رفتن یا نرفتن ؟ از قضا مساله این نیست (1)
پنجشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۲ ب.ظ
التماس می کردم که بمانید ، بمانید و مملکت را آباد کنید ، بمانید و در برابر آنچه که از جیب مردم برایتان هزینه شده مسئول باشید، بمانید تا با هم موانع را برداریم ، همدیگر را رها نکنیم ! دست بدهیم به دست هم که خارج از رویاهامان ، در دنیای واقع ، آبادی این خاک را ببینیم ! گریه کردم ! ساعت ها گریه کردم که مشتی تیزهوش که سال ها با کمترین هزینه ، به قول معروف جدا شده اند از خیل دانش آموزان دیگر ، تربیت شده اند برای زندگی های خاص ، برای آینده هایی درخشان ؛ چنین تلخ از رفتن سخن می گویند ! آن چه مسلم بود، راهی بود که خود برگزیده بودم ، فردایی که برای خودم در این مملکت در ذهن ساخته و پرداخته بودم و تلاشی بود که قصد داشتم خود وقف مردم بکنم ! اما بیم داشتم ، حتی وحشت داشتم ، چرا داشتم ؟ دارم ! می ترسم از ناتوانی هایی که دارم و خواهم داشت ! سخت است بپذیری هزاران بهتر از تو وجود دارد که می توانند با کوچکترین انگشتِ دست هم یک گوشه ی بزرگ از فرشِ خاک گرفته ی ایران را بگیرند، ولی آن که می ماند یک منی است که تا آخر عمر هم جان بکند، باز هم نیمی از خدمات احتمالی آن ها را نخواهد داد !
الان دیگر نه التماس می کنم نه گریه ، حتی آرزوی موفقیت را نیز چاشنی خداحافظی هایم می کنم و بدرودی پر قدرت برایشان می فرستم ! زمانه که تغییر نکرده ! اگر هم کرده است در بدترین مسیر ممکن افتاده ، اما دیگر برایم مهم نیست !
به این باور رسیده ام که برای ساختن این ویرانه چیزی بیش از هوش و زکاوت اهمیت دارد ! در این بیقوله باید امیدی لاینقطع داشته باشی ، خوشبین باشی و اهل مبارزه ! باید مفهوم تغییر را برای خودت جا انداخته باشی و صبورانه منتظرش بمانی ! باید زندگی را و نه مظاهر آن را عاشقانه ، هم برای خودت بخواهی هم مردم !
همان طور که نماز می خوانی نه برای جزای اخروی اش که برای ارضای ایمانت، باید جانانه خدمت کنی اما نه به خاطر عذاب وجدان از دولتی تیزهوشان رفتن و سراسری دانشگاه رفتن که برای ارضای باورهایت !
ماندن یا نماندن؟ بر حسب اتفاق می گویم ماندن !!