جیب باشد| ...
و من همیشه در رویاها و خواب هایم روزی را می دیدم که بعد از فکر های طولانی و در پاره ای موارد بیخود و گاهی فرسایشی، به جواب میرسم. و همین. و همین "جواب" مائده ای ربانی بود که در رویا به من ارزانی می شد و بعد دیگر هیچ. از این لحظه به بعد در خواب یا نبود یا روز بعد در خاطرم نمی ماند. اصلا تا به حال به دورانِ پسا نتیجه فکر نکرده بودم. این که چه طور با بد و خوب نتیجه ی بدست آمده زندگی کنم. اینکه چطور بپذیرم که این جواب ابدی است و تلاش کنم تا از عقب گرد و بازاندیشی خودداری کنم. چه طور مسئول باشم و محکم روی حرفم بایستم.
این مثلِ مزخرفی که می گوید "ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است" . این مثل اصلا گاهی در زندگی واقعی معنا نمی دهد. گاهی باید انتخاب کرد و برای این انتخاب تاوان داد و شاید حتی پاداشی هم گرفت. اما به هر حال باید پذیرفت که این انتخاب غیر قابل تغییر است. قرار نیست هر وقت که هوسش بود ، ماهی دیگری از آب کذا بگیری. گاهی باید از کنار آن آبِ روان و وسوسه برانگیز و پر تلاطم فاصله گرفت تا اساسا با همان یک ماهیِ شکار شده گذرانِ زندگی نمود. باید قانع بود و قانع شد.
و شاید این فرایند تصمیم گیری که باید به نتیجه ای هم ختم شود تو را مجبور کند که تمام ساعتی را که درس میخوانی، پای چپ را با فرکانسی بالا تکان بدهی تا کمی از حواس مغزت جمع آن بشود. یا شاید مجبور باشی بروی یک گوشه ی بوفه ی پر سر و صدا و گرفته و بد بو کز کنی تا صداها و تصویرهای اضافی بخشی از مغزت را سرگرم کنند یا بخوابی تا از فکر کردن، این عزیزترین نعمت و هدیه خداوندی فرار کنی و به کابوس هایی پناه ببری که در آن ها همان نتیجه های سابق را بدست می آوری و در گذشته گمان می کردی که چه نازنین خلعتی است که نصیبت می شود.
و جیب . و این جیب های دوست داشتنی که در این مدت مرا نجاتی جانانه دادند. و آهنگی که زبانش را نمی فهمی. و هوایی که قدم زدن را خواستنی کند. و بله. خسته باشی. کوله ای سنگین داشته باشی. و گرسنه. و همان آهنگ فوق الذکر در گوشت و دست ها را در جیب چپانده باشی تا تنظیمِ مداومِ نوسانشان در کنار تنه اغتشاش اضافی وارد نکنند. و سرت را بگیری رو به باد . و راه بروی و به پاییز فکر کنی و به خنده ی کودکی که از شوق به سمت زمین بازی پرواز می کند و کم کم یادت برود که نتیجه ای انتظارت را می کشد. و برای چند دقیقه فراموش کنی که ذهنی هم وجود دارد که درگیر است.
و بعد دم درب خانه که برای زنگ زدن دست از جیب بیرون میکشی، یادت بیفتد که چرا هیچ کسی از چنین دورانی حرف نزد؟ چرا کامل و مبسوط توجیه نکردند؟