هو الجمال| رَبنا لا تُحَملنا ما لا طاقَتا لنا بِه
رفتم و یه گوشه ای رو پیدا کردم و نشستم به فکر کردن. مثلا شاید یه گوشه ی اتاق بود یا یه گوشه از کتابخونه یا شایدم یه جایی پشت مبل های خونه روی لوله های داغ. رفتم و نشستم و انگار که یادم رفته باشه که چه جوری فکر می کردم، زور زدم و تلاش کردم که بلکه یه چیزی از توش در بیاد. در نیومد و من موندم و یه خجالتی که اومد نشست اون پس پسای ذهنم. از خودم شاید مثلا برای یه ساعت، شایدم برای دو ساعت یا یادم نیست، ولی شاید حتی یه روز یا دو روز خجالت کشیدم که مسائل شخصیم شده ملحفه ی سفیدی و افتاده روی مسائل دیگه و فقط نمیذاره که خاک بخورن و یه جورایی هم عملا برده همشون رو یه کنجی و منزویشون کرده. ورودی های مغزم زیاد بود. جو احساسی بالا بود . خبرای ریز و درشت و یه حالی، کم و زیاد از دهن هر آدمی یا توی صفحه ی هر پروفایلی و با تحلیل های کم و بیش منطقی و بعضا شاید حتی آبکی هم از هر گوشه ای خودی نشون می داد. شاید مثلا فقط خود خدا فکرش رو می کرد که طرفای نصفه شب، وقتی نشستم جلوی چرندیاتِ ریاضیِ جی آر ای و چشام شدن بادومی و یه استرسی از تموم شدنِ تعطیلاتِ آخر هفته توی ته دلم لونه کرده، یهو خجالتم بره و پردازشگر مغزم شروع کنه به فعالیت و همین جور که آروم آروم سرم رو میذارم روی دستم و چشام رو خیره می کنم به سقف بالای سرم، همه فکرام همگرا بشن و یه نواری تو مغزم مثل همیشه شروع کنه به حرف زدن. یهو همه چی انگاری معنی پیدا کنن و برام واقعی بشن. انگار یهویی باقی مسائل خودشون راهشون رو بکشن و برن. یادم یهو بیفته به حرف یکی از دوستام و جوابی که قطعا همون چند روز پیش هم بهش رسیده بودم، ولی منتها گیر کرده بود توی یه صندوقچه ای و در نمی اومد لامصب. دوستم پرسیده بود که اگر اسید بپاشن روی صورتش، بعدش حاضره دوباره بیاد توی اجتماع؟ روبنده میذاره یا نه ؟ چه جوری میشه حال و احوالش خلاصه ؟ و من در جوابش به خودم گفتم که حتما ترجیح میدم که کلا خدا بعد از اجرای این پرده از تئاتر مضحک و مفتضح و غیر قابل دفاعش، پرده ی آخر زندگیم رو بنویسه و نقطه بذاره تهش و الفاتحه. نه من اصلا از چهره ی نداشته و نگاه ِکم سو شده ابایی ندارم. کنار میام میدونم. تهش اینه که دوستام رو از دست میدم و مقادیر زیادی ترحم میاد سمتم و یکم چپ و راستِ زندگی تغییر میکنه و بعدش دوباره به نظرم همه چی بر میگرده به دست کم نیمه نرمالِ قبل. نه من واسه این نیست که از خدا میخوام که دست از لم دادن به اون ابرهای بالا سرمون برداره و یکم دل به کار بده و توجه نشون بده و خلاصم کنه. واسه این میگم که باورِ این مساله که موجوداتی تحت عنوان انسان زیست می کنن که حاضرن آدمی رو به زندگیِ بدون زندگی محکوم کنن و هستی شون رو بکنن توی یه چاردیواری و اسید بپاشن روی موجوداتِ زیبای خداوندی که زیباست و زیبایی رو دوست داره، برام خارج از حد تحمله. باورش سخته و شاید ممکن نیست. میتونم شاید تا زمانی که سر خودم نیومده ، یکم داستان بسازم و قضیه رو بپیچونم و یه جور دیگه به خورد مغزم بدم. ولی اگر سر خودم بیاد و یقین پیدا کنم که چنین آدمایی وجود دارن ، حاضر نیستم ننگ آدم بودن رو تا ابد با خودم یدک بکشم. حاضر نیستم بپذیرم که خدا حاضر شده به قیمتِ اختیار دادن و فکر دادن به آدما ، یه سری از مخلوقاتش رو بِکِشه یه گوشه و چهره و چشمشون رو ازشون بگیره. نه من مساله امر به معروف و نهی از منکر نیست. نه من از خدا هم شاکی نیستم. من حتی به حکومت و مخلفاتش هم دیگه نمی تونم واکنشی ولو در حد زبانی نشون بدم. من فقط فکر می کنم یه جا یه روزی یه آدمی یه راهی رو اشتباه رفته تهش شده این. که اگر این تهش با من و راهم تلاقی کنه، ترجیح میدم به جای اینکه واستم و جون بِکنم که راهم رو ازش دوباره جدا کنم، با سنگ بزنم توی سرم تا دیگه نفهمم همیچین راهی هم هست.
نه من فرار نمی کنم. من فقط نمیخوام قبول کنم که شرارت حد و مرز نداره. من فقط نمیخوام بشم مصداق بارزِ بربریتِ مدرن. الان پشت میزم و با دندون های مسواک زده و منتظره خواب شاید بشه که فقط حرص بخورم و ما هیچ ما نگاه بکنم و فقط به قربانی های اسید پاشی فکر بکنم. ولی توی عالمی که ذهنم فانتزی نداره و احساس نداره و ترحم نمی تونه بکنه ، توی خلوت خودم، دلم برای قربانی های این تفکر می سوزه که روحشون رو از بین برده. که تا عمق وجودشون رو سیاه کرده و به جایی رسونده که اسید بپاشن روی صورت مردم.