teeddy2070
1- شرکت در سالن مسابقات ژیمناستیک زنان ، قهرمانی المپیک
2 - شوهرم اسمم رو همون جوری صدا بزنه که پرویز پرستویی توی به نام پدر میگه " راحله راحله ... "
teeddy2070
1- شرکت در سالن مسابقات ژیمناستیک زنان ، قهرمانی المپیک
2 - شوهرم اسمم رو همون جوری صدا بزنه که پرویز پرستویی توی به نام پدر میگه " راحله راحله ... "
فکر می کنم ، شاید هم احساس می کنم :
فیس بوک هم زمان دو تا نقش رو در جنبش ها و به طور خاص جنبش سبز بازی می کنه ، هم نقش موتوری داره هم ترمزی !
اولش که همه چیز درهم و شلوغ پلوغ بود و همه بسیار داغ کرده بودن ( خرداد 88 مثلا ) ، فیس بوک جایی بود برای به اشتراک گذاشتن احساسات و به نوعی آتیش ماجرا رو باد زدن !! به هم دلگرمی می دادیم که با هم هستیم و خواهیم بود . بعد ولی کم کم تقش ترمزیش رو شد . وقتی که کم کم هزینه ها بالا رفت ، ملت تازه به خودشون اومدن و دیدن بگیر ببند و حکم و دادگاه جدی است ، خودشون موندن و غلیان احساساتی که باید به نوعی بروزش می دادن وگرنه از هم می پاشیدن !! فیس بوک شدن مامن همه ، این دفعه دیگه آتیش رو باد نمی زد ، اتفاقا هر چی بیشتر شعله ی آدم ها زبونه می کشید ، بهش دهنه می زد و رامش می کرد !! آدم ها کم کم نیازی به اینکه برن تو خیابون و داد بزنن نداشتن ، با یه مراسم 16 آذر ارضا می شدن !
فیس بوک بود ، می شد که داد زد و از درونیات فرو خفته گفت !!
خیلی فکر کردم که اگر فیس بوک نبود ، صدای ملت معترض انقدر راحت خفه نمی شد ، حداقل بیشتر طول می کشید !
مثلا همین قضایای رای اعتماد مجلس ، به نظرم اگر فیس بوک نبود که هی مسخره شون کنیم و از دستشون حرص بخوریم ، شاید ، به یک احتمال کوچک مردم پا می شدن می رفتن دم در مجلس !! مثل لر ها که از قضا این کار رو کردن !!!
پی نوشت : این مطلب صد در صد در حال بسط دادنه ، دارم خیلی جدی بهش نگاه می کنم و شاید برم سمت اینکه به صورت پژوهش درش بیارم !
یه چیزی تو مایه های : فیس بوک جنبش را خفه کرد .
به نظرم همه ی آدم ها یک "منیّیت" دارند که به فراخور شخصیتشان بین ٠ تا ١٠٠ می توان به آن امتیاز داد .
٠ را به کسی می دهم که عارف مسلکی پیشه کرده است و دل در گرو عشق به خدا دارد . ١٠٠ را هم به کسی می دهم که خودخواه ترین مردمان است و جز خودش چیزی را نمی بیند !!اما در کل به نظرم میانگین آدم ها ، آن هایی که نه عاشق شده اند ( زمینی ) و نه ازدواج کرده اند ( موفق ) ، منیّیتی ما بین ۵٠ تا ١٠٠ دارند ! بقیه هم که بخشی از "خود"شان را به دیگری داده اند امتیازی دور و بر ٣٠ تا ۴٠ می گیرند !
برای آنکه برای خودم ثبت کنم که امتیاز خودم در این سن و سال و تاریخ چقدر است می گویم :
الان من چیزی در حدود ۶۵ هستم که تا حد خوبی نرمال است، اما باید اضافه کنم که مثلا در طی این سه چهار سال اخیر شاید تنها ۵ درصد کاهش داشته ام! این یعنی که در بهترین حالت ١٠ سالی تا عاشق شدن و یا حداقل آمادگی ازدواج پیدا کردن فاصله دارم !! از این اما اگر بگذریم ، اختلافی که تا مومن خالص شدن دارم ( صفر ) قابل اغماض نیست !! اگر سر انگشتی حساب کنیم حداقل ۴٠ یا ۵٠ سال زمان می برد تا خالصانه خدا را بیابم !!!
سخت شد ! خیلی سخت !!! راه بس طولانی است ...
یک خدایی وجود دارد آن بالا ولی نزدیکتر از رگ گردن ، که نمی دانم از کی اما همیشه ی عالم برایم وجود داشته !! بچه که بودم به خاطرات دبستانم قاه قاه می خندید ، یا برایم دست می زد که نمره ی بیست آورده ام ، یا پیشش گریه می کردم که میخواهم فلان بشود و برایم فلان می کرد ، انقدر خوب بود و نزدیک بود و بی واسطه بود که الان تصورش برایم سخت شده ! بزرگ که شدم بحث واسطه به میان آمد، گفتند خدا مجانی کاری نمی کند ، من بمیری و تو بمیری ندارد ، اگر هم احیانا ، یک وقتی در یک شهر دور افتاده ای، دست کسی را گرفته که برای خدا تره هم خورد نمی کرده ، یا قمپز است یا معجزه !! خدا را اگر میخواهی نماز بخوان ، روزه بگیر ، حجاب کن ، حرفی اگر داری به زبان عربی بگو که بهش می گویند دعا ، اگر حرفت خیلی مهم است ، خودت بگویی گوش نمی کند ، باید به نزدیکانش بگویی !! کدام شهری ؟؟ تهران ؟؟ برو امام زاده صالح ، شیراز ؟؟ برو شاه چراغ ، مشهد ؟؟ خدا خیرت بدهد!! تو که پیش اصل جنسی ، برو به خود ثامن الائمه بگو !!
مدرک می خواهی ؟؟ شوهر شاید !!! عاشق شدی ؟؟؟ مادرت مریض است احتمالا !! هر کدام که هست، تنها نمان ! برو سمت یک امامزاده ای و دعا کن !! خالی می شوی !! غصه هایت تخلیه می شوند !!
بعد هم می پرسیدم که خوب چرا ؟؟ مگر خدای من را کجا برده اند ؟؟ قبلا که گوش می کرد به تمام حرف هایم !!! گریه که می کردم زیر پتو ، خودش بود که آرامم می کرد !! چرا باید بروم چنگ بزنم به دامن غیر ؟؟ مگر خدای من مال خودم نیست ؟؟ چرا فرق می گذارد بین من و دیگران ؟؟ امام عزیز و پاک بوده است که بوده !! اگر خدا می خواست، میلیون ها امام خلق می کرد !! مگر نمی توانست ؟؟ چرا بنده اش را می فرستد در خانه ی بنده ی دیگر ؟؟ بروم التماس کنم به ضریح امامزاده صالح که برود پیش خدای من ازش وقت بگیرد !!؟؟ منشی پیدا کرده خدا ؟؟ اگر هم خود شخص امام زاده قرار است آرامم کند که خوب چرا نروم پیش الله خودم ؟؟
شاید اگر نمی گفتند حاجتت را ببر پیش امام زاده ، این همه ازش کینه به دل نمی گرفتم !! اما الان ، نه که کینه داشته باشم ، که چشم دیدنش را ندارم بیشتر !! حس می کنم هر قدم که به سمتش بردارم ، خدا از من هزار قدم دور می شود !! خدایی که همین جا ، رو همین سجاده ی کنار تخت هم برایم زانو می زند و به حرف های بی سر و ته ام هزار بار گوش می کند !! خدای من در چهار دیواری ، یا شاید هم صحن های عریض و طویل حرم و امام زاده جایش نمی شود که در آنجا دنبالش بگردم !!
خدای من همین نزدیکی هاست : رگ گردن !!!
مدت ها بود که فضای مترو برایم سنگین شده بود ، هر بار که سوار می شدم ، برای فرار از صدای دست فروشان صدای آهنگ را به آخرین حد می رساندم و سرم را پایین می انداختم که نکند نگاهم به نگاه یکی از طفلک های فال فروش یا پیرزنانِ دونات فروشِ خسته از ساعت ها ایستادن بیفتد و خدای ناکرده ناامیدی ام را به روح و جسم لگدمال شده شان تزریق کنم ، وحشت داشتم که از چشم هایم بخوانند که یقین دارم در این نابسامانی معیشت شان بهتر که نخواهد شد هیچ ، بدتر هم ... .
عادتم شده بود که روی کاغذ بنویسم "امید داشته باش ! تو نه نسل انقلابی نه بچه ی موشک باران ، تو نسلی هستی که آبادانی این مرز و بوم را خواهد دید " ، می نوشتم اما به وقتِ درس پس دادن ، چشمانم نا امیدی ام را بی اختیار فریاد می زد و من را که به بدترین شکل ممکن نقش یک دانشجوی هوشیار و بیدار را بازی می کردم رسوا می کرد . امروز اما اوضاع کمی فرق کرده ، عادت ها در حال محو شدن هستند، مورد خاصی هم شاید در شرایط مملکتی تغییر نکرده ، باور هم دارم اتفاقی خارق العاده رخ نخواهد داد ، اصلا منتظر یک دگرگونی هم نیستم ، اما عادت هایم تغییر کرده اند ، به جای سر پایین گرفتن ، بی منت لبخند به مسافرانِ هم سفرم در مترو هدیه می کنم و با بند بند وجودم تلاش می کنم چیزی به نام امید که در وجودم گم شده بود را به روی اطرافیانم بیاورم . بهشان اثبات کنم که هر چیزی را که فکر میکردیم بالای ها از قبل برایمان مقدر کرده اند ، قابلیت تغییر دارد و زندگی ما مردم نیز، از کوچکترین ابعاد تا بزرگترینشان از قاعده مستثنی نیستند.
خدا را شاکرم که امید را در فطرتم قرار داد ، تا گاه گداری که خسته می شوم از این زندگی ، با چشمه ای از آن ، با قدرت به زندگی ادامه دهم.
"رای میدهی یا نه ؟؟"، سوالی که هر روز آدمهای زیادی ازم می پرسند و بیش از یک بله و خیر ساده هم جواب می خواهند. گاه یاد آن "چرا؟" های داخل پرانتز، جلوی بعضی از جملات کتاب درسی هایمان می افتم که کمتر پیش آمد به دنبال پاسخش بروم! پاسخ من به سوالِ مذکور نیز توفیر چندانی با همان جملات ندارد، جوابم مشخص است ، بله رای می دهم، ولی چرایش را یا نمی دانم یا حداقل دلایلم به تصور خودم قابل دفاع نیست . بعد از جواب دادن نیز، دوستان گویی که از قبل یک لیست از ایراداتِ وارد به جوابم آماده کرده اند، تا ده یا پانزده مورد را بی وقفه می شمرند و می روند . این شد که به چرایی جوابم بیشتر فکر کردم، نه صرفا برای پاسخ به دیگران ، برای خودم و اینکه چرا فکر می کنم دلایلم برای دیگران لزوما منطقی نیست . در این بیشتر فکر کردن رسیدم به یک ویژگی که شاید اولین بار بیشتر به صرف همراهی با نوعی جریان و تفکرِ فرد یا افراد وعملکرد آن و ... پذیرفته بودم، "اصلاح طلبی".
واقعیت این است که من خودم و روحیاتم اصلاح طلب است ، نه انقلابی (حداقل هنوز)؛ و به نظرم اصلاح طلبی مقدمه ای بر انقلاب نیست، که اگر حتی به خشن ترین وجه ممکن سرکوب شد وبه نتیجه نرسید کنارش بگذاریم، و ناخودآگاه گامی بلند به سوی انقلاب و دگرگونی از بیخ و بن برداریم! قبول که همه چیز در این بلبشو غلط در غلط است ، تقلبِ مجدد امری است ممکن، دوستان و آشنایان و بزرگان در زندان اند، مشکل از آن بالاتری هاست و رییس جمهور هیچ کاره، اگر شرکت کنیم باز می گذارند به حساب شرکت پر شور و پزش را می دهند به رسانهی بیگانه، فکر می کنند اعتراضی به وضعیت موجود نداریم و چه و چه و چه ، ولی باید انتخاب کرد ! یا باید به کوچکترین امید ها برای اصلاح هم چنگ زد و اصلاح طلب ماند، یا به هر دلیلی مثل تحریم، بی تفاوت از کنارشان گذشت و خاموش منتظر یک کن فیکونِ اساسی ماند .
من نه اینکه به معنای واقعیِ کلمه امیدوار باشم، ولی مطمئنم که به هزار دلیل از این دگرگونیِ عظیم و احتمالی بیم دارم، و خوب از آنجایی که راه حلِ بسیاری از آن ده- پانزده ایرادی که دوستان از جواب مثبتم می گیرند (و به حق نیز اشکالات واردی است)، یا تدریجی است و با هزار اما و اگر، و یا کوتاه مدت و در غالب همان تغییرات اساسی ، در نتیجه تا اینجا ی کار رای میدهم، حداقل تا زمانی که ایرادی بدونِ دو دورنمای بالا بشنوم.
اما همان طور که پیداست، دخالتِ بارزِ شخصیت، تفکر، عقیده و روحیه ی من در این استدلال همان نکته ای است که باعث می شود به راحتی در برار پرسشکننده آچمز شوم .
شما چرا رای می دهید ؟؟ شما هم به دلایل شخصیتی ؟؟
یادمه دوم دبستان ، یه بار تصمیم گرفتم همه ی دیکته هام رو بیست شم !!! سر اولین دیکته ، وقتی خانوممون دوباره دیکته رو از اول تا آخر خوند ، من محکم با ناخونم زیر هر جمله می کشیدم و باهاش جلو می رفتم ، که یعنی دارم با حواس جمع چک می کنمش.
اولین دیکته و دومی و سومی ... بیست شد !!! یه بار یادم رفت موقع چک کردن با ناخون زیرش بکشم ! دیکته بیست نشد !! دیگه هیچ وقت بیست نشدم !!
نمیدونم اون خطِ زیر هر جمله با ناخون چی کار می کرد که این قدر نتیجه می داد ، ولی هر چی بود ، کاش می تونستم یه خط با ناخون هم زیر اتفاقات روزمره بکشم ، تا دقت ام خیلی بالا بره ، تا غلط و درستش در بیاد !!!