یه لحظه ای هم به خودت میای و می بینی گریه و لابه ی کسی داره آزارت میده. بهش نگاه میکنی و حالت به هم میخوره. ساعت ها و روزهاست که اشک میریزه و تو به طرز ابلهانه ای باهاش هم ذات پنداری که نمیکنی هیچ، احساسِ غریبی می کنی. انگار دروغی گریه میکنه. انگار حجم گریه اش با حجم سوگِش برابری نمیکنه. انگار میدونی و میفهمی که برای خودش و برای احساسِ ترس و یاس و ماتم خودش گریه میکنه. انگار برای دلِ تنگِ خودش گریه میکنه و انگار میفهمی هنوز خودش رو جای داغ دیده های واقعی نذاشته. انگار میدونی که میخواد اینقدر گریه کنه که خالی بشه از غصه و بعد از یه مدت شروعِ مجدد داشته باشه. انگار میفهمی که نمیفهمه این عزا کِش میاد.باید اشک هاش رو نگه داره برای روزها و سال های دیگه . انگار میفهمی که اصلا قرار نیست روزها و سال های دیگه گریه کنه. همه چیز همین چند روز براش تموم میشه. انگار میفهمی داره بازی میکنه. یا انگار چون خودت اشکِت نمیاد دلت میخواد باور کنی داره بازی میکنه. انگار دلت میخواد فکر کنی چقدر گریه کردن کلیشه است. انگار یادت میاد که این گریه رو برای چه چیزای پیش پا افتاده ای خرج کردی و خودِ خرِت میفهمی که برای این مصیبت گریه ات چقدر بی ارزشه. بعد میخندی و حرف میزنی. لابد میخوای ادای شخصیت های محکمی رو در بیاری که جلوی بقیه گریه نمیکنن تا بقیه رو آروم کنن. انگار منتظری یا یکی توی دلش بگه این دختره خیلی به مرحوم نزدیک نبوده که اینقدر سرخوشه. یا به خودت و به بقیه بگن چقدر آرومی و میتونی خواهرت رو آروم کنی. و بعد گیر کنی بین این که گریه کنی یا بخندی. چون جفتش به نظرت نقشِ یکی هست جز خودت. بعد یهو بفهمی نمیدونی چطور به عزا بشینی. بعد شک کنی که شاید اصلا واقعا عزادار نیستی. بعد حالت از خودت به هم بخوره که چرا عزادار نیستی. بعد احساس کنی سنگی و دیگران احساس کنن سنگی و همه یه جوری باهات رفتار کنن که انگار برای تو ، فقط برای تو همه چیز سرجاشه چون وقتی بهت یادآوری میکنن که تازه عروسی و به عزا نشستی هیچیت نمیشه. بعد اینقدر خودت رو غرق کنی توی کارای کوچیک و بزرگه عزادارا که یادت بره سنگی و کسی برای دلت ارزش قائل نیست.