پازل طور
هفته ی پیش همین جوری توی دلم ، مثلا شاید برای اینکه مرام و معرفت خدا رو امتحان کنم ، یا شایدم برای اینکه قبل از تموم شدن 22 سالگی یه کار کلیشه ای و لوسی که همیشه توی دلم مسخره میکنم کرده باشم ، گفتم خدا جون ، 11 مهر بارون بیاد. و اومد. و قضیه ابدا به همین جا ختم نشد. فردای قضیه رفته بودم دعای عرفه علوم اج. یه دوستی اومد جلو و سلام کرد و یهو برگشت گفت : ببین من و تو چند بار همدیگر رو دیدیم ؟ گفتم فک کنم با این دفعه میشه سه بار. گفت : ولی من دیشب خوابت رو دیدم. میخوای اپلای کنی ؟ گفتم آره . گفت آمریکا ؟ گفتم آره. گفت خب من خواب دیدم تو اپلای کردی رفتی آمریکا ، درحالی که نمیدونستم که حتی رشته ات چیه. اون موقع خندیدم و بعدش هم تا شب با هیجان برای همه تعریف کردم و مسخره بازی که خواب زن چپه و اینا. ولی بعدش. بعدش مثل یه پازل بارون و خواب توی ذهنم اومدن کنار هم نشستن و از اون موقع درگیرم که یعنی خدا جون میخواستی چی بهم بگی ؟؟ چرا شب عرفه؟ چرا وقتی میدونستی میخوام بیام به عجز و لابه و چرا وقتی میدونستی اینقدر از خودم ناراحتم که تنهایی روم نمیشد دعا بخونم ؟؟
پی نوشت 0: عزیزترین آدمی که میشناسنم وارد زندگیم شد. خدا می شنوه و گاهی به قشنگ ترین شکل ممکن شادت میکنه. محمد 11 مهر اومد توی زندگیم و 11 مهر من تکون خوردم .
پی نوشت 1 : جاش هست که یه دعایی ، آیه ای چیزی بذارم ! ولی بلد نیستم ! تف !تف به من که حتی کتابت رو هم درست نخوندم و اون وقت تو به هر شکلی سعی میکنی دلمو بدست بیاری ! تف واقعا !
پی نوشت 2 : بعد از نوشتن این پست رفتم سراغ آرشیو وبلاگم و شروع کردم به گشت و گذار. اول اینکه به وضوح قدیم بهتر و با دقت بیشتر و پر مغزتر می نوشتم. دوم اینکه بیشتر فکر می کردم. اصلا کلا فکر می کردم. سوم اینکه خودم نقش چندان مهمی توی اکثر نوشته هام نداشتم و بیشتر به مسائل دور و برم توجه می کردم . چهارم اینکه خود اون موقع رو بیشتر دوست داشتم به نظرم.
پی نوشت 3 : حتی یادم نبود که قول دادم محرم روزه بگیرم و سیاه بپوشم. در این حد فرق کردم.