تعلیق

تعلیق

به خودم اومدم و دیدم که زندگیم شده پر از ذوق و هیجان و البته اضطراب و کمی هم ترس برای آینده ای پر از عدم قطعیت ها و ناشناخته ها و البته موفقیت ها و شکست ها. آینده ای که به جز یه تصویر تار چیزی ازش ندارم، اما میدونم دارم به سمتش حرکت میکنم و با هر قدمم، خودم و خودش بهش سر و شکل میدیم. این شد که اینجا شد "تعلیق." تعلیقی (انگلیسی: Suspense) که به قول ویکی پدیا جان: " به حس و کشش تنش‌آلود و پرهیجانِ برآمده از موقعیتی غیرقابل‌پیش‌بینی و مرموز گفته می‌شود."

عضویت در خبرنامه معرفی کتاب
کتابخونه

خونده‌های اخیر

The Bell Jar
really liked it
I finished this book more than two weeks ago, and I was too glad I am done with it that totally forgot to write a review, though it has been haunting me since. A semi-autobiographical novel about depression and suicide (and suicidal thou...
بیروت ۷۵
liked it
tagged: soon-to-be-read
همسایه ها
it was amazing
tagged: ادبیات-زندان

goodreads.com

کتابهای رو طاقچه، زیر تخت، توی کیف، توی دست، و به تازگی توی گوش و توی کیندل

Electric Arches
tagged: currently-reading
The Art of the Novel
tagged: currently-reading
آخرین انار دنیا
tagged: ادبیات-جنگ-و-ضد-جنگ and currently-reading
فاوست
tagged: currently-reading

goodreads.com
شبکه اجتماعی جات
بایگانی

۱۲۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آزادی زندانیان سیاسی» ثبت شده است

خوب این یک واقعیت انکار ناپذیر در زندگی من است. یک بخش از آن که هر چقدر هم که کوچک باشد به هر حال ذهن من را برای مدتی درگیر خود کرده است. حقیقت این است که در چند ماه اخیر علق خاطر خاصی به تفکرات مارکس و کمونیسم پیدا کرده ام . یا دقیق تر بگویم ، از گذشته کمی گرایشات چپ در من وجود داشته که بالاخره به آنها اجازه ی جولان منطقی داده ام . جالب اینجاست که موارد فراوانی مثل کتاب، موسیقی ، مجله و فیلم که درباره ی مارکس، شوروی و کمونیسم کار شده اند به صورت کاملا اتفاقی و مداوم سر راهم قرار می گیرند و خوب من هم از آنها نمی گذرم . تاکید می کنم که قصد گرویدن به عقاید توده ای و چپی ندارم و صرفا و کاملا آگاهانه مشغول به جمع آوری اطلاعاتی در رابطه با آن هستم . به نظرم واضح است که اگر کسی کمترین علاقه ای به این تفکرات داشته باشد در همان شروع کار جذب شوروی و حکومت کمونیستی آن بشود و در پروسه ی مطالعه ی خود گوشه ای از ذهنش را به این سمبل شکست حکومت کمونیستی اختصاص بدهد. به همین خاطر امروز با دیدن پوستر فیلمی از جنگ جهانی دوم که در نبرد استالین گراد می گذرد بی فوت وقت آن را دانلود کردم. فیلم البته تِم عاشقانه دارد اما نکاتِ هیجان انگیزی داشت که به شدت برایم جالب بود . داستان درباره تک تیراندازی روس است که توسط یکی از افسران ارتش سرخ که در بخش مطبوعات و تبلیغات و به نوعی شانتاژ رسانه ای فعال است کشف می شود. افسر این سرباز را در تمام رسانه ها bold می کند و از او به عنوان قهرمان استالین گراد یاد می کند تا مردم به امید او و حماسه هایش ، با روحیه ای بهتر به ادامه جنگ بپردازند. افسر مرد خوبی است و با این تک تیر انداز که توسط خودش از یک سرباز به یک قهرمان تبدیل شده است دوست می شود و دوست هم می ماند. تا جایی که هر دو عاشق یک زن می شوند و زن عاشق تک تیر انداز . افسر همچنان آدم خوبیست و جز در یک قسمت هیچ حرکت منفی ای انجام نمی دهد و حتی آخر فیلم هم همان کار کوچک و منفی خود را به نوعی جبران می کند . در همان انتهای فیلم دیالوگ جالبی را گفت که به نظرم برای خودم قابلیت ثبت شدن دارد. کل این پست برای ثبت همین دیالوگ نوشته شده است .

.Man will always be man

.There is no new man

We tried so hard to create a society that was equal, where there'd be nothing

.to envy your neighbor. But there's always something to envy

 ...A smile

...a friendship

.Something you don't have and want to appropriate

...In this world

...even a Soviet one.. there will always be rich and poor

...*Rich in gifts

...poor in gifts

...Rich in love

...poor in love

*فکر می کنم منظور استعداد تک تیر انداز در تیراندازی بود. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۳۶
راحله عباسی نژاد

خونه.چهارشنبه سوری. دوستام. آتیش. شب. فرودگاه. رعنا از نزدیک. تحویل سال. آزمایشگاه کُما. استعفا. راحتی. دوباره کتاب. آرامش. پروژه. انتخابات. دی اکتیو. امتحانات. مترو. دعوا زرگری. تبلیغات. شب. بی خوابی. نتایج. صبح. جعبه شیرینی. پیروزی. خیابون. ذوق. شادی. خنده. والیبال. برد. ایتالبا. دو بار. پدیده. فوتبال. چمران. جام جهانی. جیغ و دست و هورا. تافل . استارت. بی حوصله. ماه رمضون. جغد طور. شب صب . صب شب. تنفیذ. تایید صلاحیت. کابینه. هیجان. همه با هم ضرغام TV. انجمن. شورا مرکزی. تافل. امتحان. موفقیت. خوشحال. مسرور. 12 واحد. علاف. دانشکده علوم اِج. صارمی. سارا. سه شنبه ها. زندگی بی دغدغه. گزاره. بدبختی. خانه کودک. ناصر خسرو. جبران. عمران. حسین. مژده. هجران. آتنا. امیرحسین. افشین.تجربه. توپخونه. بدو بدو. خستگیِ دلنشین. زبان. آموزش. میرزا. نامزدی. ذوق مرگ. ژنو. توافق. خوشی بی حد و حصر. اقتصاد. بدترین نمره. اندیشه پویا. تنهایی. کافه. سه بار. سینما. آسمان زرد کم عمق . یه بار. تنها. لذت. پیاده رو . همشهری جوان. بهترین. جمع کردن همه ی پیاده رو ها تو پلاستیک. هانی. عبدالحی. مزدوج. دیگه وقتش بود. سوسن کنکور. قرنطینه طور. کلاس عکاسی. انجمن جدید. جشنواره. عصبانی نیستم. قصه ها . اپیزود آخر. چ. شب تا صب سینما. کار و زندگی تعطیل. انجمن. دعوا. شکایت. جدی. بی خیال. فرودگاه. رعنا. الهی قربونش برم. سال تحویل . بوم . 92 خدافظی. بدک نبودی :)

مغرور بودم. مسئولیت ناپذیر. گاها خدا نشناس. جوگیر. بی نظم. ولخرج. 

لیست بالا مکمل دارد. قطعا. پس قابل ویرایش است. حتما. 

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۲ ، ۰۰:۰۴
راحله عباسی نژاد

به حتم با کتاب ها و فیلم هایی با محتوای حلالیت طلبی و بخشش و اینها مواجه شده اید . همیشه هم یک آدم درب و داغان با یک خروار گناهِ ریز و درشت و البته بیشتر همان درشت پیگیرِ پیدا کردنِ آدم های مختلفی است که روزی روزگاری سرشان کلاه گذاشته ، بهشان دروغ گفته ، میانه شان را شکرآب کرده و قص علی هذا. و من همیشه حسرت می خوردم که چرا جای این آدم ها نیستم تا خطاهایم در طول زندگی آنقدر پررنگ و مشخص بوده باشد که برای حلالیت طلبی کار ساده تری پیش رو داشته باشم . فکرم این بود که مثلا من که نه ذزدم نه قاچاقچی و نه قاتل ، هرگز گناه کبیره ای به آن مفهوم مرتکب نخواهم شد، یا حداقل مرتکب نشده ام پس همه گناهان و حق الناس های به گردنم محو و ریز در سرتاسر زندگی ام پخش شده است. بدون اطلاع من. 

حالا که به زعم خودم خطایی کرده ام که به همان نسبت که آن را خطا نمی دانم ، درست هم نمی دانم! و کمی در پیشگاه وجدانم احساس عذاب وجدان می کنم . حالا حس می کنم که دیگر علاقه ای به گناه کبیره و bold ندارم . تمام مدت فکر می کنم که اگر الان بمیرم . اگر کسی از او حلالیت نگیرد . اگر ، اگر ، اگر ... . 

تجربه ای است که دو سه روزی من را با خودش درگیر کرد. به خصوص که اطمینان عمیق نداشتم و ندارم که آیا حقیقتا گناهی صورت گرفته است یا نه. دوست نداشتم اتفاق بیفتد . ولی حالا که اتفاق افتاده، حس می کنم کمی بزرگتر شده ام و به چارچوب اخلاقم بیشتر فکر می کنم .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۰۵
راحله عباسی نژاد

دلم میخواست از آنهایی بودم که حواس جمعی دارند و تمام جوانب هر چیزی را می سنجند. از آنها که چه خانه تمیز می کنند و چه مساله حل می کنند و چه کتاب می خوانند، به تمام جزییات نگاه می کنند و همه چیز را در نظر می گیرند. از آنهایی که سرسری نمی گذرند و بی خیال نمی شوند . دلم میخواست از آنهایی بودم که مسئولیت می پذیرند. از آنهایی که وقتی کاری را از او میخواهی نیازی به یادآوری نباشد . از آنها که تا سرشان خالی می شود کار تو را انجام می دهند و نمی گذارند دقیقه نود. دلم میخواست از آن آدم های منظمی بودم که ذهنشان به اندازه ی اتاقشان نظم دارد. از آنهایی که همیشه در یک آرامش نسبی قرار دارند که یعنی همه چیز تحت کنترلشان است و وقت کافی برای آن در نظر گرفته اند. دلم میخواست از آن دخترهایی بودم که به خودشان می رسند و تو همیشه انگشت به دهان می مانی که چطور این همه آراستگی را در برنامه اش جای می دهد . کی فرصت می کند برود آرایشگاه ، کی لباس هایش را اتو می کند و کفش هایش را که دیروز گلی شد را تمیز می کند . دلم می خواست از آن هایی باشم که سلیقه دارند . از آنهایی که وقتی میخواهند دکوراسیون جایی را تغییر بدهند ازشان دعوت به همکاری می شود . از آنهایی که همه دلشان میخواهد با اون بروند خرید . دلم میخواست از آنهایی باشم که کلی شعر حفظ است و هر آهنگ جدیدی که بیاید از بر می کند . از آنهایی که قدرت حافظه شان را نه در درس که در یادآوری اسامی آدم ها و خاطرات به رخ می کشند . دلم می خواست از آنهایی باشم که دیگران رویم حساب می کنند . روی خودم ، فکرم ، روی کارهایم . دلم می خواست از آنهایی باشم که از مغزشان بیشترین استفاده را  می کنند . دلم میخواست از آن آدم های مهربانی باشم که هیچ کس از آن ها بدی ندیده است . دلم میخواست از آن مسلمان هایی بودم که دل همه قرص بود که نه دروغ می گوید و نه غیبت می کند . دلم میخواست از آن هایی بودم که برنامه می نوشتند و حساب و کتاب تمام پولشان را دارند و در هر دقیقه می دانند چه باید بکنند . دلم میخواست کم حرف بزنم . دلم میخواست کم شوخی کنم . دلم میخواست از آن آدم های فکوری باشم که بیش از حرف عمل می کند . دلم میخواست آدم ها بدون زبانم ، بدون طنزم ، بدون خنده دوستم داشتند . دلم میخواست بودنم برای آدم ها کافی باشد . دلم میخواست بودنم برای خودم کافی باشد . دلم میخواست الان به جای نوشتن بروم سراغ هزار و یک کار واجب . دلم میخواست ذهنم دکمه ی خفه شو داشت . دلم میخواست خلاق باشم . دلم میخواست اعتماد به نفس انجام هر کاری را داشتم . دلم میخواست اگر کاری را شروع می کنم به نحو احسن به پایان برسانم . دلم میخواست می شد هی بمیرم و زنده بشوم . هی ریست کنم و برگردم . دلم میخواست یک وقت ها از آدم ها فرار کنم که هی به خودم فکر نکنم . دلم میخواست خودم بودم و خودم که هی دیگران را با خودم مقایسه نکنم . دلم خیلی چیزها میخواست . دلم این که الان هستم را قطعا نمی خواست . دلم خیلی بیش از این که هستم را میخواست . خیلی آدم تر . خیلی با شعور تر . خیلی متعهد تر . خیلی کاری تر . خیلی عملگراتر . خیلی خاص تر . خیلی خیلی چرت های دیگر . 

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۵۲
راحله عباسی نژاد

عادت مسخره ای داشتم . موقع خرید کتاب که می شد‌ ، به طرز احمقانه ای صفحه اول ،‌ پشت جلد و صفحه آخر کتاب رو می خوندم تا ببینم ارزش خرید داره یا نه . حساب اینکه لذت خوندن چند تا کتاب و به انتها رسوندشون رو این طور خراب کردم از دستم در رفته. فقط میدونم که خراب کردم . بعد یه روز یکی بهم کتاب دوست بازیافته رو معرفی کرد. گفت کتاب خوبیه فقط حواست باشه یهو آخرش رو نخونی . کتاب رو بهم قرض داد . از این کتاب کوچیکای ماهی . فک کنم به صد صفحه هم نمی رسید. شب دور و بر 12 شروع کردم به خوندن و برای اینکه می دونستم اگر یه نفس نرم تا آخر حتما وسوسه میشم که آخرش رو بخونم ، توی یک ساعت جمعش کردم . اوج داستان توی " خط آخر " بود . یکی از بهترینایی که خوندم . فک کنم بعد از اون بود که متنبه شدم و روی خودم کار کردم که آخر کتاب رو اولش نخونم . هیجانِ کل کتاب رو نکُشم. بعد کم کم فهمیدم که نه فقط کتاب که توی هر کار دیگه ای هم وقتی آخرش رو نمیدونم، یه جور خوبی ذوق دارم . به خصوص وقتی که مسیر خوبی رو دارم پشت سر میذارم که توش همه چیز بر وفق مرادم پیش میره . اصلا قانونش همینه . وقتی یه کتابی تو رو جذب نکنه و سطر به سطرش حوصله ات رو سر نبره، مرض نداری که بری آخرش رو بخونی . دوست داری کلمه به کلمه اش و دونه دونه ی توصیفاتش رو ببلعی و زیر دندونت مزه مزه کنی . حتی یه وقت ها از نزدیک شدن به آخرای کتاب غصه ات میشه ، چه برسه به اینکه یه ضرب بری صفحه آخر. توی زندگیم هم همینه . وقتی از کلاس یه استادی لذت می برم برام اهمیتی نداره که آخرش بهم چه نمره ای میده . دلم میخواد تموم نشه. وقتی دارم از کارم لذت می برم برام مهم نیست که چقدر بهم حقوق میدن ( البته قطعا تا وقتی که مشکل مالی حاد نداشته باشم ) . دوست دارم همیشه اون کار رو انجام بدم. 

شاید برای همینه که وقتی فلانی بهم گفت ایران موندن سخته و دردسر داره به دلم ننشست. اولش نمی فهمیدم چرا از حرفاش و از اخطارهاش نمی ترسم . ترس که نه . چرا تو ذهنم دارم ایگنورشون می کنم ناخودآگاه . گفتم شاید قضیه اینه که دلم میخواد خودم سرم به سنگ بخوره تا کاملا ملتفت شم که توی چه جهنمی زندگی می کنم . ولی این توجیه برام قانع کننده نبود. حیلی بهش فکر کردم . تا همین دم دمای جشنواره فیلم . ماراتن یازده روزه ای که برای من از بچگی تا الان کلی خاطره ساخته . از صبح تا شب سینما بودنا . از حرصِ بلیط خوردنا . از سیمرغ های نا حق و رو اعصاب . از دیدن بازیگرا و کارگردانا. از آدمای غریبه ای که 11 شب توی سینما می بینم . از فیلم هایی که هیچ وقت رنگ اکران رو به خودشون ندیدن . من عاشق جشنواره ام . عاشق نمایشگاه کتابم . عاشق دکه روزنامه فروشیم . عاشق شهر کتاب. عاشق محله مون . من از خیلی چیزا اینجا لذت می برم . منکر 1 میلیون چیزای رو اعصاب نمیشم . ولی نمی تونم از 10 تا دونه چیز لذت بخش هم بگذرم . من دارم اینجا زندگی می کنم و حال خوبی رو برای خودم " می سازم " . حال خوب ساختنیه . چه اینجا چه هر جای دیگه . میشه حال خوب رو از توی اتوبوس و تاکسی . از توی بوی نون بربری . از توی تیتراژ یه سریال . از توی برف مونده ی توی کوچه کشید بیرون . من عادت کردم به این خوشی  ها . به این لذت ها . هر جا برم هم باز این خوشی ها رو کشف می کنم و دور خودم می چینم و سعی می کنم توشون غرق بشم . 

وقتی میشه با این دل خوش کُنک های ساده کیف دنیا رو برد. وقتی میشه همین جور چراغ خاموش رفت سمت مقصد . مگه مرض دارم برم ته داستان رو بخونم ؟ اصلا از کجا معلوم ته دستانِ من همونی باشه که شنیدم ؟ اصلا اگر قرار بود ته داستان همه مثل هم باشه و همه از ترسش مسیرشون رو عوض کنن ، الان نه اصغر فرهادی اسکار گرفته بود، نه تیم میلی والیبال به جایی رسیده بود و نه خیلی چیزای دیگه . 

من دلم میخواد فعلا ورق ورق برم جلو . ته داستان هر چی که میخواد باشه . میرسم بهش ولی فقط وقتی که وقتشه . اون موقع حداقل بر می گردم عقب و مطمئنم که مسیر خوبی رو پشت سر گذاشتم و فقط از ته ماجرا خوشم نیومده. مثل کتابایی که درباره شون میگی : " خوب بود ولی آخرش و خوب تموم نکرد " . همین .

 

 

 

 

 

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۲ ، ۰۹:۵۹
راحله عباسی نژاد

کرایه تاکسی خط میرداماد - ونک 950 تومان است ولی از همان روز اول راننده 1000 گرفت و مسافر هم بی غرولند 1000 تومان داد . بیش از شش ماه است که همه در صلح و صفا این مسیر را با همین سیستم می روند و می آیند و اصلا اگر از خود من بپرسی کرایه چقدر است بی تامل می گویم 1000. دیروز ولی یک اتفاق کوچک افتاد که مثل سنگ ریزه خورد به شیشه ی این قاعده ی نانوشته و ترک انداخت روی این صلح مسخره. 

برف می آمد و قطع به یقین می دانستم که یا ماشین گیرم نخواهد آمد یا اگر هم یکی پیدا شود و تن بدهد به این که کف پوش های ماشین نازنینش زیر برف و گل و شل کفش این و آن نابود شود حتما کرایه ی بیشتری می گیرد. ماشین ولی در کمال تعجب سریع گیر آمد . آقایی با سر و وضعی که حداقل در نگاه اول خیلی مومن و نورانی به حساب نمی آمد با یک پراید تمیز مسافر سوار می کرد. مسیر کند پیش رفت. توی گوشم آهنگ بود و خیلی حرف های رد و بدل شده میان راننده و مسافران را نمی شنیدم . در همین حد دیدم که یک 50 تومانی از راننده به مسافر جلویی داده شد و در جا هم از سمت مسافر پس زده شد. حواسم جمع نبود که از ماجرا سر در بیاورم . خودم که هزاری دادم، آقای تاکسی 50 تومانی را این بار به من داد . چنان از تعجب دهانم باز مانده بود که حتی تعارف نزدم که . "قابل نداره و اینا " . یک نگاه به کرایه ی مصوب روی شیشه جلو انداختم و یک نگاه به 50 تومانی توی دستم و پیاده شدم . تازه درِ ماشین را که بستم حواسم سرِ جایش آمد . اوضاع را که سنجیدم ناخودآگاه لبخند رو لبم آمد . اینقدر کار آقای تاکسی برایم لذت بخش بود که تا ساعت ها بعد انرژی مضاعف داشتم و لبخند محوی روی لبم بود . 

من همیشه نسبت به راننده تاکسی های گرام یک حس تهاجمی داشته و دارم و هر لحظه منتظرم یک گیری به اسکناس بدهند یا بقیه پول را برنگردانند یا زیاد بگیرند یا هر چی و من دعوا راه بیاندازم . یک جورهایی هم در ناخودآگاهم همه شان را با هم یکی می بینم . هم صنف هستند به هر حال. ولی بعد از ماجرای دیروز یک چیز را عمیقا فهمیدم . 

این که جمع بستن آدم ها و نسبت دادن آنها به گروه و دسته و قوم و شهر و اجتماع خاصی، باعث می شود که این حرکات ریز ولی در خور توجه مثل پس دادن 50 تومانی که هیچ کس نه می گیرد و نه می دهد ، دیده نشود. 

"فلانی مشهدی است پس هیز است" باعث می شود حیای یک جوان مشهدی هرگز به چشم نیاید. "اصفهانی است پس خسیس است" بخشندگی های کوچک بعضی از اصفهانی را از دید ما دور می کند . "تهرانی است پس گرگ است" لطف بسیاری از پایتخت نشین ها را زیر سوال می برد. مکانیکی است پس فلان ، دختر است پس بیسار ، مهندس است پس یسار و غیره که بر خلاف انتظارم اتفاقا وِرد زبان خیلی ها حتی خود من هستند، انسانیت ها را ولو کوچک از چشم ما می اندازد . 

بهترین مثالی که روزی یک بار حداقل می شنوم این است : ما ایرانی ها اینجوری هستیم که ... (تازه این حالت خوب است ، حالت بد وقتی است که گوینده از ایرانی ها به عنوان سوم شخص یاد می کند و خودش را جمع نمی بندد ) 

"ما ایرانی ها اینجور یا اونجور" فردیّت های قشنگ و بعضا هیجان انگیز ایرانی ها را نابود می کند. همه ی خصلت های بد را تعمیم می دهد و خصلت های خوب را کم کم محو می کند . 

کلا بیایید هیچ وقت جمع نبندیم . هیچ دو تایی مثل هم نیستند . آدم ها را که در چهارچوب ویژگی های منسوب شده از سوی خودمان می چپانیم ، بی برو برگرد پست تر از "هر چه " که هستند می شوند . 

من خودم زخم خورده ی "با حجاب ها این طور " "مذهبی ها اون طور" "فرزانگانی ها این مدلی" " انجمنی ها اون مدلی " و هزار کوفت دیگر هستم که در حقیقت با هیچ کدام بیش از 10 یا 20 درصد اشتراک ندارم . تازه اشنراک با چه ؟ با خصوصیت های برساخته ی جامعه که بسیاری از آنها حتی بی منطق هستند!!!

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۲ ، ۱۴:۵۷
راحله عباسی نژاد

از 1 ماه پیش درگیرم که چرا توی ایران 3-4 تا کارگردان زن شاخص داریم ولی تو مثلا آمریکا نه ؟؟ البته حتما کارگردان زن دارن ولی خوب فیلمِ کدوم یکیشون مثل پوران درخشنده شده پر فروشترین فیلم سال ؟ یا مثلا کدوم کارگردان زنی هست که واسه دیدن فیلمش توی جشنواره خیلی ها میرن توی صف مثل قصه های رخشان بنی اعتماد ؟

یه ذره اوضاع غیر عادی نیست ؟!! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۲ ، ۰۶:۱۹
راحله عباسی نژاد

مشاور ازم پرسید تنهایی رو بیشتر دوست داری یا میون دیگرون بودن رو ؟ شک کردم . خندیدم گفتم نمیشه گزینه ی همه موارد رو انتخاب کنم ؟ خیلی جدی و بی ذوق برگشت گفت نه ! بعد ولی از اون موقع فکرم درگیر شد که خوب جدی جدی چند چندم با خودم ؟ گذشت تا چند وقت پیش . چند ماه پیش مثلا . اصن از اول همین ترم که گذشت . یه جورایی تنها شدم. این شوهر کرد. اون درگیر اپلای شد. فلانی رفت تو قرنطینه کنکور. همه یه جورایی ازم دور شدن . حرفام موند تو دلم . گیر کرد تو مخم . نمیگم سخت بود ولی عادتم نبود. عادتم رو عوض کردم . تنهایی رفتم سینما. تنهایی رفتم قدم زدم . جند باری حتی تنها رفتم کافه . دو تایی بودن ، چند تایی بودن رو تبدیل به یک نفره کردم. توی خیابونای توپخونه راه می رفتم و از راه رفتن روی سنگفرش هاش تنهایی لذت می بردم . تنهایی از ساختمونای قد کوتاه و قدیمیش حض می بردم. حتی با خودم حرف می زدم . حرفام رو می نوشتم و بارها می خوندم و دوباره روشون نظر می دادم . شده تا حالا خودتون رو کشف کنید ؟ من کشف کردم . نه این که یه موجود خاص و خیلی هیجان انگیز رو کشف کنم . نه . کشف کردم که میشه تنها بود . میشه تنهایی کرد و لذت برد . به صارمی که گفتم تنها میرم سینما دلش سوخت . فکر می کرد باید ترحم کنه . ولی راستش من خودم دلم نمی خواست به کسی خبر بدم که پاشو بیا بریم سینما . بیا بریم کافه . نه این که با بقیه مشکلی داشته باشم . دوستشون نداشته باشم . تغییری کرده باشن . خودم فرقی کرده باشم . نه . من "انتخاب" می کردم که حتما میخوام تنها باشم . 

بعد جالبتر وقتی بود که با کلی حرف می رفتم پیش دوستام و تصورم این بود که تا برسم بهشون دهنم باز میشه و هر چی تو کله ام هست رو می ریزم رو دایره . ولی نه . مثل فیلم ها . دهنم رو باز می کردم  که شروع کنم به حرف زدن : هی دختر . .. هممم ... ببین . .. هممم....  راستش . ... این جوری شدم که ... . ولش کن . خودت چه جوری ؟ بعد لبخند می زدم و از عروسی اون دوستمون و رابطه ی اون دو نفر که نمی دونیم به هم میرسن یا نه و خرید لباس و مدل مو و درسای دانشگاه و ... حرف می زدیم . بعد می رسیدیم به یه نقطه که دیگه هیچ حرفی نبود . هیچی . بعد نگاهش می کردم . سرم رو می انداختم پایین و خودمو به یه کاری سرگرم می کردم . 

راستش حس می کردم دیگه مسائلم به دیگران ربطی نداره. یا اصن اگر هم ربطی داره ، باید خودم بتونم یه جوری حلشون کنم .  انگار دنیای ذهنیم شخصی شده . حتی ریزترین مواردش . شخصی نه به این معنا که رازه و نمیخوام بگم . نه . به این معنا که دلیلی ندارم وقت دیگران رو با درگیری های ذهنیم بگیرم . یا شاید فکر می کنم وقتی حرف ها از توی ذهنم بیاد روی زبونم ماهیتشون عوض میشه . وقتی به اشتراک گذاشته میشه و روش فیدبک داده میشه مزه ی قدیم رو نداره. 

این شد که تنها شدم . ولی یک تنهایی خوشایند . در این تنهایی من دیگه هر کاری رو برای خودش انجام میدم . راه میرم چون هوس راه رفتن کردم . فیلم می بینم چون دلم میخواد فیلم ببینم . کافه میرم چون دلم فضای تاریک یه کافه رو میخواد . دیگه فعالیت هام در "با هم بودن ها " حل نمیشه . با هم بودن جداست و کارای من جدا . حرفای دور همی یه جورن و حرفای فردی یه جور. 

به نظرم تنهایی کردن برای کشف میزان لذت کارهای به ظاهر معمولی و عادی یک امر واجبه . جتی برای کشف "دور همی" . 

برای جدا شدن از اجتماعی که میتونه قابل اعتماد نباشه . برای این که مطمئن باشیم در موقع لزوم دنیایی شخصی وجود داره که بهش پناه ببریم .

تنهایی کنید. شاید یک مدت کوتاه . برین توی setting مختون و آپشن being alone رو on کنید و پا به دنیایی متفاوت از اونچه که قبلا تجربه کردین پا بذارین .

و یک چیزی رو یادتون باشه . تنها موندن با تنهایی کردن توفیر داره . تنهایی کردن به اختیاره و لذت بخش . سعی کنید اون لذت " اجتماع یک نفره " رو پیدا کنید . 

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۲ ، ۱۰:۱۶
راحله عباسی نژاد

4 تا بودیم. البته از وقتی که کوچک بچه ی خانه به سن و سالی رسید که دیگر روی پای مادرم، صندلی جلو جا نمی شد شدیم 4 تا روی صندلی عقب پژو . من و کوچک بچه می نشستیم دم پنجره ی ماشین و  دو بزرگسالمان را می نشاندیم وسط. عاشق بزرگراه هایی بودم که بابا سرعت می گرفت و من هم پنجره ماشین را پایین می کشیدم و سرم را از پنجره بیرون می کردم و برای خودم آواز می خواندم . فکر نکنم صدای خوبی داشتم. حتی اگر هم صدای خوبی بود خجالت می کشیدم بقیه بشنوند . سرم را بیرون می بردم و  بی خیال تذکرات بابا و مامان و بزرگسال های وسط نشسته برای خودم شعر می خواندم . شعر زیادی از حفظ نبودم و نیستم . سرم که بیرون می رفت و موهای بلندم که شلاقی می خورد به صورتم ذهنم راه می افتاد و از خودم آواهای جدید تولید می کردم . چه چه می زدم . صدای موتور . ها های زن ها در موسیقی فیلم های دو بزرگسال . اصلا تو بگو تصنیف . از خودم می ساختم و می خواندم . کسی صدایم را در آن هجمه ی هوایی که به سرعت از کنار ماشین عبور می کرد نمی شنید و من همیشه فکری می شدم که یعنی می شنوند و به رویم نمی آورند یا این خود آزادی مطلق است که در کودکی به من هدیه شده ؟ سرخوش بودم . سرخوشی که عیب نبود . همه چیز بر وفق مراد بود و کودک معمولی بودم . نه قبل از دبستان نوشتن بلد بودم نه به 4 زبان زنده ی دنیا حرف می زدم . جمع و تفریق را هم با دو سیب و سه تا پرتقال کمی یاد گرفته بودم . مدرسه هم که کسی کاری به کارم نداشت . حافظه ام بدک نبود و هر چه از کلاس درس می فهمیدم بعدها روی کاغذ امتحان می آمد . هر چقدر هم که نمی فهمیدم کسر نمره می شد . اصل اصل اش نمره چه مهم بود ؟ درس حتی . معلم علوم چند باری کشیدم کنار که بچه یکم درس بخون . هنوز نمی دانم چرا علق خاطر ویژه ای به من داشت ولی هر چه بود موثر نبود . من حتی به شاگرد اول ها حسودی هم نمی کردم .  اصل اصلش فکر می کنم آن ها را برتر نمی دانستم . نه اینکه ویژگی خاصی باشد که آنها ندارند. نه . تصورم این بود که اگر یک روز خودم بخواهم که بشوم شاگرد اول،  می شوم شاگرد اول . بخواهم بشوم یگانه تیزهوش کلاس ، می شوم تک قبولی مدرسه در امتحانان استعداد های درخشان . حیف که همین بود . حیف که اراده می کردم جواب می گرفتم . حیف که در یازده سالگی شروع نکرده کتاب 400 صفحه ای را تمام می کردم و زبان می فهمیدم و ریاضی ام خوب بود و لای کتاب تاریخ باز نکرده الگوی بقیه شده بودم در پرسش های کلاسی . بعد هم آدم نشدم . نمره های راهنمایی و دبیرستان که ابدا خوب نبود ولی باز هم تصور می کردم که خواستن مهم است و بعدش صد در صد توانستن است . ضربه از جایی کاری شد که خواستن و توانستن و آینده به هم گره خورد. آینده شد دانشگاه و خواستن شد قبولی کنکور و توانستن شد کسب رتبه ی بالا . تصور تغییری نکرده بود . باید می شد . همه چیز بر وفق مراد پیش رفت ولی ته تهش نشد که نشد . بعد هم افتادم در دام خروار خروار خواستن هایی که به فعل توانستن صرف نمی شد که نمی شد. بعد از یک جایی به یعد هر یکی از این نشدن ها شد یک تلق مات که می افتاد روی آینده و برنامه ریزی ام و هی محوترش می کرد. خنده ام می گیرد وقتی اعتراف می کنم برای نمره گریه کردم . تو بگیر من در این یکسال سه بار گریه کرده باشم ، دو تایش صد در صد سر نمره بوده . خنده اش اینجا بود که خود مفهموم نمره از یک جای به یعد برای من تغییر کرد . نمره گره خورد به آینده ای که بنیادش بر اساس آن بود و برنامه ای که کلی بهش فکر کرده بودم . معدلی که از بخت بد بالا بردنش با مزاج من جور نبود ولی لعنتی باید بالا می رفت . و من باز هم تلاش کردم . شب و روز درس خواندم و  نتیجه ی مطلوب که پیشکش ، نتیجه عکس داد. دیدم اگر بیش از این اهمیت دهم دیوانه می شوم . یک سری امتحان خوب می دهند و من از بخت بد جزو این دوستان نیستم . شانسکی از بعد از این بی خیالی طی کردن یکی دو درس خوب پاس شد . انگار که درس از آن دور به من چشمک می زند تا وسوسه ام کند که به آغوش گرمش بازگردم . بر نگشتم . لجاجت نبود فقط دوباره گولش را نخوردم . تا امروز . نه ببخشید تا دیشب. دیشب که خندان رفتم پای سایت دانشگاه تا یک نمره ی لعنتی را چک کنم . درسش را کامل خوانده بودم و فهمیده بودم . خر نزدم ولی بلد بودم . سر امتحان بی حواسی نکردم و دو ساعت تمام نوشتم . و حاصل شد پایین ترین نمره ی این 3 سال . اولش شوک بودم . سایت را بستم و یاز کردم . بستم و باز کردم و ... . درست بود. نمره ای بود که کل آینده ام را به مخاطره انداخته بود. تقریبا بورسیه خارجکی را برایم ممنوع کرد. اشکم در آمد . اولش نفهمیدم چرا اشک می ریزم . اولش نفهمیدم که چرا نمی گویم به درک و بروم سر شام . بعد مثل فیلم تمام نتوانستن ها از جلوی چشمم گذشت. و رسید به این آخری. به این آخری که از من انتظار دارد 4 سال برنامه را بریزم دور و برای بعد از کارشناسی برنامه ی جدیدی بریزم . رسیدم به این آخری که امروز فهمیدم سر امتحان یک بی دقتی محاسباتی کردم و یک تیکه سوال را ندیدم و حالا رویش زیاد شده و از من می خواهد به این خاطر کل مسیرم را تغییر دهم . به همین مسخرگی . به همین لوسی و بی مزه گی.

من عاشق و شیفته غرب نیستم . آمریکا برایم مدینه فاضله نیست و فرهنگشان گاه گداری به نظرم پست تر از پست  است . نگران نرفتن نیستم . می مانم لابد . لابد ماندن قسمت زندگی من است . این نرفتن مورد ندارد . این تغییر مسیر به خاطر بی دقتی محاسباتی و سوال ندیدن است که من را از درون می خورد. این تغییر مسیر که نمی گذارد زندگی کنم . آینده بسازم . فکر کنم .

این به هیچ بازی را واگذار کردن برای من سنگین است . این بازی از پیش باخته و تحمیلی .

پی نوشت  : بعد از امتحان آخر راه را کج کردم رفتم پردیس ملت . تنها . مجله گرفتم و رفتم بلیط خریدم و یک ساعت و نیم را در کافی شاپ مجله خواندم و کیک خوردم تا فیلم شروع شود. رفتم سمت سالن نمایش . نشستم روی صندلی انتظار. ربع ساعت بعد کسی آمد و گفت به شما نگفتن فیلم را برای یک نفر نمایش نمی دهند؟ عصبی شدم . راه را کج کردم . رفتم اتاق مدیر . شاکی شدم . اعتراض که نمی شد مرد باجه ای به من می گفت که شاید اکران نشه و من برم ؟؟ خواست توجیه کند و پول پس بدهد و قول بدهد که باجه ای را بازخواست می کند . زدم بیرون و پول را پس نگرفته پیاده تا خانه آمدم. دفعه ی دوم بود که پردیس ملت سر کارم می گذاشت . دفعه ی قبل بلیط اینترنتی گرفته بودم و تمام مراحل خوب پیش رفت که یک جای کار ایراد وارد کرد. پول برداشت شده بود و رسید داده بود ولی دو دل شدم که شاید اون اشکال بلیط را اکی نکرده . از 11 صبح خودم و مادرم زنگ زدیم به پردیس تا شب . هیچ اپراتوری نبود . شب با خانواده رفتیم ملت . گفتند بلیطی به اسم شما ثبت نشده ، زنگ می زنید چک می کردید خوب!!!!!!! داد و بیدادم رفت هوا که از صبح علاف شده ام پای شماره ی شما . 89 بود. گفتم همین شمایید که مملکت به این روز افتاده . تند رفتم . پدرم گفت عذرخواهی کن . غرور به خرج دادم و نکردم ولی تا امروز پشیمون بودم . گرچه بلیطمان رو به خاطر داد و بیدادم اکی کردند . امروز که این اتفاق دوباره در همان سینما افتاد خوشحال شدم که اون روز سرشان داد زدم . مدیریت اشکال داشت و راضیم که تذکر دادم . دیگر هم نه خودم نه خانواده ام را نخواهم گذاشت بروند ملت . 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۲ ، ۰۴:۳۶
راحله عباسی نژاد

اولین مجله ای که دستم گرفتم قطعا مجله وزین "رشد بچه ها" بوده . رشد بچه ها یا رشد نو آموز . اسم دقیقش رو نه یادم میاد نه تمایلی برای سرچش دارم . به نظرم ارزش یک سری خاطرات به گنگ بودنشونه. اینم یکی از هموناست . همین قدر یادم میاد که برای بچه ی تازه با سواد شده ای که حتی از خوندن سردر مغازه ی آهن فروشی هم نمی گذشت ، مجله با مجله خیلی فرقی نداشت . همین که حواسم باشه موقع خوندن هیچ کلمه ای رو از بسم الله اولش تا والسلام صفحه ی آخر جا نندازم برام کافی بود . ماحصلش هم می شد یادگیری چند تا جوک بی مزه که تو مهمونی های خانوادگی به زور ازم می خواستن که با به اصطلاح شیرینی بچه گانم واسه جمع تعریف کنم و موجبات انبساط خاطر بزرگسالان فراهم بشه. دوم بودم یا سوم که یه پله ارتقا پیدا کردم . این که چه جوری پای سروش بچه ها و گل آقای کودکان به خونه مون باز شد خیلی مهم نیست. مهم اینه که مامانم یه روز این صفحه ی اشتراک مجله رو از تهشون کند و پر کرد و فرستاد دفتر مجله . فکر کنم ماه نامه بودن . اینو از اینجا یادمه که هر دفعه که شماره ی جدیدشون می رسید دستم تا خود شب ذوق مرگ بودم . یادمه وسط گل آقا همیشه یه کاریکاتور از یه بازیگر یا فوتبالیست هم میذاشتن که می شد کندشون . اینو مطمئن هستم که چند تاش رو به دیوار اتاقم زده بودم و چند تاش رو هم اگر بگردم لای خرت و پرت های اون دوران پیدا می کنم . اینو می دونم که یهو از یه ماهی به بعد دیگه گل آقا نیومد . شاید همون موقع بود که کلا بسته شد . شاید هم خیلی ساده مامانم با ۴تا بچه و کار و دوماد داری دیگه نرسید اشتراک رو تمدید کنه . سنم که به روزنامه نمی رسید . مجله هم که نبود . راهنمایی من متشکل بود از تلویزیون و کتاب . اول دبیرستان بودم که شقایق بهرامی افتاد توی کلاس ما . فعال ترین و مفید ترین آدمی که توی زندگی ام شناختم . اینو مطمئنم که شقایق منو با چلچراغ آشنا کرد . من که با سرویس می رفتم خونه و دکه ای نبود سر راهم به شقایق سپردم که هر دفعه چلچراغ گرفت برای منم یکی ابتیاع کنه . یادمه یه بار تقی به توقی خورد و با یکی از دوستام که سرویسشون همیشه نزدیک دکه ی دم میدون فلسطین پارک می کرد رفتم تا دم ماشینشون . برگشتنی واستادم جلو دکه و دیدم کنار چلچراغ یه مجله ی دیگه هم هست به اسم همشهری جوان . خریدمش . از بسم الله تا والسلام نرفتم ولی خوندمش . خوب خوندمش . خیلی بیشتر از چلچراغ زیر دندونم مزه کرد . از هفته ی بعد به شقایق گفتم اگر میشه واسم جفتش رو بخره . سال ٨۵ بود اگر اشتباه نکنم . دم یلدا و خاتمی و مراسم چلچراغ باعث شد واسه اولین بار بیفتم توی دنیای fancy جوون های اصلاح طلب . هنوز تا ویرونی فاصله ی زیادی بود و همه چی توی دنیای سیاست هیجان انگیز بود . چلچراغ حلقه ی اتصال من بود به دنیای دانشجویی خواهرم ها و شوهر خواهرم ها و همشهری جوان هم پرتاب کننده ی من به دنیای شخصی و رنگارنگ خودم . چلچراغ ولی از یه دوره ای برام لوس و تو خالی شد . اولین باری که فهمیدم به این حد از شعور رسیدم که بفهمم یه سری روشنفکر نما هستن و یه سری روشنفکر واقعی موقع خوندن چلچراغ بود. چلچراغ گرون شده ای که به جز چند تا تیکه ی با مزه چیزی به من اضافه نمی کرد موند روی دکه و جاش رو تمام و کمال داد به همشهری جوان. بعد از کنکور که حوصله ی خوندنم در حد زیرنویس تلویزیون هم نبود کشیده شدم سمت " سرزمین من" . مجله ی تمام گلاسه و تمام رنگیِ ارزونی که بیشتر وقت من رو توی مترو می گرفت . توی مترو مجله رو باز می کردم و خودم و مسافر های دیگه توی عکس های هیجان انگیزش حل می شدیم . سرزمین من تنها مجله ای بوده و هست که به نظرم به هر ایرانی واجبه خریدنش . کم کم که توی دانشگاه جذب حلقه های مطالعاتی و انجمن و اینها می شدم می فهمیدم که توی تاریخ معاصر و تحلیلش ضعف دارم . من همیشه تاریخم نسبت به هم سن و سالام خوب بود. نباید کم می آوردم . شانسی "نسیم بیداری" روگرفته بودم و یهو متوجه شدم چه اطلاعات تاریخی خوبی بهم میده . برنامه ام تاچند وقت خرید سرزمین من بود و نسیم بیداری که خوردم به پست مهرنامه. جدید بود و توی اون خفقان از آدم هایی مطلب می آورد که نتونستم جلوی خریدنش رو بگیرم . خرید سه تا مجله از عهده ی من خارج بود . اول سرزمین من رفت توی حاشیه و بعد به فراخور تیتر و مطلب هر ماه یکی از دو تا مجله ی نسیم یا مهر نامه رو می خریدم که بعد از چند وقت دیدم بیشتر از نصفشون رو نخونده میذارم و حس کردم این یه جور توهین به خودم و مجله است. اینا رو هم نخریدم . همشهری جوان دوباره تنها مجله ای بود که به مدد شوهر خواهر عزیز که آخر هفته ها به علت کمبود جا توی خونشون  مال خودش رو برامون می آورد، توی خونه مون پیدا می شد. نگاه های سر سری و تندکی. یه مدت بعد الهه توی کوه و مهرماه 91 بهم گفت همشهری داستان رو تجربه کنم . فرداش رفتم خریدم . برای من که دچار بیماری خوندن کتاب شده بودم و اکثر کتاب ها رو به وسط نرسیده ول می کردم ، داشتن یه عالم متن های کوتاه ولی جالب مثل متادون بود . تا همین دو ماه پیش به جز داستان و جوان دیگه از بقیه ی مجله ها بریده بودم . آسمان زود زود می اومد. مهرنامه قطور بود و گرون . نسیم گرون بود و من بی انگیزه ی تاریخی . مجله سینما هم که همیشه دم جشنواره توی خونه مون سر و کله اش پیدا میشه . تجربه و پنجره هم هنوز تیتر جذابی نزده بودن که بخرم . دو ماه پیش بود که اندیشه پویا رو خریدم . توی همین کتاب فروشی داستان نشستم و دو ساعت بی وقفه خوندمش . فرداش از ایستگاه مترو که پیاده شدم و جلوی کافه پرلا رسیدم پام سست شد و رفتم تو . هم هوس کیک هویجشون رو کرده بودم هم اندیشه پویا باهام بود . نشستم و تقریبا تمومش کردم . به نظرم همه ی اون چیزایی که می خواستم از سینما و ادبیات و تاریخ و علوم انسانی و ... همه رو داره . تا دو هفته پیش واسه شماره های جدید داستان و اندیشه پویا بال بال می زدم که از روی بی حوصله گی یکی از همشهری جوان های روی زمین رو برداشتم و ورق ورق زدم تا آخرش که یهو چشمم خورد به اسم هادی مقدم دوست . بیشتر که دقت کردم دیدم یه قسمتی گذاشتن به اسم پیاده رو که توش از هنر و ادبیات و سینما و اینا لذت ببریم . اینقدر خوشم اومد که رفتم بقیه شماره ها رو آوزدم و یه یه ساعتی داشتم قسمت "پیاده رو " رو از تهشون جدا می کردم و می ذاشتم کنار . تا امروز تقریبا تمامشون رو خوندم . از شماره خرداد 92 شروع شده بود . الان که اینو می نویسم دم دستم شماره یلدای داستان هست و شماره 11 یا 12 اندیشه پویا با کلی مطلب خوندنی . ایضا بی صبرانه منتظرم که پنج شنبه پیاده رو برسه دستم تا ببلعمش.  

دیشب که داشتم فکر می کردم چقدر این حس منتظر بودن برای مجله برام لذت بخشه فکری شدم که سیر مجله خوندنم رو بنویسم . همین جور که کنار هم ردیفشون می کردم دیدم قشنگ سیر فکری ام رو هم نشون میده . از بچگی ، جوونی ، دانشجویی ، تاریخی ، علوم انسانی ، همه چیز در هم ، داستانی ، ... .

من خوشحالم که هر گوشه ی اتاقم ، قاطی چرک نویسام ، زیر تخته ام ، روی کتابخونه ام ، تو کمد لباسام ... بالاخره یه شماره از یه مجله پیدا میشه .

نسل ما نسل روزنامه نیست . نسل مجله است . شاید یه روز توی هر دانشکده به جای خانه فیلم و کتابخونه و نوارخونه و اینا ، یه مجله خونه داشته باشیم .  یه مجله خونه ی با صفا . 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۲ ، ۰۷:۲۰
راحله عباسی نژاد