیمه رو بازی کنم. من مات میمونم روی عکسی که توش، مرد خندان، سرِ زیبای زن کرد رو با اون گیس های بلند و بافته ی طلایی قهوه ای طورِ خاص خودشون، با یک خنده ی چندش بالا گرفته . و فقط تلاش میکنم توی هوای خاک گرفته، حواسم رو از روش برندارم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۳ ، ۱۳:۲۳
راحله عباسی نژاد

هفته ی پیش همین جوری توی دلم ، مثلا شاید برای اینکه مرام و معرفت خدا رو امتحان کنم ، یا شایدم برای اینکه قبل از تموم شدن 22 سالگی یه کار کلیشه ای و لوسی که همیشه توی دلم مسخره میکنم کرده باشم ، گفتم خدا جون ، 11 مهر بارون بیاد. و اومد. و قضیه ابدا به همین جا ختم نشد. فردای قضیه رفته بودم دعای عرفه علوم اج. یه دوستی اومد جلو و سلام کرد و یهو برگشت گفت : ببین من و تو  چند بار همدیگر رو دیدیم ؟ گفتم فک کنم با این دفعه میشه سه بار. گفت : ولی من دیشب خوابت رو دیدم. میخوای اپلای کنی ؟ گفتم آره . گفت آمریکا ؟ گفتم آره. گفت خب من خواب دیدم تو اپلای کردی رفتی آمریکا ، درحالی که نمیدونستم که حتی رشته ات چیه. اون موقع خندیدم و بعدش هم تا شب با هیجان برای همه تعریف کردم و مسخره بازی که خواب زن چپه و اینا. ولی بعدش. بعدش مثل یه پازل بارون و خواب توی ذهنم اومدن کنار هم نشستن و از اون موقع درگیرم که یعنی خدا جون میخواستی چی بهم بگی ؟؟ چرا شب عرفه؟ چرا وقتی میدونستی میخوام بیام به عجز و لابه و چرا وقتی میدونستی اینقدر از خودم ناراحتم که تنهایی روم نمیشد دعا بخونم ؟؟ 

پی نوشت 0: عزیزترین آدمی که میشناسنم وارد زندگیم شد. خدا می شنوه و گاهی به قشنگ ترین شکل ممکن شادت میکنه. محمد 11 مهر اومد توی زندگیم و 11 مهر من تکون خوردم . 

پی نوشت 1 : جاش هست که یه دعایی ، آیه ای چیزی بذارم ! ولی بلد نیستم ! تف !تف به من که حتی کتابت رو هم درست نخوندم و اون وقت تو به هر شکلی سعی میکنی دلمو بدست بیاری ! تف واقعا ! 

پی نوشت 2 : بعد از نوشتن این پست رفتم سراغ آرشیو وبلاگم و شروع کردم به گشت و گذار. اول اینکه به وضوح قدیم بهتر و با دقت بیشتر و پر مغزتر می نوشتم. دوم اینکه بیشتر فکر می کردم. اصلا کلا فکر می کردم. سوم اینکه خودم نقش چندان مهمی توی اکثر نوشته هام نداشتم و بیشتر به مسائل دور و برم توجه می کردم . چهارم اینکه خود اون موقع رو بیشتر دوست داشتم به نظرم.

 پی نوشت 3 : حتی یادم نبود که قول دادم محرم روزه بگیرم و سیاه بپوشم. در این حد فرق کردم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۳ ، ۱۳:۰۱
راحله عباسی نژاد

یه چیزی باید باشه که آدم رو هر موقعی که شد آروم کنه . یه چیزی باید باشه. یه چیزی مثل سیگار که بذاری روی لبت . یه چیزی مثل یه آهنگ که بذاریش رو تکرار . یه چیزی مثل یه فیلم که هی عقب جلوش کنی . یه چیزی مثل یه آدم که بشینه جلوت و فقط نیگاش کنی. یه چیزی که فقط آرومت کنه . وقتی که خودت هم نمیدونی چه مرگته. یه وقتایی که فکر میکنی زندگی زیادی داره کش میاد، زودتر جمعش کنید بره. همین وقتا از توی جیبت درش بیاری. از توی فولدرش. از توی کشو. زنگ بزنی بهش. یه چند لحظه خودت رو فراموش کنی. یه چند لحظه کلا خودت نباشی. یه چیزی باید باشه. یه چیزی باید باشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۳ ، ۱۱:۳۹
راحله عباسی نژاد