دوم
سه شنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۰۲ ب.ظ
به یه جایی هم میرسی که فشارِ جریانِ افکار و خاطراتِت اون چنان قوی میشه که صدای ترک برداشتنِ سدی که جلوشون ساختی رو آروم آروم میشنوی. به یه جایی هم میرسی که میفهمی نمیخواستی فکر کنی اما ذهنت برای خودش تا دلش خواسته فکر بافته و مغزت پر از لایه لایه حرفه. به یه جایی هم میرسی که ناخودآگاه دست می بری سمتِ سَرت که یه وقتی از هم نپاشه. به یه جایی هم میرسی که از هم گسسته شدنِ مغزت رو با تمام وجود احساس میکنی و به روی همه لبخند میزنی.